*بخش دهم*
... مهتا....
تازه از خواب بیدار شده بودم داشتم صبحانه میخوردم زنگ خونه رو زدن میدونستم لیانا و رعنا خانمن، قرار بود بیان اینجا تا تنها نباشم رفتم دم در و بدون سوال پرسیدن بازش کردم آنا و دوتا فسقلی هاش بودن از تعجب چشمام چهارتا شد رسما بدبخت شدم نمیفهمم اینا که قرار بود دو سه روز دیگه بیان الان چرا اومدن؟ آنا گفت _وا این چه قیافه ایه به خودت گرفتی، نمیذاری بیایم تو؟.
اروم سلام دادم و در و باز کردم اومد تو و بغلم کرد و گفت _چقد دلم برات تنگ شده بود دختر.
بعد ازم جدا شد و گفت _برو لباساتو بپوش کاوه هم داره میاد.
برگشتم که برم گفت _مهتا... بچرخ.
چشمام و بستم و نفس عمیق کشیدم و برگشتم نگاهش رو شکمم قفل شد و گفت _غذا... زیاد میخوری انقد... چاق شدی؟.
لبم و از خجالت گاز گرفتم اومد نزدیک و گفت _پرسیدم غذا زیاد میخوری؟.
نمیخواست باور کنه که ابجیش گند زده اروم گفتم :آنا اروم باش بهت توضیح میدم.
داد زد _چه توضیحی میخوای بدی تو؟.
بعد زد تو گوشم و گفت _چند ماهه بهت میگم بیا پیشمون، میگی کلاس تابستونه برداشتم.
به شکمم اشاره کرد و گفت _اینه کلاس تابستونه ات؟... چه غلطی کردی مهتا؟ این چه وضعیه؟.
صدای یالله گفتن کاوه میومد آنا گفت _گمشو برو تو اتاق و لباس بپوش.
بعد رفت سمت در تا بازش کنه منم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم و و اجازه دادم اشکام بریزن. صدای کاوه و آنا از بیرون میومد که داشتن صحبت میکردن کاوه گفت _چی شده صدات تا بیرون میومد.
آنا گفت _هیچی نگو کاوه، اعصابم از دست این دختره ی عوضی خرده.
_خب چیشده قربونت برم، بگو من حلش میکنم.
آنا اومد پشت در و گفت _سریع بیا باید بریم دکتر و گندی که زدی و جمع کنیم.
:آنا بذار برات توضیح بدم راجع بهم اشتباه فکر میکنی.
محکم کوبید به در و گفت _خفه شو فقط اماده شو بریم.
کاوه اومد نزدیک و گفت _اروم تر آنا! همسایه ها شاکی میشن، مگه چیشده؟.
آنا گفت _بیا بیرون، خودت بگو چه گندی زدی.. اشتباه کردم که قبول کردم بیای اینجا،همش تقصير خودم بود همون موقع که گفتی میخوای بیای تهران باید میزدم تو گوشت تا کارمون به اینجا نکشه.. اون خاله ی بدبخت اومد و تو رو برای علی خواستگاری کرد، خیر سرم گفتم خودم بیام و بهت بگم ولی کاش پام میشکست و نمیومدم... حالا میخوای چجوری این آبروریزی و جمع کنی هاا؟.
کاوه گفت _آنا داری شلوغش میکنی خب بگو چیشده؟.
عماد گفت _بابا، خاله مهتا غذا زیاد خورده چاق شده.
کاوه با تعجب گفت _چی؟.
انگار فهمید و گفت _آنا میخوای بگی که مهتا؟.. این امکان نداره.
آنا گفت _کجا موندی دخترهِ بی آبرو، زود بیا بریم.
مانتو و شالم و پوشیدم و در و باز کردم کاوه با تعجب گفت _مهتا... چطور ممکنه تو این کار و بکنی؟.
:براتون توضیح میدم.
آنا با عصبانیت گفت _توضیح لازم نیست راه بیفت باید بریم از شر این بچهی لعنتی خلاص شیم.
دستم و گرفت و کشید سمت در و بازش کرد پشت در رعنا و لیانا وایستاده بودن و که رعنا گفت _اینجا چه خبره؟.
دستم و از دست آنا کشیدم و گفتم :اروم باش بذار منم صحبت کنم.
آنا گفت _نیازی به صحبت نیست بریم.
بعد خطاب به کاوه گفت _بیا دیگه.
رعنا اومد داخل و گفت _پرسیدم اینجا چه خبره؟ شما کی هستین؟.
آنا گفت _به شما ربطی نداره، لطفا برین بیرون باید بریم.
رعنا گفت _باشه میریم، فقط میخوام بدونم شما کی هستین؟ تو خونهِ عروس من چیکار میکنین؟.
آنا با تعجب گفت _عروسِ تو؟... شما دیگه کی هستین؟.
باز گفتم: آنا بذار برات توضیح بدم.
آنا گفت _به توضیح تو نیاز نداره همین الان میریم از شر این بچه خلاص میشیم تمام.
باز دستم و گرفت و کشید رعنا بلند گفت _مگه از رو جنازهی من رد شی که بذارم نوه مو بکشی.
