ساعت شش و نیم صبح دوش گرفته و اماده رفتم پایین، عزیز داشت صبحانه اماده میکرد سلام دادم و نشستم گفتم : دیروز شما با رها حرف نزدین؟.
با تعجب نگاهم کرد بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت _چرا درمورد کیانا یکم صحبت کردیم... چطور؟.
درمورد کیانا؟ دنبال چی بود چرا باید درمورد کیانا صحبت کنه گفتم : دیگه چی؟.
باز فکر کرد و گفت _دیگه... درمورد تاریخ تولد شما و دخترا پرسید، میخواست بفهمه کیه، تا براتون کادو بگیره.
شاید دنبال رمز گاوصندوق بود عزیز خانم تنها کسی بود که بعد از من رمز گاو صندوق و میدونست ترسیدم که یه وقت لو نده از فکری که اومد تو ذهنم ترسیدم همش فکر میکردم میخواد کیانا رو ازم بگیره مهتا اومد تو آشپزخونه و گفت _عزیزخانم من خیلی گشنمه.
عزیز گفت _بیا بشین صبحانه حاضره.
اومد نزدیک تا چشمش به میز افتاد چشماش و بست و سرش و چرخوند و گفت _از اینا متنفرم، تخم مرغ میخوام.
_بشین، برات درست میکنم.
مهتا بدون اینکه به وسیله های روی میز نگاه کنه به سختی نشست گفتم : خوبی؟.
بدون نگاه کردن گفت _خوبم. : خیلی اذیتی؟.
_دو ماه دیگه راحت میشم.
: واقعا میخوای بری؟.
_عزیزجون، میشه رب بزنی لطفا.
صدای در اومد عزیزخانم تابه ی تخم مرغ و گذاشت کنار و رفت نگاه کرد و گفت _رها اومده.
شاید اومده بود کار نیمه تمومش و تموم کنه وارد آشپزخانه شد و سلام داد و گفت _میدونم گفته بودین ساعت هشت زودتر نیام ولی خب من خونه بیکارم، دلم میخواد زودتر بیام تا کیانا رو ببینم.
باید از راه درستش وارد میشدم گفتم: اگه صبحانه میخوری بیا اگه نه، برو پیش کیانا.
اومد یه ساندویچ درست کرد و گفت _همین کافیه.
بعد برگشت که بره گفتم : عزیزخانم من شب دیر وقت میام لطفا اگه مامانم زنگ زد طوری بگو که نگران نشه.... من دیگه رفتم خداحافظ.
بلند شدم و رفتم بیرون، رها داشت میرفت بالا، رفتم سمت در و بازش کردم و محکم بستم و سریع برگشتم آشپزخانه.
عزیز گفت_چیزی جا گذاشتی برگشتی.
انگشت اشاره مو گذاشتم رو دماغم و گفتم : ساکت.
با گوشیم وارد سیستم دوربین ها شدم رها رو دیدم که تو راهرو سرک کشید و رفت سمت اتاقم، عزیزخانم اروم گفت _ سهراب جان اتفاقی افتاده؟.
رها وارد اتاق شد و دیگه نمیدونم چیکار میکرد چون اونجا دوربین نبود گفتم : معلوم نیست رها دنبال چی میگرده تو اتاق من...عزیز به ماهان بگو بیاد.
رفتم طبقه بالا و پشت در وایستادم گوشم و چسبوندم به در، ولی صدا نمیومد از جای قفل در نگاه کردم ولی چیزی معلوم نبود ماهان اومد و گفت _اتفاقی افتاده؟.
انگشتم و رو بینیم گذاشتم و اروم گفتم : رها تو اتاق دنبال چیزی میگرده تو باشی بهتره.
سریع در و باز کردم و دوتایی وارد شدیم نشسته بود جلوی گاوصندوق با دیدن ما چشماش گرد شد از ترس خشکش زد دست به سینه وایستادم و گفتم :اینجا چه غلطی میکنی؟.
لباش میلرزید ولی نمیتونست حرف بزنه یواش بلند شد رفتم نزدیک و گفتم: دو روزه تو اتاق من دنبال چی میگردی؟.
