محرمِ_قلبم : بی قراری

نویسنده: najafimahur

تو حیاط قدم میزدم حس میکردم تو خونه هوایی برای نفس کشیدن نیست یهو شوهر خواهرِ مهتا رو دیدم که میرفت سمت خونه گفتم : اومدی دنبال بچه ها؟.
 متوجه حضورم شد اومد نزدیک و گفت _اره،ببخشید که بهتون زحمت دادیم. 
: نبابا زحمتی نیست ،بچه ها الان خوابن، امروز انقد شیطونی کردن که از خستگی خوابشون برد.
 _مادرشون یکم نگرانه؟.
: بخاطر حضور منه؟.
 _باید بهش حق بدی، آنا رو خواهرش خیلی حساسه، حتی وقتی دیدش هم نخواست قبول کنه که خواهرش چی کار کرده. : من واقعا متاسفم.. ولی بدونین من هنوز بی معرفت نشدم که دختری که سرش بلا اوردم و ولش کنم، تا ابدم درخدمتم.
 _تقصير منم بود میدیدم مهتا دوست داره بیاد حمایتش کردم من اون و مثل خواهر خودم دوست داشتم... بعد از مرگ مادر و پدرش افسردگی گرفته بود با خودم گفتم بیاد اینجا درس بخونه، دوست پیدا کنه حالش خوب میشه آنا راضی نبود ولی با مهتا انقد گفتیم و گفتیم تا قبول کرد.. الان که فکر میکنم آنا از هردومون بیشتر میفهمید.
: اون دختر خوبی بود مقصر منم که الوده اش کردم... آآآ بفرمایید تو.. متاسفم اصلا حواسم نبود که باید دعوتتون کنم. 
با هم رفتیم داخل، بردمش طبقه ی بالا، در اتاق لیانا رو باز کردم هر چهارتاشون خواب بودن از کاوه اجازه گرفتم و رفتم تو اتاق و در و بستم رفتم سمت لیانا و اروم صداش زدم بیدار شد گفتم :بابای این بچه ها اومده میخواد ببینمتشون.
 خودش و جمع وجور کرد و شالش و سرش کرد در و باز کردم و گفتم : بفرمایید داخل.
 گفت _ببخشید مزاحم شدم. : خواهش میکنم.
 اومد داخل و با دیدن بچه ها که اروم خوابیده بودن لبخند زد و گفت _ببخشید خانم، اسباب زحمت شدیم.
 لیانا گفت _نه زحمتی نبود.
 گفتم : خب حالا که خیالتون راحت شد که بچه ها خوبن، بریم پایین، شما باید استراحت کنین.
 رفتیم پایین، عزیزخانم برامون شربت اورد گفتم : مهتا خانم حالش چطور بود؟.
 _تغییری نکرده هنوز بیهوشه.
 لیانا هم اومد پایین گفتم : بچه ها رو چرا تنها گذاشتی؟. 
_ترانه پیششونه، تشنمه اومدم اب بخورم. 
عزیزخانم براش شربت اورد نشست و گفت _مهتا جون بهوش نیومده هنوز؟.
 _نه هنوز. 
_خیلی دلم براش سوخت اون بی گناه مجازات شد.
: میدونم قربونت برم تقصیر من بود ایشالا خوب شد جبران میکنم.
 چشماش پر اشک شد و گفت _نه تقصیر من بود نباید دروغ میگفتم تا اینطوری نمیشد.
 کنارش نشستم و بغلش کردم و اروم گفتم: ساکت.. شاید خانواده اش خبر نداشته باشن که چه اتفاقی افتاده. 
شربت و دادم دستش و گفتم : بخور حالت خوب بشه. 
کاوه گفت _خواهرتون با مهتا قبل از این اتفاق اشناییت داشتن؟. : این خانم خواهرم نیست دخترمه.. بله با هم دوست بودن.
 با تعجب گفت _دخترتون؟... همسرتون کجاست؟. 
: من تا حالا ازدواج نکردم.. این خانم با اون دختر بچه ای که امروز دیدین فرزند خونده هام هستن.
 _فرزند خونده؟... یعنی از پرورشگاه اوردین؟.. این بچه ها خانواده ندارن. 
: خانواده دارن ولی نخواستنشون... خودتون درگیر این چیزا نکنین، قصه اش طولانیه.
 لبخند زد و گفت _ببخشید، قصد فضولی نداشتم.
: فضولی نیست.. دیگه اگه قرار باشه من با مهتا خانم ازدواج کنم باید درجریان روابط خانوادگیه هم باشیم. 
