*بخش اخر*
_سهراب میگی چیکار کنیم وکیلی زندان و گذاشته رو سرش، میگه میخوام دخترم و ببینم.
: لعنتی چرا دست برنمیداره.
_چرا لج میکنی؟ کیانا رو بیار بذار ببینتش تا شاید اروم بگیره.
:بعد به کیانا بگم این لندهور کیه؟.
_واقعیت و بگو.
: اره فکر خوبیه... بگم کیانا، بابات تو زندانه، میخواد تو رو ببینه فردا اماده باش خودم ببرمت... چی میگی شایان؟.. دخترم نابود میشه.
_اول و اخرش که چی؟ باید بفهمه واقعیت و.
: لزومی نداره بفهمه... یعنی اگه قراره بفهمه، اشکال نداره ...ولی الان وقتش نیست.
_چرا؟.
: خب معلومه، کیانا داره درس میخونه برای کنکور، الان واقعیت و بفهمه که اینده اش بهم میریزه.. شایان لطفا هرکاری میکنی بکن، ولی اینده شو خراب نکن خواهش میکنم.
_باشه داداش، فردا میرم زندان و باهاش صحبت میکنم.
کیانا از پشت سرم اومد داخل خونه و گفت _بهبه! بابای خوشگلِ خودم چیکار میکنه؟.
اومد نزدیک و لپم و بوسید گفتم : توله سگ، همین لوس بازیا رو درمیارین که نمیتونم ازتون دل بکنم.
اخم کرد و گفت_عمو شایان! ببین این دوستت چی میگه! شما بهش بگو من خودم و برای بابام لوس نکنم برای کی لوس کنم؟.
شایان خندید و گفت _نه، واقعا سهراب حق داره دلش برای خونه تنگ بشه، اخه این همه خواهان داره.
:کیانا.. کجا بودی بابا؟.
_رفته بودم کتابخونه یکم کتاب بگیرم.
: با عمو ماهان دیگه؟.
شایان_شما انگار خبر نداری که ماهان رفته بیمارستان، برای زایمان زنش.
: مگه وقتش الان بود؟...یه خبر بگیر بریم ملاقات. _منم بیام بابايی؟ میخوام بچه عمو ماهان و ببینم؟.
لیانا از بالا اومد پایین و گفت _اینجا چه خبره؟ باز داری بابای منو میدزدی؟.
توجهمون که بهش جلب شد سلام داد و اومد کنارم نشست و لپم و بوسید و گفت _خوش گذشت بهت بابایی؟.. تنهایی میری ددر؟.. پس ما چی؟.
منم بوسیدمش و گفتم : میریم دخملکم، فقط بذار مامانت برگرده بعد همه با هم میریم سفر.
کیانا هم نشست سمت چپم و گفت _نامرد از دیروزه یه زنگ نزده حالمون و بپرسه، اخه مامان انقد بی معرفت.
شایان گفت _دختره ی سرتق، تو که دائم داری باهاش حرف میزنی مامانت گناه داره،مثلا رفته چند روز استراحت کنه از دست شما راحت باشه اونم که خاله ات خورده زمین و کمرش شکسته خب باید وایسته و مواظبش باشه دیگه... از دست شما راحت شد گیر یکی دیگه افتاد.
لیانا گفت_یکی الان باید مواظب مامان باشه... وای بابا نمیدونی چقد بامزه شده با اون شکم گنده اش.
کیان همینطور که خمیازه میکشد اومد پایین و گفت _ساعت چنده؟ چقد سر صدا میکنین.
: به به اقا کیانِ گل، ساعت خواب؟... این بجای خوش اومدگویه؟.
_ببخشید بابا.. خوش اومدی.. کی رسیدی؟.
: ده دقیقه پیش.. شما درس و مشق نداری تا این ساعت ظهر خوابیدی؟.
_بابا... اول بذار برسی بعد گیر بده...من میرم صبحانه بخورم.
