... سهراب....
شایان اومد و گفت _خسته نباشی.
چای و گذاشت روی میز برداشتم و بعد از اینکه مطمئن شدم سرده سر کشیدم و گفتم : کارم تمومه، بریم؟.
_من یکم کار دارم یک ساعت بمون، بعد با هم میریم.
: دلم شور میزنه میترسم رها و وکیلی کار دستم بدن... من میرم خونه، تو هم کارت تموم شد بیا شب و با هم باشیم.
_باشه رفیق نیمه راه.
: بخدا شرمنده ام داداش، ولی خیلی نگرانم.
_شوخی کردم با ماشین برو.
:نیازی نیست خودم میرم.
بدون اینکه بهش اجازه حرف زدن بدم بلند شدم و با خداحافظی از محل کار زدم بیرون، یه تاکسی گرفتم و زنگ زدم به خونه کسی جواب نداد این به دلشوره ام می افزود زنگ زدم لیانا و مهتا، ولی هیچکدوم جواب نمیدادن اخر سر زنگ زدم به اتاق سرایداری، اقا رسول جواب داد گفتم :سلام عمو خوبی؟ سهرابم.
با مهربونی گفت _سلام اقا، ممنون شما خوبین؟.
:عمو رسول تو خونه چه خبره چرا هیچکی تلفنم و جواب نمیده، عزیز خانم کجاست؟.
_پسرم از سربازی اومده عزیز رفته بود خرید برای شب،الان تازه اومده، راستش من از اهالی خونه خبر ندارم امروز بیرون نیومدن ولی نگران نباش عزیز میگفت قبل از اینکه بیاد بچه ها بازی میکردن و مهتا خانم خواب بود.
: چشمتون روشن.. ماهان کجاست؟.
_همینجاست پسرم! الان گوشی و میدم بهش.
: نه نیازی نیست فقط بیشتر مواظب باشین، لطفا عزیزخانم و بفرستین داخل ببینه بچه ها چیکار میکنن بعد بهم خبر بدین.. خیلی ممنون.
رو به راننده گفتم: میشه یکم سریع تر برین.
راننده یکم سرعت و برد بالا، ولی دلشوره من کمتر نشد دیگه تقریبا رسیده بودم ماهان زنگ زد و نگران گفت _کجایی؟.
:نزدیکم.. چیزی شده؟.
_در خونه قفله، عزیزخانم هرچی در میزنه کسی در و باز نمیکنه جز صدای گریهِ کیانا، هیچ صدایی نمیاد از خونه.
:هر طور شده در و باز کن، دارم میام.
تا رسیدیم دم در برام یک عمر گذشت کرایه رو حساب کرده بودم سریع پیاده شدم و رفتم سمت خونه محکم و طولانی در زدم عمو رسول هی میگفت _چه خبره مگه سر اوردی؟ دارم میام.
در و باز کرد بهش مهلت حرف زدن ندادم هلش دادم کنار و دویدم سمت خونه، همه نگران پشت در وایستاده بودن و در میزدن نزدیک که شدم صدای داد و فریاد لیانا و گریه کیانا اتیش زد به دلم، با کلید در و باز کردم و همه وارد خونه شدیم صدا از بالا میومد به یکباره صداها، بجز گریه کیانا قطع شد با عجله رفتیم بالا در اتاقم باز بود سریع واردش شدم با دیدن جنازه ای که وسط افتاده بود خشکم زد وقتی رفتم رو سرش تازه متوجه شدم وکیلیه. زنگ زدم اورژانس و آدرس دادم ماهان اومد و تنفس وکیلی و چک کرد و گفت _تا اومدن اورژانس دووم نمیاره خودمون میبریمش.
گفتم : خیلی خب... اقا کمیل میدونم تازه اومدی و خسته ای، ولی میشه همراهش بری؟.
_چشم.. خسته نیستم تو اتوبوس استراحت کردم.
بعد دوتایی جسم بی جان وکیلی و برداشتن و بردن کیانا رو که داشت زار میزد کشیدم تو بغلم و با دست دیگه ام لیانا رو بغل کردم حسابی شوکه شده بودن عزیزخانم هم سعی داشت مهتا رو اروم کنه ولی یه چیزی درست نبود مهتا بیشتر از یک شوک، اذیت بود گفتم : حالت خوبه؟.