صدای گریه از بالا میومد به لیانا گفتم : برو که بچه ها بیدار شدن.
 شربتش و سریع خورد و بلند شد. ترانه،کیانا رو بغل کرده بود و اورد پایین، لیانا رفت و از بغلش گرفت و اورد سمت ما، دختره طفلی خیلی گریه میکرد لیانا و عزیزخانم نمیتونستن ارومش کنن منکه دیگه تجربه‌ای نداشتم سعی کردیم با عروسک هاش بازیش بدیم بهش شربت و خوراکی بدیم ولی اصلا اروم نمیشد فقط گریه میکرد و لیلی میگفت کاوه گفت _لیلی کیه؟ شاید اون بتونه ارومش کنه.
 زنگ زدم به مددکارش و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : ببخشید خانم فاطمی کیانا تازه از خواب بیدار شده و دائم گریه میکنه و لیلی میگه میشه راهنمایی کنین که باید چیکار کنم.
 گفت _منظورتون نازنینه؟.
: بله اسمش و عوض کردم.
 _خیلی اسم قشنگیه مبارک باشه... عروسکش و بهش دادین؟.
 : بله، ولی اصلا توجه نمیکنه.
 _اینجا یه خانمی هست که نازنین... معذرت میخوام ، کیانا خیلی باهاش جور بود و بهش لیلی میگفت.. این مورد طبیعیه، به مرور زمان عادت میکنه الان سعی کنین اسباب بازی های مختلف یا غذا و هر چیزی که خوشش میاد سرگرمش کنین یا اگه مقدوره بیرون ببرینش تا اروم شه و اگه خواستین میتونیم این خانم لیلی رو بفرستیم.
: خیلی ممنون از راهنمایی تون... نه به اون خانم نیازی نیست نمیخوام به این قضیه عادت کنه. 
_چون شما همسر ندارین اگه براتون مقدوره میتونین پرستار بگیرین اینجور کمک دستتون هستن.
: خیلی ممنون خانم، اگه مشکلی بود میتونم باز تماس بگیرم؟.
 _بله شما هر لحظه میتونین با ما تماس بگیرین مواظب کیانای عزیزم باشین.. خدانگهدار. 
گوشی و قطع کردم و از عزیزخانم خواستم ببرتش بیرون تا حال و هواش عوض بشه رو به کاوه گفتم : معذرت میخوام ولی شرایط منو که میبینین دیگه شما میتونین برین بالا استراحت کنین اگه چیزی لازم دارین بگین ترانه براتون بیاره.
 بعد خودم رفتم ببرون، کیانا اروم تر شده بود بغلش کردم و موهاش و نوازش کردم با عروسکی که داشت سرگرمش کردم کلی خوراکی بهش دادم تا اروم شد البته بعد از نیم ساعت.
 عزیزخانم گفت _سهراب جان تو مطمئنی که میتونی با این وضع کنار بیای؟.
: ته دلم و خالی نکن عزیز... دلم شور میزنه میترسم از اینده، ولی نمیخوام این دختر و برگردونم مخصوصا حالا که فهمیدم نوه ی عموی مادرمه. 
هینی کشید و گفت _تو از کجا میدونی؟.
: ماهان برام همه چیز و تعریف کرد.
 _پسرهِ فضول. 
: خودم خواستم بگه.
 نگاهم افتاد ماهان که جلوی اتاق سرایداری، وایستاده بود پیش عمو رسول و صحبت میکرد به عزیز خانم گفتم : مواظب کیانا باش میام الان.
 دادم بغل عزیزخانم که دوباره شروع کرد به گریه کردن سریع پسش گرفتم و کمرشو نوازش کردم و گفتم : با خودم میبرمش بی زحمت شما برو داخل، ببین کاوه یا بچه ها چیکار میکنن.
 بعد رفتم سمت ماهان تا منو دید گفت _پدرِ نمونه سال خوش میگذره؟.
: حالا خودت و ببینیم آقا... ماهان دیروز یا پريروز هیچ خانمی نیومد اینجا؟.
 _منظورت رها خانمه؟. 
سر تکون دادم گفت _چرا اومد، منم یه چک پنجاه تومنی بهش دادم... خیلی اصرار داشت بدونه شرط چیه؟.
 : نمیدونی چک و نقد کرده یا نه؟. 
_نه، اگه نقد کنه پیامش برای تو میاد.
: وقت نکردم گوشیمو نگاه کنم میتونی یه استعلام بگیری ببینی نقد کرده یا نه؟. 
_باشه از بانک خبر میگیرم....نمیخوای بگی این دختر کیه؟.