شایان گفت _عجب موجودی تربیت کردی تو، مارو ندید؟.
: ببخشید دیگه، میدونی که تو دوران بلوغه، مغزش درست کار نمیکنه.... یکی تون کمه، نگو که خوابیده.
لیانا گفت _نه بیداره... با تبلتش بازی میکنه نمیدونه شما اومدی واگرنه خیلی خوشحال میشه.
بعد بلند داد زد _کسری...کسری.
یکم بعد کسری بالای پله ها وایستاد و همونطور که حواسش به تبلت بود گفت _چیکار داری ابجی؟.
گفتم : این بزرگ مردِ کوچک نمیخواد بیاد پیش بابا؟.
نگاه کرد و با ذوق گفت _بابا.
بعد رفت سمت پله ها، نشست رو نرده و سر خورد پایین، قبل از اینکه بتونه خودش و نگهداره پرت شد پایین ،ترسیدم تا خواستم پاشم کیانا گفت_بشین بابا، کار هر روزشه.
کسری بلند شد و همینطور که سرش و میمالید با لبخند اومد سمتم و گفت _این سر دیگه برای من سر نمیشه.
کیانا _حقته، صد دفعه گفتم مثل ادم، از پله ها بیا.
_خب این کیفش بیشتره.
بغلش کردم و گفتم :خوبی پسر ،یک ماه ندیدمت چقد بزرگ شدی... ببینم درسات و میخونی یا فقط بازی میکنی؟.
_درسام و خوندم الان ساعت استراحته ،دارم بازی میکنم.
شایان گفت _خدا بیامرزه خاله عزیز و تا وقتی که بود همه ی حواسش به این بچه ها بود که یه وقت در غیاب مادر و پدر ،کم و کثری نداشته باشن جاش خیلی خالیه.
: متاسفم که نتونستم بیام کارم خیلی طول کشید میدونی دیگه گیر انداختن باند علی اکبری خیلی سخته.
_اره میدونم انقد سخت بود که دو ساله هیچکی نتونسته بود پیداشون کنه ولی خداروشکر که با کمک تو گیر افتادن فقط یکم با پلیس اینترپل به مشکل خوردیم که حل شد ،قراره فردا همه رو بفرستن ایران... ازت ممنونم که اجازه دادی اینجا برای خاله عزیز مرسم بگیریم.
: این چه حرفیه؟ اینجا خونه اش بود... یادم نرفته، تو برای مراسم مادرم چقد زحمت کشیدی... راستی شایان، نظرت چیه خانوادگی بریم مشهد؟.
_دلت برای زنت تنگ شده؟.
: هم اره... هم بریم عیادت آنا ...هم زیارت کنیم خیلی دلم هوای حرم و کرده.
_باشه، بذار با سپیده و بچه ها مشورت کنم بهت خبر میدم.
بچه خوشحال شدن و همگی گفتن _اخجون مسافرت.
لیانا گفت _خیلی دلم میخواد بیام ،ولی حیف.
:چرا حیف؟.. زنگ میزنم رسول هم بیاد همه با هم بریم.
نگاهش و ازم گرفت گفتم :اتفاقی افتاده؟... اصلا رسول کجاست؟ تو چرا تنهایی؟.
خواست بلند شه دستش و گرفتم و نشوندمش گفتم : چیشده لیانا؟... ببینم نکنه اون مرتیکه، بهت حرفی زده؟.
سرش و انداخت پایین و اروم و با صدایی که میلرزید گفت _من و... رسول میخوایم از هم... جدا شیم.
شوکه شدم اون مردک خودش و به اب و اتیش زد تا دخترم و بگیره حالا چیشده که بعد از چهار سال زده زیر همچی؟ چونه شو گرفتم و مجبورش کردم سرش و بیاره بالا، تا چشم تو چشم شدیم اشکاش ریخت گفتم :چیشده دختر؟ توضیح بده... جون به لبم کردی.
