محرمِ_قلبم : گیر افتادن مهتا

نویسنده: najafimahur

*بخش پنجم*
... مهتا..... 
نزدیکای شب بود تو یه انبار تو یه ویلای خارج از شهر که مشخص بود خیلی وقته کسی بهش سر نزده نشسته بودم یهو در باز شد و رئيسه یا همون اقای وکیلی اومد داخل و گفت _خب خانمی، نگفتی تو زن سهرابی یا فقط دوستِ دخترشی؟.
یاد حرفای قبلش افتادم میترسیدم بگم زنشم و بی حیثیتم کنه یا بگم دوستِ لیانام و سربه نیستم کنه چاره ای جز سکوت نداشتم اومد جلو و داد زد _مگه با تو نیستم بی پدر.
از شنیدن کلمه بی پدر، یاد پدر مرحومم افتادم و غم دنیا تو دلم سرازیر شد چشمام پر اشک شد بازم نزدیک شد و گفت _البته فرقی هم نمیکنه که کی هستی اگه زنش باشی که چه بهتر، داغتو میزارم رو دل سهراب، اگه دوستِ دخترش هم باشی که داغ رو دل دخترش میمونه... خيلی وقته که دنبال یه بهانه ام تا نابودش کنم اون کثافت منو نابود کرد زندگیم و به لجن کشوند حالا نوبت انتقامه، ولی خیلی پشیمونم که چرا دخترش و نیاوردم.
با حرص گفتم:  تو یه حیوونی، پست فطرت، حالم ازت بهم میخوره.
اب دهنم و جمع کردم و با شدت پاشیدم تو صورتش دستش و اورد بالا تا بزنه تو گوشم که یکی گفت _اقا،.. یه اقایی به اسم همتی اومده باهاتون کار داره.
دست وکیلی رو هوا مشت شد و گفت _انگار خیلی هم نگران زنش نیست  که بعد این هم مدت اومده.
پشتشو کرد بهم و گفت _من میرم ولی چند نفر و میفرستم سراغت، بدم نمیاد سهراب، زن هرزه شو وقتی با چند نفر ریخته رو هم ببینه.
نفسم بالا نمیومد میخواستم جیغ بکشم ولی صدام درنمیومد میخواستم کمک بگیرم ولی نمیتونستم. بعد از رفتن وکیلی دو تا مرد اومدن تو انبار، اشک میریختم و تو دلم به خدا التماس میکردم که کمکم کنه. دستم و کنار دیوار کشیدم و اولین چیزی که حس کردم چوب بود برداشتم و به طرف مردها گرفتم تازه فهمیدم که بیل و برداشتم بد نشد که، اینجور میتونستم خودم و نجات بدم گفتم :نزدیک نیاین، واگرنه میزنمتون.
یکی گفت _تو خیلی سرسختی، ولی من رامت میکنم.
دستش و دراز کرد سمتم و یه قدم اومد جلو با بیل زدم رو دستش که آخش در اومد و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت _کثافت هرزه، میدونم باهات چیکار کنم.
باز اومد نزدیک و بیل و تو دستش گرفت و کشید ولی مقاومت کردم و داد زدم:  ولش کن حیوون، دست از سرم بردار تو اسم خودت و گذاشتی مرد؟.
مردی که تاحالا فقط نگاه میکرد اومد نزدیک و گفت _از دخترای شجاع خوشم میاد.
بیل از دستم در اومد و دوتایی نزدیکم شدن گفتم:  به من دست نزنین، ازتون متنفرم.
یکی دستش و اورد نزدیک صورتم، اشک تو چشمام حلقه زد داد زدم:  به من دست نزن بیشرف، ولم کنین.
نشستم رو زمین و سرم و تو دستام گرفتم دیگه هیچ امیدی نداشتم دست یکی و رو شونه ام حس کردم داد زدم:به من دست نزن، گمشو بیرون کثافت نجس.
هقهقم بلند شد تا اینکه اون رئیسه کثافت گفت _ولش کنین.
