*بخش دوم*
تو ساندویچی نشسته بودم و منتظر بودم تا سفارشم و بیارن صندلی روبروم کشیده شد و یه نفر نشست روش.
خیلی برام عجیب بود که این کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟ حرفی نزدم فقط نگاه کردم گفت _سلام خانم شریفی من کوروش فلاحم، پسر عموی امیر همکلاسیتون... ببخشید که بی اجازه نشستم فقط میخواستم باهاتون صحبت کنم.
پسر خوبی به نظر میرسید شبیه امیر بود یکم تپل تر گفتم :شما منو از کجا میشناسین؟.
یه لبخند بامزه زد و گفت _خب من شمارو چند وقت پیش، همراه امیر و بهار خانم توی پارک دیدم راستش.... ازتون خیلی خوشم اومد و تو این مدت دنبالتون بودم تا بتونم باهاتون صحبت کنم البته اگه اجازه بدین.
منظورش و خوب نمیفهمیدم یعنی چی که از من خوشش اومده؟ پس چرا اون کسی که من ازش خوشم میاد ازم فراریه؟.
سعی کردم بهش اهمیت ندم و به بیرون نگاه کردم البته که خیلی خجالت کشیدم تاحالا تو این شرایط نبودم گفت _مهتا خانم اجازه اشنایی بیشتر میدین؟.
نمیدونستم چی بگم ولی بدم نیومد بهش یه فرصتی بدم شاید میتونستم باهاش جور شم و قید اون سهراب لعنتی و بزنم ولی من میخواستم اون و به زندگی برگردونم، تو دو راهی گیر کرده بودم نمیدونستم برم سمت کوروش؟ یا سهراب؟.
بهش نگاه کردم خجالت کشید و سرش و انداخت پایین نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم دوباره نگاهم کرد و گفت _من منتظر جوابتونم.
کیفم و گرفتم تو بغلم و گفتم :دلم نمیخواد تو راهی قدم بزارم که آخرش ندونم چی میشه.
بلند شدم و رفتم بیرون صداش و شنیدم که داشت دنبالم میومد گفت _مهتا خانم من قصد مزاحمت ندارم تنها هدفم از هم صحبتی با شما ازدواجه.
حس میکردم صورتم سرخ شده بدنم داغ شد خیلی خجالت کشیدم روبروم وایستاد و سرش و انداخت پایین و گفت _البته با اجازه شما.
برگشتم رفتم سمت دانشگاه، برای اینکه دنبالم نیاد شروع کردم به دویدن، نفسم بالا نمیومد خسته شده بودم حالا معنی حرفای بهار و میفهمم که چرا هی میخواست منو از سهراب دور کنه،یا چرا هی میخواست باهم بریم بیرون، فقط بخاطر این پسرهی لعنتی بود.
رسیدم دانشگاه و رفتم داخل و با عجله در کلاس و باز کردم استاد و همه بچه بهم نگاه کردن نفسم بالا نمیومد که بخوام حرفی بزنم استاد محمدی ازم خواست بشینم نزدیک بهار جا نبود مجبور شدم ردیف اول بشینم همون موقع بهار پیام داد _چته؟ سگ دنبالت کرده؟ اصلا کجا بودی؟.
برگشتم و با اخم نگاهش کردم و پیام دادم :بعدا به حسابت میرسم.
دست بردار نبود هی پیام میداد که چیشد؟ چرا عصبانی ام؟.
ولی جواب ندادم سعی کردم بیخیالش بشم تا بعدا بتونم باهاش حرف بزنم، نگاهم افتاد به سهراب که در آرامش به حرفای استاد گوش میکرد انگار از غم دنیا فارغ بود وقتی نگاهش کردم ارامش گرفتم من هرگز اجازه نمیدادم که کسی مثل کوروش بین منو سهراب قرار بگیره.
بعد از کلاس با عجله میرفتم سمت بوفه، صدای بهار میومد که هی صدام میزد وایستادم و گفتم: بله چی میخوای؟ چرا هی صدا میزنی؟.
نفس نفس زد و گفت _چته چرا گوش نمیکنی ، چه اتفاقی افتاده؟.
گفتم: از من میپرسی؟ اون پسره کیه که جلو راهم سبز شد؟ تو از همه چی خبر داشتی نه؟.
بهار گفت _منظورت کوروشه؟دیدی چه پسر خوبیه؟ خیلی وقت بود میخواست باهات صحبت کنه من نمیذاشتم تا هفته ی پیش که دیدم سهراب باهات بد رفتار کردم گفتم بیاد جلو، حالا مگه چی گفته که ناراحتی؟.
گفتم: حالا میفهمم چرا هی از سهراب بد میگفتی، همه ی اینا نقشه بود که منو ازش دور کنی؟.
با بغض گفتم: تو که میدونستی من چقد دوستش دارم.
بهار دستم و گرفت و گفت _مهتا بهش یه فرصت بده تا خودش و ثابت کنه اون خیلی پسر خوبیه، باور کن که سهراب اصلا هم سطح تو نیست و هیچ علاقه ای هم بهت نداره.
از حرفش دلم شکست یعنی چی که سهراب منو دوست نداره؟ پس عشق من بهش چی میشه؟ اشکام ریخت دستامو از تو دست بهار کشیدم بیرون و سریع اشکام و پاک کردم و برگشتم که برم بهار کیفم و گرفت و وادارم کرد که وایستم و گفت _مهتا بیا قبول کن که سهراب ادم بدیه، اصلا معلوم نیست چه افکاری تو ذهنش داره که همیشه ارومه.