به کسری نگاه کرد و گفت _برو بالا بازی کن.
کسری گفت _نه، میخوام پیش بابا باشم.
از رو پام بلندش کردم و گفتم :برو پسر ،خودم میام پیشت.
باشه ای گفت و رفت گفتم : خب حالا حرف بزن.
دوباره یه نگاه به شایان و بعد کیانا انداخت گفتم : پاشو بریم یه جای خلوت، با هم صحبت کنیم.
شایان مداخله کرد و گفت _نگاه لیانا برای تنهایی صحبت کردن نبود از خجالتشه.
نگاهش کردم و گفتم : تو میدونی قضیه چیه؟.. خب چرا کسی حرفی نمیزنه؟.
شایان بلند شد و گفت _بیا بریم بیرون، بهت بگم چیشده.
بلند شدم و سریع رفتیم بیرون، تو الاچیق نشستیم گفتم : خب بگو چیشده؟ نگران شدم.
_باشه داداش، اروم باش... اِم.. گوش کن ،رسولِ بی همه چیز، فقط برای ارث و میراث، با لیانا ازدواج کرده بود نمیدونم از کجا فهمیده لیانا دختر خونیت نیست با خودش دو دوتا چهارتا کرده گفته چیزی بهش تعلق نمیگیره به لیانا گفته توافقی از هم جدا شن لیانا هم مخالفت کرده و گفته اول مهریه شو میخواد بعد طلاق میگیره... مردک نمک به حروم دختره رو آسی کرده تا مهرشو و ببخشه، لیانا هم تحمل کرده و زیر بار نرفته تا اینکه.
شنیدن این چیزا برام سخت بود با عصبانیت گفتم : چی شایان؟ چرا حرفت و خوردی؟.. ادامه بده لعنتی، دارم دیوونه میشم.
_باشه داداش صبرکن... همین دو هفته پیش لیانا میره خونه که صدای کسی و میشنوه در اتاق و باز میکنه که میبینه رسول...با یه دختره....خوابیده...دختره ی طفلی انقد حالش بد بود که وقتی رسیدم پیشش نفسش بالا نمیومد.
:چی.. چی میگی شایان؟.. رسول به لیانا... خیانت کرده؟.
_اره متاسفانه.
حالم بد بود ولی الان لیانا مهمتر از حال من بود گفتم : خیلی خب دختره مشکلش چیه؟.. همین فردا میریم طلاقش و میگیرم.
_نمیشه... راستش لیانا... حامله است.
این و دیگه مغزم جواب نمیداد فقط نگاه میکردم باورم نمیشد لیانا کوچولوی من بخواد مامان بشه گفتم : رسولِ بیشرف میدونه؟.
_نه، لیانا رفته بود بهش بگه که اون دوتا رو دیده.
بی فکر گفتم :خوبه، میریم دکتر و اون بچه رو سقط میکنیم بعدش هم طلاقش و میگیریم... حرو*م زاده، انگار یادش رفته که هیچی نداشت و من ادمش کردم فقط یه دست لباسِ تنش و داشت لیانا گفت بچهی خوبیه، کاریه، منم گفتم باشه حالا دخترم میخواد بهش سخت نگرفتم، بهش خونه دادم، ماشین دادم که حالا به دخترِ من خیانت کنه؟...اشغالِ نجس، میکشمش.
بلند شدم که شایان سریع جلوم وایستاد و گفت _نه سهراب، باید از راه درستش وارد بشی با عربده کشی و کشتنش هیچی درست نمیشه... لیانا دوستش داره.