: کسی که زندگیم و خراب کرده.
_زندگیتو خراب کرده و تو بهش پول میدی؟.
: دخالت نکن ماهان، خودم میدونم چیکار میکنم. 
 کیانا رو گذاشتم زمین و خواستیم برگردیم زنگ زدن عمو رسول در و باز کرد و گفت _سلام دخترم، بازم که اومدی.
 نمیدیدم ولی مطمئن بودم صدای رها بود گفت _اومدم ببینم صاحب خونه اومده یا نه؟.
 گفتم : عمو رسول بذار بیاد تو، آشناست.
 عمو رسول در و باز کرد و کنار وایستاد رها اومد داخل و سلام داد جوابشو دادیم که گفت _من برای همه چیز آماده ام.
: چک و نقد کردی؟. 
_بله خیلی ممنون از لطفتون.
 : سوگند حالش چطوره؟.. کی عملش میکنن؟.
 _حالش خوبه پولشو واریز کردم همه کارا انجام شده اخر هفته عملش میکنن.
: ایشالا دوباره سرپا میشه. 
_من اینجام تا شرطتون و بشنوم. : پرستاری بلدی؟. 
با تعجب گفت _پرستاری؟... از کی؟. 
به کیانا که نشسته بود کنار باغچه و با خاک بازی میکرد اشاره کردم و گفتم: از این خانم.
 نگاهش کرد و گفت _من از تنها بچه ای که پرستاری کردم سوگند بود زمانی که مامانم ولمون کرد و بابام دق کرد ولی اون موقع، هشت سالش بود ولی این بچه کوچیکه نمیدونم از پسش برمیام یا نه.... مادرش کجاست؟.
 : مرده. 
_تسلیت میگم بهتون.
: نیازی نیست چون من نمیشناسمش.
 با تعجب نگاه میکرد برای اینکه شکش برطرف بشه گفتم: همین امروز حضانت‌ و گرفتم. 
_بچه پرورشگاهیه؟.
: بود.. از امروز دختر منه، کیانا همتی، میتونی پرستارش بشی یا نه؟. 
اشکاش ریخت و گفت _من.. من فکر میکردم شما میخواین من.
 منظورش و فهمیدم و گفتم :ادامه نده.. میتونی یا نه؟.
 اشکاش و پاک کرد و گفت _اره.. اره میتونم.. ولی فقط روزا.. شب و باید برم خونه.
: مشکلی نیست...میتونی از فردا کارت و شروع کنی.
کاوه با عجله اومد و گفت _مهتا به هوش اومده. 
گفتم: خداروشکر...خبر خیلی خوبی بود حالش چطوره؟. 
_آنا گفت دارن دست و پای شکسته شو میبندن حالش هنوز زیاد جا نیومده، گیجه.
 : میخوای بری پیشش؟.
 _اره باز دردسر بچه ها موند برای شما، میرم یه سر میزنم و میام میبرمشون.
: منم میام.
 رو به رها گفتم کارت از الان شروع میشه فقط به جای یکی باید مواظب سه تا بچه باشی.
 گفت_نه، جواب مادربزرگم و چی بدم؟. 
: زمانی که تو اون جهنم بودی به مادربزرگت چی گفتی؟. 
از خجالت سرش و انداخت پایین و گفت_دروغ گفتم... گفتم مامان و بابای دوستم رفتن مسافرت و من قراره برم پیشش تا تنها نباشه.
: پیرزن ساده هم قبول کرد... واقعیت و بهش بگو باید بریم بیمارستان، واجبه. 
سر تکون داد و گفت _باشه یه کاریش میکنم. 
به ماهان گفتم: ببرشون داخل.. مواظب همچی باش.. خدانگهدار.
سوار ماشین کاوه شدیم و رفتیم بیمارستان، مهتا تو اتاق خصوصی بود هنوز بیهوش بود صورتش زخم بود و چسب زده بودن دست و پای راستش و گچ بسته بودن سلام دادم و رفتم پیش مامانم و فرامرز. کاوه گفت _اینکه هنوز بیهوشه.
 رعنا گفت _درد داشت بهش مورفین زدن خوابید.
 با نگرانی گفتم : حالش چطوره؟.
_خوبه، فقط باید استراحت کنه تا زخم و شکستگی هاش خوب بشه.
: بچه چطوره؟. 
_چرخیده، باید استراحت مطلق باشه تا خدانکرده سقط نشه.
: یعنی چی؟. 
 فرامرز گفت _یه جای ثابت باید فقط دراز بکشه یا با تکیه بشینه.