نگاهش کردم چه ربطی داشت اصلا، مگه هرکی که ارومه افکار بد داره؟ اصلا نمیتونستم درکش کنم البته که حق داشت بایدم از این حرفا میزد اخه کوروش پسر عموی نامزدشه دیگه، همین افکارم و بهش گفتم و بهار در جواب فقط گفت _من بخاطر خودت میگم.
نیشخندی زدم و رفتم از بوفه چای گرفتم بهار و امیر هم اومدن بهشون اهمیت ندادم و رفتم سر میزیی که سندش به نام سهراب بود نشستم، چند دقيقه بعد خودش اومد و چایشو گرفت وقتی منو دید در کمال تعجب رفت روی میز دیگه ای نشست باورم نمیشد و نمیدونستم از کارش چه نتیجه ای بگیرم بازم دلم گرفت نگاهم افتاد به بهار، با تاسف سر تکون داد، شاید واقعا حق با اون بود شاید سهراب منو دوست نداشت واگرنه چه دلیلی داره که بخواد میز شو تغییر بده.
لعنت به من که فکر میکردم میتونم اونو به زندگی عادی برگردونم چایمو برداشتم و خواستم بخورم که اومد و نشست روبروم، حالم بهتر شد دوباره به بهار نگاه کردم که با اخم زل زده بود به سهراب ، خیلی خوشحال بودم که بیشتر از این جلو بهار ضایع نشدم نگاه کردم به سهراب که میگفت_ متنفرم از اینکه تو مکان اشنا جای غریبه بشینم و بیشتر از این تنفر دارم که کس دیگه بخواد مزاحمم بشه.
سرش اورد بالا و نگاهم کرد چشماش یه جذابیت خاصی داشت که ادم و وادار به هر کاری میکرد گفتم: من نمیخوام مزاحمت بشم فقط میخوام کنارت باشم.
یه نیشخند زد و سرش انداخت پایین و گفت _ولی من نمیخوام.
دیگه به اندازه کافی دلم شکسته بود دیگه طاقت اینکه سهراب هم بخواد دلم و بشکنه نداشتم با بغضی که سعی به مخفی کردنش داشتم گفتم :چرا؟.
نگاهم میکرد ولی حرف نمیزد دفترچه شو دراورد و روش چیزی نوشت و برگه رو کند و برعکس گذاشت جلوم و بعد بلند شد و رفت برگه رو چرخوندم نوشته بود (ازم فاصله بگیر اگه زندگیت و دوست داری).
عصبی شدم و برگه رو مچاله کردم و شروع کردم به کندن پوست لبم، بهار اومد جای سهراب نشست و برگه رو از دستم گرفتم و خوند و گفت _لعنتی چجور به خودش اجازه ی چنین کاری و داده؟فکر میکنه که کیه؟.
امیر هم اومد و گفت _باید باهاش حرف بزنم ببینم مشکلش چیه که انقد لگد میزنه باید رامش کنم.
بعد هم رفت امیر ورزشکار بود میترسیدم که با سهراب یقه به یقه بشن اصلا میخواست چی بگه؟ به بهار گفتم :میخواد، چیکار کنه؟ نکنه دعوا کنن؟.
گفت _نگران نباش امیر میدونه چیکار کنه.
ولی نگران بودم بلند شدم رفتم تا پیداشون کنم جای دوری نبودن روی نیمکت نشسته بودن امیر داشت حرف میزد و سهراب در سکوت به بازی گربه ها نگاه میکرد نمیدونستم چی میشه، خواستم برم نزدیک ولی بهار نزاشت و گفت_دخالت نکن بزار امیر باهاش حرف بزنه مطمئنم همچی درست میشه.
گفتم :اگه همچی بدتر شد چی؟.
گفت_هیچی بعدش راجع به کوروش صحبت میکنیم.
نیشخندی زدم و گفتم: از عمد هم که شده شما همه چیز و خراب میکنین تا حرف اون پسره ی لعنتی و پیش بکشین.
گفت _مهتا چرا فکر میکنی ما دشمنتیم؟ من بخاطر خودت میگم این پسره بدرد تو نمیخوره.
بهش اهمیت ندادم و رفتم خونه، الان تنها چیزی که نیاز داشتم ارامش بود تو راه فقط دعا میکردم که کوروش لعنتی و نبینم.
هوا گرفته بود و میخواست بارون بباره ولی من نمیخواستم، به اندازهی کافی غم داشتم و بارون بدترش میکرد ولی من خوش شانس نیستم وسط خیابون بودم که بارون شروع به باریدن کرد ولی مثل بقیه فرار نکردم با ارامش قدم میزدم و اجازه دادم تمام لباس هام خیس بشه هنوز تا خونه خیلی راه بود احساس سرما میکردم طوری که داشتم میلرزیدم، پاهام یخ کرده بود و حال فرار کردن نداشتم یه ماشين کنارم نگهداشت و گفت _خانم بیا سوار شو من میرسونمت.
نگاه کردم خود لعنتیش بود دلم نمیخواست باهاش صحبت کنم ولی از طرفی هم یخ زده بودم. بی توجه به کوروش به راهم ادامه دادم دیگه صداش و نشنیدم مردک عوضی خب یکم اصرار میکردی.
همون موقع حس کردم کسی کنارمه نگاه کردم کوروش بود که یه چتر روی سرم گرفته بود خیلی حرکتش جنتلمنانه بود گفت _هوا سرده هنوز تا خونه تون خیلی راه مونده اجازه بدین من برسونمتون.
با تعجب گفتم: شما از کجا میدونین که خیلی راه مونده تا خونه ام؟.