: میگی چیکار کنم برم ازش تشکر کنم...لیانا غلط کرده که دوستش داره.. اون بیشرف اگه خیانت نکرده بود، بخاطر دل دخترم تو پول غرقش میکردم ولی الان قضیه فرق میکنه من دیگه حاضر نیستم اسم نجسش رو دخترم باشه... شایان فقط یه راهی پیدا کن بی دردسر از شر بچه خلاص شیم....همه چیزشو ازش میگیرم اون هیچی نداره اون خونه و ماشین به اسم لیاناست....ببینم چرا زودتر نگفتی؟ باید همون موقع بهم میگفتی.
_ببخشید نتونستم بگم تو کم دردسر نداشتی.
با سرعت رفتم خونه، هیچکی نبود چند بار صداش زدم کیانا بالای پله ها وایستاده بود گفت _بابا، لیانا حالش بد شده الان تو اتاقشه.
بدون معطلی رفتم بالا، شایان دستم و گرفت و مانع رفتنم به اتاق شد گفتم :ولم کن شایان، باید برم پیش لیانا.
_باشه داداش اروم باش.. دختره به اندازه ی کافی حالش بد هست این رفتار تو فقط حالش و بدتر میکنه.
همینطور که تقلا میکردم دستم و ازش بگیرم. گفتم :بذار برم پیشش، دارم دق میکنم.
_ ولت میکنم فقط اروم باش.
:باشه.
نفس عمیق کشیدم دستم و ول کرد و رفتم تو اتاق، لیانا یه گوشهی تخت جمع شده بود و پاهاش و بغل کرده بود کنارش نشستم و گفتم : لیانا... دخترِ من... چرا زودتر بهم نگفتی؟... ببینم اون بیشرف اذیتت که نکرده؟ دست روت بلند نکرده؟.
اروم گفت _بابا... من چرا انقد بدبختم؟.
:تو خیلی خوشبختی، تو ما رو داری... تو هرگز نیازی به اون رسولِ نجس نداری، غصه نخور همه چیز و خودم درستش میکنم... طلاقتو ازش میگیرم.
_نه، من نمیخوام طلاق بگیرم.. حاضرم با اون دختره... زندگی کنم.
دستاش و گرفتم و گفتم : چی داری میگی بابا؟.. ببینم چیزی هست که من خبر ندارم.
بیشتر تو خودش فرو رفت و گفت :من... من.. با.. بار.. دارم.. نمیخوام این بچه.. بی پدر بزرگ بشه.
:چند وقتته؟.
لپاش گل انداخته بود لب پایینش و گاز گرفت و گفت _نزدیک دو ماه.
گفتم : از شرش خلاص میشیم نمیذارم با یادگار اون اشغال زندگی کنی.
_یعنی میخوای بچه رو بکشی؟.. این گناهه.
: گناه کاریه که اون بی وجود کرده... چشمات و باز کن اون بیشرف بهت خیانت کرده میفهمی یعنی چی؟.. مهریه تو تا اخر از حلقومش میکشم بیرون.
_طلاقم نمیده میگه باید مهریه مو ببخشم.
: خب فدای سرت، تو به اون چندتا سکه نیازی نداری میبخشی و جونت و ازاد میکنی.
_من دوستش دارم.
: کم کم به نبودش عادت میکنی.
_دلم شکسته، اون احساساتم و به بازی گرفت فقط برای پول، دقیقا کاری که منصور باهام کرد...من دیگه جایی ندارم برم.
:بهش فکر نکن درست میشه من که نمردم... بعد از طلاق میای پیش خودمون، باز مثل سابق باهم زندگی میکنیم، چرا میگی جایی نداری؟ .
به هقهق افتاد و گفت _من خونه رو زدم به نام رسول... میگفت میخواد وام بگیره سرم کلاه گذاشت انقد تو گوشم خوند تا اینکه خونه رو زدم به نامش.
گوشام داغ کرد از سرم دود بلند شد ولی با ارامش گفتم : فدای سرت بابا، فکر کن اتیش گرفته، فکر کن تو زلزله ،خونه نابود شده.. تو برای همین ناراحتی؟.
_بابا من نباید این کار و میکردم ببخشید.