دوتاشون رفتن عقب سرم و برداشتم بالا وکیلی و سهراب و دیدم که جلو در وایستاده بودن سهراب اومد نزدیک و به اون دوتا مرد سیلی زد و گفت _بیشرفای کثافت، به چه جراتی به زن من نزدیک شدین؟.
از شنیدن حرفاش تعجب کردم چرا گفت زن من؟ رو به من گفت _بلند شو، باید از اینجا بریم.
 از دیوار کمک گرفتم و بلند شدم و پشت سرش راه افتادم و با ترس از بین اون دوتا عوضی رد شدم خواستیم از در بریم بیرون که وکیلی گفت _خب اقا همتیِ گل، خیالت راحت شد که زنت سالمه، حالا نوبت مذاکره است.
سهراب گفت _تا زمانی که اینجاست، من خیالم راحت نیست.
 بهم نگاه نمی‌کرد ول مخاطبش من بودم گفت _برو بیرون، شایان و لیانا منتظرتن.
خواستم برم که وکیلی جلو راهم و گرفت و گفت _این خانم هیچ جا نميره تا حساب من با تو تسویه نشه.
به سهراب نگاه کردم که گفت _همین که به خودت جرات دادی زن سهراب همتی و بدزدی یعنی حسابمون تسویه شده.
باز خطاب به من گفت _بریم.
وکیلی دوباره سد راهم شد و گفت _اقای همتی، هنوز حسابم باهات صاف نشده تو کلی به من ضرر زدی زندگیم و نابود کردی حالا که با پای خودت اومدی من نمیذارم به این راحتی از اینجا بری.
سهراب گفت _این قضیه بین منو توِ، وقتی زنم رفت بعد صحبت میکنیم.
وکیلی خندید و گفت _نه من نمیذارم بره باید باشه و بشنوه که شوهرش چه ادم کثیفیه.
بعد با سر به اون دوتا مرد اشاره کرد که اومدن نزدیک و یکی دست سهراب و گرفت و اون یکی نزدیک من شد و خواست دستم و بگیره داد زدم به من دست نزن.
سهراب عصبانی گفت _دستت بهش بخوره، خردش  کردم.
مرده وایستاد وکیلی گفت _بریم خونه، اونجا راحت تر میتونیم صحبت کنیم.
بعد خودش راه افتاد با ترس به سهراب نگاه کردم که دستش و از دست مرده دراورد و رو به من گفت _بریم. 
سر تکون دادم و گفتم :من میترسم. 
با اخم گفت _غلط کردی اومدی اینجا که حالا بترسی... جلو تر برو حواسم بهت هست. 
دلم گرفت من به خواست خودم که اینجا نیومدم اینجوری میگه، خوبه من دخترش و از این دیوونه خونه نجات دادم. راه افتادم ولی خیلی میترسیدم و همش پشت سرم و نگاه میکردم که ببینم سهراب هست یا نه. 
تا رسیدیم به خونه وکیلی نشسته بود رو مبل و از ما خواست بشینیم سهراب رو مبل روبروش جا خوش کرد و ازم خواست کنارش بشینم حس بدی داشتم حواسم به اطراف بود که یه وقت بلایی سرمون نیارن ولی سهراب اروم بود مثل همیشه، وکیلی گفت _خب تعریف کنین کجا و چطور باهم اشنا شدین؟.
رو به من گفت _اصلا چطور تونستی مخ اقای همتی و بزنی؟ تا جایی که من میدونستم هیچکی تو زندگیش نبود حالا یهو چجوری سر و کله شما پیدا شد، نمیدونم.
سهراب گفت _کار جاسوسات خوب نبوده امار غلط بهت دادن،... خب برو سر اصل مطلب، چی میخوای؟.
وکیلی بی درنگ گفت _هر چی که ازم دزدیدی، پول، خونه، ماشین، خانواده ام.
سهراب نیشخند صداداری زد و گفت _اشتهات هم بد نیست.