لبخندی زد و گفت _گفتم که خیلی وقته دنبالتونم و از هر چی که به شما مربوطه خبر دارم.
باورم نمیشد که یه پسر انقد وقیح باشه ولی بدم نیومد از این کارش. گفتم :شما مگه کار و زندگی ندارین که راه افتادین دنبال من،ببینم دیگه از چی خبر دارین؟.
با ارامش گفت _اینجا خیلی سرده بیاین تو ماشین بشینین هم میرسونمتون هم با هم حرف میزنیم.
نمیدونم چرا به حرفش گوش دادم ولی کاش تو همون سرما میمردم و سوار ماشینش نمیشدم.
با لباس های خیس نشستم تو ماشین، گرم بود حالم بهتر شد گفت _من خيلی گشنمه موافقین بریم باهم ناهار بخوریم؟.
منم گشتم بود ولی ترجیح میدادم برم خونه ی خودم تا اونجا غذا بخورم گفتم: میخوام برم خونه، میشه بگین دیگه چی راجع به من میدونین؟.
گفت _خب اينکه چه اتفاقی برای خانواده تون افتاده، خواهرتون کجاست، چرا اومدین اینجا و الان چیکار میکنین.
نیشخندی زدم و گفتم: خوبه اطلاعات تون هم تکمیله.
خندید و گفت _راستش بیشترشو مدیون امیر و بهار خانمم.
باید حدس میزدم همچی زیر سر بهار لعنتیه، ولی چرا اینکارو میکنه رو نمیدونستم.
با ناراحتی گفتم: منو میرسونی خونه ام یا پیاده شم؟.
کوروش حرکت کرد ولی من خجالت کشیدم که اینجور باهاش حرف زدم اون به من ابراز علاقه کرد و من مثل راننده تاکسی ها باهاش حرف زدم مهم نبود من سهراب و میخواستم تو مسیر حواسم به کوروش بود که با ارومش رانندگی میکرد یه اهنگ بی کلام اروم هم گذاشته بود قشنگ بود گشنم شد از اینکه دعوتش و قبول نکردم پشیمون شدم احساساتم و نمیتونستم درک کنم من به یکی دیگه علاقه مند بودم ولی بدم نمیومد که با کوروش وقت بگذرونم از خودم خجالت میکشیدم صدای کوروش و شنیدم که داشت صدام میزد گفتم :بله.
با تعجب داشت نگاه میکرد گفت _حالتون خوبه؟ چند بار صداتون زدم متوجه نشدین.
از خجالت لپام گل انداخت و گفتم: متاسفم حواسم نبود.
گفت _چی انقد ذهنتون و درگیر کرده؟.
بی درنگ و بی فکر گفتم :شما.
با تعجب گفت _من؟ چرا باید ذهنتون و مشغول کنم؟.
تازه فهمیدم گند زدم خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین، کوروش گفت _مهتا خانم میخواین صحبت کنین؟ اینجور شاید حالتون بهتر بشه.
با یه خداحافظی سریع از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم خونه و زیر پتو قایم شدم حالم و نمیفهمیدم ولی انقد تو همون حال و با لباسای خیس موندم تا خوابم برد....
وقتی بیدار شدم سرم سنگین بود چشمام میسوخت استخون درد بودم با زحمت از جام بلند شدم و لباسام و با به تیشرت و شلوار عوض کردم و رفتم تو اشپزخونه تا چای بذارم چشمم افتاد به ساعت یادم افتاد قرار بود برم دانشگاه، باورم نمیشد که نزدیک به بیست و چهار ساعت خوابیده باشم خواستم برم آماده شم ولی حوصله نداشتم برگشتم تو آشپزخونه و چای گذاشتم خیلی بهش نیاز داشتم.
گوشیم و از تو کیفم در اوردم و روشن کردم بهار کلی زنگ زده بود و پیام داده بود ولی من اصلا متوجه نشده بودم ولی حال نداشتم که بخوام جوابش و بدم گوشی و انداختم روی میز و رو مبل دراز کشیدم دوباره خوابم برد نمیدونم چقدر گذشته بود که حس کردم در خونه داره از جا کنده میشه با سختی بلند شدم و رفتم پشت در و از چشمی نگاه کردم کسی نبود ولی در میزد با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم :کیه؟.
صدای بهار بود میشناختم گفت _مهتا حالت خوبه؟ میشه در و باز کنی؟.
در و باز کردم و گفتم: چیکار داری اینجا؟.
صدای یالله گفتن امیر و شنیدم که پشت به من وایستاده بود ولی من انقد حالم بد بود که ندیدمش سریع برگشتم تو و در و بستم.
بهار گفت _خب در و باز کن بیام تو، کارت دارم.
در و یکم باز کردم و خودم رفتم تو اتاق و مانتو و شال پوشیدم و برگشتم در کمال تعجب کوروش و امیر هم اومده بودن داخل ولی نگاه نمیکردن یواش سلام دادم اوناهم جوابم و دادن بهار گفت _خوبی؟ چرا رنگت پریده؟.
وقتی سکوتم و دید گفت _گوشیت و جواب ندادی امروز هم که نیومدی سرکلاس نگرانت شدم از امیر خواستم بیایم اینجا.
حال سرپا وایستادن نداشتم نشستم رو زمین کوروش گفت _مهتا خانم انگار حالتون خوب نیست میخواین بریم دکتر؟.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: نیازی نیست خوبم.
