محرمِ_قلبم : جدایی از دوستان 

نویسنده: najafimahur

*بخش چهارم*
ساعت چهار شد باید میرفتم ولی دلم نمیومد که لیانا رو تنها بزارم تو اتاقش نشسته بودیم و اون دائم اشک میریخت و غر میزد که چرا با من این کار و کردن؟ عزیزخانم اومد تو اتاق و گفت _دخترم از ساعت چهار گذشته، من میترسم اقا زنگ بزنه و من نتونم بهش دروغ بگم. 
گفتم:  کاش میشد اینجا بمونم لیانا خیلی ناراحته میترسم دست به کار خطرناکی بزنه.
عزیزخانم گفت _میدونم نگرانی ولی من اینجا مواظبشم، تنهاش نمیزارم.
لیانا گفت _مهتا اینجا میمونه، برام مهم نیست که چی میشه، درضمن سهراب هم که نیست و معلوم نیست کی بیاد. 
عزیزخانم خواست اعتراض کنه که لیانا گفت _اگه بره منم باهاش میرم.
انقد با جدیت گفت که منم نتونستم حرف بزنم چه برسه به عزیزخانم، یک ربعی گذشت صدای سهراب از پایین میومد که داشت عزیز خانم و صدا میزد ترسیدم که نکنه بخواد با بی احترامی منو بیرون بندازه ولی لیانا بیخیال دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف، گفتم:  لیانا، مگه نگفتین سهراب سفره، پس اینجا چیکار داره ؟ اگه منو بندازه بيرون چی؟.
بدون اینکه چشم از سقف برداره گفت _امروز رفت، احتمالا شایان بهش گفته که برگشته، نگران نباش اگه خواست تورو بیرون کنه بعد با هم میریم.
نمیدونم چقد گذشته بود که سهراب در و باز کرد و وارد شد و بعدش عزیزخانم که اومد نزدیک ما و شایان هم تکیه داد به چهارچوب در. از جا بلند شدم ولی لیانا به خودش زحمت نداد حتی بشینه، سهراب کنارش نشست و گفت _لیانا خوبی؟.
و لیانا هیچ نگفت حواسم به عزیزخانم بود که با ترس به من و لیانا و شایان نگاه میکرد سهراب دوباره گفت _لیانا، شایان چی میگه؟.
لیانا نگاهش کرد و تو جاش نشست و گفت _چرا تا الان ازم مخفی کردی؟.
شایان سریع اومد نزدیک و گفت _ما چیزی و ازت مخفی نکردیم جز اینکه پدرت دنبالته، حالا هم طوری نشده اگه بخوای میتونی بری.
این حرف شایان یعنی چیزی از حرفامون به سهراب نگفته. سهراب گفت _لیانا من متاسفم که بهت نگفتم پدرت دنبالته، ولی بدون اون تو رو فقط برای ارثی که از من قراره بهت برسه میخواد.
لیانا اشکاش ریخت سهراب کشیدش تو بغلش و موهاش و نوازش کرد و گفت _دختر قشنگم، تو که میدونی اشکات منو نابود میکنه چرا باز گریه میکنی.
غم و تو چشمای سهراب میدیدم این اولین بار بود که اون محبت می‌کرد و برای من خیلی شیرین بود طوری که وادارم کرد لبخند بزنم خوشحال بودم از اینکه سهراب هم قلب داره و مهربونی کردن بلده. 
به خودم اومدم دیدم شایان نگاهم میکنه خیلی خجالت اور بود لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین، عزیزخانم اومد پیشم و یواش گفت _اقا انگار هنوز متوجه تو نشده بیا بریم، نمیخوام برای کسی بد بشه.
سر تکون دادم و از اتاق رفتیم بیرون، شایان هم باهامون اومد و گفت _از اینجا برو و لطفا قرار جمعه رو فراموش کن تا ابا از اسیاب بیفته.
قبول کردم و با یه خداحافظی از پله ها رفتم پایین لیانا گفت _صبر کن.
برگشتم سمتش که بالای پله ها ایستاده بود گفت _ده دقیقه وایستا تا وسیله هامو جمع کنم و بیام، دیگه نمیخوام اینجا باشم.