با مِن مِن گفت _من... من.... دنبال چیزی.... نیستم.
: پس توی اتاق من، جلوی گاوصندوق چیکار میکنی؟... حرف بزن تا تحویل پلیس ندادمت.
اروم گفت _ببخشید اشتباه کردم.
: نشنیدم چی گفتی.
با صدای عادی گفت _غلط کردم آقا... ببخشید.
: چیو ببخشم؟.. تو روز روشن اومدی دزدی.. دنبال چی هستی تو؟.
_من دزد نیستم فقط.
سکوت کرد گفتم :فقط چی؟.
حرف نزد سرش و انداخت پایین بلند گفتم : فقط چی؟.
از ترس به خودش لرزید و اروم گفت _من دزد نیستم.
از اشغالِ هرزهای مثل تو، هرکاری برمیاد من بهت اعتماد کردم تو خونه ام راهت دادم بعد تو از من دزدی میکنی.
اشکاش ریخت و گفت _من هرزه نیستم دزد نیستم شما حق ندارین منو قضاوت کنین.
: پس بگو دنبال چی هستی تا درست قضاوتت کنم.
به ماهان نگاه کرد و سرش و انداخت پایین، خطاب به ماهان گفتم : ماهان برو بیرون.
ماهان گفت _داداش بهتر نیست بمونم شاید کاری پیش اومد.
: بیرون باش.
رفت بیرون گفتم : حرف بزن تا زنگ نزدن به پلیس.
اروم گفت _اقای سهراب توروخدا به پلیس زنگ نزن واگرنه من بیچاره میشه ابروم میره.
: توضیح بده اینجا دنبال چی هستی؟.
_من دنبال پدر و مادر کیانام.
: که چی بشه؟.
هق زد و افتاد زمین گفتم : این ننه من غریبم بازیارو برای من درنیار، بگو جریان چیه؟.
همینطور که گریه میکرد گفت_دو روز پیش، وکیلی اومد سراغم بهم گفت بفهمم اسم پدر و مادر کیانا چیه؟ گفت اگه به حرفش گوش نکنم فیلم هایی که تو اون جهنم یواشکی ازم گرفته رو به مادربزرگم نشون میده و بعد تو محله پخش میکنه من مجبور شدم امروز اخرین فرصتمه تا بهش جواب بدم.
نشستم رو تخت، ترسیدم از اینکه کیانا رو ازم بگیره گفتم : چرا دنبال اسم پدر و مادر کیاناست؟.
_نمیدونم.
: از کجا فهمید تو اینجا کار میکنی؟.
_دنبالم بود تو یه کوچه که خلوت بود منو مجبوری سوار ماشینش کرد و ازم خواست این کار و بکنم.
لعنتی نثارش کردم و گفتم : قرارتون کیه؟.
سر تکون داد و گفت _خودش میاد سراغم.
: گمشو بیرون از خونه من.
_نه.. نه آقا.. توروخدا کمکم کنین ابروم میره.
: همون موقع که کثافت کاری میکردی باید به اینجاش فکر میکردی.
_آقا ازتون خواهش میکنم مادربزرگم قلبش ضعیفه میترسم سکته کنه.. لطفا نذار ابروم بره هرکار بخوای برات میکنم ازت خواهش میکنم.
: گمشو بیرون تا با زور بیرونت نکردم.
بلند شدم و رفتم سمت کمد و درش بستم رها فقط التماس میکرد ابروش و بخرم در و باز کردم ماهان و عزیز خانم وایستاده بودن عزیز خانم با نگرانی گفت_چیشده؟.
خطاب به رها گفتم به سلامت خانم.
_اقا این کار و با من نکن یه راهی جلو پام بذار، شما خودت دختر بزرگ داری اگه براش این مشکل پیش میومد چیکار میکردی؟.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم قلم پای دخترم و میشکنم که بخواد از این غلطا بکنه.. برو، دیگه این طرفا پیدات نشه واگرنه میدمت دست پلیس.
