محرمِ_قلبم : این امکان نداره 

نویسنده: najafimahur

... مهتا... 
دومین روزیه که اینجام، سهراب هنوز حالش خوب نشده فقط هر چند وقت یکبار بیدار میشه و سرنگ درخواست میکنه و باز میخوابه. 
میترسم، نمیدونم اون سرنگ لعنتی چی داره که سهراب اینجوری له له میزنه براش! بیدار شد باز داشت غر میزد و سرنگ میخواست گفتم:  تو اون سرنگ چیه؟. 
اروم گفت _نمیدونم. 
:پس چرا میخوای؟. 
_بهش نیاز دارم بدنم درد میکنه فکر میکنم... مُع... تادم کردن. 
هینی کشیدم و گفتم:  این امکان نداره! اخه چرا باید این کار و بکنن؟. 
بلند رها رو صدا زد دختره اومده گفت _بله چه خبرته؟. 
_از اون سرنگه میخوام. 
_مصرفت خیلی بالا رفته، مصطفی بفهمه شاکی میشه. 
سهراب داد زد_گور بابای تو و مصطفی، از اون سرنگ لعنتی میخوام. 
_گور پدر خودت بیشرف... مصطفی گفته بهت سرنگ ندم تا بیاد. 
خواست برگرده یه پسری اومد و از پشت، رها رو بغل کرد و گفت _کجایی خانومی؟ نمیگی علی دلش برات تنگ میشه. 
رها گفت_لعنتی، چرا راحتم نمیذاری یه لحظه؟. 
رها رو تو بغلش برگردوند و گفت _دلم نمیخواد ازم دور شی.
بعد لبش و بوسید حالم بد شد ولی نمیتونستم چشم بردارم دختره هم بدش نیومد پسره رو بغل کرده بود و با ولع لباش و میخورد سهراب که رو زمین نشسته بود اومد و جلوی من وایستاد جوری که نبینمشون گفت _چیو نگاه میکنی تو؟.
نگاهش کردم خیلی ضعیف شده بود کل صورت و بدنش کبود و زخم بود زخم سینه اش و با باند بسته بودن با سهرابی که من عاشقش بودم زمین تا آسمون فرق میکرد یهو داد زد _گورتون و گم کنین عوضیاا.
علی گفت _خفه شو، داری مزاحم میشی.
بدون اینکه نگاهشون کنه گفت _برین تو همون دخمه ای که تاحالا بودین، مگه نمیبینین یه دختر جوون اینجاست؟.
پسره ی پرو گفت _اگه دلش میخواد، میتونه بیاد تو بازی.
از چشمای سهراب، خون میبارید خیلی عصبانی بود برگشت سمتش و گفت _جرات داری یبار دیگه حرفت و بزن.
علی بی اهمیت به سهراب، داشت حرف بد میزد دختره براش عشوه میومد. بخاطر سهراب نمیدیدم که چیکار میکنن ولی حالم داشت بد میشد سهراب دستم و گرفت از ترس دستم کشیدم گفت _دیروز.. صیغه رو... خوندم.
ترسیدم که نکنه بخواد بلایی سرم بیاره گفتم:  من باهات هیچ جا نمیام.
_باید بیای.. نمی.. خوام ببینی و بشنوی.
بلند شدم مثل دیوار مانع دیدنم شد و رفتیم سمت در خروجی که صدا کم بود اروم نشست رو زمین و تکیه داد به دیوار، منم با فاصله کنارش نشستم چند بار محکم سرش و کوبید به دیوار پشت سرش گفتم :خوبی؟.
_از درد دارم میمیرم.
:چیکار کنم برات؟.
_سرنگ... میخوام.
:ولی اون مواده، تو نباید استفاده کنی.
_دارم میمیرم... از درد.
:خواهش میکنم تحمل کن تو باید پاک بشی.
_همینجا بمون باید برم تا پیداش کنم.
:نه توروخدا تو نباید معتاد شی.
_خیلی دیر شده برای گفتن این حرف. 
بلند شد ولی انگار سرش گیج شد و باز نشست گفتم :بمون، خودم میرم میارم.
