*بخش سوم*
چند روزی گذشت یکی برام ادرس فرستاده بود و نوشته بود_ لطفا یک ساعت دیگه بیا به این ادرس(...).
برام سوال شد که کیه؟ ادرس کجاست؟ پیام دادم: شما کی هستین؟ با من چیکار داری؟.
فقط نوشته بود_ لیانا.
یکم فکر کردم به آدرس یادم اومد که همون خونه ای که قبلا سهراب و تعقيب کردم ولی چرا باید اونجا قرار بذاره؟.
میترسیدم که بخواد بلایی سرم بیاره ولی خب چرا؟ یادم اومد که اون نامزد سهرابِ، احتمالا حسودیش شده که نامزدش اسم منو گفته، میخواد سر به نیستم کنه، به خودم طعنه زدم که قضیه رو جنایی نکن.
با اینکه میترسیدم ولی اماده شدم و رفتم سمت ادرس.
نیم ساعت گذشته بود از زمانی که لیانا گفته بود ولی مهم نبود بهش پیام دادم: من رسیدم.
ولی جواب نداد یکی دو دقیقه ای صبر کردم وقتی جوابی نشد زنگ زدم ترانه جواب داد گفت _بله بفرمایید.
گفتم: سلام مهتام، بهم پیام داده بودین، خواستم بگم من رسیدم به مقصد.
از لرزش صداش معلوم بود که جا خورده با مِن مِن گفت _الان؟... نیم ساعت دیر اومدی چرا؟.
گفتم: خب اگه ناراحتین میتونم برگردم.
گفت _نه همونجا که هستین بمونین، الان میام پیشتون.
قطع کرد و حدودا پنج دقیقه اومدنش طول کشيد، تا رسید دست منو گرفت و برد پشت درختایی که همون نزدیکی ها بود و گفت _مهتا خانم باید یکم منتظر بمونین تا آقا شایان بره، میترسم شمارو ببینه و دردسر بشه.
گفتم: خب شما که انقد میترسین چرا با من اینجا قرار گذاشتین؟ میتونستین خارج از اینجا همو ببینیم.
گفت _نه ممکن نبود، لیانا خانم و از رفتن به بیرون منع کردن تنها جا همینجاست ولی باید فعلا صبر کنیم.
همون موقع در خونه باز شد و یه ماشین اومد بیرون و رفت.
ترانه یه نفس راحت کشید و گفت _خیلی خب رفت من میرم داخل، در و باز میزارم بیا، فقط حواست باشه کسی نبینتت.
سرم و تکون دادم، ترانه رفت داخل، پشیمون شدم و خواستم برگردم که ترانه اومد بیرون و با دست علامت داد که برم سمتش، دوباره به داخل سرک کشید، وقتی بهش رسیدم، دست منو گرفت و کشید داخل، با عجله میرفت دیگه تقریبا داشتیم فرار میکردیم حواسم به اطراف بود حیاط قشنگ و بزرگ و سرسبزی داشت وسطش و سنگ فرش کرده بودن خیلی قشنگ بود خونه اش مثل قصر بود نزدیک خونه بودیم که یهو صدای یکی از پشت سرمون اومد که گفت _ترانه... داری چیکار میکنی؟.
ترانه وایستاد و منم مجبور به اطلاعات شدم برگشتیم سمت صدا، یه آقای سن بالا بود با موهای جوگندمی، ترانه گفت _عمو رسول میشه به کسی چیزی نگی خودت که اقا رو میشناسی پوست از سرم میکنه.
مرده یا همون عمو رسول گفت _نگران نباش باباجان، من حرفی نمیزنم فقط این خانم کیه؟.
یواش سلام دادم که با مهربونی جوابم و داد، ترانه گفت _از دوستای لیاناست، یه کار کوچیک داره زود میره.
عمو رسول گفت _باشه دخترم، من مواظب همچی هستم فقط موقع رفتن حواست باشه ماهان نبینه! خدا به همراهتون.
ترانه تشکر کرد و رفتیم داخل خونه اش خیلی بزرگ و قشنگ بود وسط سالن پله میخورد ازش رفتیم بالا کلی اتاق تو راهرو بود منو برد دست راست دومین اتاق و در زد. لیانا در و باز کرد و گفت _خوش اومدی، بیا تو.
با ترانه رفتیم داخل، اتاقش اندازه نصف خونه من بود ترانه گفت _لیانا فقط یک ربع، زیاد طولش نده.
لیانا گفت _باشه برامون شربت بیار لطفا و نذار ماهان بفهمه.
ترانه اروم سر تکون داد و رفت. خیلی دلم میخواست بدونم ماهان کیه که همه ازش فرارین.
لیانا دستم و گرفت و کشید رو تختش نشوند و گفت _خب تعریف کن چیکارا میکنی.
ازش متنفر بودم چون قلب سهراب و بدست اورده بود بجای جواب دادن به سوالش گفتم: اومدم اینجا ببینم قضیه چیه؟ چرا دنبال من میگشتی؟اصلا منو از کجا میشناسی؟ .
خورد تو ذوقش انگار، انتظار اینو نداشت پوکر شد و گفت _گفتم که اسمتو اتفاقی از زبون سهراب شنیدم برام جالب بود بفهمم کی هستی.
گفتم: چرا باید اقای همتی اسم منو بیاره؟.
گفت _نمیدونم! همشو نشنیدم، داشتم از جلو اتاقش رد میشدم شنیدم که فقط گفت اون دختره مهتا شَ....
گفتم: شریفی.
بشکنی زد و گفت _اره شریفی،.. گفت تو هم مثل اون دختره مهتا شریفی برات مهم نیست که چه بلایی ممکنه سرت بیاد ،فقط همین و شنیدم .
برام سوال شد که منظورش از بلا چیه؟ چرا باید سرم بلا بیاد؟ اصلا کی میخواد بلا بیاره؟ نمیتونستم ازش بپرسم خیلی سوال توی ذهنم بود دیگه داشتم کلافه میشد گفتم: منظورت چیه؟ کی میگفت؟ به کی میگفت؟.
گفت _سهراب میگفت، به کی و مطمئن نیستم چون اون روز اینجا هیچکی نبود ولی حدس میزنم تلفنی به دوستش شایان بگه.
همه چی عجیب بود مخصوصا اینکه سهراب دوست داشته باشه. گفت _ببینم تو با سهراب رابطه ات چطوره؟ دوستش داری؟.
از حرفش جا خوردم و گفتم: نه چرا باید دوستش داشته باشم؟.