چشماش و از درد بهم فشرد و دستش و رو شکمش گذاشت کیانا اروم شده بود از خودم جداش کردم و از اب پارچی که عزیزخانم اورده بود ریختم تو دستم و پاشیدم تو صورت لیانا یهو به خودش اومد و بلند نفس گرفت وقتی مطمئن شدم خوبه رفتم نزدیک مهتا، که سرش و گذاشته بود رو سینه ی عزیز خانم و چشماش و بسته بود اولش ترسیدم که نکنه بیهوش شده باشه ولی یهو به خودش اومد و باز دستش و گذاشت رو شکمش و بیست ثانیه بعد دوبار خوابید برام خیلی عجیب بود گوشیم و دراوردم و شماره مامانم و گرفتم کلی بوق خورد جواب نداد دوباره گرفتم بازم جواب نداد عزیزخانم گفت _بیا با گوشی من زنگ بزن.
بی تعارف گوشیش و گرفتم و زنگ زدم با بوق دوم فرامرز جواب داد و گفت _بله عزیزخانم اتفاقی افتاده؟.
سریع گفتم: سلام اقا فرامرز.. مادرم کجاست؟ کارش دارم.
با طعنه گفت _به! به اقا سهراب، مردِ بزرگ.
سریع گفتم : تیکه پرونیات و بذار برای بعد، الان کار مهم دارم فقط گوشی و بده مامانم.
_راه خوبیه برای منت کشی.
صدای مامانم تو گوشی پیچید انگار دنیا رو بهم دادن با عجله گفتم : مامان بیا اینجا بهت نیاز دارم.
با نگرانی گفت _چیشده سهراب.
: مهتا حالش خوب نیست، درد داره، رنگش پریده یهو میخوابه بعد با درد ازخواب میپره.
_ای وای اخه چرا؟.. چه اتفاقی افتاده چرا اینجوری شده؟.
: بهش شوک وارد شده از پله ها بالا اومده و الان من نمیدونم باید چیکار کنم.
_نگران نباش دارم میام تو هم زنگ بزن اورژانس.
:قبلا این کار و کردم.. لطفا قطع نکن بهم بگو که چیکار کنم.
مشخص بود که گوشی و گذاشته رو بلند و اماده میشه چون صدا های مختلف میومد گفت _اروم باش بذار یه جا دراز بکشه.
عزیزخانم زیر دستش و گرفت و بلندش کرد و برد سمت تخت یهو برگشت و نگاهم کرد گفتم : چرا وایستادی؟ بذار دراز بکشه.
بی حرف مهتا رو نشوند و بعد کمکش کرد دراز بکشه بعد اومد سمتم و گفت _اقا بهتره بیرون باشین مهتا معذبه اینجوری.
حق با اون بود بلند شدم و گوشی و دادم دستش و گفتم : من بیرونم، اگه کاری بود صدام کن.
رفتم بیرون و رو پله نشستم و زنگ زدم به شایان و براش همه چیز و تعریف کردم قرار شد چند تا مامور بفرسته بیمارستان و خونه.
بعد زنگ زدم به ماهان که گفت نزدیک بیمارستانن، لیانا اومد کنارم نشست و گفتم: چه اتفاقی افتاد؟.
بغض کرده بود با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت _مهتا چش شده؟.
: نمیدونم، خوب میشه نترس.. بگو چه اتفاقی افتاد وکیلی اینجا چیکار میکرد؟ اصلا شما تو اتاق من دنبال چی بودین؟.
بدون اینکه چشم از روبرو برداره برام تعریف کرد که چیشده، دست انداختم دور شونه شو بغلش کردم سرش و بوسیدم و گفتم : نگران نباش دیگه تموم شد.
_اگه برای مهتا اتفاقی بیفته،چی؟ یا بچه اش؟.
: نفوس بد نزن، اون حالش خوب میشه.
یک ربعی گذشت عمو رسول اومد داخل و گفت _اورژانس اومده.
: بگو بیان داخل.
چشمی گفت و رفت. کیانا رو سپردم به لیانا و رفتم جلو اتاق و در زدم عزیزخانم در و باز کرد اجازه داد برم داخل، مهتای طفلی از درد به خودش میپیچید کنارش نشستم و گفتم :اورژانس اومده نگران نباش حالت میشه.
نگاهم کرد اشک از گوشه چشمش چکید و گفت _دارم میمیرم از درد.
ناخودآگاه دستش و گرفتم و گفتم : نه ،تو حالت خوب میشه من مطمئنم ،فقط تحمل کن.
دستش و ازم گرفت و بلند شد و گفت _باید برم دستشویی.
: الان؟.
صداش و برد بالا و گفت _اره، همین الان.
عزیز خانم گفت _باشه دخترم بلند شو بریم بیرون.
