......
تو سالن نشسته بودیم تا نوبتمون بشه خیلی طول کشید رفتیم داخل، دکتر ازم خواست دراز بکشم بی حرف دراز کشیدم دستگاهش و گذاشت رو شکمم، خیلی احساس بدی داشتم خجالت میکشیدم تمام حواسم به دکتر و رعنا بود که با دقت به مانیتوریی که رو دیوار نصب شده بود نگاه میکردن دکتر داشت یه سری اصطلاحات پزشکی میگفت که من نمیفهمیدم گفت _بچه سالمه، قلبش تشکیل شده مشکلی نیست.
وقتی کارش تموم شد شکمم و تمیز کردم و رفتیم رعنا گفت _هنوزم اصرار داری که بچه ی سهرابِ؟.
وایستادم متوجه شد و برگشت و گفت _چرا وایستادی؟.
:بهتون زحمت نمیدم میرم خونه ی خودم.
رفتم سمت خیابون تا تاکسی بگیرم اومد کنارم و گفت _الان این رفتارت چه معنی میده؟.
:نمیخوام اخرش که همچی معلوم شد شما خجالت زده بشین بخاطر رفتارتون.
_باید بهم حق بدی یهویی اومدی گفتی حامله ای، اونم از پسر من، خب بهم ریختم چه انتظاری داری من تازه پسرم و از دست دادم.
:حالتون که از من بدتر نیست منو گروگان گرفتن، بهم تیر زدن، میخواستن منو بکشن، پول ندارم، جا ندارم، تنها کسی که فکر میکردم ازم محافظت میکنه بهم تجا.
دیگه ادامه ندادم گفت _باشه دخترم اروم باش خودم کمکت میکنم.
بهش نگاه کردم و گفتم :پسرت واقعا مرده؟.
با تعجب نگاه کرد و گفت _منظورت چیه؟.
:رعنا خانم راستش و بگو پسرت زنده است درسته؟اصلا جنازه شو پیدا کردین؟.
_چرا میخوای اذیتم کنی؟.
:من نمیخوام اذیتت کنم فقط دارم سوال میپرسم.. یکی از دوستای من پلیسه، بهش گفتم که سهراب تیر خورده گفت اگه پیداش کرده بودن میفهمیدن که تیر خورده همه اشناهاش و میکشوندن کلانتری.. رعنا خانم خواهش میکنم واقعیت و بگین.
_شایان نذاشت ما بریم و جنازه شو ببینیم گفت تو این مدت که مونده گوشتت از بین رفته و دیدنش فقط حالمون و بدتر میکنه.
:یعنی شما ندیدین پسرتون و؟.
سر تکون داد و گفت _برای تشییع جنازه هم نذاشت ما بریم گفت الان همه منتظر کوچکترین نشانه یا حرکت از شما هستن، تا نابودتون کنن هرچی التماسش کردم گوش نداد.
:پس شما از کجا مطمئنی که اون واقعا پسرت بوده؟ شاید اصلا جنازه ای درکار نباشه.
در سکوت فقط نگاهم میکرد یکم که گذشت گفت _بریم خونه.
رفتیم سمت ماشین و حرکت کردیم به سوی خونه سهراب، تو راه رعنا زنگ زد به شایان و ازش خواست تا بره خونه، وقتی رسیدیم لیانا با ذوق اومد و گفت _خب خواهر من چطور بود؟.
بهش طعنه زدم و از گذشتم و نشستم رو مبل، رعنا گفت _برادرت خوب بود کلی بهت سلام رسوند.
لیانا بی ذوق گفت _ واقعا پسره؟ چقد بد.
عزیزخانم گفت _ایشالا سالم و سلامت باشه جنسیتش که مهم نیست.
لیانا پاشو کوبید به زمین و گفت _من ابجی دوست دارم.
حرفاشون حالم و بد میکرد بلند شدم و رفتم بیرون، از خودم متنفر بودم اون لعنتی هام داشتن مسخره ام میکردن.
