انگار همه خواب بودن چون صدا از هیچ جا نمیومد شاید هم مراعات منو میکردن نمیدونستم ساعت چنده، این بیشتر کلافه ام میکرد. خوابم نمیبرد انقد تو این مدت خوابیده بودم که سر درد شدم. یکی در میزد اروم گفتم: بله.
در و نیمه باز کرد و گفت _اجازه هست بیام تو.
شالم رو سرم مرتب کردم قبل از اینکه من حرفی بزنم وارد شد و اومد نزدیک پتو رو کشیدم تا زیر گلوم از فکر اینکه باز بخواد بلایی سرم بیاره ترسیدم نشست رو تخت و گفت _مامانم یه حرفایی میزد اومدم مطمئن بشم که خودت گفتی یا نه.
انگار ذهنم از کار افتاده بود گفتم : کدوم حرفا؟.
قیافه شو بخاطر تاریکی اتاق نمیدیدم گفت _راسته که گفتی نمیخوای عقد کنیم؟.
یهو همچی یادم افتاد ولی حرفی نزدم دوباره گفت _پس راسته... میشه دلیلتو بدونم.
بازم سکوت کردم گفت_یه دلیل بیار که چرا ازدواج نکنیم... تا همین چند وقت پیش، خودت و به اب و اتیش میزدی تا نگاهت کنم حالا چیشده که نظرت برگشته؟.
نمیدونستم چی باید جوابش و بدم گفت _چرا حرف نمیزنی؟... تا فردا وقت داری تا یه دلیل قانع کننده برام بیاری واگرنه کاری که دوست دارم و پیش میبرم و به تو و هیچ کس دیگه گوش نمیدم.
بلند شد و رفت سمت در قبل از اینکه در و باز کنه گفتم : اقای همتی.
وایستاد ولی برنگشت گفتم : اون دختره اینجا چیکار میکنه؟.
_منظورت رهاست؟.
: اره.
_پرستار کیاناست چند روزه اومده.
: اون شما رو معتاد کرد... اون مقصر این حال منه.. اگه کثافت کاری نمیکرد پیش شما، الان هیچ کدوم از این اتفاقات نمیفتاد.
اومد نزدیک و گفت _خواهرش تو تصادف فلج شده، صاحب خونه شون میخواست بیرونشون کنه وکیلی بهش پول داده بود تا اون کارا رو بکنه رها مجبور بود.
: ازش متنفرم.
_بهش میسپارم جلوی چشمت نیاد تا اذیت نشی.
رفت داشتم فکر میکردم چه دلیلی براش بیارم که دست از سرم برداره حتی نمیدونستم دوستش دارم یا نه؟ بخاطر اون من این همه عذاب کشیدم تحقیر شدم هرکس و نا کس بهم تیکه انداخت...
مدتها گذشت انقد تو اتاق بودم که حتی نمیدونم چند روز یا چند هفته گذشته تو این مدت سهراب و ندیدم اصلا نمیاد تو اتاق، زمانی هم که میرم بیرون نیست دلم براش تنگ شده ولی خب خودم بهش گفتم بره نشسته بودم تو ایوان البته بعد از کلی اصرار و التماس به رعنا و آنا که من و ببرن بیرون، یاد اون روزی افتادم که سهراب ازم دلیل خواست گفت_خب من اماده ام تا دلیلتو بشنوم.
منم گفتم : دوستت ندارم.
با کمال پرویی گفت _من خوب بلدم تو رو عاشق خودم کنم.
: نمیخوام.
_مجبوری که بخوای.
: شما مجبورم میکنی؟.
_خودت، خودت و مجبور میکنی.. الان تو تنها نیستی پای بچه وسطه، تو که نمیخوای تنها بزرگش کنی؟.
: نه نمیخوام... چون قراره این بچه رو تحویل مادرتون بدم.
_یعنی تو از بچه ات میگذری؟ بچه ای که ادعادت میشه بخاطرش کلی عذاب کشیدی.... تو دیگه چه آدمی هستی؟ همیشه یه حسی درموردت بهم میگفت تو بی معرفت و بی مهری، باز میگفتم نه اون دختر خوبیه، پاکه، محجبه است و الان میفهمم تو چقد ادم بیشعوری هستی.
نفسم داشت بند میومد از اینکه بهم گفت بیشعور. دوباره گفت _دلیلت قانع کننده نبود ولی تو بدترین مادری هستی که من تاحالا دیدم.