خندید و گفت _خب بابا چرا میزنی؟ اخه تو رستوران حواسم بهت بود که هی نگاهش میکردی، و اینکه میدونم که تو دانشگاه هم بهش توجه میکردی و ازش تقلید میکردی.
خجالت کشیدم گفتم: تو چیکاره اقای همتی هستی؟.
در زدن، لیانا ترسیده بود ولی چرا؟ نمیدونم.. گفت _کیه؟.
از اون طرف صدای یک زن اومد گفت _لیانا جان برات شربت اوردم.
لیانا انگار خیالش راحت شد گفت _بیا تو.
در و باز کرد، عزیز خانم بود که با یه سینی شربت اومد تو با لبخند سلام داد به احترامش بلند شدم و سلام دادم قیافه اش خیلی مهربون بود شربت تعارف کرد برداشتم و نشستم.
عزیزخانم رو به لیانا گفت _دخترم! دوستت تا کی قراره اینجا باشه؟.
با اینکه ناراحت شدم ولی سعی کردم به روم نیارم گفتم: دیگه میخواستم برم.
شربت و گذاشتم تو سینی که دست عزیز خانم بود و بلند شدم و راه افتادم سمت در، لیانا با ناراحتی گفت _عزیز خانم.
اومد روبروی من وایستاد و گفت _چرا ناراحت شدی عزیز خانم منظوری نداشت فقط سوال پرسید، بیا بشین میخوایم صحبت کنیم.
دستم و کشید، دوباره رو تخت نشوند ولی دلم نمیخواست اینجا باشم دیگه داشت بهم بی احترامی میشد.
لیانا گفت _عزیزخانم شربت و بده به من و برو پایین، هرموقع سهراب اومد بهم خبر بده دلم نمیخواد مهتا رو اینجا ببینه.
گفتم: اگه اجازه بدی میرم ،انگار وجود من خيلی نگرانتون کرده.
عزیزخانم گفت _دخترم مارو ببخش، حقیقتش اقا از اینکه کسی بی اجازه و دعوت بیاد خونه اش، خوشش نمیاد بخاطر لیانا جان میتونی ده دقیقه دیگه هم بمونی.
از اتاق رفت دلم گرفت منکه با دعوت اومده بودم و میخواستم برم، لیانا نمیذاشت.
شربت و سر کشیدم خیلی خوش مزه بود بازم دلم میخواست ولی حیف که کسی از من خوشش نمیومد، از حرفای لیانا چیزی نمیفهمیدم فقط به رفتن فکر میکردم پنج دقیقه ای گذشت از جا بلند شدم که لیانا گفت _چیشد یهو؟ کجا میری؟.
گفتم: زمانم تموم شد میخوام برم.
رفتم سمت در، جلوم گرفت و گفت _میشه بازم ببینمت؟.
گفتم :اره ،ولی هرجایی به غیر از اینجا.
خندید و قبول کرد از اتاق خارج شدم و با ترانه که داشت میومد سراغم، از ویلا رفتم بیرون، نمیدونستم چرا همه از صاحب خونه میترسیدن؟ چرا لیانا نمیتونست بیاد بیرون؟ چرا سهراب اون حرف و راجع به من بزنه؟ حس بدی داشتم.....
روز جمعه ساعت دو تا چهار میدونستم که سهراب میره کتابخونه ای که چند تا خیابون با دانشگاه فاصله داره انگار عادتش بود چندین بار که رفته بودم متوجه شدم و زمانی که نمیتونستم برم بهار و میفرستادم تا مطمئن شم.
رفتم سمت کتابخونه حدسم درست بود چون داشت از بین قفسه ها کتاب انتخاب میکرد منم رفتم و چندتا قفسه رو سرسری نگاه کردم و رفتم جایی که سهراب بود طوری وانمود کردم که انگار اتفاقی بوده داشتم بین کتاب ها میگشتم حدودا یک دقیقه گذشت حس کردم سهراب کنارم وایستاده سر چرخوندم و نگاهش کردم تکیه داده بود به قفسه و دست به سینه و عصبانی نگاهم میکرد ترسیدم از نگاهش، ولی خودم و جمع و جور کردم و گفتم: آقای همتی! شمایین؟.
ولی حرف نمیزد.
همیشه اروم و خنثی بود و من اولین بار بود اخمش و میدیدم گفتم :مشکلی پیش اومده؟.
با عصبانیت گفت _منو تعقيب میکنی؟... چرا همیشه جلوم سبز میشی؟.
جا خوردم از حرفش، من میخواستم فقط ببینمش، کاری بهش نداشتم ولی انگار حضور من ناراحتش میکرد اروم گفتم: من اومدم کتاب بخرم به شما کاری ندارم.
نیشخندی زد و گفت _دست از سرم بردار من دیگه نامزد دارم و به تو هم علاقه ای ندارم.
قلبم شکست باورم نمیشد انقد صریح حرفش و بزنه! حالم بد شد هر لحظه ممکن بود سرم گیج بره و بخورم زمین، زل زده بودم به جای خالی سهراب، دلم ضعف رفت از بی مهریش، کاش باهام یکم مهربون بود سعی کردم بی خیال باشم و کتاب بردارم ولی بی فایده بود اشکام ریخت، همون موقع صدای کوروش و پشت سرم شنیدم که گفت _بالاخره پیداتون کردم.
اشکام و پاک کردم و برگشتم طرفش، پشت سرم وایستاده بود گفتم :شما اینجا چیکار میکنین؟.
با خجالت گفت _راستش از دانشگاه تا اینجا دنبالتون بودم تا باهاتون صحبت کنم.
گفتم: بفرمایید چی میخواین؟.
گفت _اگه اجازه بدین بریم یه جا بشینیم و صحبت کنیم.
سرم و تکون دادم و رفتیم بیرون، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
منتظر حرف زدنش بودم، ولی انگار اون دنبال مقصد بود تا اینکه جلوی یه کافی شاپ نگهداشت و ازم خواست پیاده شم خیلی مشتاق شنیدن حرفاش بودم پشت سرش رفتم و رو صندلی پشت میز نشستم و قهوه سفارش دادیم داشتم نگاهش میکردم هی این دوست و اون دست میکرد میخواست منو دق بده خواستم بحث و باز کنم گفتم: خوب هستین شما؟.
با لبخند نگاهم کرد و گفت _خیلی ممنون شما خوبین.
گفتم: خب چی میخواستین بهم بگین؟.
سرش و انداخت پایین و گفت _ راستش نمیدونم چطور بگم.
دلم میخواست سریعتر حرف بزنه چون داشتم عصبی میشدم گفت _راستش مهتا خانم من راجع به شما با خانواده ام صحبت کردم خواستم اگه اجازه بدین شما رو.... از بزرگترتون خواستگاری کنم.