وکیلی به یکی نگاه کرد و سرش و یه تکون کوچیک داد همون موقع یکی از افرادش یه تفنگ و گذاشت رو سر سهراب، از ترس هینی کشیدم و دستام و گذاشتم رو دهنم، ولی سهراب انگار کار هر روزش بود که یه نفر تفنگ رو سرش بذاره با ارامش نشسته بود. 
وکیلی گفت _یا چیزایی که ازت خواستم و بهم میدی یا میکشمت.
سهراب تکیه داد به پشتی مبل و گفت _خب بکش.
وکیلی که از رفتار و ارامش سهراب جا خورده بود گفت _تو خیلی شجاعی و انگار از مرگ نمیترسی.
سهراب خندید و گفت _کسی از مرگ میترسه که زنده باشه نه کسی مثل من که سالهاست مرده، چیزی که میخوای دست من نیست البته که اگه بود هم بهت نمیدادم... حالا تو ازادی که منو بکشی ولی باید بذاری خانمم بره.
تو بد وضعیتی بودیم ولی از اینکه سهراب به من گفت خانمم، قند تو دلم اب شد وکیلی گفت _متاسفم نمیذارم بره... تو که مُردی، پس به دردم نمیخوری بجات میتونم این خوشگله رو بکشم.
دوباره سرش و تکون داد و مرد اسلحه به دست اومد نزدیک منو و تفنگش و گذاشت رو سرم با ترس و التماس به سهراب نگاه میکردم ولی اون نگاهش فقط به وکیلی بود بدون توجه به من، تا اینکه گفت_بهت یه فرصت میدم، میتونی جونت و برداری و فرار کنی و دیگه برنگردی، یا میتونی اینجا بمیری، انتخابش با خودته.
وکیلی بلند خندید و گفت _تو خیلی بامزه ای، تفنگ رو سر شماست بعد تو، منو تهدید میکنی؟بهت یک ساعت وقت میدم تا همه چیز و مثل قبلش کنی واگرنه این خانم خوشگله رو می‌فرستم اون دنیا.
سهراب نگاهم کرد و گفت _بیخود خودت و خسته نکن تا یک ساعت دیگه قرار نیست اتفاقی بیفته، الان بکشش.
چشمام پر اشک شد باورم نمیشد که سهراب انقد ازم متنفر باشه که بخواد منو نابود کنه حالم ازش بهم میخورد وکیلی گفت _یعنی انقد ازش متنفری که میخوای بکشمش.
سهراب گفت _برعکس، خیلی هم دوستش دارم فقط میخوام بگم که قرار نیست چیزی بهت تعلق بگیره خودتو اذیت نکن مثل بچه ی آدم زندگیتو بکن.
از جاش بلند شد و گفت _حوصله ام داره سر میره من دیگه میرم اگه قرار نیست بکشیش پس با خودم میبرمش.
رو به من گفت _یا بلند شو یا همینجا بمیر.
بی تعلل بلند شدم سهراب راه افتاد سمت در و منم پشت سرش رفتم هنوز به در نرسیده بودیم که صدای شلیک گلوله اومد که خورد به پای راست من، جیغ کشیدم و نشستم. از درد داشتم میمردم نگاه کردم که وکیلی لعنتی تفنگش و سمت ما نشونه رفته بود گفت _من بهتون اجازه رفتن ندادم حالا مثل بچه ی ادم بشینین سرجاتون، واگرنه گلوله بعدی، تو مغزتونه.
نفسم داشت بند میومد فقط داد میزدم و گریه میکردم سهراب نشست روبروم و گفت _انقد داد نزن اعصابم و بهم میریزی چیزی نشده که یه گلوله از کنار پات رد شده فقط.
بعد رفت سمت وکیلی، باورم نمیشد که انقد بیخیال باشه پام درد میکرد داشت قطع میشد بعد سهرابِ عوضی با آرامش میگفت هیچی نیست. 
یه خانمی باند و بتادین اورد و پام و بست و بعد یه مسکن بهم داد ولی هنوزم درد میکرد و اشک می‌ریختم خانمه آروم گفت _نباید میومدی اینجا...باید بری واگرنه میکشنت.