سهراب از اتاق اومد بیرون و گفت _تو حق نداری جایی بری.
لیانا گفت _تو نمیتونی منو با زور اینجا نگهداری، اگه بخوای اینکار و بکنی من خودم و میکشم.
سهراب چند قدم فاصله رو اومد جلو و یه سیلی محکم زد تو گوشش، طوری که اگه عزیزخانم نبود لیانا از پله ها پرت میشد پایین، خیلی ترسیده بودم سهراب انگشتشو تهدید وار گرفت جلوی لیانا و گفت _اگه بخوای بلایی سر خودت بیاری من میدونم و تو، کاری باهات میکنم که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی ولی نمیری.
بعد بلند گفت _مفهمومه؟.
لیانا انقد ترسیده بود که نمیتونست حرف بزنه سرش و تکون داد سهراب دوباره غرید _مگه لالی؟.
لیانا گفت _فَ... فهمیدم.
سهراب بلند شد و از پله ها اومد پایین و به من گفت _این اخرین باریه که میای اینجا، فهمیدی؟.
با ترس گفتم :بَ... بله... فهمیدم.
با دست به سمت در اشاره کرد و گفت _به سلامت.
بی فوت وقت از خونه زدم بیرون و رفتم خونه، ولی برای لیانا نگران بودم میترسیدم باز سهراب بزنتش یا یه بلایی سرش بیاد هوا تاریک شده بود دیر وقت بود و من خوابم نمیبرد زنگ زدم به بهار جواب نداد دوباره زنگ زدم قطع کرد باورم نمیشد که جواب منو نمیده کم نیاوردم و پیام دادم: الان باهام قهری که جواب نمیدی؟.
بازم جواب نداد بغضم شکست و تا تونستم گریه کردم بعد از اینکه اروم شدم پیام دادم به لیانا و گفتم :حالت خوبه؟.
این هم جواب نداد دوباره پیام دادم: لیانا من نگرانم، لطفا جوابمو بده.
وقتی جواب نداد گوشی و محکم کوبیدم به میز و خودم و رو مبل ولو کردم احتمال میدادم اتفاقی افتاده که جواب نمیده بعد از چند دقیقه لیانا پیام داد_من حالم خوبه نگران نباش و دیگه بهم پیام نده.
نمیفهمیدم منظورشو منکه کاری نکرده بودم چرا از من ناراحت بود؟ دوباره پیام دادم: سهراب اذیتت نمیکنه؟.
دوباره پیام داد_نه، من و پدرم رابطمون باهم خوبه، اگه شماها دخالت نکنین.
گفتم :منظورت چیه؟ من که کاری نکردم انقد ازم ناراحتی.
و جواب نداد باورم نمیشد برای کسی ناراحت بودم که اصلا به من اهمیت نمیداد سعی کردم بخوابم با اینکه سخت بود ولی بالاخره خوابم برد.
....
تو دانشگاه بهار و دیدم که تنها نشسته بود رو نیمکت، رفتم سمتش و گفتم:  چرا گوشی تو جواب نمیدی؟ نگران شدم.
اهمیت نداد از جا بلند شد و خواست بره جلوش وایستادم و گفتم: بهار منظورت از این رفتارت چیه؟ چرا باهام قهری الان؟.
با تنفر نگاهم کرد و گفت _معلوم نیست؟ از خودت بپرس.
گفتم :منکه کاری نکردم جز اینکه با دختر خوانده ی سهراب همتی رفاقت کردم، این کار جرمه؟.
نیشخندی زد و گفت _تو بهمون دروغ گفتی، مارو پیچوندی، کوروش و از خودت دور کردی هنوز تو طلبکاری؟.
گفتم:  بهار من اگه دروغ گفتم فقط بخاطر این بود که نمیخواستم ناراحتت کنم، بخدا نمیخواستم بپیچونمت فقط نتونستم واقعیت و بگم.
گفت _پس کوروش چی؟ اگه نمیخواستیش چرا دروغ گفتی و امتحانات و وسط انداختی؟.
سرم و انداختم پایین و گفتم: اشتیاقش و دیدم و دلم نمیومد ناامیدش کنم.
