رسیدیم آسایشگاه سالمندان و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل، کیانا گفت _چرا اومدیم اینجا؟.
لیانا دستش و گرفته بود گفت _اروم باش دختر میفهمی.
رفتیم تو یه اتاق ،یه خانمی رو ویلچر پشت به ما نشسته بود و از پنجره بیرون و نگاه میکرد مددکاری که باهامون اومده بود گفت _خانم فرهمند، مهمون داری.
خانم فرهمند چرخید سمت ما و با تعجب نگاه میکرد گفت _میشناسمتون؟.
_سهرابم... سهراب همتی.. دوست و شریک شوهرت.
یکم نگاه کرد و گفت _دوست مصطفی بودی درسته؟.
_بله.
_چرا اومدی اینجا، نمیخوام ببینمت برو بیرون.
باز دوباره برگشت سمت پنجره، سهراب گفت _منم مشتاق دیدارت نیستم ولی یکی اینجاست که خیلی دلش میخواد ببینتت.
فرهمند دوباره برگشت سمتمون و همه رو از نظر گذروند و گفت _کی؟.
کیانا یه قدم رفت جلو. فرهمند گفت _تو کی هستی؟ چرا میخوای منو ببینی؟.
سهراب گفت _یه زمانی اسمش حورا بود.
فرهمند سر تا پای کیانا رو نگاه کرد و گفت _حورا دختر مصطفی بود.
بعد شروع کرد به صدا زدن پرستار و گفت_پرستار پرستار بیا اینارو بنداز بیرون ... نمیخوام ببینمشون پرستار اینا رو بنداز بیرون... از همتون متنفرم، از مصطفی متنفرم، از بچه اش متنفرم، گمشین بیرون.
سهراب رفت نزدیک و گفت _چه مرگته؟ این دختر با کلی امید و آرزو اومده اینجا، فقط میخواد تو رو ببینه دو دقیقه زبون به دهن بگیر نمیخواد ذات پلیدتو به همه نشون بدی.
فرهمند عصبانی گفت_گمشین بیرون، اون دختر مصطفی است نمیخوام ببینمش اون مصطفیِ کثافت، منو از عشقم گرفت و توله شو انداخت تو دامنم، نمیخواستمش از اولم بهش گفته بودم که نمیخوامت خودم لو دادمش به پلیس، بچه شو هم انداختم تو سطل آشغال که بمیره، تو به چه اجازه ای برداشتیش؟ دختر مصطفی و از من دور کنین اون بچه نحس بود مصطفی زندگیم و نابود کرد مرتضی رو کشت.
پرستار اومد داخل و گفت _اینجا چه خبره؟ بفرمایید بیرون همتون.
سهراب بلند شد و اومد پیشمون و گفت _تو لیاقت مادر شدن نداشتی حیف این دختر... ولی کاش ادم بودی دلش و نمیشکستی.
_برو بیرون بذار باد بیاد، دختر اون بیشرف و هم ببر.
رفتیم بیرون ولی کیانا وایستاده بود و نگاه میکرد لیانا دستش و میکشید ولی اون حرکت نمیکرد خانمه دوباره گفت _به چی نگاه میکنی؟ برو بیرون داری حالم و بد میکنی.
لیانا موفق شد تا خواهرش و بیاره بیرون، سوار ماشين شدیم و حرکت کردیم حواسم به کیانا بود که در سکوت زل زده بود بیرون ماهم سکوت کرده بودیم تا اروم بشه یهو گفت _مامانم منو انداخته بود سطل آشغال؟ ... چرا بهم گفتی که گذاشته بود پرورشگاه، مثلا میخواستی ادای مامانای خوب و دربیاری؟.
:کیانا جانم، من نگفتم که تو.
_هیچی نگو.. نگهدار.
: کجا میخوای بری؟.
_هرجا، مگه مهمه... من الان جایی و ندارم، خونه ندارم، خانواده ندارم، من هیچی ندارم.
:تو مارو داری... ما یه خانواده ایم، اگه تو مارو ترک کنی حق داری! ولی بعدش ما چجوری اونجا زندگی کنیم... تو به من قول داده بودی تا موقع کنکور پیشمون بمونی.