آنا گفت _بدون اجازه از خواهر بزرگترش عقدش کردین؟.. شما هیچی.
چرخید سمت من و گفت _خواهرتو قابل ندونستی برای مراسمت دعوت کنی ببینم اصلا کی عقد کردین کی عروسی گرفتین که شکمت انقد بزرگه.
رعنا گفت _آنا خانم دو دقیقه بشین بذار بقیه هم صحبت کنن یه تنه میگی و میشنوی.
آنا نشست رو زمین و گفت _بفرما، شما صحبت کن ببینم چی میخوای بگی.
رعنا هم نشست روبروش و گفت _میدونم بچه ها اشتباه کردن ولی اون از شوهرش، از محرمش، حامله است خواهرت هیچ اشتباهی نکرده.
آنا گفت _عه واقعا؟ شوهرش کجاست؟ اصلا کی خواهر من ازدواج کرد که من نفهمیدم.
_پنج ماه پیش یه صیغه محرمیت خوندن و اشتباهیه که پیش اومده دیگه.
_یعنی عقد نکردن؟.
_فرصت نشد.
آنا با عصبانیت گفت _پنج ماه گذشته، اینا فرصت نکردن عقد کنن! پای یه بچه وسطه، اگه پسره شما ولش کنه چی؟ این ننگ و مهتا میخواد چیکار کنه هاا؟... به دوست و آشنا چی بگه؟.
_آنا خانم درکت میکنم منم اول که فهمیدم همین واکنش و داشتم ولی اتفاقیه که افتاده دیگه چیکار کنیم؟.
_خیلی خب اتفاقه؟.. زنگ بزن به پسرت و بگو همین الان بیاد و بریم محضر برای عقد.
رعنا سرش و انداخت پایین آنا دوباره گفت _چرا منتظری زنگ بزن دیگه.
_زنگ میزنم، ولی خیلی وقته که جوابمو نمیده.
آنا نیشخندی زد و گفت _معلومه که نباید جواب بده کیف و حالش و کرده و گفته گور بابای مهتا، بعد گذاشته رفته.. به نفعشه که تو همین چند روز پیداش بشه، واگرنه من میدونم و شماها.
لیانا گفت _جواب نمیده چون فوت کرده.
آنا هینی کشید و گفت _اینا چی میگن مهتا؟.. چرا مثل بز وایسادی منو نگاه میکنی.. پسره مرده؟ خب چرا بچه رو نگهداشتی؟.
با ناراحتی گفتم: هرکاری کردم از دستش خلاص شم، نشد که نشد دکتر رفتم، قرص خوردم، وسیله سنگین بلند کردم، پریدم جلو ماشین، ولی نشد...چیکار میتونستم بکنم که نکردم؟.
_خیلی خب، تو تمام تلاشت و کردی الان میریم دکتر امپول میزنن و بچه رو سقط میکنن، دیگه همه چی درست میشه... بچه ی بی پدر، نباشه بهتره.
بعد بلند شد و گفت _بریم کاوه، باید یه دکتر خوب پیدا کنیم.
رعنا گفت _اون بچه پنج ماهشه، هیچ دکتری سقطش نمیکنه....آنا خانم، میدونم ناراحتی، فقط چهار ماه دندون رو جگر بذار بچه بدنیا اومد با خودم میبرمش نمیذارم زندگی مهتا خراب بشه فقط چهار ماه تحمل کن.
_اون بچه، آینه دقِ هممونه، اخه کی حاضر میشه کسی که بچه داره رو بگیره.
_بچه رو من بزرگ میکنم نمیذارم به کسی لطمه بخوره، بذار بچه ی سهرابم و بدنیا بیاره ازت خواهش میکنم.
_اخه من این آبروریزی و چجوری جمع کنم؟ به خاله ام چی بگم؟ همین چند روز پیش اومد و مهتا رو برای پسرش خواستگاری کرد حالا بگم ببخشید خاله جان، مهتا بی اجازه ما رفته با یکی صیغه خونده و حالش و کرده حالا با یه بچه قراره بیاد پیشمون.
_شما نگران حیثیتتی؟.. من دوتا پسر دیگه هم دارم که زنده ان، اگه بخواین میتونن مهتا رو عقد کنن تا دیگه آبروریزی نشه... اینجوری راضی میشین؟.
تعجب کردم منظورش چی بود؟ چرا پس من بچه هاشو ندیدم آنا گفت _میتونستین تو این پنج ماه این پیشنهاد و بدین.
_متاسفم،درگیر مراسم بودیم، حالا نظرتون چیه؟.
آنا با عصبانیت زل زده بود به من، کاوه گفت _آنا جان یه دقیقه میای اینجا؟.
آنا رفت سمتش و شروع کردن به حرف زدن رعنا اومد نزدیک و گفت _حالت خوبه؟.
چونه ام لرزید و بعد اشکام ریخت بغلم کرد و گفت _الهی قربونت برم، خودت و اذیت نکن بچه ناراحت میشه.
:کاش همون روز، جلوی وکیلی و نمیگرفتم تا منو هم میکشت.