نیشخندی زد و گفت _تو واقعا خودخواهی، اصلا میدونی چه بلایی سر پسر مردم آوردی؟ از دیروز ازش خبری نیست، خانواده اش و امیر، از خونه اقوام و دوستاش گرفته تا بیمارستان و کلانتری رفتن و هیچ خبری ازش نیست فقط بخاطر توِ لعنتیه.
از کنارم گذشت باورم نمیشد این حرفا واقعی باشه اگه بلایی سرش میومد من هرگز خودم و نمییخشیدم. نمیدونستم چیکار کنم دلم شور میزد همراه بهار رفتم تو کلاس و کنارش نشستم و گفتم: بهار من معذرت میخوام، بخدا نمیخواستم اینطوری بشه، شما که میدونستین من کس دیگه ای و میخوام چرا باز گذاشتین بیاد جلو؟.
بهار شاکی گفت _دست پیش میگیری که پس نیفتی، من فکر میکردم تو ادمی ولی اشتباه میکردم تو هم مثل همه دخترا، عوضی و خودخواهی،دیگه بهار برای تو مرد، دیگه بهم زنگ نزن و باهام حرف نزن چون ازت متنفرم.
دلم شکست اشکام ریخت سریع پاکشون کردم و گفتم :باشه، اگه اینجوری دوست داری باشه، دیگه سراغت و نمیگیرم.
از کنارش بلند شدم و رفتم دوتا ردیف عقب تر نشستم همون موقع سهراب اومد دست چپش باند پیچی شده بود و روی ابروی سمت راست و گوشه لبش هم زخمی شده بود نگرانیم برای لیانا بیشتر شد و دوباره بهش پیام دادم:  لیانا همچی مرتبه؟ چه اتفاقی افتاده؟.
جواب نداد دلم میخواست برم به دیدنش ولی یاد حرف سهراب افتادم که گفت _این اخرین باریه که میای اینجا.
پس من چطور باید مطمئن میشدم که لیانا حالش خوبه یهو چشمم خورد به آخرین پیامی که داده بود_منو پدرم رابطمون باهم خوبه، اگر شماها دخالت نکنین.
بیخیالش شدم چون اون هم مثل بهار منو پس زد من دیگه امیدی به دوستام نداشتم نمیدونستم چیکار کنم از کلاس رفتم بیرون، حالم خوب نبود، تا هوا تاریک شد انقد راه رفتم که پاهام درد گرفت فقط اشک ریختم یهو به خودم اومدم که روی پل هوایی وایستاده و به پایین زل زده بودم نمیدونستم چیکار میکنم. 
فقط حس میکردم تحمل این زندگی و ندارم رفتم لبه ی پل، پایین خیلی شلوغ بود کلی ماشین در رفت و امد بود ارتفاع هم زیاد بود من همیشه ترس از ارتفاع داشتم و الان وایستادم دقیقا لبه ی پل که چندین متر بالا تر از سطح زمینه، اشک ریختم و تو خیالم با پدر و مادرم حرف زدم و از خودم ناراحت بودم که چرا سه سال پیش باهاشون نرفتم تفریح تا منم مثل اونها تو تصادف بمیرم، الان این همه دردسر نکشم فقط نگاهم به پایین بود مونده بودم بین دو راهی، از مرگ میترسیدم و تحمل این زندگی و هم نداشتم خودم و کشیدم بالا و نشستم رو میله افقی محافظ، تصمیم خودم و گرفتم چشمام و بستم، خودم و پرت کردم عقب، بدون اینکه پشیمون بشم سقوط و حس میکردم حس عجیبی داشتم و یهو کوبیده شدم رو زمین کمرم درد گرفت چشمام و باز کردم چند نفر دورم جمع شده بودن یهو کوروش اومد نزدیک و داد زد _داری چه غلطی میکنی؟ انقد از زندگیت سیر شدی که میخوای خودت و بکشی؟.
بلند شدم از جا و گفتم:  به تو ربطی نداره، زندگی خودمه، میخوام هرکاری بکنم، چرا نجاتم دادی؟ مگه تو فضولی؟.
یه سیلی محکم زد تو گوشم و داد زد_تو غلط کردی عوضی، نمیزارم بمیری.