از پنجره بیرون و دیدم که هوا تاریک شده بود و من گشنم بود بیشتر از بیست و چهار ساعت خوابیده بودم و هیچی نخورده بودم شکمم صدا میداد بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و از تو یخچال یکم نون خشک که مونده بود و برداشتم و خوردم و خواستم از آشپزخانه خارج شم که چشمم خورد به کتری چای که روی گاز بود از ظهر تا حالا مونده بود کامل سیاه شده بود رفتم و گاز و خاموشش کردم بهار اومد کتری و که دید گفت _چیکار کردی؟ حالا انتظار این همه تدارک و نداریم.
از پشت بغلم کرد و سرش و خم کرد و گفت _فقط یکم به پسر عموی نامزدم لبخند بزنی برامون کافیه.
از خودم جداش کردم و گفتم: چرا اومدین اینجا؟ چرا اون و با خودتون اوردین؟.
دستام و گرفت و گفت _مهتا جون از صبح که فهمید گوشی تو جواب نمیدی مثل اسپند روی اتیشه، توروخدا یکم بهش اهمیت بده گناه داره پسرِ مردم.
قبل از اینکه حرف بزنم گفت _تو چرا انقد داغی؟ اصلا حالت خوب نیست باید بری دکتر.
بعد دستم و کشید سمت پذیرایی و گفت _اقا کوروش میشه خواهش کنم مارو ببرین بیمارستان، مهتا خیلی تب داره.
کوروش بلند شد و گفت _بله حتما.
نشستم و گفتم :نیازی نیست خوبم.
بهار غر زد که _چی میگی برای خودت، داری تو تب میسوزی.
هرچی بهانه اوردم ولی گوشش بدهکار نبود و منو مجبوری بردن نزدیکترین درمانگاه، بعد از معاینه و زدن امپول یکم دارو داد و نشستیم تو ماشین کوروش.
امیر گفت _خب انگار حالتون بهتره نظرتون چیه بریم رستوران غذا بخوریم؟ من خیلی گشنمه، تو چی بهار جون؟.
بهار که کنار من نشسته بود با ذوق گفت _اره منم خیلی گشنمه، خیلی پیشنهاد خوبی دادی،نظرت چیه مهتا؟.
بی اهمیت گفتم: منو برین خونه، بعد هرجا خواستین خودتون برین.
بهار گفت _اه گند نزن دیگه، میریم یه شام میخوریم بعد میبریمت خونه دیگه .
گفتم: خسته ام میخوام بخوابم.
گفت _بیخود، تو هیچی نخوردی و مطمئنا تو خونه هم چیزی برای خوردن نداری پس غر نزن.
به کوروش گفت _برو اقا کوروش، اگه به حرف مهتا بخوایم گوش کنیم که از گشنگی میمیریم.
سرم و تکیه دادم به شیشه و هیچی نگفتم کوروش مارو برد یه رستوران خیلی شیک، میز و صندلی وسط حیاط سر سبز گذاشته بودن روحم غرق خوشی شد رو یه تخت نشستیم و پسرا رفتن غذا سفارش بدن حالم بهتر شد ولی خیلی گشنم بود بهار کنارم بود بهش گفتم: بهار! شکلات یا خوراکی دیگه ای نداری؟ دلم ضعف رفت.
گفتم نه متاسفانه هیچی ندارم یکم صبر کن الان غذا رو میارن.
پاهام و جمع کردم تو شکمم و گفتم: از دیروز صبح هیچی نخوردم، خیلی گشنمه.
نیشخندی زد و گفت _بعد همینجوری میخواستی بری خونه.
روم و ازش گرفتم و نیم رخ صورتم و گذاشتم روی دستام و اطراف و دید زدم کلی دختر و پسر نشسته بودن و غذا میخوردن به حالشون حسرت خوردم که اونا غذا داشتن ولی من نه.
یهو یاد سهراب افتادم سرم و برداشتم بالا و به بهار گفتم: راستی دیروز امیر به سهراب چی گفت؟ چیکار کردن؟.
نگاهم کرد و گفت _هیچی.
همین؟ هیچی تمام؟ گفتم: منظورت چیه که هیچی؟ میگم امیر بهش چی گفت؟.
گفت _مهتا یه چیزی میگم جان بهار نه نیار، این کوروش و ببین چه پسر ماهیه، بخدا صد برابر اون پسره ی مغرور می ارزه.
نگاه کردم به کوروش که با امیر داشتن میومدن و میخندیدن دل ضعفه داشتم با دیدن لبخند کوروش هم بدتر شدم دلم ریخت.
به بهار نگاه کردم که با لبخند به امیر نگاه میکرد گفتم: بگو دیگه میخوام بدونم.
گفت _خیلی خب! امیر ازش پرسیده بود که چرا باهات بد رفتاری میکنه چرا اهمیت نمیده؟ اون پسره ی مغرور هم در جواب گفته بود که مهتا به من ربطی نداره که بخوام بهش اهمیت بدم بعد در کمال پرویی گفت از من فاصله بگیرین دارین حالم و بهم میزنین.
دلم گرفت، امیر و کوروش رسیدن و نشستن روی تخت، زمین و نگاه کردم که کسی متوجه چشمای اشکی من نشه همون موقع سفره و نون و سبزی و اوردن دلم میخواست از گشنگی همه ی نون و یکجا بخورم ولی با حرفایی که سهراب زده بود اشتهام کور شد بهار یه ساندویچ درست کرد و گرفت سمتم و گفت _بخور تا بیشتر از این ضعف نکردی.
سرم و چرخوندم طرفش وقتی چشمای اشکیم و دید با اخم و یواش گفت _مهتا.... لطفا.