اومد نزدیک و گفت _شما خیلی نامردین، واقعا متاسفم برات که فقط خودت و میبینی امیدوارم این اتفاق برای دخترت بیفته تا بفهمی چقد سخته.
راهش و کشید و رفت یه فکری به ذهنم رسید گفتم : صبر کن.
وایستاد برگشت سمتم و گفت _نگران اون پنجاه تومنت هم نباش جورش میکنم بهت برمیگردونم.
باز رفت بلند گفتم : احمق، بهت میگم صبر کن.
وایستاد گفتم : کمکت میکنم ولی شرط دارم.
برگشت و گفت _هرچی باشه قبول.
: تو عادت داری همه چیز و نشنیده قبول کنی؟.
_برای ما بدبخت بیچاره ها رنگی جز سیاهی نیست هرکاریم بکنیم باز تهش، هشتمون گرو نهمونه، حالا شرطتون و بگین.
برگشتم تو اتاق و از گاو صندوق مدارک مربوط به کیانا رو برداشتم و رفتم بيرون، از بین پرونده اش یه برگه رو بيرون کشیدم که نشون میداد کیانا بی نام و نشون رها شده بود گرفتم سمتش و گفتم : ازش عکس بگیر و به وکیلی نشون بده اینجور شاید ازت بگذره.
_اون ازم خواست براش اسم ببرم ولی اینکه بی نام و نشونه.. کیانا واقعا کیه؟.
: به تو ربطی نداره.
_چرا انقد برای وکیلی مهمه؟.
: فکر میکنه کیانا دخترشه که قبلا گم شده، ولی اشتباه میکنه بیشتر از این کاری ازم برنمیاد عکستو بگیر و برو و دیگه برنگرد.
_کیانا واقعا دخترشه؟.
برگه رو خواستم جمع کنم که گفت _نه لطفا.
سریع عکسش و گرفت و گفت _خب شرطتون چیه؟.
: دیگه اینطرفا پیدات نشه.
_میدونم درحقتون نامردی کردم ولی میشه اجازه بدین من پیش کیانا بمونم لطفا.
: که باز گند جدید بزنی؟.
_خواهش میکنم من به شما بدهکارم میخوام با مراقبت از کیانا دینم و بهتون پرداخت کنم.
: نیازی نیست، من اون پول و همینجوری دادم، بهش نیاز ندارم... فقط دست از سرمون بردار.
_میشه برای اخرین بار ببینمش؟.
تا خواستم مخالفت کنم عزیز خانم گفت _اره عزیزم بیا بریم ببینش.
با اخم نگاهش کردم که گفت _خودم همراهش میرم مواظبم... گناه داره، دختره به اندازه ی کافی التماس کرد.
دوتایی رفتن سمت اتاق کیانا، خطاب به ماهان گفتم : تو هم برو، مواظب باش دست از پا خطا نکنه.
چشمی گفت و رفت نگاهم افتاد به لیانا که وایستاده بود و نگاه میکرد وقتی متوجه نگاهم شد گفت _چیشده؟.
دستم و دراز کردم سمتش، اومد نزدیک، دستم و گرفت گفتم :چیزی نیست... فقط مواظب خواهرت باش.
_نکنه رها بخواد کیانا رو ازمون بگیره؟.
: غلط کرده، دست و پاش و میشکنم.
_اون مگه چیکار کرده که گفت امیدوارم سر دخترتم این بلا بیاد.
یاد کثافت کاری رها افتادم از فکر اینکه لیانا رو تو اون صحنه ببینم خونم به جوش اومد دو طرف صورتش و با دستام قاب کردم و گفتم :لیانا.. دخترمی، دوست دارم.. ولی اگه بخوای غلط اضافه ای بکنی و دست از پا خطا کنی، اول پاهاتو میشکنم بعد یه آژانس برات میگیرم و میفرستمت خونه منصور... فهمیدی؟.
_منظورت همون کاریه که... با مهتا کردی؟.
: اون یه اشتباه بود تو نباید انجام بدی.
_یعنی الان باید آنا پاهای مهتا رو میشکست.
: برو پایین صبحانه بخور.