_نگهدار میخوام برم پیش عمو شایان.
ولی سهراب کار خودش و میکرد یک ربع گذشت تازه فهمیدم سمت خونه نمیره در سکوت فقط رانندگی میکرد جلو خونه شایان نگهداشت و زنگ زد بهش و گفت _ما دم در خونتیم میشه یه لحظه بیای پایین.
دو دقیقه بعدش اومد و گفت _چرا اینجا وایستادین؟ بیاین بالا.
سلام و احوالپرسی کردیم سهراب پیاده شد و گفت _نه ما باید بریم یه خواهشی ازت داشتم، میشه اجازه بدی کیانا یه مدت پیشت بمونه.
_اره حتما،بچه ها خیلی خوشحال میشن...چیزی شده؟.
_وکیلی اومد خونه، کلی سروصدا کرد کیانا همه چیز و فهمیده ،بهتره یه مدت تنها باشه و با خودش فکر کنه... ببخشید شایان، زحمتت هم میشه.
_نه قربونت، کیانا هم مثل شیدا و سروش خودمه، فرقی نداره.
بعد در عقب و باز کرد و گفت _پیاده شو عمو جون، بریم تا یه مدت از شر سهراب راحت باشی... وسیله هات کجاست عمو؟.
سهراب گفت _دست خالی اومده وسیله های مورد نیازش و میارم... فقط شایان! جون تو و جون دخترم، مواظبش باش.
شایان با خنده گفت _چشم مواظبم، ولی سعی کن این چند وقت و اینجا افتابی نشی چون ما تازه داریم حس ارامش و زندگی و میچشیم... مگه نه عمو جون؟.
کیانا به یه لبخند بی حال اکتفا کرد و رفتن داخل، ولی سهراب اصلا راضی نبود و نگران بود.
کتاب ها و چند دست لباس تو چمدونش گذاشتم و دادم به کمیل تا ببره برای کیانا، جاش خیلی خالی بود یک هفته بود که نه اون زنگ زده بود و نه ما، شایان میگفت بهتره با هم ارتباط نداشته باشیم و درعوض خودش با خنده و خوشی داشت رو مخ کیانا کار میکرد تا برگرده خونه، میگفت کیانا درس نمیخونه و از اینکه مادرش نخواسته و تو سطل آشغال انداختنش ناراحته، سهراب ازش خواست تمام تلاشش و بکنه و تا به زندگی برگردونتش هنوز یه هفته مونده بود تا زمان زایمانم، ولی خیلی درد داشتم هیچکی خونه نبود بچه ها دنبال درس و مدرسه شون بودن لیانا و سهراب هم دادگاه رفته بودن قرار بود توافقی جدا شن ولی خب طول میکشید.
تو همین مدت فهمیدم رسول، خونه رو پس نداده و سهراب برای آرامش خاطر لیانا گفته که خونه رو گرفته ولی مهم نبود کیانا که ترکمون کرد نمیخواستیم لیانا هم بره.
رفتم سمت تلفن تا به سهراب زنگ بزنم بیاد و بریم بيمارستان، ولی حالم بد شد و افتادم، نمیدونم چقد گذشت وقتی بیدار شدم تو بغل کیانا بودم که با اشک میگفت _مامان... مامان چیشده؟.
دستش و گرفتم و گفتم :خوشحالم که اومدی... میدونستم منو...باباتو میبخشی.. کیانا من دوست.
.... سهراب...
از وقتی که کیانا رفته حوصله هیچکاری و ندارم کم حرف شدم از دادگاه اومدیم بیرون.
لیانا خیلی حالش بد بود بردمش و بهش شیرموز دادم تا بفهمه که تنها نیست خودم عین کوه پشتشم، هنوز نیمی از شیرموز مونده بود که گوشیم زنگ خورد کیانا بود چقد از اینکه بهم زنگ زده خوشحال بودم با ذوق جواب دادم: سلام دخترم.