گوشه ی چادرم و گرفت و کشید و از پل هوایی برد پایین، فقط اشک میریختم و تقلا میکردم تا ولم کنه ولی محکم تر میکشید و رسید به ماشین و در و باز کرد و منو هل داد تو و گفت _فکر فرار به سرت بزنه خودم میکشمت.
انقد عصبانی بود که جرات حرف زدن و حرکت نداشتم. 
خود‌ش هم نشست پشت فرمون و حرکت کرد یکم که گذشت و اروم شدم گفتم :بهار میگفت غیب شدی؟.
جواب نداد گفتم   اینجا چیکار میکردی؟ چرا سر و کله ات یهو پیدا شد؟.
نگاهم کرد خیلی عصبانی بود اگه حیا مانع نمیشد منو میکشت، گفت _چرا میخواستی خودت و بکشی؟.
اروم گفتم:  خسته ام، همه دوستام پسم زدن، دیگه انگیزه ای برای زندگی ندارم، کافیه، یا بازم بگم؟.
نیشخندی زد و گفت _احمق، فکر کردی الان خودت و بکشی همه چی درست میشه؟ لعنتی تو منو پس زدی که راحت زندگی کنی، حالا چته؟.
حرفی نداشتم که بگم. خودش ادامه داد _دیروز که جلوی اون خونه منو پس زدی امیر و زنش وبا تاکسی فرستادم و خودم دنبالت بودم تا بدونم اون پسره کیه که به من ترجیح دادی، تا اینکه اومدی روی پل و وایستادی، فهمیدم میخوای کار احمقانه انجام بدی اومدم دنبالت،ولی باورم نمیشه که انقد ترسو باشی که از مشکلات بخوای فرار کنی.
گفتم:  نگهدار، میخوام پیاده شم.
اهمیت نداد داد زدم گفتم :نگهدار.
بازم بی اهمیت بود در و باز کردم و گفتم اگه نگه نداری، خودم و پرت میکنم پایین.
نگاهم کرد و با پشت دست کوبید تو دهنم و گفت _مثل بچه ی ادم بشین سرجات تا تحویلت بدم، بعد هر غلطی که دلت خواست بکن.
نمیدونم چرا انقد ازش میترسیدم در و بستم و اروم نشستم حس کردم از دماغم خون میاد اشتباه نکردم ضربه ای که به دهن و دماغم خورده بود باعث خون ریزی شد دستمال کاغذی از روی داشبورد برداشتم و گذاشتم رو دماغم تا جلوی خونریزی و بگیره ضعف داشتم سرم گیح بود تازه یادم افتاد که من ناهار نخوردم و نمیدونم کوروش کجا داشت میرفت ازش میترسیدم گفتم :کُ... کجا... داریم میریم؟.
اهمیت نداد و به راهش ادامه داد تا اینکه رسیدیم تو یه کوچه، خوب که دقت کردم یادم اومد خونه بهار اینجاست. نمیخواستم باهاش روبرو بشم گفتم: چرا اومدی اینجا؟ من نمیخوام برم پیش بهار، منو ببر خونه ام.
جلو خونه نگه داشت و گفت_که بازم بلا سر خودت بیاری؟.
پیاده شد و ایفون و زد بعد صدای یه اقایی اومد که گفت _کیه؟.
کوروش گفت _سلام اقای احمدی، من کوروشم پسر عموی اقا امیر، خواستم چند دقیقه وقت دخترتون و بگیرم.
مرده گفت _بله، اقا کوروش بفرمایید داخل.
کوروش گفت _نه ممنون اگه ممکنه بگین بهار خانم بیان دم در.
مرده قبول کرد و یک دقیقه بعد بهار دم در بود گفت _سلام اقا کوروش خوبی؟ کجا بودی از دیروز؟ همه رو نگران کردی.
کوروش گفت _متاسفم که بی خبر گذاشتمتون فقط ازتون یه کاری میخوام انجام بدین.
بهار گفت _بله حتما،.. حالا بفرمایید داخل، من باید به امیر زنگ بزنم.
گفت _نه، نه، خیلی ممنون باید برم خونه، الان فقط یه امانتی هست که باید تحویل شما بدم.
بهار متعجب گفت _امانتی؟ چی هست؟.