رفت سمت پله ها و برگشت و گفت _بابا.. مامان رعنا دیگه اینجا نمیاد؟.
تازه متوجه شدم که اون دیشب نظاره گر ما بوده جوابی براش نداشتم گفتم چای سرد میشه.
بی حرف رفت پایین، نگاهم افتاد به مهتا که پایین پله ها وایستاده بود و نگاه میکرد ازش چشم گرفتم و رفتم سمت اتاق کیانا، ماهان و عزیزخانم وسط اتاق وایستاده بودن و رها کنار تخت کیانا نشسته بود و نوازشش میکرد کیانا خواب بود از فکر اینکه وکیلی ازم بگیرتش اعصابم بهم ریخت گفتم : کافیه.. بلند شو و برو.
بدون اینکه نگاهم کنه بلند شد و گفت _نباید اینجوری میشد، تازه داشتم عزت نفس گمشده و غرور جریحهدار شدهام و پس میگرفتم ولی وکیلی عوضی نذاشت.
نگاهم کرد و گفت _میشه یه فرصت دیگه بهم.
حرفش و قطع کردم و گفتم : به سلامت.
با یه خداحافظی کوتاه رفت بیرون، عزیزخانم گفت_رها چیکار کرده مگه؟.
حرف و پیچوندم و گفتم :به احتمال پنجاه درصد ظهر میام خونه... ساعت دوازده ناهارت حاضر باشه.. ماهان خودت که هستی به عمو رسول هم بسپر چهار چشمی مواظب خونه و بچه ها باشین هر اتفاقی افتاد به من زنگ بزنین فعلا.
رفتم پایین مهتا رو کاناپه لم داده بود تا منو دید خواست خودش و جمع وجور کنه گفتم : راحت باش دارم میرم... فقط به تو هم باید بگم مواظب خودت و بچه باش به عزیزخانم سپردم هواتو داشته باشه ولی خودتم رعایت کن فعلا.
از خونه زدم بیرون و به عمو رسول تاکید کردم در و برای هیچکی، بجز مامانم و فرامرز باز نکنه.
شایان دم در منتظر بود سوار ماشین شدم با طعنه گفت_به به اقا سهراب، چه عجب افتخار دادین و تشریف اوردین.
از نوع حرف زدنش خندم گرفت گفتم :مشکلی پیش اومد.
_چی شده.
: برو برات تعریف میکنم.
دیر شده بود و اونم شاخکهاش فعال شده بود گفت _الان بگو.. چیشده که انقد دیر کردی؟.
با تشر گفتم: برو شایان دیر شد توبیخ میشیم.
بازیش گرفته بود گفت _تا نگی چیشده این ماشین از اینجا تکون نمیخوره.
: برو، میگم دیگه.
ماشین و روشن کرد و گفت _میشنوم.
قضایای صبح و براش توضیح داد گفت _بهت گفتم استخدام رها اشتباهه.
: تو نباید به وکیلی لعنتی میگفتی که هدفم چیه.. اونو تحریک کردی.
با شرمندگی گفت _من فقط میخواستم از یه فاجعه جلوگیری کنم ولی خب گند زدم.
: میترسم اتفاقی بیفته و کیانا و ازم بگیره.
_ماهان حواسش به همه چی هست تازه عمو رسول هم هست نگران نباش.
: شایان تو ادرس خونه یا مطب مادرم و نداری؟.
_ادرس خونه شو دارم، برای چی میخوای؟.
:کجاست؟.
ادرس و گفت ادامه داد _نگفتی واسه چی میخوای؟.
: دیشب یه گندی زدم باید برم از دلش دربیارم.
_چی کار کردی مگه؟.
: گیر نده.
_خودت میدونی که اگه یکم مخ خاله عزیز و کار بگیرم بهم میگه، پس خودت بگو.
: نمیدونم صاحب اون خونه منم یا عزیزخانم؟.
خندید و گفت _میگی یا دور بزنم.
براش تعریف کردم و رسیدیم به محل کار، انقد درگیر نقشه و جلسه شدیم که وقت برای سر خاروندن نداشتم..