محرمِ_قلبم : من مجردم 

نویسنده: najafimahur

*بخش هشتم*
... مهتا...
اصلا حالم خوب نبود بعد از اون شبی که سهراب افتاد تو دره یه جورایی بخاطر کاری که باهام کرد و ناپدید شدنش افسردگی گرفتم و با هیچکی درمورد اون روز حرف نزدم بهار خیلی تلاش کرد از زیر زبونم حرف بکشه ولی من نمیخواستم بگم و ابروی خودم و ببرم. سعی میکردم برم دانشگاه با بهار و امیر وقت بگذرونم تا شاید حالم بهتر شه تولد امیر بود بهار تو خونه‌ی خودشون، براش تولد گرفته بود البته با کمک من، شب امیر اومد کلی غافلگیر شد تو مراسم من و بهار و امیر و کوروش اشنا بودیم و دوتا زوج دیگه هم بودن انگار یکی خواهر امیر بود و اون یکی پسرخاله اش. 
اهنگ گذاشتن برقصن ولی من اصلا حوصله نداشتم صدای اهنگ رو اعصابم بود از بهار خواهش کردم تا کم کنه فضاهای اروم و ترجیح میدادم با اون نور رقصانی که گذاشته بود حالم و داشت بد میکرد سعی میکردم سمت مخالف و ببینم تا اذیت نشم بهار نشست کنارم و گفت _چته؟ حالت خوب نیست انگار.
:اذیتم، نور و صدا خیلی زیاده حالم داره بد میشه.
با تعجب گفت _وا چرا تو که عاشق صدای بلند بودی خونه تم که ماشالا همیشه چراغونیه.
:بهار حوصله ندارم میخوام برم.
_تو غلط کردی بمون تازه داره خوش میگذره مردا رو ببین چجوری میرقصن... راستی نظرت چیه امشب تو و کوروش و بهم نزدیک کنم هاا؟ دیگه از اون پسره هم که خداروشکر خبری نیست، نظرته؟.
نگاهم افتاد به کوروش که درحال رقص بود بدم نمیومد ولی خب یاد کاری که سهراب باهام کرد افتادم گفتم:  دختر همسایه شون چیشد پس؟.
_کوروش قبول نکرد فکر کنم هنوزم چشمش دنبالته، نگفتی نظرت و؟.
:بعدا درموردش حرف میزنیم نمیخواین کیک بدین! اخه بدجور هوس انگیزه.
خندید و شکمویی نصیبم کرد و بلند گفت _اقایون رقاص، نوبت کیک خوردنه.
همه با اشتیاق اومدن و نشستن چشمم به کیک بود که سریع تر ببرن ولی مسخره بازیای بهار مگه تموم میشد؟ بالاخره کیک و بریدن و تو ظرف گذاشتن زودتر یکی از ظرفها رو گرفتم و با اشتیاق خوردم ولی پشیمون شدم چون بدجور مزه و بوی تخم مرغ نیمه خام میداد نگاهم افتاد به بقیه که با به به و چهچه میخوردن به سختی قورتش دادم و فکر کردم شاید مشکل از چنگال باشه تیکه بدی و گذاشتم تو دهنم ،فهمیدم واقعا مزه ی کیکه و سریع ظرف و گذاشتم رو میز و رفتم دستشویی و بالا اوردم دست و صورتم و شستم و برگشتم پیش بقیه. بهار گفت _خوبی قربونت؟ چیشدی یهو؟.
با لبخند گفتم :چیزی نیست خوبم.
نشستم سر جای قبلیم بهار گفت _از اون موقع که کله ی ما رو بخاطر کیک خوردی حالا هم بردار بخور گشنه خانم.
اصلا دلم نمیخواست دوباره حالم بد شه گفتم:  معده ام خالی دلم نمیخواد خامه بخورم.
یه خانمی گفت _اسمت مهتاب بود؟.
بهار گفت _مهتا درسته، اسما جان.
گفت_مهتا خانم شما بارداری؟.
چشمام از تعجب گرد شد و با خجالت گفتم :من مجردم.
به حالت کنایه گفت _مگه تو مجردی نمیشه حامله شد؟.
:من خطایی نکردم.
_من دکتر زنان و زایمانم قیافه ادم حامله و زائو رو خوب میشناسم البته رفتارتون هم اینو نشون میده مثل حساسیت به صدا یا نور یا حتی اون اشتیاقتون برای خوردن کیک و حالت تهوع ام که دیگه خودش نشان دهنده ی بارداریه .