کوروش از جلو شیشه کنار رفت و بهار منو دید تعجبش چند برابر شد کوروش گفت _امانتی این خانمه، میخوام تا فردا مواظبش باشی تا دسته گل به اب نده لطفا.
بهار گفت _منظورتون چیه؟ چه دسته گلی؟.
کوروش به من گفت _پیاده شو امشب و باید اینجا بمونی امیدوارم دیگه کله شق بازی درنیاری.
وقتی پیاده شدم کوروش نشست پشت فرمون و با یه عذرخواهی و خداحافظی رفت. من موندم و بهار، متعجب گفت _اینجا چه خبره؟ تو با کوروش چیکار میکردی؟.
بهش اهمیت ندادم و برگشتم و راه افتادم تا برم خونه، چند قدم رفتم بهار گفت _کجا داری میری این موقع شب؟ بیا تو.
جوابش و ندادم اومد و جلو راهم و گرفت و گفت _مگه با تو نیستم چرا سرت و انداختی پایین و....
هینی کشید و گفت _ببینم این خون روی لباست چیه؟ حالت خوبه؟.
سرم و چرخوندم تا نبینمش دستم و گرفت کشید و گفت _الان مثلا قهری؟ بیا بریم تو، ببینم چه مرگته.
مقاومت نکردم و همراهش رفتم مادر و پدر و برادر و خواهر کوچیکترش خونه بودن با مهربونی ازم دعوت کردن تو خونه، داشتن غذا میخوردن منم که گشنه، بهشون فرصت تعارف کردن ندادم و نشستم سر سفره و یه دل سیر غذا خوردم. دستپختش مثل دست‌پخت مامانم خوشمزه بود وقتی سیر شدم خواستم کمک کنم که نگار/ خواهر بهار/ اجازه نداد و خودش جمع کرد سفره رو.
 بهار منو برد تو اتاقش و گفت _حالا میشه بگی چیشده؟تو با کوروش؟ .
گفتم:  چیز مهمی نیست، اتفاقی تو خیابون همو دیدیم.
نیشخندی زد و گفت _امیر از دیروز دنبالشه و پیداش نکرده بعد تو اتفاقی دیدیش... اره؟.
بغضم گرفت و گفتم :خیلی ممنون بابت غذا، من دیگه میخوام برم.
گفت _بیخود تا بهم توضیح ندی که قضیه چیه، هیچ جا نمیری.
چی بهش میگفتم از پس زدن لیانا، دعوای سهراب یا خودکشیم، نمیدونم چیشد که همه چیز و بهش گفتم با دقت گوش میکرد وقتی حرفام تموم شد گفت _چه جالب.
باورم نمیشد من کلی صحبت کردم و اون فقط گفت چه جالب.
 اصلا چیش جالب بود؟ یهو زد تو گوشم و گفت _تو غلط کردی که خواستی خودتو بکشی، اصلا من گفتم نمیخوامت، تو باید وحشی بازی درمیاوردی؟ یه معذرت خواهی میکردی، فردا میبخشیدمت دیگه.
یعنی منکه فکر میکردم به ته خط رسیدم فقط گیر یه معذرت خواهی بودم واقعا که داشتم سر هیچی خودم و می‌فرستادم زیر خاک، حالم بد بود بی اجازه روی تختش دراز کشیدم گفت _میدونستم اون دختره ارزش دوستی نداره، حالا چرا نگرانی؟.
گفتم:  اون خیلی عذاب کشیده، نمیدونی وقتی باباش رفت اون چجوری شکست و دم نزد، وقتی سهراب زد تو گوشش... دیدی سهراب دستش و بسته بود و سر و صورتش زخم بود؟ میترسم برای لیانا اتفاق بدی افتاده باشه.
گفت _هر اتفاقی هم افتاده باشه دیگه نباید زنگ بزنی و پیام بدی واگرنه خودت و کوچیک کردی.
گفتم:  میدونم ولی میترسم، نمیدونی چقد از سهراب میترسه، با اون حالی که سهراب داشت بعید میدونم حال لیانا خوب باشه، کاش میشد از یه جایی ازش خبر بگیرم.
بهار گفت _میخوای بهش زنگ بزنم؟ شاید از نگرانیت کم بشه.
گفتم اخه شماره تو رو داره ممکنه جواب نده.