حس میکردم سرخ شدم از حرفش، اخه خیلی یهویی بود از خجالت سرم و انداختم پایین گفت _میدونم که الان بزرگتر شما خواهرتونه، شماره نداشتم مجبور شدم به خودتون بگم حالا ممکنه که شمارشو بدین تا باهاشون قرار بذارم؟.
نمیتونستم حرف بزنم اصلا چی میگفتم؟ شماره رو میدادم تا بیاد خواستگاری؟ پس سهراب چی؟ یهو جمله ی اخرش تو ذهنم اومد(دست از سر من بردار من نامزد دارم و به تو هیچ علاقه ای ندارم ) تصمیم گرفتم شماره آنا رو بهش بدم باید باهاش ازدواج میکردم، اینجور از بلاتکلیفی هم در میومدم.
یکم طولش دادم و در نهایت شماره رو بهش دادم و از کافه زدم بیرون تا بیشتر خجالت نکشم تو مسیر خونه بودم گوشیم زنگ خورد لیانا بود، ولی نباید جواب میدادم چون اون طرف سهراب بود و من میخواستم ازدواج کنم اهمیت ندادم ولی اون هم ول کن نبود و هی زنگ میزد شاید سه یا چهار بار زنگ زد، جواب دادم و گفتم: بله چی میخوای هی زنگ میزنی؟.
گفت _چرا جواب نمیدی میدونی چندبار زنگ زدم.
با عصبانیت گفتم: خب حالا بگو ببینم چیکار داری؟.
گفت _چته! چرا انقد عصبانی تو؟.
گفتم :اگه کار نداری قطع کنم؟.
گفت _کارت دارم، میخوام ببینمت لطفا.
گفتم :ولی من نمیخوام ببینمت اون روز به اندازه کافی بهم بی احترامی شد لطفا دیگه زنگ نزن.
گوشی و قطع کردم و نه به تماسش اهمیت دادم و نه به پیامش که نوشته بود_ فردا ساعت ده صبح بیا به ادرس.....
با اینکه هنوزم کنجکاو بودم بدونم اون حرفا رو چرا درمورد من زده بودن، ولی باید بی اهمیت میشدم فردا رسید و طبق معمول با بهار و امیر توی کافه ی سر خیابان دانشگاه نشسته بودیم ساعت ده بود. دوباره لیانا زنگ زد و من قطع کردم و درعوض پیام دادم: من با دوستام اومدم بیرون و نمیخوام تورو ببینم.
اون پیام داد_من هیچ دوستی نداشتم و فکر میکردم ما با هم دوستیم.
نمیدونم چرا بخاطرش ناراحت شدم. بهار با لبخند گفت _کیه؟ آقا کوروشه؟.
سرم و به نشانه نه تکون دادم خورد تو ذوقش و گفت _پس کیه؟.
قبل از اینکه جواب بدم گوشیش زنگ خورد نگاه کرد و گفت _این دیگه کیه؟.
و جواب داد _بله بفرمایید.
انگار از کسی که پشت خط بود خوشش نیومد اخم کرد و گفت _بله شناختم، چیکار داری؟..... نخیر چرا باید اجازه بدم با نامزدم صحبت کنی.
امیر با تعجب گفت _کیه؟.
بهار گوشی و از گوشش جدا کرد و گفت _همون دختره است که تو رستوران بهت شماره داد.
امیر گوشی و ازش گرفت و گذاشت رو بلندگو و گفت _بفرمایید خانم چرا باز زنگ زدی؟.
این وسط بهار از امیر ناراحت شد که چرا جواب دختره رو داده.
لیانا گفت _ببخشید که مزاحمتون شدم من با مهتا قرار داشتم ولی نیومد، خواستم باهاش صحبت کنین و راضیش کنین که بیاد.
امیر گفت _بهش زنگ زدین؟.
گفت _اره هم زنگ زدم هم پیام دادم ولی جواب نداد.
امیر با نیشخند گفت _خب وقتی جواب نداده یعنی دوست نداره بیاد دیگه، چه اجباری هست.
لیانا گفت _نمیدونم چرا از من خوشتون نمیاد من مگه چیکار کردم که انقد باهام بد رفتاری میکنین؟.
امیر گفت _دلیلی نداره که ازتون خوشم بیاد من خودم نامزد دارم.
لیانا هووفی کشید و گفت _منظورم همتون بودین، تو، نامزدت، مهتا، من چه گناهی کردم جز اینکه دختر سهرابم.
سه تایی با چشمای گرد شده به هم نگاه کردیم، کی باورش میشد که لیانا دختر سهراب باشه؟ مگه اون چند سالش بود که یه دختر چهارده یا پانزده ساله داشته باشه امیر با تعجب گفت _ببخشید صداتون قطع شد میشه دوباره بگین.
لیانا گفت _گفتم به مهتا بگو بیاد میخوام ببینمش و باهاش صحبت کنم فعلا خدانگهدار.
سریع قطع کرد امیر گفت _دخترِ سهراب بود؟.
بهار گفت _امکان نداره مگه اون چند سالشه؟.
گفتم: خب اگه دخترشه! چرا باید خودش و نامزدش معرفی کنه؟.
و هیچ کدوم جوابی برای این سوالات نداشتیم باید میرفتم و میدیدمش تا میفهمیدم قضیه چیه؟ بلند شدم و رفتم بیرون و به بهار که هی صدام میزد اهمیت ندادم یه تاکسی گرفتم و رفتم به ادرسی که لیانا برام فرستاده بود یه مرکز خرید بود راحت پیداش کردم تو یه کافه نشسته بود رفتم نزدیک و سلام دادم با مهربونی بلند شد و گفت _سلام عزیزم خوش اومدی بیا بشین.
باورم نمیشد من بهش بی احترامی کردم و اون باهام مهربون بود نشستیم دور میز گفت _چرا انقد دیر کردی؟ الان سهراب میاد و نمیذاره باهم صحبت کنیم.
گفتم: تو با اقای همتی چه نسبتی داری؟.
لبخند زد و گفت _کنجکاو شدی، اره؟.
بعد از چند ثانیه سکوت، گفت _ما الان باهم دوستیم دیگه... اره؟.
گفتم: تو چرا میخواستی منو ببینی؟ چی میخوای بگی؟.
گفت _خب من میخوام یه دوست پیدا کنم کی بهتر از تو؟ هم مهربونی هم با ادبی هم خوشگلی.
گفتم: لیانا تو و اقای همتی چه نسبتی با هم دارین؟.