کمکش کرد و خواست ببرتش بیرون گفتم :کجا میری؟ همینجا ببرش.
عزیزخانم وایستاد و گفت _اخه شما که اجازه نمیدادین کسی از اتاق و دستشویی و لوازم شخصی تون استفاده کنه.
: مهتا هرکسی نیست، حالا هم زود باش مگه نمیبینی حالش بده.
عزیزخانم چشمی گفت و مهتا رو برد سمت دستشویی همون موقع لیانا گفت_بابا ،اومدن.
: بگو بیان تو.
دوتا اقا اومدن و گفت _مصدوم کجاست؟.
:حالش خوب نبود رفته دستشویی، چند لحظه دیگه میاد.
سر و صدای مامانم از پایین میومد که منو صدا میزد لیانا گفت _مامان ما اینجایم.
کمتر از یک دقیقه بعد مامانم اومد تو اتاق و همه رو از نظر گذروند و گفت _چیشده سهراب؟..مهتا کو؟.
با تمام حال بدی که داشتم از دیدنش خوشحال بودم مهتا اومد بیرون ولی حالش خیلی داغون تر شده بود نشست رو تخت و اون دوتا آقا کارشون و شروع کردن مامانم گفت _چه اتفاقی افتاده؟.
وکیلی اینجا بود.
از ترس هینی کشید و گفت _اینجا چیکار داشت؟.
نگاهم کشیده شد سمت کیانا که جلوی در چسبیده بود به خواهرش و نگاه میکرد مامانم گفت _از کجا فهمیده که این دخترشه؟.
: شایان بند و اب داده اون روز که اینجا دیدش بهش شک کرده اومده بود ببرتش.
_بهت گفتم این کار اشتباهه.. گفتم دختر اون حیف نون و نیار ولی گوش نکردی.
: الان این حرفا چیو درست میکنه؟.
_سهراب، ببر بچه رو پس بده دلت به حال خودت و بقیه اهالی خونه بسوزه، ببین مهتا چه حالی داره.
: نمیتونم پسش بدم، اون دخترمه.
_اون دختر مصطفی است.
اعصابم بهم ریخت با صدای بلند ولی کنترل شده گفتم : اون دخترهِ منه... چرا انقد ازارم میدی با این حرفا؟....دوست داری اذیتم کنی؟.
_من اذیتت نمیکنم فقط نمیخوام برات اتفاقی بیفته... بخدا دیگه تحمل هیچی و ندارم اگه بلایی سرت بیاد من میمیرم.
:نمیتونم.. من مثل ننه باباش حیوون نیستم.
دکتر کارش تموم شد و گفت باید بره بیمارستان. دل تو دلم نبود مهتا و مامانم با آمبولانس رفتن منم و فرامرز با ماشین اون و بقیه موندن خونه، همش سرش غر میزدم که سریعتر برو ولی اون با ارامش میگفت _عجله نکن ایشالا طوری نیست.
کارم از ایشالا و ماشالله گذشته بود فقط میخواستم مهتا سالم باشه همین، انگار یک قرن گذشت تا رسیدیم و با آسانسور رفتیم طبقه دوم، مامانم جلو در وایستاده بود گفتم : چیشد؟ مهتا کو؟.
دستم و گرفت و گفت _اروم باش پسر، چه خبرته؟ اینجا بیمارستانه.. بردنش تو بخش، باید منتظر بمونیم ببینیم چی میشه.
: شما نمیتونی بری تو؟ اینجور من خیالم راحته.
_نه قربونت برم به من اجازه نمیدن ولی نگران نباش طوری نیست.
نیم ساعتی گذشت پرستار از در اومد بیرون و گفت _همراه مهتا شریفی.
سه تایی رفتیم جلو. خانمه گفت _حال مادر و بچه خوب نیست شرایط زایمان طبیعی و نداره باید سزارین بشه ولی ممکنه نتونیم هر دو رو نجات بدیم.
مامان گفت _یعنی چی که نتونیم هر دو رو نجات بدیم؟ شما نمیتونین این کار و بکنین.
یه برگه گرفت سمتمون و گفت _باید رضایت بدین برای عمل و اینکه انتخاب کنین کدوم و باید نجات بدیم.
فرامرز برگه رو گرفت و خانمه گفت _من داخلم هرموقع امضا زدین صدام کنین... فقط سریعتر، بیمارتون زیاد وقت نداره.
برگشت داخل نشستم رو صندلی و ارنجم و رو زانوهام گذاشتم و صورتم و با کف دستم پنهان کردم مامانم نشست کنارم گفت _چیکار کنیم؟..تو به عنوان پدرِ بچه، باید امضا و... انتخاب کنی.