رفت بیرون و با یه گوشی برگشت و گفت _با گوشی امین(داداشش) زنگ میزنم شماره اون و نداره که.
زنگ زد و بعد از کلی بوق خوردن جواب داد ولی لیانا نبود شایان بود بهار گفت _ببخشید اقا من با خانم لیانا همتی کار داشتم، ممکنه باهاش صحبت کنم.
شایان گفت _شما کی هستین؟.
بهار گفت _من از دوستاش هستم یه کار کوچیک داشتم.
شایان گفت _من همه ی دوستای لیانا رو میشناسم، خودت و معرفی کن ببینم کی هستی.
خودم و انداختم وسط و گفتم:  اقا شایان، سلام مهتام، میخواستم حال لیانا رو بپرسم.
یکم مکث کرد و گفت _مهتا خانم اینجا شرایط خوب نیست یه مدت زنگ نزن تا ابا از اسیاب بیفته.
گفتم:  من فقط نگران لیانام، نمیدونم چی شده که جواب سر بالا به پیام هام میده.
گفت _حالش خوبه، نگران نباش.
باز گفت _کجا... کجا؟ برگرد دختره‌ی خیره سر، باز هوس کتک و دعوا کردی، پدرم در اومد تا اون پدرت و راضی کردم، باز میخوای قشقرق به پا کنه.
بعد از چند ثانیه مکث گفت _لیانا خواهش میکنم برگرد تو اتاقت، سهراب بفهمه میکشتت..... احمق.
خیلی مشغول بود گفتم :آقا شایان.
انگار تازه متوجه ما شد و گفت _فکر کردم قطع کردی، سریع کارت و بگو.
گفتم:  فقط میخوام یه لحظه با لیانا حرف بزنم لطفا.
گفت _فکر نمی کنم سهراب از این کار خوشش بیاد زنگ و پیام و براش ممنوع کرده 
گفتم:  منظورت چیه؟ لیانا کجاست؟. 
به جای جواب دادن به سوالاتم گوشی و داد به لیانا که گفت_چی میخوای؟ چرا نمیزاری به حال خودم بمیرم.....
حرفش و قطع کردم و گفتم:  لیانا چرا اینجوری حرف میزنی؟.
 گفت _مهتا..... تویی؟.
گفتم :اره منم، تو خوبی؟.
با بغض گفت _چرا منو اینجا تنها گذاشتی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟ منتظرت بودم.
گفتم :من بهت زنگ زدم تو جواب ندادی حتی پیام هم دادم ولی تو جواب سر بالا دادی و خواستی مزاحمت نشم.
گفت _نه اشتباه میکنی سهراب گوشیم و گرفته بود و تا الان دست اون بود ولی تو میتونستی به ترانه زنگ بزنی، شماره شو که داشتی.
گفتم:  نه نداشتم، لیانا چه اتفاقی افتاده؟ امروز پدرت و دیدم خیلی اوضاعش داغون بود.
بغضش ترکید و شروع کرد به گریه و گفت _تقصیر من بود خیلی زیاده روی کردم من نمیخواستم اینجوری بشه....
شایان گوشی و ازش گرفت و گفت _بسه لیانا اتفاقی نیفتاده که انقد خودت و اذیت میکنی، بسه برو تو اتاقت.
خطاب به ما گفت _وقتی همچی درست بشه میتونی با لیانا صحبت کنی ولی الان هم به نفع توِ هم لیاناست که با هم صحبت نکنین، منو ببخشید ولی خداحافظ.
قطع کرد ناراحت بودم بخاطر لیانا و اینکه بخاطر هیچ داشتم زندگیم و نابود میکردم ولی از اینکه اون منو پس نزده بود خوشحال بودم به بهار نگاه کردم و گفتم هنوزم فکر میکنی اون ارزش نداره؟.
شونه ای از سر بی تفاوتی بالا انداخت و گفت _وقتی ازش خوشم نیاد بی ارزشه.
ولی من میدونستم که اون ادم خوبیه. اون شب و پیش بهار موندم مامان طفلیش مانتو و مقنعه مو شست و خشک کرد که برای دانشگاه رفتن لخت نمونم و بعد از خوردن صبحانه با بهار راهی دانشگاه شدیم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.