گفت _جواب تو میدم ولی قبلش میخوام بدونم منو دوست خودت میدونی یا نه؟.
نمیدونم چرا انقد محتاج دوسته، یه دختر با اون همه رفاه و امکانات، چرا باید رفاقت و گدایی کنه؟ من باید چی کار میکردم؟ قبول میکردم یا نه؟ اگه قبول نمیکردم شاید واقعیت و نمیفهمیدم گفتم: تو میخوای با هم دوست باشیم؟ ولی تو که نمیتونی زنگ بزنی، نمیتونی بیای بیرون، پس این دوستی به چه دردی میخوره؟.
با ناراحتی سرش و انداخت پایین و گفت _میدونم! ولی میخوام تو دلم امیدوار باشم که بجز نگین و سپیده یه دوست دیگه هم دارم.
نگین و سپیده رو نمیشناختم ولی خودش گفت که دوستاشن. گفتم: تو خیلی مهربونی.
لبخند زد و گفت _خب نظرت چیه؟ حالا دوستیم؟.
منم لبخند زدم و سرم و تکون دادم و گفتم: منم بجز بهار دوستی ندارم، بدم نمیاد دوستی با تو رو تجربه کنم.
خیلی ذوق زده شد دلم براش سوخت و به افتخاری دوستیمون بستنی سفارش داد.
دلم میخواست بدونم سهراب چند سالشه؟ زنش کجاست؟ مگه چند سالگی ازدواج کرده که لیانای خرس گنده رو داره؟.
داشتیم بستنی میخوردیم که سهراب هم اومد و نشست و گفت _دو دقیقه هم نمیشه تورو تنها گذاشت حتما باید یه گندی بزنی؟.
بعد با عصبانیت رو به من گفت _مگه نگفتم نمیخوام ببینمت چرا اومدی اینجا؟.
قیافه اش ترسناک شده بود نمیتونستم حرف بزنم لیانا بستنی شو هل داد سمت سهراب و گفت _بیا بستنی بخور خنک شی بعد با هم صحبت میکنیم.
وقتی دید سهراب کاری نمیکنه، گفت _خب تو گفتی معاشرت با دوستام که مشکلی نداره مهتا هم دوستمه دیگه.
سهراب با همون اخم به لیانا نگاه کرد و گفت _اونوقت از کی؟.
لیانا با ذوق گفت _از ده دقیقه پیش.
سهراب نگاهش و معطوف به جای دیگه ای کرد و گفت _میریم خونه، بعد من میدونم و تو.
خیلی اشکار غم و ترس و تو قیافه ی لیانا دیدم مگه قرار بود چیکار کنه که این دختره طفل معصوم انقد ترسیده، دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم و تو گوشش گفتم: من میرم، نمیخوام برات دردسر درست کنم.
گفت_نه بمون داره شوخی میکنه.
ولی قیافه اش اینو نشون نمیداد خیلی کنجکاو بودم بدونم چرا همه از سهراب میترسن. یک اقایی اومد و نشست کنار سهراب و گفت _چقد خسته کننده است این معامله های تجاری.
سهراب گفت _تموم شد؟.
پسره سر تکون داد و گفت _اره بالاخره.
بعد با لبخند رو به من گفت _نمیخواین این خانم و معرفی کنین؟.
لیانا گفت _ دوست منه.
پسره با لبخند گفت _خب این دوست شما اسم نداره؟.
سهراب بدون توجه و نگاه کردن به کسی گفت _مهتا شریفی.
لبخند پسره ماسید و به سهراب نگاه کرد و اروم سر تکون داد و باز به من نگاه کرد با یه لبخند مصنوعی گفت _خوشوقتم مهتا خانم، شایانم.
رو به لیانا گفت _لیانا جون دوست تو امشب دعوت کن برای مهمونی.
لیانا با ذوق گفت _واقعا میتونم دعوتش کنم؟.
شایان گفت _البته عزیزم.
بلافاصله سهراب گفت _خیر چنین اجازه ای نداری.
لیانا با پوکر شد و گفت _بابایی دیگه.
سهراب دستش و گذاشت روی میز و خودش و کشید جلو و گفت _صد دفعه گفتم پیش غریبه ها به من نگو بابایی، وقتی گفتم نه، یعنی نه، دیگه هم در این مورد بحث نمیکنیم.
ازش ترسیدم الان میفهمم چرا همه ازش وحشت دارن لیانا بغض کرده بود قیافه اش بهم ریخته بود شایان گفت _داداشم یکم اروم، خودت که میدونی چقد دل نازکه، حالا امشب بیاد که مشکلی....
سهراب حرفش و قطع کرد و گفت _در این مورد کسی حرف نمیزنه.
لیانا از جاش بلند شد و رفت سهراب گفت _اگه از پاساژ بری بیرون پدرتو درمیارم.
حالم ازش بهم میخورد اون اصلا ادم خوبی نبود حق با بهار بود.
منم بلند شدم و رفتم پیش لیانا که روی نیمکت های جلوی در نشسته بود نشستم کنارش صورتش خیس بود حالا میفهمم چرا انقد گدای محبته، به این خاطر که کلی بی مهری دیده بود گفتم: اون لعنتی واقعا پدرته؟.
بهم نگاه کرد و سرش و به نشانه نه تکون داد نمیفهمیدم چی میگه خودش گفت دختره سهرابه حالا میگه نیست، واقعا گیج کننده بود گفتم: خب اگه پدرت نیست چرا انقد به حرفش گوش میدی؟.
با ناراحتی گفت _اون خیلی برام زحمت کشیده و خرج کرده نمیتونم بهش گوش نکنم.
:ببینم پدر و مادرت کجان؟.
با بغض گفت _مادرم طلاق گرفت و با یکی دیگه ازدواج کرد و پدرم هم نمیدونم کجاست، سهراب نمیذاره درموردش صحبت کنم من برای هیچکی مهم نیستم کاش..... کاش... من... میمردم.
بغلش کردم و گفتم: این چه حرفیه دیوونه، تو خیلی هم مهمی حداقل برای من.
گفت _راست میگی؟.
دلم برای معصومیت و مظلومیتش سوخت. این دختر خیلی کمبود داشت گفتم: خب ما با هم دوستیم دیگه، نیستیم؟.
ازم جدا شد و با خوشی سر تکون داد و گفت _اره با هم دوستیم، تو بهترین دوستی هستی که دارم.
بهش لبخند زدم همون موقع سهراب و شایان هم اومدن سهراب گفت _بریم.