: میبریمش خونه‌ی من، اونجا همه هواش و دارن. 
آنا که تا اون موقع نگاهش به مهتا بود نگاهم کرد و گفت _خواهرم خودش خونه داره نیازی به خونه تو نداریم.
: آنا خانم میدونم ازم ناراحتین ولی خب اونجا بیشتر میتونیم بهش برسیم. 
 حرفم و قطع کرد و گفت _خواهرم بیاد خونه‌ی غریبه؟.... من هرگز اجازه نمیدم...درضمن ازت ناراحت نیستم بلکه متنفرم.
 مامانم گفت _آنا جان، برای مهتا پله سمه، شما چطور میخواین سه طبقه رو بدون آسانسور ببرین بالا؟.
 _شده کولش میکنم و میبرمش منت شما ها رو نمیکشم به اندازه کافی سر خواهرم بلا اوردین.. اصلا شماها اینجا چیکار میکنین؟ برین رد کارتون، ما خودموم میتونیم از پس خودمون بربیایم دیگه حوصله دردسر نداریم از اینجا برین،نمیخوام ببینمتون.
 مامانم رفت سمتش و گفت _آنا جان تو الان ناراحتی اروم باش بعدا باهم صحبت میکنیم.. ببین خداروشکر حال خواهرت هم که خوبه.
 آنا گفت _اره حالش خوبه اگه شما ها اینجا نباشین بهترم میشه... گیرتون چیه؟.. بچه.. خیلی خب گفتی چهارماه دندون رو جگر بذارم قبوله، وایمیستم تا بچه بدنیا بیاد بعد شما رو به خیر و مارو به سلامت بچه رو میگیرین و برای همیشه از زندگیمون میرین.
 _منظورت چیه؟ مگه نمیخواستی مهتا و سهراب باهم عقد کنن؟.
 _دیگه نمیخوام الان فقط خواهرم برام مهمه... گور بابای حرف مردم، برمیگردیم مشهد، البته بعد از اینکه از شر این بچه‌ی مزاحم خلاص شدیم.
 دلم نمیخواست مهتا رو از دست بدم مامانم با نگرانی نگاهم میکرد فرامرز گفت _خب دیگه بحث و دعوا رو سر مریض خوب نیست حالا بعدا درموردش حرف میزنین.
 مامانم اومد پیشم و اروم گفت _حالا میخوای چیکار کنی؟ اگه مهتا بره چی؟.
 منم اروم گفتم: تصمیم با خودشه.. نگران نباش هنوز چهار ماه فرصت داریم. 
 آنا دوباره گفت _تنهامون بذارین نمیخوام هیچکدومتون و ببینم.
 فرامرز بلند شد و گفت _بهتره بریم.
همراهش شدیم و رفتیم بیرون و تو سالن نشستیم گفتم : شما برین خونه، باید استراحت کنین من اینجا میمونم. 
 فرامرز گفت _بلند شو بریم، اینجا موندن فایده ای نداره میترسم خواهرش بهت چیزی بگه.
: نه شما مادرم و ببر به اندازه‌ی کافی اذیت شده تو این مدت.
 مامانم گفت _نه به اندازه ی این بیست و چند سال.. الهی دورت بگردم تو چقد تو زندگیت مشکل داری.
: درست میشه شما خودتو ناراحت نکن.. الان تو خونه فکر کنم بیشتر از اینحا به شما نیاز دارن.
 _چرا اتفاقی افتاده؟. 
: کیانا امروز از خواب بیدار شد کلی گریه کرد با بدبختی ارومش کردیم، لیانا هم با دوتا بچه ی شیطون که یه جا نمیشینن درگیره، شما خونه باشی من خیالم راحته. 
 _باشه پسرم ما میریم ولی خیلی مواظب خوت باش و اینکه لطفا دهن به دهن آنا نذار ناراحته نمیخوام با هم دعواتون بیفته.
: باشه عزیزم انقد نگران نباش برو حواسم هست. 
 دوتاشون رفتن خیلی گذشته بود کاوه از اتاق اومد بیرون و چشمش به من خورد اومد نزدیک و گفت _شما که نرفتین؟.
: نه نتونستم برم.. حالش چطوره؟.
 _بیدار شده خیلی درد داره اروم و قرار نداره بدنش درد میکنه.. میرم به پرستار بگم بهش مورفین بزنه باز. 
 : میتونم ببینمش؟.
 _مطمئن نیستم راستش خانومم خیلی ناراحته میترسم حرف ناجوری بهتون بزنه.
: درک میکنم همش تقصير منه.. میتونم یه درخواستی ازتون بکنم؟.
