.... راوی....
لیانا زنگ زد به بهار و گفت _سلام بهار خانم خوبی؟.
بهار گفت _خیلی ممنون، امرتون؟.
_مهتا پیش شماست؟ میشه باهاش حرف بزنم؟.
_نه پیش من نیست دارم میرم خونه اش، میگم بهت زنگ بزنه.
_خیلی ممنون، من منتظرم.
بهار و امیر وارد کوچه شدن و و بهار زنگ در خونه مهتا رو زد ولی خبری نشد زنگ همسایه طبقه پایینی و زد یه خانمی گفت _ کیه؟.
بهار گفت _سلام خانم، خوبین؟ من با همسایه بالاییتون کار داشتم ولی هرچی زنگ میزنم جواب نمیدن ممکنه در و باز کنین.
_بله حتما، ولی خانم شریفی دو روزه خونه نیومدن.
_چی میگی خانم، مطمئنی؟.
_بله دیروز براشون غذا بردم خونه نبودن الانم رفتم جواب ندادن هنوز نیومدن.
_شما مطمئنین که رفته بیرون.
_بله ديروز صبح دیدمشون که رفت بیرون.
_خیلی ممنون.
بهار سوار ماشین شد و گفت_اخه اونکه دیگه جایی و نداره که بره... امیر نکنه اینم مثل.. سهراب همتی... ناپدید شده.
_بد به دلت راه نده ایشالا چیزی نیست، بریم خونه من خیلی گشنمه.
بهار غرولند نشست و گفت _از مهتا خبری نیست و تو به فکر شکمتی.
_خب الان من گشته بمونم مهتا پیدا میشه؟.
بهار سرش و چرخوند و از شیشه بیرون و نگاه کرد گوشیش زنگ خورد جواب داد لیانا گفت _نرسیدین جای مهتا.
_رسیدیم، ولی مهتا خونه نیست همسایه اش میگه از دیروز تا حالا برنگشته.
لیانا نگران گفت _وای خدا، سهراب کم بود مهتا هم اضافه شد.. باشه.. باشه.. خیلی ممنون از اطلاعت خداحافظ.
یک هفته گذشت نه از سهراب خبری بود نه از منوچهر، شایان هر روز کشیک خونه شو میکشید تا شاید بیاد ولی هنوز که خبری نبود گوشی سهراب و ردیابی کرده بودن و رسیدین به یه پل تو تهران، گوشی و پیدا کردن شکسته بود ولی هنوز کار میکرد دیگه هیچ امیدی به پیدا کردنش نداشتن گوشی شایان زنگ خورد لیانا گفت_شایان تو کجایی؟.
شایان خسته گفت _چی میخوای لیانا؟.
_شایان الان زنگ زدم به بهار، میگه از مهتا خبری نداره.. من میترسم براش اتفاقی افتاده باشه.
_به ما ربطی نداره، لطفا خودت و درگیرش نکن الان برای من پیدا کردن سهراب از همچی واجبتره.
_شایان لطفا، من بجز مهتا هیچ دوستی ندارم میشه پیداش کنی خواهش میکنم.
_باشه ولی الویت با پدرته.
_شایان.. اگه مهتا هم پیش پدرم باشه چی؟.
_بهتر، دیگه زحمت پیدا کردنش گردن من نمیفته و جفتشون باهم پیدا میشن.
یه اقایی سوت زنان وارد خونه شد شایان گفت _لیانا من کار دارم لطفا زنگ نزن تا زنگ نزدم.
از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونه، در قفل بود مجبور شد وایسته، یک ربع گذشت و در باز شد شایان، منوچهر و هل داد داخل و بعد از وارد شدنش در و بست و یقه شو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت _منوچهر صفایی؟.
مرده گفت _تو معرفتِ شما، اول یقه میگیرن بعد اسم میپرسن؟.
شایان تفنگش و گذاشت زیر گلوی منوچهر که از ترس به حالت تسلیم دستهاش و بالا برده بود گفت _سوال میپرسم مثل ادم جواب بده.. منوچهر صفایی تویی؟.
مرده با چشمای گرد شده سر تکون داد شایان گفت _مگه لالی؟ حرف بزن تا یه گلوله حرومت نکردم.
مرده با التماس گفت _تو رو ارواح خاک اقات نزن، اره من منوچهرم... مگه چیکار کردم که روم اسلحه میکشی؟.
_مصطفی وکیلی کجاست؟.
_مص.. مصطفی؟...من چه میدونم کجاست؟ از زمانی که افتاد زندان دیگه ندیدمش.. دستت بهش نمیرسه یقه منو میگیری مسلمون.
_چرت نگو، میدونم که باهاش درارتباطی، واگرنه چه لزومی داشت فردای روزی که داداش من گم میشه، تو اسباب کشی کنی؟ گوش کن اقای صفایی من حوصله ی یکی به دو کردن با تو رو ندارم بگو کجاست؟.
_نمیدونم.