:این دفعه رو اشتباه کردی فیلم که نیست حالت تهوع نشانه ی بارداری باشه میتونه از مسمومیت باشه یا استرس یا هرچی... بهتره دفعه بعد بیخودی قضاوت نکنی.
یه خنده ی نخودی کرد و گفت _باشه من معذرت میخوام ولی بهتره یه آزمایش بدی.
چشمام و از حرص بستم نمیفهمیدم چرا اینجوری راجع بهم فکر میکنه بهار گفت _مهتا دختر خوبیه من بهش شک ندارم جدیدا یکم افسردگی گرفته این علائمی که گفتی میتونه اثرات اون باشه.
اسما باز گفت _خود افسردگی هم میتونه نشانه بارداری باشه.
دیگه داشت شورش و درمیاورد امیر سریع گفت _خب دخترا این بحث و همینجا تموم کنین نظرتون چیه بریم دربند و بستنی بخوریم؟.
میخواستم موافقت کنم ولی ترجیح دادم سکوت کنم که باز بهم انگ حاملگی نزنن، یاد سهراب و کارش افتادم اگه حق با اسما باشه چی؟ من دیگه کارم تمومه، اخه با چه رویی تو چشمای بهار یا خواهرم نگاه کنم بهار صدام زد نگاهش کردم گفت_کجایی تو؟ چندبار صدات زدم.
:حواسم نبود، چیزی میخواستی؟.
_دربند، بستنی، نظرت؟.
:تابع نظر جمعم.
امیر گفت _خوبه، همه میخوان برن... پس سریع کیکتون و بخورین و بریم.
نگاهم به کیک بود دلم میخواست بخورم ولی میترسیدم.
 بقیه کیکاشون و خوردن و راه افتادیم هر خانواده با ماشین خودش و چون من و کوروش مجرد بودیم قرار شد با ماشین امیر بریم تو راه چشمم خورد به داروخونه یاد حرفای اون اسمای لعنتی افتادم و گفتم:  آقا امیر میشه نگهدارین من خیلی سرم درد میکنه میخوام قرص بخرم.
چشمی گفت و نگهداشت تا خواستم پیاده شم گفت _بشین من برات میگیرم.
سریع در و باز کردم و گفتم:  نه خودم میرم.
....
... راوی..
نگاه امیر به داروخونه بود گفت _این رفیقت خیلی تغییر کرده هاا، نکنه حرفای اسما درست باشه؟.
بهار همیشه معترض گفت _چی میگی امیر؟ اون فقط یکم افسردگی گرفته خوب میشه من مطمئنم اون خطایی نکرده.
_مگه نشنیدی اسما میگفت قیافه ادم حامله رو تشخيص میده اگه این رفیقت واقعا حامله باشه چی؟ اصلا این که خوب بود یهو چرا سر درد شد؟ اصلا چرا نذاشت من برم؟.
_چه ربطی داره؟ خب نخواست زحمتت بده دیگه.
_اون مدت که نبود و کسی ازش خبر نداشت چی؟.
بهار سکوت کرد اون هم به رفیقش شک کرده بود گفت _امیر انقد ته دل منو خالی نکن، مهتا همچین دختری نیست.
_باشه بهار خانم شانس بیاره که خطایی نکرده باشه واگرنه دیگه اجازه نمیدم باهاش رفاقت کنی.
.... 
... مهتا...
رفتم داروخونه یه مسکن و بیبی چک گرفتم و برای اینکه بقیه متوجه نشن گذاشتمش تو کیف و قرص و گرفتم دستم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و گفتم:  اب ندارین اینجا؟.
امیر از تو داشبورد یه قوطی داد دستم و گفت_گرمه ولی تازه است.
تشکر کردم و قرص و باز کردم و بین انگشتم نگهداشتم و انگشتم و بردم سمت دهنم و با حالت نمایشی انگار گذاشتم رو زبونم و بعد اب خوردم و یکم که گذشت بهار گفت _خوبی؟.
به دروغ گفتم:  اره بهترم.
درحالی که اصلا سردرد نبودم امیر لعنتی اهنگ گذاشت و صداش و زیاد کرد مغزم میخواست منفجر بشه حالم بد بود گوشام درد میکرد ولی باید تحمل میکردم تا باز بهم مشکوک نشن. ناخنهام و کف دستم فشار میدادم تا از اعصاب خوردیم کم بشه ولی فایده ای نداشت رسیدیم به مقصد سریع از ماشین پیاده شدم....