نگاهش کردم و گفتم : اگه برای مهتا اتفاقی بیفته چی؟... همینطور بچه.
_این انتخاب توِ که بخوای کدوم و انتخاب کنی.. هرچی خدا بخواد همون میشه، فقط امضاء کن.
بعد بلند شد و رفت پیش فرامرز. به برگه نگاه کردم رضایت میدادم عزیزم بره زیر تیغ جراحی، بدون اینکه بدونم زنده میمونه یا نه! .
ولی نباید وقت و تلف میکردم با خودکاری که پرستار داده بود امضاء زدم و پرستار و صدا زدم و برگه رو تحویل دادم یه نگاه کرد و رفت مامانم گفت _چیکار کردی؟.. تصميمت برای نجات کدوم بود؟.
بهش نگاه میکردم ولی نمیتونستم حرف بزنم باورم نمیشد که من رضایت دادم برای مرگ یه ادم زنده، من از کی انقد سنگ دل شده بودم که بجای بقیه تصمیم میگرفتم و نفس دیگران و قطع میکردم بدون حرفی از بیمارستان رفتم بیرون یه تاکسی گرفتم و رفتم پیش ماهان، تا منو دید گفت _عزیزخانم گفت چه اتفاقی افتاده،چرا اومدی؟ میموندی همونجا.
: نتونستم.
_خوبی؟ چقد گرفته ای؟.
: من رضایت دادم نفسش و قطع کنن... من اون و کشتم.
با تعجب گفت _چی میگی داداش.. کی و کشتی؟.
:باورم نمیشه که انقد سنگ دل باشم برای دل خودم، زندگی بقیه رو خراب کنم و بکش.
نتونستم ادامه بدم احساس خفگی میکردم گفتم : این مردک بیشرف چیشد؟.
_حالش خوبه، دکتر میگه مشکلی نیست ولی نمیدونم واقعا بیهوشه یا خودش و به خواب زده.
:شما کجا بودین؟ این مردک چطور اومده بود داخل؟.
_دوربین ها رو نگاه کردم، از دیوارِ پشت خونه اومده.
شایان اومد نزدیک و گفت _خوبی سهراب؟.
سر تکون دادم که گفت _نگران نباش درست میشه... حال مهتا خانم چطور بود؟.
ازش چشم گرفتم و بلند شدم و رفتم ته سالن و پنجره رو باز کردم شایان اومد کنارم و گفت _سهراب چیشده؟.. ماهان چی میگه؟.. کی و کشتی؟.
بدون اینکه چشم از منظره ی بیرون بردارم گفتم : مهتا و بچه شو کشتم.
دست گذاشت رو شونهام و منو برگردوند سمت خودش و گفت _ حالت خوبه؟ چیزی زدی؟... چرت و پرت میگی.
دوباره برگشتم سمت پنجره و گفتم : ساکت باش.
_سهراب داری نگرانم میکنی، اخه چطور اون دختر بی گناه و کشتی؟.
ازش گذشتم و نشستم رو صندلی دوباره کنارم نشست و گفت _سهراب یه حرفی بزن.
کنترلم و از دست دادم و سرش فریاد زدم: خفه شو شایان.. خفه شو.. داری اعصابم و خورد میکنی.
همون موقع یه پرستاری اومد نزدیک و گفت _چه خبرته اقا، بیمارستان و رو سرت گذاشتی، یکم آرومتر.
ماهان بجای من معذرتخواهی کرد و اومد نزدیک و گفت _اروم داداش چه خبرته؟.. شایان، میبینی حالش بده مراعات کن.
_دل تو دلم نیست نگرانم، اینم که حرف نمیزنه.
گوشیم زنگ خورد نگاه کردم مامانم بود سریع جواب دادم : چیشده مامان؟.
گفت_سهراب برات یه خبر خوب دارم عمل مهتا تموم شد خودش و بچه سالمن.
باورم نمیشد به سختی گفتم : چی.. چی گفتی؟... مه.. مهتا و بچه!.
_اره.. اره عزیزم نگران نباش، بیا اینجا.
قطع کردم نفس عمیق کشیدم شایان گفت _مهتا و بچه چی؟.
: زنده ان.
_خداروشکر... ترسوندی مارو.
: باید برم پیشش.. ماهان ماشین و لازم نداری؟.
سوئیچ و گرفت سمتم و گفت _نه داداش.. فقط مارو بیخبر نذار.