لیانا بهش اهمیت نداد و رو به گفت _جمعه ساعت دو تا چهار عصر یکی از دوستام میتونه بیاد پیشم... میشه این هفته رو تو بیای؟.
گفتم :اگه قراره بهم بی احترامی بشه نمیام.
گفت _نه من بهت قول میدم که کسی بهت بی احترامی نمیکنه.
سهراب رفت سمت در گفتم :باشه جمعه ساعت دو میام پیشت.
لیانا طفلی از خوشی میخواست بال دربیاره بلند شد و خواست بره شایان اومد نزدیک و گفت _لیانا، من با سهراب حرف زدم و راضیش کردم دوستت بیاد مهمونی، خودت ازش دعوت کن.
لیانا گفت _چقد عجیب که قبول کرد، ولی خوبه.
رو به من گفت _امشب تولده عزیز خانمه میشناسیش که؟.
سر تکون دادم ادامه داد_میخوایم براش جشن بگیریم توهم میتونی بیای، من از اومدنت خوشحال میشم.
بلند شدم و گفتم: نه عزیزم نمیام دلم نمیخواد قیافه عبوس اون مردک و ببینم.
لیانا به لبخند گنده زد و گفت _وای الان سهراب بشنوه پدر جفتمون و درمیاره.
.....
من برای تولد نرفتم ولی نمیتونستم زیر قولم بزنم و دل لیانا رو بشکنم حاضر و منتظر بودم که ساعت دو بشه تا بتونم برم به دیدن لیانا، بهار بهم زنگ زد و خواست با امیر و کوروش بریم پارک و منم بهانه اوردم که سرم درد میکنه الان لیانا برام خیلی مهم تر بود.
ساعت یک و نیم بود تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه اشون. وقتی رسیدم بهش زنگ زدم و برام در و باز کرد و رفتم داخل، اینبار بی ترس بی ترانه. سهراب تو هال نشسته بود و کتاب میخوند وقتی منو دید تعجب نکرد انگار میدونست که من میام لیانا که طبقه بالا بود رو نرده ها نشست و با ذوق سر خورد پایین و گفت _خوش اومدی، دوست داری بریم تو حیاط یا اتاق؟.
نمیدونستم چی بگم گفتم: هرجور که خودت دوست داری.
گفت _پس بریم تو حیاط، از خونه بودن خسته شدم.
قبول کردم و خواستیم بریم سهراب گفت _ساعت چهار اینجا باش کارت دارم.
بعد سرش و اورد بالا و نگاهش کرد و گفت _تنها.
اخمام رفت تو هم، هنوز نیومده داشت بی احترامی میکرد لیانا دستم و گرفت و کشید بیرون و گفت _بهش اهمیت نده ، اون دوست نداره کسی بیاد اینجا.
بیخیال شدم و رفتم بیرون خیلی حیاط قشنگی داشت رفتیم یه گوشه الاچیق داشت نشستیم انگار از قبل همچی مهیا بود پارچ شربت، یه دیس شیرینی، شکلات و تخمه گذاشته بودن و برام جالب بود که بدونم وقتی اینجا همچی گذاشتن چرا پیشنهاد داد که بریم اتاقش.
ده دقیقه ای گذشت عزیزخانم هم اومد پیشمون طفلی خیلی از برخورد قبلش ناراحت بود و ازم معذرت خواهی کرد، همون موقع صدای کسی میومد که داشت دنیال عزیزخانم و سهراب میگشت تا اینکه عزیزخانم گفت کجاییم.
شایان بود که با خوشی میومد پیشمون، یه احوال پرسی کرد و گفت _خوش اومدی همتا خانم.
گفتم :خیلی ممنون ولی من مهتام.
لبخند زد و گفت _حالا زیاد هم با هم تفاوت ندارن.
بعد رو به عزیزخانم گفت _رفیق من کو؟ براش خبر خوب آوردم که شاید از اخمش کم بشه.
عزیزخانم گفت _چیزی شده؟ به ما هم بگو.
شایان سر تکون داد و گفت _چیزی نیست که برای شما مهم باشه فقط برای سهراب مهمه.
عزیزخانم گفت _خونه است ولی صبر کن منم بیام.
بعد بلند شد و رفت گفتم: این مرده چرا اینجوریه تفاوت اسمها رو هم نمیفهمه.
لیانا خندید و گفت _جدی نگیر دوست سهرابِ دیگه، ولش کن از خودت برام بگو.
گفتم: چی میخوای بدونی؟.
بی فکر گفت _از خانواده ات بگو.
حس بدی بهم دست داد گفتم: خب پدرم و مادرم سه سال پیش تو تصادف فوت شدن فقط یه خواهر دارم که ازدواج کرده و الان مشهد زندگی میکنه خودم هم برای دانشگاه اومدم تهران.
گفت_تسلیت میگم بهت، خواهرت بچه نداره؟.
گفتم :داره، یه دختر و پسر پنج ساله دو قلو، اسماشون هم ایناز و عماده.
خیلی ذوق داشت عکس هاشون و نشون دادم کلی از روی گوشی بوسیدشون گفتم :خب تو تعريف کن.
با ناراحتی گفت _خب من ده سالم بود چیز زیادی نمیدونم زمانی که پدر و مادرم با هم دعواشون افتاد منو فرستادن شهرستان خونه مادربزرگم، بعد از چند ماه بابام اومد دنبالم و گفت مادرم و طلاق داده و اونم منو نخواسته و با یکی دیگه ازدواج کرده و ازم خواست بیام اینجا قبول نکردم ولی گفت اگه نیام منو از خونه بیرون میکنه منم از ترس اومدم بدون اینکه بخوام... بعد با سهراب صیغه پدر و فرزندی خوندیم و الان من اینجام به عنوان دخترش.
گفتم :هنوزم از اینجا بودن راضی نیستی؟.
گفت _چرا الان دوست دارم بمونم، چون دیگه پدرم دنبالم نمیاد و اینکه نمیتونم از افراد این خونه دل بکنم، درسته سهراب بعضی وقتا اذیتم میکنه و با هم دعوا داریم ولی خب... اون و هم دوست دارم.
از هم صحبتی باهاش لذت میبردم خیلی دختر خوب و ساده ای بود که تو قرار اول همه راز های زندگیش و بهم گفت خیلی بامزه بود، ولی حیف که ساعت چهار شد و باید میرفتم ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
داشتم شام میخوردم که آنا زنگ زد و گفت _خانم فلاح زنگ زده بود و خواستن بیان برای خواستگاری و منم گفتم باید با خودت صحبت کنم نظرت چیه؟.