مثل خودش اروم گفتم:  چجوری برم؟ دیدی که داشتم میرفتم این بلا رو سرم اورد.
سر تکون داد و گفت _کاری ازم برنمیاد فقط دعا میکنم نجات پیدا کنی مواظب خودت باش.
بعد بلند شد و رفت از حرفاش خیلی میترسیدم نکنه بخوان بلای دیگه ای هم سرم بیارن؟ حواسم به سهراب و وکیلی بود که داشتن با هم حرف میزدن کاش به تفاهم میرسیدن تا ما از اینجا خلاص شیم رو زمین خودم و کشیدم عقب و تکیه دادم به دیوار گوشیم داشت زنگ میخورد از جیبم دراوردم لیانا بود جواب دادم صدای نگرانش پیچید تو گوشم گفت _مهتا خوبی؟ سهراب اونجاست؟.
:نه اصلا خوب نیستم ما اینجا گیر افتادیم.
_نگران نباش ما کمکتون میکنیم الان زنگ میزنم پلیس بیاد.
وکیلی منو دید و داد زد _اون تلفن لعنتی و ازش بگیرین.
یک اقایی اومد سمتم و تلفن و از دستم کشید بیرون و کوبید زمین، گوشی خرد شد. 
باز بی اهمیت به من، داشتن صحبت میکردن نمیدونم چی شنید که عصبی شد و داد زد_تا من به خواستم نرسم شما هیچ جا نمیرین.
رو به افرادش گفت_اقای همتی و خانمش مهمون ما هستن ازشون خوب پذیرایی کنین.
رفت طبقه بالا. مردهایی که اونجا بودن تفنگهاشون و مصلح کردن و سمت ما نشونه رفتن دیگه کارمون تموم بود یه نفر اومد سمتم تا خواست دستم و بگیره سهراب گفت _هی یارو، چه غلطی میکنی؟.
مرده خودش و جمع و جور کرد و درعوض کسی به نام ملیکا رو صدا زد همون خانمی که پام و بست اومد و کمکم کرد تا بلند شم پام خیلی درد میکرد نمیتونستم راه برم از خونه با هر بدبختی بود رفتیم بیرون، سهراب و اون مردها هم دنبالمون بودن تا رسیدم به یه اتاق که جز یه تخت دیگه هیچی نداشت نشستم رو تخت. مرده ها و اون خانمه رفتین بیرون. 
 از درد پام زجه میزدم و گریه میکردم سهراب اومد جلوم وایستاد و گفت _خفه میشی یا خودم خفه ات کنم؟.
دهنم و بستم و بی صدا اشک ریختم واقعا که خیلی بی رحم بود خودش که تاحالا گلوله نخورده بود بفهمه چقد درد داره. 
نشست رو تخت دستهاش و روی سینه اش قفل کرد گفتم:  اینا کی ان؟ چی میخوان؟.
 نگاهش به روبرو بود گفت_نباید میومدی اینجا، گند زدی. 
:من نمیخواستم بیام به زور اوردنم.
 _عقلتو دادی دست یه بچه پانزده ساله؟.
 : میترسیدم اتفاقی براش بیفته.
 _میتونستی به من بگی.
 : قسمم داد که حرف نزنم.
 _همچی خراب شد.
:  چی میشه حالا؟. 
نگاهم کرد و گفت _برای مردن اماده باش.
 ترس وجودم گرفت گفتم :نه... من نمیخوام بمیرم. 
نیشخند صداداری زد و گفت _بهت گفتم دور و بر لیانا نباش، گوش نکردی حالا باید تقاص پس بدی. 
:اقای همتی چرا چیزی که میخوان و بهشون نمیدی؟.
 _تا اون دست منه ما در امانیم و اگه بهش برسن....
 ادامه نداد ولی فهمیدم که منظورش مرگه گفتم:  چی میخوان؟.
 جواب نداد بلند شد و از پنجره بيرون و نگاه کرد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.