: خونه چه اهمیتی داره الان مهم دخترمه که میخواد بیاد پیشم... غصه نخور عزیزِ بابا.
کیانا اومد پیشم و گفت _الان دو هفته است فقط داره گریه میکنه.
: مامانتون خبر داره؟.
کیانا_نه، لیانا نمیزاره بهش بگم... میگه مامان الان خودش کلی دردسر داره.
:اخه چرا؟ اون باید بدونه تا کنارت باشه.
لیانا_نه لطفا بهش نگو بابا... یادته سر کیان چه بلایی سرش اومد یک هفته تو کما بود نمیخوام باز هول کنه و اتفاقی براش بیفته.
رو سرش دست کشیدم و گفتم :تو کی انقد خانم شدی؟.
بلند شدم و گفتم : تو اروم باش من میرم پیش رسول، و باهاش حرف بزنم ببینم دردش چیه؟.
مثل برق گرفته ها از جا پرید و دستم و گرفت و تا خواست حرف بزنه انگار دردش گرفت دستش و به شکمش گرفت و خم شد گفتم : چیشد بابا؟.. لیانا خوبی؟.
همونطور که خم بود سرش و گرفت بالا و گفت _نرو بابا، اون وحشی شده هرچی به دهنش بیاد بهت میگه.
کمکش کردم بشینه گفتم : غلط کرده جرات داره حرف بزنه تا پدرش و دربیارم.
_اون دست بزن داره میترسم با هم گلاویز بشین.
از حرفش ترسیدم گفتم: لیانا.. توروجون بابا سهراب، بگو روت دست بلند کرده یا نه؟.
یکم نگاهم کرد و بعد استینش و زد بالا، دستش کلا کبود بود انگار رد کمربند بود بعد دستش و برد سمت شالش و و ازادش کرد و یقه شو یکم کشید پایین، باورم نمیشد این همه کبودی نمیتونست بر اثر چند ضربه کمربند باشه. گفتم : چه بلایی سرت اورده؟.
همینطور که از زور گریه هق میزد گفت _اگه عمو شایان و... خاله سپیده... دیرتر به دادم میرسیدن.. اون عوضی... خفه ام میکرد.
نفسم بالا نمیومد به شایان نگاه کردم که دست به سینه تکیه داده بود به چهارچوب در و نگاه میکرد گفت _به خیر گذشت.
: تو اونجا چیکار میکردی؟.
_لیانا در غیاب تو، زنگ زد بهم و گفت مچ شوهرش و حین خیانت گرفته منو سپیده رفتیم... اون حرو*مزاده متوجهِ لیانا شده بود و کلی دختر طفل معصوم و زده بود میخواست با کمربند خفه اش کنه که ما رسیدیم.
سر لیانا رو بوسیدم و گفتم : فردا میریم دادگاه و درخواست طلاق میدی منم باهاش حرف میزنم که بی دردسر بیاد و کار و تموم کنیم دیگه نمیخوام نه بهش فکر کنی نه اسمش و بیاری.
_پس خونه و مهریه چی؟.
: فدای یه تار موت... الان جون بچه ام مهمه یا خونه؟.
_نه بابا بهم فرصت بده برگردم پیشش، قول میدم خونه رو ازش پس بگیرم.
: حرف نباشه.. اون خونه رو از راه غلط گرفته بودم بهتر که بره.. کیانا.
_بله بابا؟.
:میشه ازت خواهش کنم مواظب خواهرت باشی.
_من مواظبشم، شما خیالت راحت باشه.
بلند شدم که لیانا گفت _کجا میری؟...توروخدا سراغ اون عوضی نرو، من ازش میترسم.
خم شدم و دوباره سرش و بوسیدم و گفتم :تو باباتو دست کم گرفتی؟.. من ده تا غول و حریفم، اینکه دیگه یه رسوله.
خنده اش گرفت و گفت _پشتم به شما گرمه.