ساندویچ و از دستش گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، دیگه اون پسره ی مغرور از چشمم افتاد.
حق با بهار بود باید به کوروش فرصت میدادم نگاهش کردم که اروم با امیر حرف میزد و امیر میخندید پسر با ادب و با مزه ای بود بهار که متوجه نگاه من به کوروش شد گفت _ اقا کوروش چی داری دم گوش نامزد من میگی که اینجور میخنده، برای ماهم بگو خب.
شروع کردم به خوردن ساندویچ کوروش نگاهش کرد و گفت _چیز مهمی نیست زن داداش داشتم خاطرات بچگیمون و تعریف میکردم.
بهار باز گفت_چقد عالی، امیر تاحالا چیزی برای من تعریف نکرده شما بگین.
سر چرخوندم و باز مردم و نگاه کردم شوکه شدم اخه این همه ادم این اینجا چیکار میکرد نگاهم و نمیتونستم ازش بگیرم باورم نمیشه که این پسره مغرور و باز باید ببینم، سهراب بود که رو دوتا تخت دورتر نشسته بود، باورم نمیشد که گفته ما حالش و بهم میزنیم ولی آخه چرا؟.
یهو پهلوم درد گرفت نگاه کردم به بهار که داشت با اخم نگاه میکرد با سرش اشاره کرد به پسرا، نگاهشون کردم که منو نگاه میکردن کوروش وقتی متوجه نگاه من شد سرش و انداخت پایین، دوباره به سهراب نگاه کردم که تکیه داده بود به پشتی تخت و به روبرو خیره شده بود شروع کردم به مقایسه کردن، سهراب قیافه معمولی داشت کوروش هم همینطور، جفتشون خوش تیپ بودن، کوروش مهربون بود ولی سهراب نه، کوروش خون گرم بود ولی سهراب نه، کوروش از خیلی نظرها از سهراب بهتر بود باید فرصت میدادم به خودم، به کوروش که قلبم و تسخیر کنه میدونستم اگه کوروش یکم دیگه مهربونی کنه سهراب کامل از چشمم میفته.
یکم که گذشت غذا رو اوردن دلم میخواست دو لپی غذا بخورم ولی دوست نداشتم بخاطر گشنگی ابرو ریزی کنم جلوی کوروش.
اروم غذا میخوردم و حواسم به کوروش بود که در سکوت و سر به زیر داشت غذا میخورد شاید متوجه علاقه من به سهراب شده بود و ناراحت بود شاید هم موقع غذا خوردن اینجور میشد.
امیر تو گوشش چیزی گفت که سرش و برداشت و نگاهم کرد دلم لرزید از نگاهش، وادار به لبخند زدن شدم که با لبخند جوابم و داد احساس بهتری داشتم اینجور خیلی بهتر بود صدای خنده یه دختر فضا رو پر کرد توجهم جلب کرد یه دختر حدودا چهارده یا پانزده ساله، روی تخت سهراب نشسته بود و داشت قهقهه میزد از خوشی و سهراب در سکوت فقط با لبخند نگاهش میکرد باورم نمیشد که سهراب فرد مورد علاقه شو پیدا کرده باشه دل من که مهم نبود، خودم و کشتم که به چشمش بیام حالا میفهمم چرا میگفت حالش و بهم میزنیم. این وسط بهار که وضعیت و دید میخواست منو به کوروش نزدیک کنه هی از خاطرات دوتایی مون میگفت هی از کوروش تعریف میکرد، کوروش هم فقط لبخند میزد دلم برای لبخندش ضعف میرفت ولی نمیخواستم قبول کنم که ازش خوشم اومده غذامون تموم شد بچه ها میخواستن چای و قلیون بگیرن منم مخالفت نکردم و دلم میخواست بیشتر با کوروش وقت بگذرونم.
همون موقع سهراب و همون دختره بلند شدن که برن مجبور بودن از کنار ما رد شن یهو چشمش خورد به من و وایستاد بعد به بچه های دیگه نگاه کرد و اخم کرد دختره که چند قدم رفته بود برگشت و با عشوه گفت_چیشده قربونت برم باز که اخم کردی؟.
سهراب از ما گذشت و گفت _بریم.
دختره از جاش تکون نخورد و گفت _پسره ی بد اخلاق،... این همه ادم نمیدونم چرا باید گیر تو بیفتم.
دختره خیلی خوشگل بود صورت گرد و سفیدی داشت با وجود جوش های روی لپش ولی بازم زیبا بود باورم نمیشه که تونسته مخ سهراب و بزنه اومد نزدیک ما و گفت _شما این اقا رو میشناسین؟.
امیر گفت _بله همکلاسیمون هستن، چطور؟.
دختره با ذوق گفت _میشه ازتون خواهش کنم یه لطفی به من بکنین؟.
امیر گفت _بفرمایین امرتون.
دختره گفت_میشه شمارتون و داشته باشم بعدا بهتون میگم.
بهار که تا اون موقع فقط نگاه میکرد گفت _میتونی شماره منو داشته باشی اگه کاری داری به من بگو.
دختره گفت _یکم سوال داشتم درموردش و یه خواهش کوچولو.
بهار با حسادت گفت _اون اقا نامزد منه...
دختره حرفش و قطع کرد و گفت _نخوردم نامزد تو که... فقط خواستم برام کاری بکنه.
رو به کوروش گفت_انگار این اقا معذوریت دارن شما میتونین انجام بدین؟.
کوروش گفت_ من همکلاسیشون نیستم متاسفم.
دختره چشماش و تو حدقه چرخوند و گفت _واقعا که چرا فکر کردم چهارتا غریبه میتونن کمکم کنن.
