جواب نداد بلند شد و از پنجره بيرون و نگاه کرد و دوباره اومد نشست و از تو جورابش گوشی دکمه ای و دراورد و شماره ای گرفت و گفت _گوش کن زیاد وقت ندارم، من با یه خانم تو ویلای مصطفی وکیلی زندانی شدیم... تنها خواستش دارایی و خانواده شه... نه دارم وقت میخرم برای فرارمون.... باشه ولی زیاد وقت ندارم این خانم که همراهمه پاش تیر خورده... باشه خودم به کاری میکنم.
قطع کرد و دوباره گذاشت تو جورابش گفتم: تو گوشی داری.. چرا زنگ نمیزنی پلیس؟.
_پلیس به ما کمکی نمیکنه باید فرار کنیم.:اخه چجوری؟.
بلند گفت _خیلی حرف میزنی رو مخمی.
منم مثل خودش بلند گفتم :تو خیلی بیرحمی، من جای دختر تو مجازات میشم، میخواستن به من دست درازی کنن، پام تیر خورده! هنوز تو ناراحتی؟ واقعا متاسفم برات، حالم ازت بهم میخوره.
اروم گفت _بهت گفتم ازم فاصله بگیر بهت گفتم اگه باهام باشی اسیب میببنی ولی تو چی گفتی؟.. گفتی میخوای از غمم کم کنی، گفتی میخوای کنارم باشی.. حالا غر نزن و کنارم بمون.:من منظورم از اینکه میخوام کنارت باشم این نبود که تو یه اتاق زندانی باشیم، من میخواستم...
ادامه ندادم بلند شد و رفت سمت پنجره و بازش کرد حفاظ داشت یکم تکونش داد ولی انگار خیلی سفت بود رفت سمت در فلزی که نیمه ی بالاش شیشه ای بود و پشتش حفاظ داشت دستگیره رو بالا و پایین کرد وقتی مطمئن شد قفله، خم شد و از جوراب دیگش یه چاقو دراورد و سعی کرد با اون قفل و باز کنه ادم وحشتناکی بود تو جورابش گوشی داشت چاقو داشت دلم میخواست بدونم دیگه چی داره.
یکم که با در ور رفت صدای تیکی داد و سهراب ایولی گفت و در و باز کرد از اتاق رفت بیرون و نگاهی به اطراف انداخت و برگشت و رو به من گفت _اگه زحمتی نیست پاشو بریم.
بلند شدم ولی خیلی اذیت بودم هر قدمی که برمیداشتم حس میکردم پام کنده میشه خوبیش این بود که درختا جلوی اتاق و گرفته بودن و زیاد دید نداشت.
رسیدم پیش سهراب و گفتم: نمیتونم راه برم خیلی درد دارم.
گفت _پس همینجا بمون.
رفت سمت خونه گفتم :کجا میری در خروجی اینطرفه.
_فقط احمقان که میرن سمت در خروجی، مطمئن باش حداقل ده یا بیست نفر اونجا منتظر ما وایستادن.
رفت سمتی که درخت ها پوشونده بودن با زحمت دنبالش میرفتم ولی خیلی با فاصله، وقتی دید خیلی ازش فاصله دارم برگشت و گفت _چند کیلویی؟.
با تعجب نگاهش میکردم ما الان دو قدمی مرگ بودیم و این دنبال وزن من بود دوباره گفت_هرچیز و باید چند بار بپرسم؟.:62 کیلو، چطور؟.
هووفی کشید و گفت _دعا میخونم فقط بگو قَبِلتُ.
بعد شروع کرد به یه چیز عربی خوندن وقتی تموم شد گفت _حالا بگو.
کلمه رو گفتم دست انداخت زیر زانوهام و از زمین بلندم کرد و دست دیگه شو زیر کمرم برد هینی کشیدم و چشمام و بستم و گفتم: داری چه غلطی میکنی؟ منو بذار زمین.
گفت_متاسفم، به پای تو بخوایم راه بریم گیر میوفتیم.
گفتم :تو نامحرمی منو ولم کن.
نیشخندی زد و گفت _من الان محرمتم، خودت قبول کردی.
با تعجب گفتم: چی؟ من کی قبول کردم.
جواب نداد طول کشید تا بفهمم که داشته صیغه میخونده سریع رفت پشت درختا و بعد از کلی راه رفتن رسید به پشت ویلا، کلی بشکه و اشغال ریخته بودن منو گذاشت زمین و بشکه های رو صاف رو زمین گذاشت و رفت بالا و اون طرف دیوار و نگاه کرد و بعد دستش و دراز کرد سمتم و گفت_بیا بالا امنه.