اون شب لعنتی با کلی استرس تموم شد و منو رسوندن خونه، بلافاصله رفتم دستشویی و بیبی چک و امتحان کردم باورم نمیشد حرفای اسما درست باشه من حامله بودم ولی اخه... لعنت فرستادم برای سهرابِ عوضی، اون حق نداشت با من این کار و بکنه از دستشویی اومد بیرون و تکیه دادم به دیوار و نشستم روی زمین. حالا باید چیکار میکردم سهراب هم که نبود واقعا حال بدی داشتم دلم میخواست بفهمم که همه ی اینا دروغ بوده و برگردم به زمانی که مامان و بابام بودن این یه ابروریزی بزرگ بود....
صبح زود بیدار شدم و بدون خوردن صبحانه رفتم سمت آزمایشگاه، باید مطمئن میشد این حرف حقیقت داره یا نه؟ آزمایش دادم و لعنتی جوابش، چهار روز بعد میومد نمیتونستم تحمل کنم یه ساندویچ تو راه گرفتم و رفتم خونه بهار، باید یجوری وقتم میگذشت دیگه، نشستیم و کلی صحبت کردیم لعنتی هی میرسید به کوروش و من بحث و عوض میکردم امیر ام دوساعت بعدش اومد میخواستم برم از امیر خجالت میکشیدم نشستیم و با هم غذا خوردیم دستپخت بهار افتضاح بود نمیدونم امیر چجوری تحمل میکرد و با لذت میخورد البته که باز بهار یه چیزی بلد بود ولی شوهر من که فکر کنم از گشنگی میمرد امیر گفت _راستی یه خبر جدید دارم.
بهار گفت_خوش خبر باشی.. چه خبره؟.
_راستش، امروز سهیل زنگ زده بود گفت یه اقایی رفته دانشگاه و انگار سهیل و می‌شناخته و ازش خواسته بچه ها و اشنا ها رو دعوت کنه برای مراسم ختم سهراب همتی.
قاشق از دستم افتاد با تعجب به امیر نگاه کردم این حقیقت نداشت اصلا چطور ممکن بود که اون مرده باشه؟ حالا من چیکار میکردم با بچه ی اون؟. بهار گفت _داری شوخی میکنی؟.
_نه قربونت برم شوخی برای چی؟ از پسره این همه مدت خبری نبود و حالا جنازه اش پیدا شده خدا به خانواده اش صبر بده.
قلبم گرفت نفس نمیتونستم بکشم چشمام پر اشک شد باز امیر گفت _چیکار کنیم فردا بریم یا نه؟.
بهار گفت _اره! درسته باهاش در ارتباط نبودیم ولی از همکلاسی هامون بود.
.... 
دم در خونه سهراب بودیم کلی پارچه ی سیاه و بنر زده بودن رفتیم داخل، شایان دم در خونه وایستاده بود و ازمون دعوت کرد بریم تو، داخل سالن یه عده غریبه و لیانا نشسته بودن دختره ی طفلی بدون اینکه اشک بریزه یا ناراحت باشه زل زده بود زمین و عزیزخانم اروم باهاش صحبت میکرد اروم صداش کردم بهم نگاه کرد و با صدای پر از بغض گفت _تا الان کجا بودی؟ میدونی چقد بهت نیاز داشتم.
با زور خودم و کنارش جا دادم و بغلش کردم و گفتم:  من نمیدونستم واگرنه زودتر میومدم.
اروم اشک میریخت و گفت _دوباره یتیم شدم.
:این چه حرفیه قربونت! تو هنوز عزیزخانم و داری، رعنا خانم و داری.
ولش کردم و گفتم:  رعنا خانم کو؟.
زل زد به زمین و گفت _نمیدونم.
عزیزخانم گفت _بفرمایید بشینین خیلی خوش اومدین.
با امیر و بهار نشستیم رو مبل، بهار دم گوشم گفت _اینجا خونه ی سهراب همتیه؟.
سر تکون دادم گفت _باریکلا چه بزرگ و خوشگله.
ولی دیگه فایده ای نداشت. شایان اومد تو خونه و به عزیزخانم چیزی گفت که سریع رفت طبقه ی بالا. شایان با عصبانیت نگاهم میکرد انگار که تقصیر من بوده؟ داشتم به لیانا نگاه میکردم چشمش افتاد به در هینی کشید و بلند شد نگاه کردم اون بابای عوضیش بود که اومد داخل و خواست بره سمت دخترش، لیانا چشماش از ترس و تعجب شد قد یه گردو و دو قدم کوتاه عقب رفت، پدرش نزدیکش شد که شایان سد راهش شد و اشاره کرد سمت مخالف و گفت _خوش اومدی اقای سرمدی بفرمایید اونطرف.
