وکیلی دستاش و باز کرد و چشم بندش و برداشت بخاطر نور دستش و جلو چشماش گرفت و یکم بعد چند باری پلک زد تا به حالت عادی رسید منو که دید خشک شد از سر تا پام و رصد کرد چشماش شد قد یه گردو از ترس هینی کشید و و به صورت نشسته رفت عقب و گفت _نه نه این امکان نداره.
وکیلی گفت _چقد خوشحالم که این زوج جوان و بهم رسوندم... تنهاتون میذارم تا با هم راحت باشین.
بعد خودش رفت مهتا هنوز تو همون حالت مونده بود حتی پلک هم نمیزد یکم که گذشت انگار به خودش اومد و گفت _چه بلایی سرت اوردن؟.
سرم و تکون دادم بلند شد و اومد جلو و دهنم و باز کرد گفتم: اب بیار بدنم داره میسوزه.
هنوزم گنگ بود گفت _چه بلایی سرت اومده؟.
داد زدم: مگه کری؟ گفتم اب بریز رو بدنم، اتیش گرفتم.
هول شد و سریع رفت سمت بشکه و با سطل، اب اورد و ریخت رو تنم، نمکا شسته شدن احساس خنکی میکردم دوباره گفت _داره از زخمت خون میره باید یه کاری کنی.
داشت دنبال چیزی میگشت رفت سمت بشکه ها داشت دکمه های مانتوش و باز میکرد گفتم: چه غلطی داری میکنی؟ اینجا پر مرده.
به حرفم اهمیت نداد چادرش و کشید روی سرش. رها اومد و گفت _وای! کی این بلا رو سرت اورده؟.
با تنفر نگاهش کردم و گفتم: گورت و گم کن.
نوچ نوچی کرد و گفت _متاسفم، عموم سپرده که باید بیام کارت و بسازم.
سرنگ و از کیف دراورد خیلی بهش نیاز داشتم داشت میومد نزدیک چشمش افتاد به مهتا و گفت_به به مهمون داریم.
داشتم له له میزدم برای اون سرنگ، ولی اون کثافت براش مهم نبود رو به مهتا گفت _تو دیگه کی هستی؟.
مهتا دوباره چادرش و مرتب رو سرش گذاشت و دکمههای مانتوش و بست. رها وقتی جوابی نشید سرنگ و پر کرد و اومد نزدیک، مهتا گفت_داری چیکار میکنی؟ اون دیگه چیه؟.
رها سرنگ و فرو کرد به بازوم و خالیش کرد. بدنم داشت به ارامش میرسید مهتا گفت _لعنتی، این دیگه چیه؟.
رها بی تفاوت گفت _نمیدونم چیه، فقط وظیفمه که بهش تزریق کنم.. نگفتی کی هستی؟ چرا اینجایی؟.
دوست پسرش داشت صداش میزد رفت سمتش. مهتا اومد نزدیک و با کلی مشقت، دست و پاهام و باز کرد و لباسی که درآورده بود و گذاشت رو زخمم، دردم گرفت گفت _باید جلوی خون ریزی و بگیریم واگرنه ممکنه خطرناک باشه.
:متنفرم از اینکه دست نامحرم بهم بخوره.
بی تفاوت نگاهم کرد و گفت _تو که راهش و خوب بلدی... میتونی باز صیغه بخونی.
یه نیشخند زد و پارچه رو فشار داد گفتم: باید از اینجا بری، خطرناکه.
_خون ریزیت خیلی زیاده.
:ولم کن و برو، اونا خوابای بدی برات دیدن.
با ناراحتی نگاهم کرد و اشک از چشماش چکید و گفت _نمیتونم ولت کنم تو میمری.
:اگه بمونی جفتمون میمیریم.
_جایی و بلد نیستم.
:بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی فقط فرار کن.
_ تو روز روشن وسط خیابون منو اوردن اینجا، بازم پیدام میکنن.
با التماس گفتم :مهتا، ازت خواهش میکنم برو.
فقط اشک میریخت هیچی نمیگفت لباسی که تو همین یک دقیقه پر خون شده بود و ازش گرفتم و گفتم: تا ده دقیقه دیگه میان...اگه الان نری برات خیلی گرون تموم میشه.
سر تکون داد و گفت _خانواده ات نگرانتن.
:بهشون بگو خیلی دوستشون دارم و متاسفم که نه پسر خوبی برای مامانم بودم و نه پدر خوبی برای لیانا،به شایان بگو بعد از مرگِ من، اون امانتی و به دست صاحبش برسونه.
_بیا با هم بریم.
:نمیتونم راه برم، تو دردسر میفتی.
بلند شد و گفت _میرم کمک بیارم.