گوشیش زنگ خورد با حرص جواب داد و گفت _او... مَ.... دَم.
بی حرف رفت باز برگشت و رو به بهار گفت _درضمن من نامزد به اون خوشگلی دارم چرا فکر کردی میخوام مخ این بیریخت و بزنم.
نیشخندی زد و رفت امیر با ناراحتی گفت _من بیریختم؟.
بهار گفت _نه قربونت خیلی هم خوشگلی دختره از حسادتش گفت.
از اینکه سهراب نامزد داره خیلی ناراحت شدم این وسط امیر هی ناز میاورد و بهار دلداریش میداد حالم بد شد از حرفاشون چون تاحالا با هیچکی اینجور حرف نزده بودم....
......
یک ماه از رستوران رفتنمون گذشته بود تو این مدت دو سه باری با کوروش و امیر و بهار بیرون رفته بودم خیلی پسر خوبی بود خیلی مهربون بود تو کلاس نشسته بودم و کتابی که تازه خریده بودم و ورق میزدم بهار نبود با امیر رفته بودن دور زدن سهراب جای قبلیش نشسته بود، با اینکه سعی میکردم بهش توجه نکنم ولی نمیشد خیلی تو چشم بود گوشیش زنگ خورد اولین بار بود که یکی بهش زنگ میزد طوری که من حتی فکر نکردم که اون هم گوشی داره جواب داد _زود کارتو بگو.
اصلا مهربونی کردن بلد نبود دلم میخواد بدونم با نامزدش چجوری صحبت میکنه حس میکردم عصبی شده چون گفت _تو غلط میکنی،... لیانا بیام خونه ببینم دست از پا خطا کردی من میدونم و تو.
بلافاصله قطع کرد میدیدمش دستش و مشت کرد بلند نفس میکشید رگ گردنش باد کرده بود برام جالب بود که بدونم چی شنیده که انقد عصبیه، میخواستم بدونم لیانا کیه؟ شاید همون نامزدشه.
چند دقیقه بعد دوباره گوشیش زنگ خورد با توپ پر جواب داد _بهت گفتم نه دیگه چرا.....
انگار کسی که پشت خط بود صحبت کرد، چون حرفش و خورد و با آرامش گفت _عزیز خانم شمایی؟.... فکر کردم لیاناست.... خیر،...... خیر.... من اجازه نمیدم هر ننه قمری بیاد خونه ام، همین که اجازه دادم تولد بگیره باید دستم و هم ماچ کنه..... خیر عزیزخانم، گفتم فقط من، شما و لیانا، حالا خیلی که اصرار کرد میتونه یکی از دوستاش و بیاره ولی عواقبش و هم درنظر بگیره.
دوباره قطع کرد احتمالا مادربزرگش بود که انقد خوب و با احترام باهاش صحبت میکرد این طولانی ترین مکالمه ای بود که از سهراب با یه فرد زنده شنیده بودم خوشبحالِ مادربزرگش که انقد بهش اهمیت میداد.
بعد از کلاس جلو دانشگاه ،منتظر تاکسی بودم که سهراب و دیدم سوار یه ماشين شاسی شد و حرکت کرد واقعا پسر مرموزی بود نمیدونم چرا باز برام مهم شد سوار تاکسی شدم و افتادم دنبالش بعد از کلی راه که رفت جلوی یه ویلا وایستاد و یه پیرمرد در و باز کرد و قبل از اینکه وارد بشه نامزدش اومد و جلوی ماشين وایستاد سهراب سرش و از شیشه برد بیرون و چیزی گفت که دختره خندید و گفت _نخیر اقای محترم امشب تولد منه و شما باید اجازه بدی دوستای من بیان.
بعد صداش و بچگونه کرد و گفت _واگرنه باهات گهر میکنما.
سهراب از ماشين پیاده شد و روبروش وایستاد حالا صداش و میشنیدم که گفت_زبونت خیلی دراز شده هاااا.... نکنه میخوای از اینکه اجازه دادم تولد بگیری پشیمون شم.
دختره سریع گفت _غلط کردم... چشم هرچی شما بگی آقا، فقط من و شما با یدونه از دوستام خوبه؟.
سهراب زد تو سر دختره و گفت_دیوونه... بریم تو.
بعد از کنارش گذشت و رفت داخل، دختره بهش احترام نظامی گذاشت و بلند گفت _بله قربان هرچی شما بگی.
و پشت سرش رفت و ماشین و با در باز همونجا رها کرد همون موقع همون پیرمردی که در و باز کرده بود اومد و ماشین و برد داخل، خونه خیلی بزرگی بود برام جالب بود که بدونم خونه کیه؟ سهراب؟ یا لیانا؟.
چند شبی گذشت خونه بودم که بهار اومد خیلی خوشحال بود نشست به صحبت کردن از امیر، براش خیلی خوشحال بودم اون دوتا واقعا عاشق هم بودن و در اخر گفت _فردا تولد کوروشه و ما میخوایم بریم تو همون رستورانی که اولین بار رفتیم براش جشن بگیریم و تو هم باید بیای.
بازم شک کرده بودم بین سهراب و کوروش ولی یاد نامزدش افتادم دعوتش و قبول کردم با بهار رفتیم بیرون و براش کادو گرفتیم و بعد از اماده شدن رفتیم سمت رستوران، همون جای قبلی خالی بود نشستیم امیر و چند تا پسر و یه دختر هم اومدن فهمیدم پسرا از دوستای کوروش و دختره خواهره کوروش بود خیلی مهربون بود کلی از من تعریف میکرد، نمیدونم چرا شاید کوروش درمورد من چیزی بهش گفته بود.