 _بله بفرمایید.
: خانومتون و راضی کنین مهتا رو بیاره خونه ما، اونجا پله نداره و کلی آدم هستن که ازش مراقبت کنن تازه مامانم هم دکتره اینجور برای همه بهتره.
 _چی بگم والا؟... حالا بذار مرخص بشه بعد درموردش حرف میزنیم. 
: باشه ایشالا زودتر خوب شه دلش و ندارم حال بدش و ببینم.
نشست کنارم و گفت _شما مهتا رو دوست دارین؟.
 هیچی نمیتونستم بگم فقط نگاهش کردم و بلند شدم و رفتم ته سالن و از پنجره بيرون و نگاه کردم هنوزم مطمئن نبودم که مهتا رو بخاطر خودش میخوام یا فقط بهش مدیدنم.
وقتی برگشتم کاوه نبود رفتم سمت اتاق و واردش شدم آنا چشمش به من افتاد غر زد_بازم تو؟ چی میخوای از جون ما؟ دست از سرمون بردار.
 با ارامش گفتم: میخوام خواهرتون و ببینم باید باهاش صحبت کنم.
 بلند شد و گفت _میخوای خواهرم و ببینی؟.. بیا.. بیا جلو و ببینش بیا ببین چه بلایی سرش اوردی.
 رفتم نزدیک چشماش پر اشک بود گفتم : خوبی؟.
 اشکاش ریخت و گفت _تو خیلی نامردی.
: برات جبران میکنم.
 _ازت متنفرم. 
: حالم بد بود خودت که دیدی تو چه شرایطی بودم.
 _ازت متنفرم. 
: مهتا برات جبران میکنم.
آنا اومد جلو و گفت _مهتا نه... خانم شریفی.
: لطفا دخالت نکن بذار صحبت کنم. 
_صحبتی نمونده برو چهار ماه دیگه بیا و توله تو تحویل بگیر.
: من اون بچه رو نمیخوام.
 آنا داد زد_پس بیخود کردی که بوجود اوردیش. 
: آنا خانم خواهش میکنم سکوت کن این قضیه بین منو مهتاست به شما ربطی نداره.
 انقد ازم عصبانی شد که زبونش بند اومد کلی فحش اماده داشت ولی تو دهنش قفل شد و بعد گفت _از اینجا برو... دیگه برنگرد.
 بی اهمیت بهش گفتم : مهتا... وقتی مرخص شدی بیا خونه ی من.. خودم و همه خانواده ام درخدمتیم هر موقع خواستی عقد میکنیم و بدون دردسر زندگی میکنیم.
 گوشیم زنگ خورد نگران شدم که نکنه برای کیانا اتفاقی افتاده باشه سریع جواب دادم عزیزخانم بود گفت _سلام پسرم کجایی؟.
 : سلام عزیزخانم بیمارستانم، چیزی شده؟.
 _کیانا خیلی گریه میکنه ما حریفش نمیشیم شایان میگه خودت بیای بهتره، اخه به تو عادت داره.
: عزیزخانم، مامانم هم اومد نمیتونین ارومش کنین پس رها اونجا چیکار میکنه؟. 
_سهراب این بچه هیچ جوره اروم نمیشه نه با بازی، نه خوراکی، نه هیچی، میگی چیکار کنیم زنگ بزنیم به لیلی بیاد. 
: نه این کار به ضررمون تموم میشه الان خودم میام خونه.. شایان اگه بیکاره بگو بیاد بیمارستان، اگه نه ماهان و بفرست تا من خیالم راحت باشه.
 قطع کردم و رو به مهتا گفتم : کار مهم دارم باید برم یکی از بچه ها میاد هرچی خواستی بهش بگو.
 آنا گفت _حالم از همتون بهم میخوره حاضر نیستم قیافه تو ببینم تو هنوز برای خودت جايگزين میفرستی... به نفعته کسی نیاد اینجا، چون هرچی دهنم بیاد بهش میگم.
: ولی من اینجوری خیالم راحته... آنا خانم لطفا کوتاه بیا، الان شرایط مناسبی برای بحث و دعوا نیست هرموقع مهتا مرخص شد بعد میتونیم با هم دعوا کنیم.
 _تو خیلی پرویی... من هرگز جنازه‌ی خواهرم و هم روی دوش تو نمیذارم:  من هرچیزی که بخوام بدست میارم حالا یا با روی خوش یا با زور.
 از عصبانیت میخواست منفجر بشه اجازه ی حرف زدن بهش و ندادم و رفتم بیرون.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.