ولی اون غم داشت معلوم بود گریه کرده چون صدای بغض کرده و فین فینش میومد گفتم :کیانا کجایی؟ چیزی شده؟.
_با..با.:جان بابا.. چیشده قربونت برم چرا گریه میکنی؟.
_من اومدم خونه چندتا کتاب ببرم مامان وسط خونه افتاده هرچی صداش میکنم جواب نمیده.:اومدیم، گریه نکن باباجونم، الان میام.
بلند شدم و بعد از حساب کردن رفتیم سمت خونه، مهتا افتاده بود رو زمین و کیانا رو سرش گریه میکرد رفتم نزدیک و تکونش دادم پلکاش میلرزید ولی باز نمیکرد اورژانس هم اومد و خواستن ببرنش منم رفتم...
.....
آنا با مشت کوبید تو سینه مو گفت _تو چی از خواهر من میخوای؟ دست از سرش بردار.
خندم گرفت و گفتم: بخدا من نبودم بیهوش شده بود.
_تو نبودی ولی بچه مال توِ... سهراب، به جون خودم اگه یه بچه ی دیگه بخوای بذاری تو دامن خواهرم، من میدونم و تو.. دست خواهرم و میگیرم و میبرمش فهمیدی؟. :نه به جون خودم دیگه کافیه، خسته شدم انقد پوشک عوض کردم.
_هاهاها خندیدم نوکریشون که برای خواهر منه، تو خسته شدی؟.
بلند زدم زیر خنده و گفتم: نفرمایید خانم، خواهر شما روی سر ما جا دارن.
مهتا از اتاق اومد بیرون و گفت _باز که شما دوتا دعوا میکنین، چه خبره؟ .
_هیچی ابجیِ قشنگم، بیا بشین سرپا نمون اذیت میشی.
مهتا نشست کنارم و گفت _وای همتا خیلی گریه میکنه پدرم دراومد تا خوابید لطفا ساکت شین بیدار نشه.
_به به مامان قشنگم، خوبی؟ کم پیدایی، با نینی خیلی مشغولی هااا، نکنه مارو فراموش کردی؟.
لیانا بود که داشت صحبت میکرد و با کیانا از پله ها میومدن پایین، جفتشون نشستن. مهتا گفت_خیلی اذیت میکنه شب تا صبح که نمیذاره بخوابم، روزا که خوابه، منم مجبورم بخوابم تا انرژی داشته باشم... دختره ی بی انصاف من کی شما رو فراموش کردم که این بار دومم باشه.
نگاهم به کیانا بود که با ناراحتی و حسادت نگاهش میکرد بحث و عوض کردم و گفتم: کیانا جان، جواب کنکور نیومده هنوز.
_نه هنوز سایت باز نشده.
بعد لپتاپی که همراهش اورده بود و باز کرد و باهاش مشغول شد زمانی که مهتا حالش بد شد کیانا برگشت پیشمون، هنوز بخاطر دروغ گفتنمون مارو کامل نبخشیده و پیشمون خیلی معذبه، طوری که حتی میخواد یه لیوان آب هم بخوره اجازه میگیره روانشناسش میگه به مرور زمان عادت میکنه باید بهش میدون بدیم. عماد گفت _عمو سهراب میخوام یه چیزی بهت بگم مامانم اینا که تره هم برای من خرد نمیکنن حداقل شما توجه کن. :بگو پسر ببینم چیشده؟.
_عمو شما قبول داری که من بزرگ شدم یا نه؟.
فهمیدم باز میخواد از لیانا خواستگاری کنه گفتم: بستگی به موقعیتش داره.
_من خودم و به اب و آتیش زدم و گفتم لیانا رو میخوام همتون مسخره ام کردین و بهم خندیدین.
آنا گفت_عماد شروع نکن لطفا... یه کاری نکن ما رو با لگد از خونه پرت کنن بیرون.
عماد_صبر کن مامان، دارم با عمو سهراب مردونه صحبت میکنم... خب عمو میخواستم بدونم شما نظرتون راجع به یه داماد خوشگل و باهوش و خانواده دار چیه؟.