ده دقیقه از زمانی که با کوروش قرار داشتیم گذشته بود ولی هنوز پیداش نبود در عوض سهراب و لیانا و یه خانم سن بالا اومدن و جای قبلی نشستن به بهار نگاه کردم که باز ناراحت شد ولی مهم نبود چون سهراب یکی دیگه رو میخواست ده دقیقه ی دیگه گذشت امیر زنگ زد به کوروش که گفت تصادف کرده و منتظره افسر بیاد ولی گفت تا نیم ساعت دیگه خودش و میرسونه، ناراحت بودم بخاطر تصادف کردنش ولی از اینکه حالش خوبه خوشحال بودم .
لیانا اومد سمتمون و گفت _ببخشید شما همون همکلاسی های نامرد سهراب همتی نیستین؟.
من و بهار و امیر به هم نگاه کردیم که بهار گفت _بله خودمونیم، کاری داری؟.
لیانا که انگار خوشش میومد بهار و حرص بده با لبخند گفت _با شما نه.
رو کرد به امیر و گفت _هنوزم نمیخوای برام کاری کنی؟ من ازت خواهش کردم.
همون موقع خانمی که همراهشون بود دست لیانا رو کشید و گفت _دختر اینجا چیکار میکنی؟ یه لحظه ازت غافل شدما، بیا بریم.
لیانا دستش و کشید و گفت _عزیزخانم یه لحظه وایستا، کار دارم.
پس عزیزخانم این بود خوشگل بود ولی خب پیر شده بود و صورتش چروک شده بود عزیز خانم گفت _دخترِ من، قربونت برم، بیا بریم، الان باز اقا بیاد و ببینه نیستی ناراحت میشه هااا.
دختره گفت _عزیزخانم فقط ده دقیقه بذار حرفم و بزنم.
خانمه با ترس به دستشویی ها نگاه میکرد لیانا برگشت سمت امیر و یه برگه بهش داد و گفت _این شماره منه، اگه نامزد عزیزت ناراحت نمیشه زمانی که سهراب دانشگاه بود بهم زنگ بزن چندتا سؤال فقط ازت دارم.
بهار اخماش و کشید تو هم، ولی قبل از اینکه حرفی بزنه لیانا به همراه خانمه رفت و روی تخت خودشون نشستن بهار ناراحت گفت _دختره ی پرو خجالت نمیکشه که شماره میده اونم وقتی که من اینجام.
امیر گفت _ناراحتی نداره که عزیزم گفت چند تا سوال داره با شماره خودت زنگ میزنم که بعدا مزاحم نشه خوبه؟.
بهار گفت _میخوای بهش زنگ بزنی؟.
امیر گفت _دلم براش سوخت ماه پیش هم خيلی التماس کرد و اینکه کنجکاو شدم که بدونم چیکار داره.
بهار جوابش و نداد همون موقع کوروش هم اومد بعد خوردن کیک و غذا و دادن کادو ها رفتیم خونه....
....
بهار با امیر قهر کرده بود که چرا از دختره شماره گرفته ولی منم مثل امیر کنجکاو بودم که بدونم چیکار داره کلی رو مخ بهار راه رفتیم دوتایی، تا قبول کرد که زنگ بزنه ولی با شماره بهار.
امیر هم قبول کرد و گوشی بهار و گرفت و زنگ زد چند تا بوق خورد تا جواب داد امیر گذاشت رو بلندگو یه دختر بود که با صدای نازش گفت _بله بفرمایید.
امیر گفت _سلام خانم من همکلاس سهراب همتی هستم دیشب شمارتون و بهم دادین که زنگ بزنم.
دختره چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد به کسی که اون طرف خط بود گفت _نمیدونم یه اقایی پشت خطه که میگه از همکلاسی های اقاست و دیشب بهش شماره دادم.
یکی دیگه گوشی و گرفت و گفت _بفرمایین.
امیر گفت _شما دیشب تو رستوران بودین؟.
دختری که پشت خط بود گفت _ترانه اگه بفهمم با کسی درمورد این تلفن صحبت کردی من میدونم و تو، فهمیدی؟.
بعد خطاب به ما گفت _بله اقا منتظرتون بودم، راستش نمیدونم چجوری بگم.... من فقط میخوام یکم درموردش ازتون سوال بپرسم.
امیر گفت _چه سوالی؟.
دختره مِن مِن کنان گفت _اینکه چیکار میکنه؟ با کی میگرده؟ کجا میره؟.
امیر گفت _اسم این کار فضولی نیست؟ بهتر نیست یکم بهش اعتماد کنین شما دیگه نامزدشین.
دختره هوفی از سر بی حوصلگی کشید و گفت _ترانه میشه انقد رو مخم راه نری خودم میدونم چیکار میکنم.
بعد گفت _من ازتون خواهش کردم اقا.
امیر گفت _خب تا جایی که من خبر دارم هیچ دوستی نداره و همیشه ساکت و ارومه، دیگه بیشتر از این چیزی نمیدونم.
دختره گفت _نمیدونین یا نمیخواین بگین؟.
امیر گفت _ما فقط تو کلاس همو میبینیم و حتی سلام هم تاحالا بهم ندادیم.
دختره گفت _باشه قبول یه سوال دیگه دارم... مهتا کیه؟.
سه تامون جا خوردیم امیر گفت _چطور چنین سوالی میپرسی؟.
دختره گفت _قضیه اش مفصله تو یه فرصت مناسب براتون توضیح میدم الان فقط جواب منو بدین.