خواستم بلند شم گفت _نرو،.. اونجا.. مناسب تو نیست.
:زود برمیگردم.
از درد پیچید به خودش، رفتم ته سوله که یه اتاق بود نگاهم افتاد به اون دو تا آشغال که داشتن کثافت کاری میکردن نگاهم و ازشون گرفتم و دستام و گذاشتم رو گوشام و با سرعت رفتم تو اتاق، یکم خرت و پرت بود جا بجا کردم هر لحظه منتظر بودم یکی سر برسه. 
زیر آشغالا پیداش کردم، یه کیف چرم قهوه ای بود بازش کردم و از داخلش سرنگ و شیشه که چیز اب مانند، داخلش بود و برداشتم و سریع از اتاق زدم بیرون و بدون اینکه به اون دوتا نگاه کنم رفتم پیش سهراب، طفلک از درد روی زمین مثل یک جنین مچاله شده بود و میلرزید گفتم :آقای همتی سرنگ و برات آوردم.
نگاهش که به سرنگ افتاد انگار دنیا رو بهش دادن سریع نشست و سرنگ و پر کرد و زد تو بازوش یه نفس عمیق کشید گفتم :وکیلی قول داد جفتمون و ازاد کنه.
_درعوض؟.
:دخترش و اموالش و بهش بدین.
_تو همین یکی دو روزه ادرس دخترش و میدم و آزادت میکنم.
:اموالش میخواد در مقابل ازادی تو.
_پس منو مرده بدون.
:چرا انقد لجبازی؟ چرا اموالش و بهش نمیدی تا ازاد بشی؟.
_دست من نیست، همش و دولت مصادره کرد.
:آقای همتی توروخدا.
_امشب از اینجا میبرمت بیرون. 
...راوی...
شایان به خونه ای که ادرسش و از منوچهر گرفته بود رفت ولی هیچکی نبود رفت سمت سوله که سمت گیلان بود تا شب میرسید فقط دعا میکرد سهراب و مهتا اونجا باشن رعنا خانم زنگ زد و بازم گله کرد با کلی مکافات راضیش کرد به پلیس چیزی نگه، حق داشت مادر بود و نگران....
لیانا با ناراحتی گفت _مامان رعنا، چرا انقد خودت و آزار میدی؟.
_دلم شور میزنه مطمئنم برای پسرم اتفاق بدی افتاده.
عزیزخانم شربت و تعارف کرد و گفت _این چه حرفیه رعنا خانم؟ من مطمئنم اقا سهراب حالش خوبه خوبه.
_خدا از دهنت بشنوه عزیزخانم، من که مردم از نگرانی.
فرامرز گفت _رعنا جان انقد خودت و اذیت نکن، از پا میفتی.
_دل نگرانم، تا یک هفته پیش یه جور نگران بودم الان یه جور.
_نظرت چیه بری مطب؟ الان کلی بچه ی مریض منتظرتن حتما.
_تمرکز ندارم فقط میخوام یه لحظه صداش و بشنوم یا ببینمش.
_رعنای من لطفا، اگه بخوای اینجور خودت و اذیت کنی میبرمت و دیگه اجازه نمیدم بیای خونه ی پسرت.
رعنا اروم و با حرص فرامرزی گفت و فرامرز از عزیز خانم درخواست غذا کرد رعنا گفت _تو نمیتونی منو از دیدن پسرم محروم کنی. 
_خوب میدونی که هرچی بگم و انجام میدم،من تا حالا زیر حرفم نزدم. 
عزیز خانم غذا رو اورد فرامرز رو به رعنا گفت _این غذا رو بخور تو این مدت غذای درست و حسابی نخوردی.
رعنای لجباز گفت _نمی‌خورم.
فرامرز لحبازتر گفت _بسیار خب، بلند شو بریم این اخرین باری که میای اینجا.
رعنا دوباره حرصی فرامرزی گفت و بشقاب غذا رو برداشت و شروع کرد به خوردن. فرامرز نقطه ضعف رعنا رو پیدا کرده بود و خوب میدونست چجوری به خواستش برسه. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.