دلم راضی نبود ولی یاد اون صیغه افتادم دستش و گرفتم و با کلی زحمت خودم و کشیدم بالا، دوباره رفت رو دیوار بهم کمک کرد تا خودم و بکشم بالا، درد پام هر لحظه بیشتر میشد اونطرف دیوار خیلی بلند بود گفت _میتونی بپری؟.
سرم و به نشونه نه تکون دادم از سر بی حوصلگی هوفی کشید و خودش و اویزون کرد و بعد دستاش و رها کرد و افتاد پایین، حواسم به اطراف بود که کسی نیاد سهراب گفت_ کجا رو نگاه میکنی بیا پایین دیگه.
گفتم: نمیتونم، ارتفاع خیلی زیاده.
گفت_بپر میگیرمت.
سر تکون دادم و گفتم :نه.. نه نمیتونم.
گفت_اگه نیای من میرم، حوصلهی یکی به دو کردن با تو رو ندارم.
میترسیدم ولی باید انجامش میدادم چادرم و تو بغلم جمع کردم و مثل سهراب دستام و گرفتم به لبه ی دیوار و پاهام و اویزون کردم بعد یواش خودم و هل دادم پایین و نگاه کردم، سهراب اماده بود تا منو بگیره گفت _خب حالا دستات و ول کن.
چشمام و بستم و کاری که گفت و انجام دادم نامردی نکرد قبل از اینکه بخورم زمین، منو گرفت تو بد موقعیتی بودیم ولی خیلی لذت میبردم از اینکه سهراب بغلم کرده اونم درصورتی که بهم محرمه.
منو گذاشت زمین و پای دیوار نشست و دوباره گوشیش و درآورد و زنگ زد و گفت که کجاییم. داشت قوزک پای راستش و ماساژ میداد نشستم کنارش و گفتم :خوبی؟.
دوباره بلند شد و گفت _بریم.
گفتم: کجا؟ مگه ادرس اینجا رو ندادی؟ من دیگه نمیتونم راه برم.
نیشخند زد و گفت _نه اینکه از اون موقع خودت راه میرفتی؟ کمرم شکست.
دوباره خم شد و دستم و گرفت و مجبورم کرد که بلند شم زیر بازوم و گرفت و با هم همقدم شدیم و رفتیم وسط جنگل، تاحالا اینجا نیومده بودم عجیب بود گفتم: اینجا کجاست؟.
_مازندران، الان دقیقا وسط جنگلیم.
با تعجب گفتم: چی میگی؟ داری شوخی میکنی؟.
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت _موقعی که اوردنت مگه تابلو ها رو ندیدی؟. :نه چشمام و بسته بودن نمیدونم یه چیزی بهم خوروندن خواب بودم.
میخواستیم از یه شیب تند بالا بریم سختم بود اروم قدم برمیداشتم، نمیفهمیدم چرا مثل قبل بغلم نکرد تا سریعتر برسیم! دلم خوش بود، میخواستن ما رو بکشن بعد من به فکر بغل کردن سهراب بودم با هر بدبختی بود رفتیم بالا و بعد از چند متر رسیدیم به یه کلبه ی قدیمی که مشخص بود کسی بهش سر نزده چون خیلی کثیف بود رفتیم داخل منو ول کرد و نشست رو زمین و دوباره پاش و ماساژ داد دلم ضعف میرفت از صبح هیچی نخورده بودم گفتم: گشنمه.
پاش صدای وحشتناکی داد سهراب طفلی پخش زمین شد تازه فهمیدم که پاش دررفته بود تو حالت دراز کش مونده بود رفتم کنارش و گفتم: خوبی؟.
اروم گفت _گوشی مو بهم بده.
جورابش و دادم پایین و گوشی و برداشتم و دادم دستش، روشنش کرد و گذاشت زمین و گفت _لعنتی انتن نداره.
یکم که حالش بهتر شد با کمک دیوار بلند شد و رفت بیرون، نمیدونم میخواست چیکار کنه، اخه حتی نمیتونستیم زنگ بزنیم تا یکی بیاد کمکمون خیلی وضعیت بدی بود نشست تو ایوان و گفت _امشب و باید اینجا بمونیم سعی کن خوب استراحت کنی تا فردا ببینیم چی میشه.
همونجا دراز کشید گفتم: میخوای بیرون بخوابی؟اینجا حیوون نداره مگه؟.