شایان هلش داد که محکم خورد به دیوار و گفت _نمیدونم به جون خودم نمیدونم.
_کجا ممکنه رفته باشه؟ ادرس یا ملکی داره که پلیس ازش نگرفته باشه.
_اخه اون اقازاده رو چه به من دو هزاری، ما درسته باهم پسرخاله ایم ولی اون اقا کثر شأنش میشه که بگه منو میشناسه، ما خیلی ساله که باهم غریبه ایم.
_یادمه مصطفی مواد قاچاق میکرد تو راننده اش بودی توی هر بار، چند گرم مواد گم میشد بعد معلوم شد که کار توِ نسناسه،... چقد از فروش اون جنسها به جیب زدی هااا؟... میخوای زنگ بزنم پلیس بیاد و خونه تو بگیرده شاید چیزهای خوبی پیدا کنه.
منوچهر خندید و گفت _درسته قیافه ام غلط اندازه، ولی ادم پاکیم... شما زنگ بزن به پلیس بیاد و اینجا رو زیر و رو کنه اگه چیزی پیدا نکرد بعد هرچی دیدی از چشم خودت دیدی مهندس.
شایان گلوی منوچهر و فشار داد و گفت _ببین عوضی من حوصله ندارم، زندگیم داغون شده از داداشم خبر ندارم، یا میگی اون وکیلی عوضی کجاست یا همینجا اول تو رو بعد خودم و میکشم.
منوچهر گفت _من خبر ندارم، بزن، بذار از این زندگی کوفتی خلاص شیم.
شایان ولش کرد و رفت عقب تر و زنگ زد به پلیس و ادرس خونه منوچهر و داد و گفت _خب بهتره بریم خونه و منتظر پلیس باشیم تا بیان.
رنگ از روی منوچهر پرید و گفت _جَوون چی از من میخوای؟ باور کن من خبر ندارم.
شایان بی اهمیت گفت _وای بحالته اگه اینجا چیزی پیدا بشه.
بعد تکیه زد به دیوار منوچهر اومد نزدیک و گفت _از خونه ام گمشو بیرون، واگرنه پلیس بیاد میگم به زور وارد خونه ام شدی و با تفنگ تهدیدم کردی.
شایان با نیشخند گفت _پلیس به من کاری نداره چون منم یکی از اونام.
منوچهر متعجب گفت _من... منظورت چیه؟ تو پلیسی؟.
_باید زودتر خودم و معرفی میکردم شاید کارمون به اینجا نمیکشید اگه قبل از اومدن پلیس ها اعتراف کنی نمیذارم کسی وارد خونه ات بشه.
_چیزی برای قایم کردن ندارم.
_بسیار خب پس بذار همکارام بیان.
چند دقیقه گذشت منوچهر که با ترس و رنگ پریده نگاه میکرد یهو در و باز کرد و از خونه فرار کرد شایان که متوجه افکار منوچهر شده بود به سرعت دنبالش رفت و سر کوچه گیرش انداخت و بی اهمیت به مردی که نگاهش میکردن، کشان کشان اون و داخل خانه برد و گفت _از چی فرار میکنی؟ بی همه چیز.
منوچهر گفت _ولم کن اخه چیکار به زندگي من داری؟ خب برو خونه اش، برو سراغ زنش، از اونا بپرس، به من چه؟.
_رفتم... نبود، ادرس تو رو هم زنش داد بهت یک دقیقه وقت میدم تا صحبت کنی واگرنه همچین میزنمت که صدای سگ بدی، شیرفهم شدی یا نه؟.
_بخدا من بیگناهم، اون بهم پول داد تا از اینجا برم میدونست که میاین سراغم، من زن و بچه دارم به اونا رحم کن به همکارات زنگ بزن بگو نیان اگه من برم زندان تکلیف اونا چی میشه؟.
شایان یقه منوچهر را گرفت و چسبوند به دیوار و گفت _حرف بزن ناکس.
_خیلی خب... خیلی خب... مصطفی بهم پول داد گفت یه مدت برم گم و گور شم ولی چون و چراشو بهم نگفت.
_تو مگه چی میدونی ازش، که انقد ترسیده؟.
_هیچی بخدا.
شایان گلوش و بیشتر فشار داد که گفت_صبر کن، صبر کن، من نمیدونم کجاست و داره چیکار میکنه... فقط یه سوله و یه خونه شو زده بود به نامم، ولی ازم تعهد گرفت که هرموقع خواست بهش برگردونم درعوضش کلی پول بهم داد همین چند وقت پیش اومد سراغم و کلیداش و گرفت و بهم باز پول داد که از اینجا برم منم که لنگ یه قرون دو هزار، قبول کردم.
شایان که کورسوی امیدی پیدا کرده بود گفت _ادرس اون سوله و خونه رو میخوام.
منوچهر ادرس و داد صدای اژیر پلیس تو کوچه پیچید، شایان به سرعت از خونه زد بیرون و سوار ماشین شد و رفت سمت ادرس....