بازم دو دل شدم حالا که فهمیدم رابطه ی سهراب و لیانا چیه، حالا که پام به خونه اش باز شده دلم نمیخواست این فرصت و از دست بدم ولی خب به کوروش چی میگفتم؟ خودم شماره داده بودم که زنگ بزنن، کاش از اول قبولش نمیکردم.
گفتم: الان موقع امتحاناست و من و ترجیح میدم بعدا به ازدواج فکر کنم.
دلم نمیخواست کوروش و اذیت کنم ولی میترسیدم سهراب منو نخواد و منم کوروش و از دست بدم خیلی احساس بدی داشتم...
....
دو روزی گذشت لیانا زنگ زد و گفت _سهراب رفته سفر و معلوم نیست کی بیاد... میشه بیای پیشم؟.
گفتم: اخه اگه یکی بهش خبر بده، چی؟ برات بد نمیشه؟.
خندید و گفت _ وای تو هم ازش میترسی؟ نگران نباش اینجا همه طرفدار منن و کسی چیزی بهش نمیگه البته بجز شایان که رفیق جون جونیشه، ولی فکر نمی کنم اینجا بیاد.
نمیدونستم چی بگم گفتم: عزیرخانم باز ناراحت نشه از اومدنم.
گفت _نه ناراحت نمیشه، اون اگه چیزی هم میگه بخاطر خودمونه، بیا دیگه لطفا.
قبول کردم و اماده شدم که برم تا در و قفل کردم بهار زنگ زد جواب دادم گفت _کجایی؟.
نمیخواستم واقعیت و بگم به راهم ادامه دادم و گفتم: خونه ام، کاری داری؟.
گفت _میخوام بیام پیشت، باید ببینمت .
گفتم: حوصله ندارم میخوام بخوابم، یه وقت دیگه بیا لطفا.
گفت _باشه مزاحمت نمیشم خداحافظ.
منم از خدا خواسته قطع کردم تاکسی رسید سوار شدم و رفتم پیش لیانا، بهش زنگ زدم و با ذوق همیشگیش جواب داد و بلافاصله در و باز کرد باورم نمیشد که انقد مشتاق اومدن من بود که پشت در وایستاده بود منم با ذوق فراوان بغلش کردم و خواستیم بریم تو که صدای کسی از پشت سرم اومد و منو میخکوب کرد با ترس برگشتم طرفش باورم نمیشد بهار و امیر و کوروش بودن، اینا منو تعقیب کرده بودن؟ ولی چرا؟ بهار گفت _یادمه گفتی خونه ای و میخوای بخوابی، اینجا چیکار میکنی؟.
با ناراحتی گفتم: منو تعقیب میکنین؟ به چه دلیل؟.
بهار گفت_داشتیم میومدیم پیشت، تو کوچه بودی بهت زنگ زدم وقتی دروغ گفتی که خونه ای، اومدیم دنبالت،.... مهتا تو اینجا چیکار میکنی؟ اینجا خونه ی کیه؟... این دختر، نامزد یا دخترِ سهراب همتی نیست؟.
به لیانا نگاه کردم که کنجکاوانه همرو نگاه میکرد و بعد گفت _شما همون همکلاسی های سهراب نیستین؟وای کاش میتونستم ازتون دعوت کنم بیاین داخل، ولی متاسفم نمیتونم.
بهار گفت _مهتا میشه بگی اینجا چه خبره؟.
گفتم: خبری نیست اومدم پیش دوستم، باید از تو اجازه میگرفتم؟.
گفت _از کی تا حالا این دختر شده دوستت؟هنوز یادم نرفته که چقد ازش متنفر بودی.
به لیانا نگاه کردم که با ناراحتی نگاهم میکرد گفت _تو واقعا از من متنفر بودی؟ پس چرا قبول کردی که با من دوست بشی؟.
گفتم: سوتفاهم شده بعدا برات توضیح میدم.
رو به بهار گفتم :این زندگی منه، دلم میخواد با هر کی معاشرت کنم فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه.
از حرفم جا خورد و بجاش گفت _باورم نمیشه که از اون پسره بیخودِ چرت خوشت میاد و حاضری بخاطرش به منکه رفیقتم پشت کنی، دیگه سراغم نیا.... حیف کوروش که به تو دل بسته بود.
برگشت سمت ماشین و به امیر و کوروش گفت _بریم.
امیر پشت سرش رفت ولی کوروش موند ازش خجالت میکشیدم من اون و بخاطر قلب خودم پیچوندم.
اومد نزدیک و گفت _پس امتحان بهانه بود، چرا بهم نگفتی به کس دیگه ای علاقه مندی؟.... بهم میگفتی از زندگیت میرفتم بیرون! دیگه این همه دروغ گفتن نمیخواست.
برگشت سمت بهار و امیر که منتظرش بودن و گفت _کاش انقد بازیم نمیدادین تا راحت بتونم فراموشتون کنم امیدوارم خوش بخت بشین... خدانگهدار.
رفت قلبم تکه پاره شد از حرفاش، بغضم گرفت گفتم: کوروش.
ولی جواب نداد حتی واینستاد دوباره صداش زدم سوار ماشین شد و حرکت کرد اشکام ریخت لیانا گفت _این پسره کی بود؟.
اشکام و پاک کردم و گفتم: هر چی که بود تموم شد ببخشید که دعوامون و برای تو اوردیم من دیگه میرم.
گفت _کجا میری؟ بیا بریم تو صحبت کنیم،... باید برام توضیح بدی که چرا ازم متنفر بودی.
احساس خیلی بدی داشتم از اینکه لیانا فهمید که ازش بدم میومد ولی دل خونه رفتن و نداشتم، الان نیاز به هم صحبت داشتم رفتیم تو اتاقش، هنوز ننشسته بودیم گفت _خب بگو چرا از من بدت میومد؟.
گفتم :معذرت میخوام دست خودم نبود.
گفت _الانم ازم بدت میاد؟.
سرم و به نشانه نه تکون دادم گفت _منظور اون دختره از اون پسره بیخود چرت سهراب بود؟.. تو سهراب و دوست داری؟.
از حرفش خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین گفتم :خب بخاطر همین ازت بدم میومد که فکر میکردم تو نامزدشی.
لبخند زد و گفت _باورم نمیشه... مگه چیکار کرده که ازش خوشت اومد؟... برام تعریف کن.
نمیدونستم چی بگم از خوبی هایی که بهم کرده بود؟ یا صحبتهایی که باهم کرده بودیم؟ یا خوش رفتاری هاش؟ از کدوم میگفتم.