کاش میشد یجوری از شر این بچه خلاص شد ولی رعنا ازم شکایت میکرد اصلا از اولم نبايد میومدم اینجا باید تو خیابون میپریدم جلو ماشین یا مثل سری پیش از رو پل میپریدم پایین، اینجور دیگه کسی تحقیرم نمیکرد یا بد نگاهم نمیکرد البته که اگه میپریدم پایین صد در صد خودم هم میمردم ولی از این وضعیت که بهتر بود تو باغ قدم میزدم تا حالم بهتر شه شایان اومد تو حیاط و منو که دید چشماش چهارتا شد و گفت _تو اینجا چیکار میکنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟.
:با اجازه ی رعنا خانم اومدم.
اومد نزدیک و گفت _دیگه چی از جونمون میخوای؟ داداشم و کشتی بست نبود؟ باز اومدی چیکار؟.
:من داداشت و کشتم؟... خودت که اونجا بودی دیدی که وکیلی بهش شکلیک کرد دیدی که خودش رفت سمت درختا و افتاد.
_درسته، ولی اگه تو سرت و تو کار ما نمیکردی هیچکدوم از این اتفاقات نمیفتاد حالا هم برو بیرون از اینجا.
بعد راهش و کشید و رفت سمت خونه گفتم: چرا داری مخفی کاری میکنی؟ چرا واقعیت و نمیگی؟.
وایستاد و گفت _واقعیت اینه که تو زندگی ما رو داغون کردی حالا هم راست راست داری اینجا جولون میدی.
باز خواست بره گفتم :اون زنده است مگه نه؟ اصلا شما جنازه شو پیدا نکردین درسته؟.
نگاهم کرد و گفت _خوبه! توهم زدی، چی میزنی انقد بالایی؟.
باز رفت سمت خونه منم پشت سرش رفتم رعنا و عزیزخانم و لیانا نشسته بودن شایان سلام داد و رفت نزدیک و گفت _با من کار داشتی خاله رعنا.
رعنا بلند شد و اومد نزدیک شایان و گفت _میخوام برم جای پسرم، منو میبری.
شایان گفت _بله خاله، اماده شین خودم میبرمتون.
رعنا گفت _عزیزخانم، میشه غذا بذارین... میخوام ببرم برای پسرم، مطمئنا غذای درست و درمون نخورده گشنه است.
شایان با تعجب گفت _غذا ببرین برای یه مرده؟.
رعنا معترضانه گفت _نه پسرم نمرده، زنده است تو میدونی کجاست منو ببر پیشش، همین الان.
شایان گفت _چی میگی خاله؟ من خودم جنازه شو دیدم خودم اون و دفن کردم چطور میگی که اون زنده است؟.
_چرا نذاشتی من پسرم و ببینم؟.
_نمیخواستم حالتون بد بشه شما تازه پسرتون و پیدا کرده بودین دلم میخواست همون قیافه ای که تو درمانگاه دیدین و همیشه به یاد بیارین.
رعنا زانو زد رو زمین و گفت _شایان التماست میکنم بگو پسرم زنده است؟ بگو کجاست؟ لطفا، ازت خواهش میکنم.
شایان نشست و گفت _این کارا چیه؟ من بهتون دروغ نگفتم نمیدونم این حرفا رو از کجا شنیدین که اینجوری میگین.
_خب اگه اون و واقعا پیداش کردین چرا نبردنش پزشک قانونی؟ چرا مصطفیِ عوضی، الان بیرون واسه خودش میگرده.
_شما بدبین شدین باور کنین من تمام تلاشم و دارم میکنم تا وکیلی و گیر بندازم شما یه مدت دندون رو جگر بذارین من قول میدم که گیرش بندازم اینجوری خودتون و عذاب ندین.
_شایان.. تو واقعا با چشمای خودت سهرابم و دیدی؟.
شایان بلند شد و رفت سمت میز و عکس سهراب و برداشت و نشست رو مبل و گفت _نمیدونم چرا همیشه اصرار داشت وقتی که مرد، این عکسش و ربان بزنیم همیشه میگفتم تو خل شدی اصلا چرا باید به فکر مرگ باشی، میگفت فکر کن این اخرین وصیتمه، میذارمش تو اتاقم و به موقعش بذار تو مراسمم، مثل یه امانتی که باید به دست صاحبش برسه... میگفت اگه به حرفش گوش نکنم میاد سراغم و منو هم با خودش میبره.
عزیزخانم عکس و گرفت و گفت _الهی بمیرم برای این خنده ی قشنگش، رو دل هممون داغ گذاشت.