: شما هم مواظب این پست فطرت باشین بهوش که اومد زهره چشمی ازش بگیرین و بسپرینش دست پلیس، دیگه ازادی بسشه... فعلا.
سوار ماشین شدم و راه افتادم تو دلم هزار بار خداروشکر میکردم رسیدم بیمارستان زنگ زدم به مامانم و رفتم پیششون گفتم :مهتا کو؟.
مامانم گفت _سهراب.. مهتا حالش خوبه، نگران نباش فقط.
چشم دوختم به لباش تا بفهمم فقط چی؟ انگار میخواست جون به لبم کنه چند ثانیه ای که سکوت کرد برام قد به دنیا گذشت ادامه داد_فقط شوک بزرگی بهش وارد شده و رفته کما.
کما؟ به سختی گفتم : کجاست؟.
با دست به سمت اتاق اشاره کرد و گفت _اینجاست.
رفتم نزدیک و از پشت شیشه نگاهش کردم مثل یه تیکه گوشت افتاده بود روی تخت، دستگاه بهش وصل بود گفتم :حالا چی میشه؟.
_باید بهوش بیاد ببینیم چی میشه.
:مامان.. ممکنه که مهتا.
نتونستم ادامه بدم ولی مامانم فهمید دست گذاشت رو شونه ام و گفت _ هرچیزی امکان داره...باید صبر کنیم... نمیخوای بچه رو ببینی؟.
سرم و به نشونه ی نه تکون دادم _ولی من جای تو بودم میرفتم و میدیدمش..خیلی کوچیکه، هنوز خوب رشد نکرده گذاشتنش تو دستگاه.. سهراب ما منتظریم تا رضایت بدی برای آزمایش دی ان ای، هرموقع امادگیش و داشتی بگو.
:بدون مهتا برام این چیزا مهم نیست.
_ما باید مطمئن بشیم که اون بچه مال توِ... واگرنه باید به پلیس بگیم تا پدر واقعیشو پیدا کنن.
سر تکون دادم نفس عمیق کشیدم و گفتم: من حاضرم.
با لبخند گفت _بریم.
:مهتا تنها میمونه.
_نگران نباش زود برمیگردیم میرم به پرستار بسپارم تا مواظبش باشه.
به دور شدنش نگاه کردم وقتی از جلو دیدم کنار رفت به مهتا نگاه کردم و راهی که مامانم رفته بود و رفتم تو آزمایشگاه منتظر بودم تا کارم تموم شه همش به این فکر میکردم که اگه مهتا بمیره یا بچه مال من نباشه چی؟ با صدای پرستاری که گفت تمومه میتونی بلند شی به خودم اومدم و باز رفتم پیش مهتا. فرامرز تو راه رو نشسته بود با دیدنم بلند شد و گفت _رعنا کجاست؟.
: رفت سراغ بچه، تا ازش آزمایش بگیرن.. مهتا؟.
_هنوز بیهوشه.
نشستم رو صندلی و گفتم : بعد از اتفاق دیشب، مادرم خیلی غصه خورد، نه؟
_خیلی.. تا صبح نخوابید و فقط اشک ریخت.
: هوشنگ خیلی اذیتم کرد کمترینش این بود که شب تا صبح، کارم کتک خوردن بود همیشه سعی کردم کاری کنم که برعکسش باشم ولی مامانم دست رو نقطه ضعفم گذاشت از خود بی خود شدم و نفهمیدم یهو چی شد.
_تو باید قدر مادرتو بدونی اون خیلی برای تو غصه خورد... شاهد شب بیداریاش و گریه کردنش تو این همه سال بودم... نمیدونی اون روزی که تو رو دید و بهم زنگ زد چه حالی داشت اصلا نمیتونست حرف بزنه فقط میگفت گمشده ام پیدا شده، وقتی رسیدم پیشش داشت گریه میکرد از ذوق اینکه سهراب گمشده شو دیده از ذوق اینکه عروس داره نوه داره حالا من به راست و دروغش کار ندارم ولی انقد خوشحال بود که رو زمین بند نبود.. رفتار دیشبت حقش نبود.
: متاسفم.
مامانم اومد و گفت _خلوتتون و بهم ریختم.
_نه بیا بشین.
_زنگ زدم به آنا بهش گفتم چه اتفاقی افتاده، فردا میاد اینجا.
:خدا به دادم برسه پس... باز قراره کلی تیکه بارم کنه.
مامانم خندید و گفت _به دل نگیر عزیزم... عصبیه، حق داره.. خیلی اتفاق وحشتناکیه برای یه دختر، درست میشه.
:امیدوارم.