هیچی نگفت دلم نمیومد بیرون بمونه اگه حیوون درنده ای بهش حمله میکرد؟ اگه ماری عقربی چیزی میومد و نیشش میزد؟ ولی خب چاره ای نبود نمیشد بیاد پیش من که، درسته الان محرمم بود ولی بازم ناجور بود سرم و گذاشتم زمین و خوابیدم...
یهو یکی تکونم داد با ترس بیدار شدم سهراب بود سریع تو جام نشستم خیلی اروم گفت _بلند شو باید بریم.
منم اروم گفتم :کجا؟ الان؟.
_پیدامون کردن اگه الان نریم گیر میفتیم.
ترس وجودم و گرفت سهراب کمک کرد تا بلند شم و زیر دستم و گرفت و رفتیم بیرون و از پشت کلبه میرفتیم به سمت ناکجا اباد، خیلی تاریک بود ولی از پشت سر نور چراغ قوه هاشون و میدیدم تو دل تاریکی و انبوه درختان کلی راه رفتیم صدای حیوانات و هم که هیچی نگم.
هوا روشن شده بود رسیدیم به یه روستا، مردم بیدار شده بودن و از خونه هاشون بیرون زده بودن سهراب از اقایی پرسید _اقا اینجا خونه ای پیدا میشه که ما بتونیم اونجا استراحت کنیم.
مرده یه سر تا پامون و نگاه کرد و گفت _پای خانومت خون ریزی داره چی شده؟.
سهراب گفت _تو جنگل گم شدیم افتاد، پاش گرفت به یه سنگ و برید.
مرده گفت _اینجا یه بهداری هست بهتون کمک میکنه.
رفتیم سمت آدرسی که مرده داد یه بهداری کوچیک خارج از روستا بود وارد شدیم کلی زن و مرد و بچه اونجا بودن وقتی حال ما رو دیدن يه آقایی بلند شد و از من خواست بشینم منم از خدا خواسته نشستم و منتظر موندم تا دکتر بیاد.
دلم برای سهراب میسوخت که با اون پاش مجبور بود سرپا وایسته. حدودا یک ربعی گذشت دکتر اومد تو سالن و گفت _ببخشید که منتظر موندین ماشین تو راه پنجر شد مجبور شدم پیاده بیام.
نگاهش افتاد به من و سهراب یه طوری نگاه کرد انگار که با خودش میگفت این غریبه ها چرا اینجان. نگاهش رو سهراب که نگاهش از پنجره بیرون بود قفل شد یهو گفت _ببخشید اقا.
سهراب اهمیتی نداد انگار نشنید دکتر دوباره گفت _اقا با شمام.
سهراب نگاه کرد و گفت _من؟.
دکتر لبخند زد و گفت _اسم شما چیه؟.
سهراب نگاهی به من انداخت و گفت _چه اهمیتی داره، پای این خانم اسیب دیده، میتونی درمانش کنی! .
دکتر خورد تو ذوقش و گفت _چه بداخلاق.
و رفت تو اتاقش و مردم یکی یکی رفتن داخل تا نوبت ما رسید با کمک سهراب رفتم و رو صندلی نشستم خانم دکتر گفت_خب چه اتفاقی افتاده؟.
میخواستم بگم تیر خوردم که سهراب پیش دستی کرد و گفت _چاقو بریده.
خانمه ازم خواست روی تخت بشینم با زحمت بلند شدم و به حرفش عمل کردم وسیله هاشو اورد و شروع کرد با باز کردن پانسمان تا زخم و دید با تعجب گفت _مطمئنی که با چاقو بریده؟.
سهراب گفت _بله خانم، شما کارتو انجام بده چیکار داری که چیشده؟.
دکتر گفت _ ماهیچه و رگها بدجور پاره شدن کار من نیست باید ببرین شهر.
پانسمان و بست و از جا بلند شد و گفت _البته من بعید میدونم کار چاقو باشه... امیدوارم کارتون به پلیس نیفته چون باید براشون توضیح بدین که کجا و چطور گلوله خورده.
سهراب رفت نزدیک دکتر و دستاش و گذاشت روی میز و گفت _خانم، ما خیلی کار داریم لطفا یه کاری بکنین.
دکتر گفت _متاسفم کار من نیست باید جراحی بشه.
سهراب گفت _هزينه اش هرچی باشه تقدیمتون میکنم هر وسیله ای بخواین میارم فقط درمانش کنین.
دکتر گفت _اقا این کار خیلی خطرناکه، باید بره بیمارستان.
سهراب نگاهش به دکتر بود ولی خطاب به من گفت _بلند شو بریم.
بعد خودش زودتر رفت سمت در گفتم: میریم بیمارستان؟.
_نه، بهتره پات و از دست بدی ولی کارت به پلیس نیفته.