یهو تو ذهنم یه جرقه خورد گفتم: بهتون چی گفت؟... مثل یه امانتی؟.
شایان با تعجب نگاهم کرد و انگار یاد حرف سهراب افتاد و گفت _دوباره بگو بهت چی گفت.
گفت: به شایان بگو بعد از مرگم اون امانتی و به صاحبش برسونه.
شایان قاب عکس و از عزیزخانم گرفت و بازش کرد و گفت _این دیگه چیه؟.
رفتم نزدیکتر پشت عکس.، یه فلش مخفی شده بود شایان با تعجب نگاهش میکرد گفت _منظور از امانتی این بود؟ حالا صاحبش کیه؟.
خیلی عجیب بود اینکه یکی یه فلشی و پشت عکس قایم کنه و بعد بخواد عکس و تو مراسمش بذارن. شایان فلش برداشت و رفت طبقه بالا .رعنا گفت _کجا میری؟ بیا اینجا، ببینم اون چیه؟.
شایان نگاهش کرد و گفت _خاله دندون رو جگر بذار ببینم چیه، بعد بهتون میگم.
بلافاصله رفت تو اتاق. همه با تعجب به هم نگاه میکردیم.
... راوی...
شایان وارد اتاق سهراب شد و لپتاپ و برداشت و روشن کرد و فلش و وارد جایگاه کرد و پوشه رو باز کرد چند تا فیلم و عکس بود دونه دونه و با دقت نگاه میکرد و به این فکر میکرد صاحبش کیه؟ فیلم ها به صورت مخفیانه گرفته شده بود روایت فیلم اول:(چندین مرد و یک زن که شامل احمدی و فاتح و خانم مقدم بودن دور یک میز بزرگ و گرد نشسته بودن و درحال صحبت و معامله مواد بودن هرکی یه حرفی میزد تا اینکه دوتا پسر بچه ی دوازده یا سیزده ساله رو اوردن داخل و مردی باهاشون بود گفت _این دوتا بچه، بیرون وایستاده بودن و جاسوسی میکردن.
بچه ها التماس میکردن هی میگفتن ما جاسوس نیستیم یکی از مردهای ناشناس تفنگش و دراورد و دوتاشون و کشت و بی اهمیت به چیزی دوباره مشغول کار خودشون شدن).
روایت فیلم دوم:(داخل بیابون بود دوباره همون جمع بود دوتا کامیون هم با فاصله ازشون نگهداشته بود بعد از یکم گپ و گفت، سه تا کوله پشتی بینشون رد و بدل شد بعد کامیون ها بررسی شد و همه سوار ماشین شدن و رفتن).
عکس ها از قیافه مردمانی بود که توی دوتا فیلم بود و چند تا هم از اتاق هایی بود که داخلشون پر از تجهیزات پزشکی و مواد و سلاح بود.
شایان نمیدونست باید چیکار کنه این فلش و به کی تحویل میداد به پلیس یا وکیلی؟ اون شب و تا صبح با خودش فکر کرد و اخر سر تصمیم خودش و گرفت صبح زود، بدون اینکه به کسی چیزی بگه رفت بیرون، تنها مقصدش مرکز بود با چندتا از دوستهاش هماهنگ کرده بود تا مدارک مربوط به باند خلافی که چند سال تحت تعقیب بودن و تحویل بده مطمئن بود با این فلش، افراد زیادی گیر میفتن و مطمئنا تا سالیانِ سال تو زندان میموندن اینجوری وکیلی هم که خودش رد اتهام کرده و ازاد شده بود دوباره گیر میفتاد چون تجهیزات پزشکی واسه اون بود. وارد ساختمان شد و بعد از ورود زدن به سمت سالن اجتماعات رفت اونجا خیلی ها منتظرش بودن از مامورین پایین دست تا فرمانده ها، شایان بعد از گفتن سلام و خسته نباشید فلش و وارد لپتاپ کرد و تصاویر و روی مانیتورِ نصب شده روی دیوار انداخت و توضیح داد که فیلم ها توسط چه کسی گرفته شده و هدفش چی بوده بعد از تموم شدن حرفاش هرکی یه نظری میداد و دراخر همه متفقالقول گفتن باید افراد خلافکار و دستگیر کنن.....