_ساکت دختر، ساکت، اتفاقی نیفتاده که، درست میشه.
آنا اومد نزدیک و گفت _گفتی دوتا پسر داری اره؟ خب منتظر چی هستی زنگ بزن بیان تا بیشتر از این شرم زده نشدیم.
رعنا گفت _میدونم خسته این، ولی بهتره شما بیاین منم زنگ میزنم بچه ها برن خونه.
_خیلی خب بریم.
بعد خودش زودتر از خونه رفت اروم گفتم شما: مگه بچه دارین؟.
هلم داد سمت در و گفت _بریم، خدا بزرگه.
سوار ماشین کاوه شدیم و رعنا و لیانا هم سوار ماشین خودشون شدن و رفتیم سمت خونه سهراب...
تو پذیرایی نشسته بودیم عزیزخانم برامون شربت اورد طفلی خیلی نگران بود آنا گفت _خب تا کی باید منتظر بمونیم؟.
رعنا گفت _شما چقد عجولی، صبر کن چشم.
رو به عزیزخانم گفت _شایان نیومده هنوز؟.
عزیزخانم گفت_نه، همین یکساعت پیش زنگ زدم خاموش بود.
_ماهان کجاست؟.
_اونم رفته بیرون، نیست.
_ای بابا! باهاشون کار نداری که جفتشون اینجان، حالا کار دارم هیچکی نیست.
_زمانی که اینجا بودن اقا سهراب بود ولی الان چی؟.
تلفن خونه زنگ خورد عزیزخانم رفت سمت تلفن و گفت _چه حلال زاده است شایانه.
بعد جواب داد و وقتی قطع کرد اومد پیش ما و گفت _شایان گفت برای امشب مهمون خاص داریم خواست غذا درست کنم و جشن بگیریم.
رعنا با تعجب گفت _مهمون خاص داریم؟.. کیه؟.
عزیزخانم شونه ای بالا انداخت و گفت _هرچی پرسیدم جواب نداد فقط گفت خیلی خاصه.
صدای یالله گفتن یکی از بیرون میومد عزیزخانم گفت _بیا داخل پسرم.
ماهان اومد تو و همه رو از نظر گذروند و سلام داد همه جوابش و دادن رعنا خانم گفت _بیا پسر، به موقع اومدی کارت داشتم.
ماهان اومد نزدیک و گفت _درخدمتم.
انگار چیزی یادش اومد و قبل از اینکه کسی چیزی بگه گفت _فقط.. شایان زنگ نزده؟.
عزیزخانم گفت _چرا همین الان زنگ زد و گفت برای شب مهمون داره خواست تدارک ببینیم.
ماهان لبخند زد و گفت _پس داره میاد.
رعنا_کی؟.
ماهان خودش و جمع کرد و گفت _حالا میفهمین.. فقط میشه من غذا رو انتخاب کنم.
عزیزخانم گفت _البته پسرم بگو.
ماهان یه فکری کرد و گفت _قرمهسبزی، کباب تابه ای و فسنجون با سالاد شیرازی و دوغ.
عزیزخانم گفت _الهی بگردم، پسرم چقد این غذاهارو دوست داشت مخصوصا کباب تابه ای و.
آنا با ناراحتی گفت _خیلی ببخشید وسط انتخاب غذا مزاحمتون میشم ولی ما برای کاری اومدیم اینجا.
رعنا گفت _اره یادم رفته بود معذرت.
بعد از ماهان خواست بشینه وقتی نشست گفت _میدونم که از این خواسته ام ممکنه ناراحت بشی ولی مجبورم بگم بخاطر سهراب.. چون نمیخوام فحش و نفرین پشت سرش باشه...راستش... خواهر مهتا متوجه همچی شد و الان ناراحته، خواستم بگم.. اگه مشکلی نداره... اگه مشکلی.. نداره.. مهتا رو عقد کنی.
سرم و انداختم پایین و اشکام ریخت ندیدم چیکار میکنه انگار جا خورده بود یکم که گذشت گفت _حتما این کار و میکنم فقط قبلش باید اجازه بگیرم.
نگاهش کردم گوشیشو دراورد و زنگ زد به یکی و بعد بلند شد رفت دورتر ،صداش نمیومد فقط حرکاتش و زیر نظر داشتم برگشت و گفت _اشکالی نداره فقط امروز که محضرخونه ها بستن ایشالا فردا میریم برای عقد.
باورم نمیشد که قبول کرد آنا گفت _خیلی خب فقط دلم میخواد زیر حرفتون بزنین بعد هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین.
بلند شد و گفت _بریم.
ماهان گفت _تشریف داشته باشین امشب شب مهمیه، قراره جشن بگیریم حضور شما باعث خرسندی ماست.
آنا گفت _خیلی ممنون، بهتره بیشتر از این مزاحم نشیم.
ماهم بلند شدیم و همراهش رفتیم خونه.
هیچکی حرف نمیزد بچه ها با گوشی مامان و باباشون مشغول بودن و ماهم در سکوت نشسته بودیم و کسی هیچکاری نمیکرد.