گفتم: اون خیلی مغرور و گوشه گیر بود نمیدونم چرا ازش خوشم اومد.
گفت _خیلی خوبه.. میخوای باهاش ازدواج کنی؟.
فکر کنم از حرفش سرخ شدم گفتم :من فقط ازش خوشم میومد به بعدش فکر نکردم.
با ذوق گفت _کمکت میکنم بهش برسی و بشی مامان من، وای چقد خوب میشه اگه تو مامان من بشی.
خیلی خجالت آور بود شنیدن این حرف ها گفتم :بسه لیانا بسه، دیگه ادامه نده.
با ذوق گفت _خجالت میکشی اره؟.
گفتم :من هنوز از ازدواج خجالت میکشم چه برسه به اینکه یه خرس گنده بهم بگه مامان.
خندید و خودش و روی تخت ولو کرد و گفت _ولی من میخوام، همه تلاشم و هم میکنم که سهراب عاشقت بشه،.... راستی قضیه اون پسره چی بود؟ اسمش چی بود؟... اهان کوروش.
گفتم :چیز خاصی نبود اون ازم خوشش میومد و زنگ زده بودن برای خواستگاری ولی خب من... نمیخواستم.
قبل از اینکه حرفی بزنه از تو حیاط داد و فریاد اومد که توجهمون و جلب کرد لیانا گفت _نکنه سهراب برگشته باشه و متوجه تو شده باشه؟.
منم میترسیدم از سهراب. لیانا از اتاق رفت بیرون، منم که کنجکاو شدم همراهش رفتم صدا از حیاط میومد دوتایی رفتیم بیرون، یه اقای سن بالا بود که فریاد میزد و عمو رسول و عزیز خانم و ترانه و یه پسر جوان داشتن ارومش میکردم نمیشناختم، به لیانا نگاه کردم که با تعجب و ناراحتی نگاه میکرد گفتم: میشناسیش؟.
سر تکون داد و گفت _بابامه.
و بعد اشکهاش ریخت باورم نمیشد یه مرد ژنده پوش با موهای جوگندمی که دو تا دندون هم نداشت قیافش خیلی بهم ریخته بود بابای لیانا باشه.
چشمش که به ما افتاد عمو رسول و پرت کرد کنار و اومد نزدیک و گفت _دنیا دخترم.
دنیا دیگه کی بود؟ نمیدونم... فقط با تعجب نگاه میکردم از پله ها اومد بالا عمو رسول هم دنبالش بود و گفت _بیا برو بیرون، الان اقا شایان میاد برات بد میشه.
مرده بی توجه به عمو رسول گفت _ دنیا جانم، بابا اومده دنبالت، بالاخره پیدات کردم.
لیانا گفت _چرا اومدی اینجا؟ چرا بعد از این همه سال؟.
مرده گفت _میدونم دخترم دیر اومدم ولی من همه جا رو دنبالت گشتم تا الان پیدات کردم، اومدم با خودم ببرمت دیگه نمیذارم این حیوونا اذیتت کنن،بیا بریم دخترم.
لیانا گفت _تو بهم دروغ گفتی، گفتی زود میای پیشم، ولی این همه سال گذشت و تو نیومدی، میدونی چقد دلم میخواست ببینمت میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود ولی تو نیومدی و منو از خودت دور کردی حتی نذاشتی مامانم و ببینم.
مرده گفت _ میدونم دورت بگردم، میدونم... اومدم برات جبران کنم من دیگه ادم سابق نیستم تغییر کردم بیا با بابا بریم،.. بیا تا دیر نشده.
ولی لیانا از جاش تکون نمیخورد مرده اومد جلو و خواست بغلش کنه ولی عزیزخانم اومد بینشون و اجازه پیشروی به مرده رو نداد و گفت _از اینجا برو، لیانا باهات هیچ جا نمیاد.
مرده گفت _من میخوام دخترم و ببرم به هیچکی هم ربطی نداره گمشو کنار زنیکه خرفت.
عمو رسول گفت _هووی مردک! حواست هست چی میگی به زن من؟ بیا برو بیرون تا زنگ نزدم به پلیس.
مرده یقه عمو رسول و گرفت و گفت _برو هر غلطی که دلت میخواد بکن، انقد رو مخ من راه نرو.
بعد هلش داد عقب. همین حین شایان اومد و یقه مرده رو گرفت و از پله ها پرتش کرد پایین و گفت _مگه این خونه در و پیکر نداره که هر آشغالی و راه میدین.
لیانا گفت _چیکار میکنی عوضی؟ اون بابامه.
بعد خواست بره پیش پدرش که شایان دستش و گرفت و گفت _عزیزخانم، ترانه، این دختر اگه بره پیش این مرتیکه قبل از اینکه سهراب بیاد خودم دمار از روزگارتون درمیارم
عزیزخانم و ترانه رفتن سراغ لیانا و با زور و بی توجه به داد و فریادش نگهش داشتن.
میخواستم بدونم قضیه چیه؟ چرا اجازه نمیدن لیانا با باباش بره؟ مرده گفت_اقا بخدا من دیگه ادم سابق نیستم دخترم و بدین ببرم دیگه بسه بیشتر از پولتون ازش استفاده کردین.
شایان گفت _گورتو گم کن تا زنگ نزدم پلیس، میدونی که پلیس بیاد همه چیز و میگم بهش.
مرده دوباره گفت _خیلی خب اصلا نخواستیم فقط خودتون هم میدونین که ارزش اون بیشتر از اون چندرغاز طلبتونه، حداقل پولش و بدین.
شایان گفت _عوضیِ هرزه، میدونستم تو ادم بشو نیستی، یه پاپاسی هم بهت نمیدم، گورتو گم کن.
نگاهم افتاد به لیانا که اروم شده بود و کنجکاوانه نگاه میکرد مرده گفت _اقا خواهش میکنم... من تنها دارایم همین دخترست، یا دخترم و بهم بدین یا پول بدین که بتونم یه سر و سامونی به زندگیم بدم.
شایان از جیبش یه بسته که نمیدونم چی بود و درآورد و پرت کرد جلوش و گفت _بیشتر از این بهت نمیدم گورتو گم کن... ولی اگه یبار دیگه چه اینجا چه هرجای دیگه، اتفاقی هم ببینمت میدمت دست پلیس، مرتيکه حرو*م زاده.
مرده یه نگاهی به بسته انداخت و یه نگاه به لیانا و خم شد بسته رو برداشت، لیانا گفت _یعنی مواد و به دخترت ترجیح میدی؟.
مرده گفت _ یکم بیشتر بده دخترم ارزشش خیلی بیشتر از این حرفاست.