خوشحال بودم که از خر شیطون اومد پایین .
رفت سمت در و هی برمیگشت نگاه میکرد در و باز کرد و ازش خارج شد نگرانش بودم میدونستم نمیتونه فرار کنه وکیلی بیرون منتظرش بود ولی یه درصد ممکن بود موفق بشه چند دقیقه گذشت هیچ صدایی از بیرون نمیومد این منو نگران تر میکرد رفتم سمت در! باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده در و باز کردم وکیلی و افرادش دم در وایستاده بودن و مهتا جلو پاشون رو زمین افتاده بود گفتم: چه بلایی سرش اوردین؟.
وکیلی گفت _چیزی نیست، فقط بیهوشش کردیم.
بعد از روش رد شد و اومد نزدیک من و گفت _حیوون، من بهت فرصت دادم تا دلتنگی تو رفع کنی بعد تو راه فرار و بهش نشون میدی؟.
یه سیلی زد تو گوشم. خیلی ضعیف شده بودم توان مقابله باهاش و نداشتم گفتم : ولش کنین اون بیگناهه.
_خانوادهی منم بیگناه بود تو خرابش کردی.
:زنت تو رو لو داد به من ربطی نداره.
_بچه مو میخوام.
:بهت میگم کجاست ولی شرط داره.
_تو جایگاهی نیستی که بتونی شرط بزاری.
:زنم و ولش کن جای بچه تو بهت میگم.
_جاشو بهم میگی ولی زنت و ول نمیکنم.
رو به افرادش گفت _این دخترهی بی سر و پا رو بیارین داخل.
دو نفر رفتن سراغ مهتا ،گفتم :نه ،بهش دست نزن.. خودم میبرمش.
درسته منم نامحرم بودم ولی دلم نمیخواست دست اون حرو*م زاده ها بهش بخوره اون دختر پاکی بود کنارش نشستم میدونستم کار مزخرفیه ولی اینجور قبول داشتم صیغه خوندم و اروم بغلش کردم و بردمش داخل و رو صندلی نشوندمش و از درد همونجا رو پام نشستم وکیلی گفت _ادرس جایی که دخترم و بردن و بده.
:اول باید مهتا بره.
هنوز حرفم تموم نشده بود که با شلاق زد تو کمرم و گفت _ادرس.
دوباره گفتم: اول ازادی زنم.
دوباره شلاق، دوباره ،دوباره ...و دوباره. افتادم زمین و گفتم :اول... مهتا باید... بره.
بازم شلاق زد و گفت _تو خیلی پوست کلفتی.
رفت و با سطل اب برگشت و پاشید تو صورت مهتا، دخترهی طفلی، از ترس زهره ترک شد و نفسش بند اومد، چند لحظه بعد،به خودش اومد از جام بلند شدم وکیلی گفت_نوبت این خانمه.
از من گذشت و رو به مهتا گفت _بهت پنج دقیقه فرصت میدم تا شوهرت و راضی کنی تا جای بچم و بگه واگرنه نوبت شکنجه خودته.
:به اون کاری نداشته باش.
_زمانت از الان شروع شد خوشگل خانم.
مهتا با ترس نگاهم می کرد گفت _چرا چیزی که میخوان بهشون نمیدی که از اینجا خلاص شیم.
اشکاش ریخت به وکیلی گفتم :ادرسش و میدم.
نتونستم ادامه بدم بخاطر درد سینه ام، افتادم رو زمین، ادامه دادم: بذار از اینجا بره.
وکیلی گفت _قبوله، آدرس در مقابل ازادی این خوشگله.
مهتا گفت _نه با هم از اینجا میریم... تو باید بری بیمارستان.
وکیلی گفت _فقط یکیتون میتونه بره... تصمیم با خودتونه... یکی آزاد میشه یکی میمیره،معامله خوبیه نه؟.
مهتا با اشک و التماس گفت _نه تو نمیتونی با ما این کار و بکنی... گفت که ادرس و میده بذار ما بریم، دیگه جلو راهت سبز نمیشیم خواهش میکنم.
وکیلی گفت _متاسفم، نمیتونم اجازه بدم زنده برین.
_خواهش میکنم ما قول میدیم به کسی حرفی نزنم
: خفه شو.
_منظورت چیه که خفه شم؟ اونا میخوان ما رو بکشن تو میگی خفه شم اصلا برات زندگی اهمیتی داره.
:حرف نزن.
وکیلی _اول ادرس، بعد ازادی یکی تون.
:هر وقت.. مطمئن شدم که مه... مهتا سالم رسی... ده خونه، بعد اد.... رس و میدم.
سرم گیج رفت و افتادم......