از پرویش خنده ام گرفت و گفتم: اخه بچه، تو هنوز پشت لبت سبز نشده هنوز پول تو جیبیتو از بابات میگیری چی تو خودت دیدی که باز اومدی خواستگاری دخترم؟.
_عمو این چه حرفیه؟ الان پول ندارم کار ندارم خونه ندارم ولی چند وقت بعد، خودتون میفتین دنبالم که دخترتون و بگیرم بعد من براتون ناز میکنم هاا. :باشه پسر، هرموقع خونه و ماشین گرفتی پشت لبت هم سبز شد بیا ببینم مشکلت چیه؟.
عماد_شما بذار ما نامزد کنیم دوتایی با هم زندگیمون و میسازیم بعد از تموم شدن درسمون میریم سر خونه زندگیمون.
کیانا با ذوق گفت _وای پرستاری تهران قبول شدم.
همه خوشحال شدیم و بهش تبریک گفتیم عماد گفت _بیا همسرم هم پرستار شد دیگه من از زندگی چی میخوام؟.
چشمام چهارتا شد و گفتم: دوباره حرفت و بگو.
عماد تا خواست حرف بزنه آنا گفت _هیچی نمیگه سهراب، ولش کن.
عماد با ناراحتی گفت _چی چیو هیچی نمیگه، من دارم خواستگاری میکنم خانم پرستار اینده رو از پدرش.. نظرت چیه عمو؟... کیانا جون، نظر تو چیه عزیزم؟.
لپای کیانا گل انداخته بود و بلند شد و رفت بالا، از دستش ناراحت شدم و گفتم: عماد...همین الان از جلوی چشمام گمشو تا نزدمت.
عماد _عمو منکه حرف بدی نزدم، فقط گفتم. :خفه شو پسره ی پرو، نمک میخوری نمکدون میشکنی.
آنا گفت _سهراب، بچه است یه چیزی میگه تو چرا جدی گرفتی.
عماد_مامان انقد گفتی من بچه ام که هیچکی آدم حسابم نمیکنه منکه نگفتم الان عروسی بگیریم گفتم نامزد بمونیم تا درسمون تموم شه. :باید به کاری میکردم که هوا ورش نداره گفتم اخه بچه، من رو چه حسابی دختر دسته گلم و بدم بهت... میخوای کجا ببریش؟ ور دل ننه ات... عماد یبار دیگه از این حرفا بزنی چشمام و میبندم و هرچی از دهنم دربیاد بهت میگم.
آنا گفت _خوبه خوبه تا دیروز التماس میکردی خواهرم و بهت بدم حالا برای پسرم قلدری میکنی...حیف پسرم که بخواد داماد تو بشه. :اره واقعا پسرت حیفه، مواظبش باش ندزدنش.
....
سرخاک مهتا نشسته بودم و داشتم به خاطرات شیرینمون فکر میکردم به روزیی که بچه ها رو عروس و داماد کردیم با هم سفر رفتیم و نوه های خوشگلمون و دیدیم مهتای بی معرفت تنهام گذاشت دقیقا یک هفته بعد عروسی همتا. امروز، اولین سالگردش بود همه رفته بودن من نشسته بودم تا باهاش دردِدل کنم از دور به بچه ها نگاه میکردم که منتظر من بودن دخترا با شوهر و بچه هاشون، پسرا با زن و بچه هاشون، خیلی خوشحال بودم بخاطر اینکه، لیانا و کیانا میدونستن ما پدر و مادرشون نبودیم ولی باهامون موندن و همیشه مراقبمون بودن، اونا خیلی مهربون بودن زمانی که کیانا فهمید چه مامان بی رحمی داره ولی ازش پرستاری کرد تا روزی که مرد. لیانا با یکی اشنا شد و ازدواج کرد کیان و کسری هم با فرد مورد علاقه شون ازدواج کردن و همتا با استادش... از فکر به مهتا قلبم درد میگرفت نفسم بالا نمیومد حس میکردم روح از بدنم جدا میشه اخرین چیزی که دیدم این بود که بچه ها میدویدن سمتم و من دیگه هیچی نمیدیدم جز مهتا....
پایان