اقای سرمدی یکم نگاه کرد و رفت، شایان به لیانا گفت _برو تو اتاقت تا نگفتم حق نداری بیای پایین.
لیانا چند قدم عقب رفت و بعد برگشت و رفت بالا. عزیزخانم به پوشه صورتی رنگ و اورد شایان گرفتش و داخلش و نگاه کرد و یه برگه رو برداشت و پوشه رو برگردوند به عزیز خانم و خواست بره هنوز قدم دوم و برنداشته بود که سرجاش خشک شد وکیلی عوضی اومده بود تو و جلوی شایان وایستاد و گفت _مرگ برادرت و تسلیت میگم.
شایان با عصبانیت گفت _تو اینجا چیکار میکنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟.
وکیلی نوچ نوچی کرد و گفت _برعکس برادرت تو خیلی بی ادبی.. اومدم مراسم دوستم، شریکم... هرچی نباشه ما بهم مدیون بودیم.
_برو اروم بشین، دست از پا خطا کنی من میدونم و تو.. فهمیدی؟.
شایان رو به یکی گفت _تماس بگیر بگو بعدا میریم پیششون، الان کارای واجبتری داریم. 
پسره زنگ زد به یکی و عذرخواهی کرد بخاطر نرفتنشون. 
وکیلی رفت سمت عکس سهراب و برداشت و نگاهش کرد و گفت _حیف شد که مرد، بچه ی خوبی بود با قاعده بازی میکرد ولی یک اشتباه کار دستش داد.
شایان با عصبانیت، فقط نگاه میکرد وکیلی یه خرما برداشت و نشست. بهار گفت _مگه سهراب چجوری مرده؟.
شونه ای بالا انداختم که مثلا من نمیدونم. شایان نشست نزدیکمون و خطاب به امیر گفت_شما همکلاسیش هستین؟.
امیر تایید کرد و تسلیت گفت. عزیز خانم نشست کنار شایان و گفت _الهی بمیرم برای بچم چقد از شماها تعریف میکرد همیشه دلش می‌خواست همکلاسی هاشو دعوت کنه اینجا، ولی شرایطش نبود میگفت ولی یه روزی حتما دعوتشون میکنم ولی فرصت نشد و حالا که اون نیست، شما اومدین... کاش بود و میدید.
امیر گفت _چقد عجیب که از ما تعریف کرده و خواسته دعوت کنه اخه تو دانشگاه با کسی حرف نمیزد اصلا دوستی نداشت. 
عزیز خانم گفت _اگه چند دقيقه ساکت میشد باید تعجب میکردی چطور میگی که با کسی حرف نمیزد دهنش و میبستی با دستاش صحبت میکرد دستاشو میگرفتی با پاهاش... الهی بمیرم براش، یادته شایان همیشه سر پر حرفیش باهم دعوا میکردین؟.
شایان بهت زده نیشخندی زد و گفت _بهش میگفتم بسه مخم و خوردی میگفت انقد دلم پره که اگه ساکت شم دق میکنم.
بهار اروم گفت _چقد عجیب.
گوشی شایان زنگ خورد جواب داد _چی میخوای؟.
باز گفت _بمون یکی و میفرستم پیشت.
قطع کرد و به ترانه که اونجا پذیرایی میکرد گفت _برو بالا، لیانا تنها میترسه.
ترانه چشمی گفت و رفت. بیشتر غریبه ها رفته بودن
ما هم میخواستیم بریم یاد درخواست سهراب افتادم و گفتم:  آقا شایان، ممکنه چند لحظه باهم صحبت کنیم حرف مهمی و باید بهتون بگم. 
شایان قبول کرد از امیر و بهار جدا شدیم گفت _بفرمایید خانم. 
:راستش زمانی که دست اون اقا گرفتار بودیم آقای همتی خواستن چیزی و بهتون بگم. 
_چی میخواین بگین؟.
:گفتن بگم که ببخشید نه پسر خوبی برای مادرم بود و نه پدر خوبی برای لیانا و گفتن به شما بگم بعد از مرگشون اون امانتی و به صاحبش بدین. 
با تعجب گفت _امانتی؟... کدوم امانتی؟. 
:من نمیدونم فقط همین و گفتن که بهتون بگم ببخشید مزاحم شدیم.. خدا بهتون صبر بده.. خدانگهدار. 
ازش جدا شدم و با بهار و امیر رفتیم خونه، دل تو دلم نبود سریعتر میخواستم مطمئن شم که جواب ازمایش منفیه فقط باید سه روز تحمل میکردم....
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.