امیر گفت _خب یکی از همکلاسی هامونه، حالا بگین از کجا اسمش و شنیدین؟.
دختره گفت _خب چند وقت پیش از....
صدای یکی میومد ولی نمیفهمیدم که چی میگه یهو لیانا گفت _با اجازه کی اومدی اینجا؟.
کسی که اونطرف بود یه اقا بود که گفت _عزیزخانم دنبالت میگشت اومدم صدات کنم، با کی صحبت میکردی؟.
لیانا گفت _دوستمه، برو منم میام.
بعد خطاب به ما گفت _باشه قربونت برم، منم دوستت دارم حالا بعدا بهت زنگ میزنم کاری نداری؟.
بهار گفت _هی خانم چی داری میگی برای خود ....
لیانا با صداش دیگه به بهار اجازه حرف زدن نداد و گفت _چی میگی خانم؟ فکر کردی من عاشق چشم و ابروی شوهرتم، فقط میخواستم کسی شک نکنه درضمن خیلی دلم میخواد مهتا رو ببینم، میشه لطفا بهش بگین حالا بعدا زنگ میزنم خداحافظ.
ولی بدون اینکه گوشی و قطع کنه رفت چون صدای همون دختری که اول صحبت کرد میومد که میگفت _نمیدونم اون سهراب احمق از چیه تو خوشش اومده که اوردت اینجا، همش دردسری.
بعد انگار متوجه گوشی شد چون گفت _خدا مرگم بده گوشی و چرا قطع نکردی؟.
و قطعش کرد هر سه مون تعجب کردیم که منو از کجا میشناخت؟ دلم میخواست باهاش حرف بزنم و ببینم واقعا چی میدونه ازم، ولی بهار حتما باز میخواست غر بزنه سرم که به پسر عموی شوهرش بی محلی کردم کاش میتونستم تصمیم جدی درمورد کوروش بگیرم دلم نمیخواست بیشتر از این اذیتش کنم....
.... چند روز گذشت از دانشگاه همراه امیر و بهار اومدم بیرون هنوز چند قدم نرفته بودیم که لیانا جلومون سبز شد و با لبخند گفت _سلام امیدوارم مزاحمتون نشده باشم.
انقد تعجب کردیم که یادمون رفت سلام کنیم ولی انگار براش اهمیت نداشت گفت _خب آقای محترم با مهتا صحبت کردی؟ کجاست؟ میخوام ببینمش.
امیر به خودش اومد و گفت _چرا انقد این دختر براتون مهمه؟ اصلا از کجا میشناسیش؟.
یه دختری اومد جلو و گفت _اقا این حرفا رو بذار برای بعد الان فقط جواب بده ما خیلی وقت نداریم.
خواستم حرف بزنم که امیر گفت _متاسفم تا ندونم چرا پیگیر این دختری، نمیتونم جواب تو بدم.
لیانا که خورده بود تو ذوقش گفت _اسمش و از زبون سهراب شنیدم میخوام بدونم کیه؟ چه شکلیه؟.
تعجب کردم که چرا باید اسم منو بیاره گفتم :مهتا منم.
دختره با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت _تو؟ تورو قبلا دیدم تو رستوران درسته؟.
سرم و به نشونه تایید تکون دادم دختره غریبه گفت _بسه لیانا حالا که دیدیش بریم.
لیانا به من گفت _سر همین خیابون یه کافی شاپ هست نظرت چیه بریم و دو نفره یکم اختلاط کنیم؟.
دختره باز گفت _عزیزخانم از دست شما دوتا اخر سکته میکنه.
لیانا سر دختره داد زد _بسه ترانه لطفا ادامه نده خودم تمام عواقبش و میپذیرم.
ترانه گفت _به فکر من نیستی که چه بلایی سرم میاد،سهراب بفهمه تو رو آوردم بیرون پوست از سرم میکنه.
نمیفهمیدم اینا درمورد چی و کی صحبت میکنی عواقب چی؟ چه بلایی سرشون میاد؟ همش تو ذهنم سوال بود لیانا تسلیم شد و گفت _میشه یه وقت دیگه با هم صحبت کنیم لطفا.
گفتم: اره مشکلی نداره هر وقت بخوای اماده ام برای صحبت کردن.
دختره ذوق زده گفت _ایول..... حالا شماره تو بده خودم بهت خبر میدم.
شماره مو گفتم و لیانا تو گوشیش ذخیره کرد و گفت _ به وقتش بهت زنگ میزنم و قرار میزاریم ببخشید که مزاحمتون شدیم.
ترانه دست لیانا رو گرفت و کشون کشون بردش سمت ماشین.
امیر گفت _چرا خودتو معرفی کردی من میخواستم بپیچونمشون.
گفتم: نمیدونم! ولی خیلی کنجکاوم بدونم باهام چیکار داره؟ چرا بايد سهراب اسم منو بیاره؟.
بهار هووفی کشید و گفت _معلومه از زندگیت چی میخوای؟ تو هنوز تکلیفت با خودت مشخص نيست؟ چرا انقد اون پسره مغرور برات مهمه؟ پس کوروش چی؟.
گفتم: نمیدونم.... هیچی نمیدونم... ولم کنین.
راه افتادم سمت خونه، تو راه کلی فکر کردم ولی بازم بین کوروش و سهراب گیر کردم تصمیم گرفتم همه چیز و بسپارم به روزگار شاید با مرور زمان تکليفم مشخص میشد! دیگه نه به سهراب فکر میکردم نه کوروش، اینجور خیلی بهتر بود....
....