شایان گفت _سگ خورد، جاتو بلدم تو اولین فرصت برات بازم میارم، حالا برو به جهنم و دیگه اینجا پیدات نشه.
مرده لبخند زد و گفت _زیر حرفت نزن و برام پول یا مواد بیار درعوض منم دیگه اینجا نمیام.
بعد رو به لیانا گفت _بابایی و ببخش دخترم، نمیتونم تو رو ببرم.
و برگشت و رفت. شایان گفت _برو به جهنم حرو*م زاده.
عزیزخانم و ترانه، لیانا رو ول کردن و لیانا از پا افتاد و گفت _باورم نمیشه که من باز گولش و خوردم.
و باز اشکاش ریخت عزیزخانم کمکش کرد تا بلند شه و بره داخل، شایان چشمش افتاد به من و اومد نزدیک و گفت _تو اینجا چیکار میکنی؟.
زبونم بند اومد، ترسیدم از اینکه بخواد بلایی سرم بیاره، نمیتونستم حرف بزنم که فریاد زد_پرسیدم تو اینجا چه غلطی میکنی؟.
خیلی عصبانی بود اخم غلیظی هم داشت لبام تکون میخورد ولی نمیتونستم حرف بزنم. ترانه اومد و گفت _اومده بود پیش لیانا یه کار کوچیک.....
شایان برگشت سمتش و گفت_از تو نپرسیدم پس خفه شو و برو رد کارت.
دوباره برگشت، سمتم و گفت _ تا دیروز که خوب بلبل زبونی میکردی... حالا لال شدی؟.
با زور گفتم: لی... لیانا خواست بیام پیشش، من... من.
عزیزخانم اومد بیرون و رو به شایان گفت _شایان پسرم... لیانا دل تنگی آقا رو میکرد من خواستم مهتا بیاد اینجا تا لیانا سرش گرم بشه و انقد بی تابی نکنه، تو روخدا کوتاه بیا.
شایان نفسش و با صدا بیرون داد و اروم شد و گفت _میدونی الان سهراب بفهمه چه قشقرقی به پا میکنه، چرا این کار و کردی؟.
عزیزخانم سرش و انداخت پایین و گفت _شما به بزرگواری خودت ببخش، من فقط میخواستم اون دختر و خوشحال کنم، جواب اقا هم با خودم، حالا بزار مهتا جون بیاد تو، لیانا حالش خوب نیست.
شایان گفت _باشه ولی بعدا باز زنگ نزنین به من که بیام و ارومش کنم.
عزیزخانم دست منو گرفت و کشید داخل، قبل اینکه برم خونه دیدم که شایان رفت سمت در تا از حیاط خارج بشه، بهش اهمیت ندادم و رفتم تو، لیانا تو پذیرایی نشسته بود و اشک میریخت، رفتم کنارش نشستم و سرش و تو بغلم گرفتم و گفتم :میدونم غم داری گریه کن تا خالی بشی ولی بعدش، حق نداری دیگه غصه بخوری.
گفت _بهم گفت تغییر کرده ولی بازم دروغ گفت.
نمیدونستم چی بگم عزیزخانم گفت _دخترم انقد گریه نکن حتما چیزی هست که تو نمیدونی، من مطمئنم بابات بازم میاد سراغت.
لیانا با بغض و قلب شکسته گفت _ولی من دیگه نمیخوامش اون مواد و به من ترجیح داد، زمانی که شایان بسته رو انداخت جلوش! فقط دعا میکردم بهشون دست نزنه و بگه من دخترم و میخوام ولی اون.....
هقهقش بلند شد محکم تو بغلم فشردمش و بعد از مدتی که اروم شد گفت _عزیزخانم منظورت چی بود که گفتی حتما چیزی هست که من نمیدونم؟.
عزیزخانم گفت _خب... منظوری نداشتم میگم شاید چیزی هست که ما نمیدونیم، مثل... مثل دوست داشتن اقا نسبت به تو.
بلند شد و رفت لیانا همونجور تو بغلم یکم اشک ریخت و به زمین و زمان، بد گفت و بعد حالش که بهتر شد گفت _یه چیزایی هست که مربوط به گذشته است و فقط عزیزخانم خبر داره باید بفهمم چیه؟.
بعد بلند شد و رفت سمت آشپزخانه، من میخواستم بفهمم موضوع چیه، ولی میترسیدم که فکر کنن فضولم. گفتم: لیانا من دیگه میرم نمیخوام تو زندگیتون فضولی کنم.
لیانا اهمیت نداد و رفت، شاید اصلا نشنید. از جا بلند شدم که یهو لیانا افتاد رو زمین، رفتم سمتش تا اون موقع عزیزخانم و ترانه هم اومدن و کمک کردن تا بلندش کنیم حالش خوب نبود ترانه براش اب قند اورد تا حالش خوب شد و گفت _عزیز جون، تو از رابطه سهراب و بابام خبر داری؟ میشه برام تعریف کنی.
عزیزخانم گفت _نه دخترم من چیزی نمیدونم، انقد خودت و اذیت نکن اگه چیزی باشه اقا بهت میگه.
لیانا که اروم شده بود گفت _سهراب هیچی نمیگه، عزیزخانم توروخدا بهم بگو قضیه چیه؟ اصلا سهراب چرا منو اینجا نگهداشته؟ چرا نمیذاره من با بابام برم؟.
عزیزخانم گفت _الهی من قربونت برم، انقد اصرار نکن من هیچی نمیدونم از گذشتهی سهراب و پدرت و فکر نمیکنم این قضیه ربطی به اقا سهراب داشته باشه، قضیه برمیگرده به خیلی سال پیش.
بلند شد و رفت تو آشپزخونه، انگار نمیخواست حرف بزنه یا امادگیش و نداشت لیانا بلند شد بره سمتش ولی هنوزحالش کامل جا نیومده بود کمکش کردم تا بره تو آشپزخونه و روی صندلی هایی که پشت جزيره وسط آشپزخانه بود بشینه عزیزخانم داشت غذا درست میکرد حتی برنگشت ببینه کی پشت سرشه. لیانا گفت _عزیزجونم اگه قضیه مربوط به سهراب نیست، پس مربوط به کیه؟.
عزیز خانم نگاهش کرد و گفت _اگر بگم ممکنه برات بد بشه.
لیانا التماس گونه گفت _عزیز توروخدا،.. بخدا به هیچ کی نمیگم که از همچی خبر دارم، تو رو جون عمو رسول بگو دیگه.
عزیزخانم نشست روبروی ما و زل زد به میز انگار غرق خاطراتش شده بود.