دلم گرفت از بی مهریش. گفتم :من آدم بدی نیستم من فقط.
_ادامه نده.. بعد از اینکه مطمئن شدم بچهی منه، ازت میگیرمش و جنابعالی هر جا دلت میخواد برو و دیگه حق نداری سراغش بیای.
دیگه فرصت نداد من صحبت کنم و رفت..
عزیزخانم گفت _مهتا جان! دوستت اومده.
تشکر کردم و چند دقیقه بعد بهار اومد و بغلم کرد و گفت _مهتا حالت خوبه؟...چرا بهم نگفتی که چه اتفاقی برات افتاده.
با طعنه گفتم : نه اینکه خیلی زنگ میزنی.
_ببخشید خب من درگیرم نمیتونم دم به دقیقه زنگ بزنم.
: نه ولی میتونی هر چند روز یکبار که زنگ بزنی.
_خب حق با توِ... حالا ناراحت نباش بگو چه خبرا چیکار میکنی؟.
: هیچی استراحت مطلقم، نمیتونم حتی دو قدم راه برم حالم از این وضع بهم میخوره.
_چرا اومدی اینجا؟.
: دکتر پله رو برام منع کرده خونهِ منم که آسانسور نداره مجبور شدم بیام اینجا.
_سختت نیست این وضع، مخصوصا اینکه خونه خودت نیستی؟.
: هست، ولی مجبورم که تحمل کنم... تو تعریف کن.
_خب چی بگم با کار و زندگی مشغولم این روزا کافه خیلی شلوغ شده درس و دانشگاه.. فکر کنم باید بیخیال درس خوندن بشم مخصوصا با این وضعیتی که دارم.
: کدوم وضعیت؟.
لبخند زد و لبش و گاز گرفت بعد سرش و انداخت پایین گفتم : بهار چیزی شده؟.
_من حامله ام.
با تعجب گفتم :داری شوخی میکنی؟ چند وقته؟.
_جدی میگم، هنوز دوماه نشده.
: مبارک باشه، انشالله به سلامتی بدنیا بیاد.
واقعا خبر خوشحال کننده ای بود ولی خیلی حسودیم شد چون وقتی بقیه فهمیدن من حاملهام، دعوام کردن ترکم کردن. گفت_مهتا! پشیمون نیستی از اینکه کوروش و ول کردی؟.
با تخسی گفتم: نه! پشیمون نیستم.
_البته اگه باشی هم دیگه مهم نیست چون کوروش ازدواج کرد دیشب رفتیم مراسمش.
بیخیال گفتم : مبارکه، خوشبخت بشن.
بعد از دو هفته سهراب و دیدم که میومد سمت خونه با ما رسید یه سلام داد و رفت حتی نخواست جوابشو بشنوه بهار گفت _ازدواج کردین یا نه؟.
: رفتیم برای عقد، ولی خب تصادف کردم و نشد.
_خب کی قراره عقد کنین؟.
: دیگه فکر نکنم که بخوایم عقد کنیم، ندیدی مگه چقد بی احساس رفتار کرد.
_پس بچه؟.
: بدنیا بیاد میدم بهشون و میرم.
_تو مادرشی!.
: لطفا تو هم مثل بقیه نگو که من مادر بدیم... من نمیخوام خودمو به بقیه تحمیل کنم.
_باشه نمیگم، ولی تو سهراب و دوست داشتی حالا چرا میخوای این فرصت و از دست بدی؟.
بحث و عوض کردم و نذاشتم دیگه حرفی بزنه سهراب به سرعت از خونه زد بيرون. بهار گفت _اینکه تازه اومد، کجا رفت؟.
شونه ای بالا انداختم رعنا اومد و گفت _سهراب کو؟.
: رفت.
گفت _نگفت کجا میره؟.
: نه حرفی نزد.
رعنا با ناراحتی نشست رو صندلی، عزیزخانم اومد و گفت _نگران نباش رعنا جان، زود برمیگرده.
_اخه یهو چیشد؟.. بچه ام تازه اومده بود حتی فرصت نکرد بشینه، اخه پشت تلفن کی بود که اینجور رفت؟.
_انشالله که خیره.
_میترسم باز تنهامون بذاره.
_بد به دلت راه نده صحیح و سالم برمیگرده من دلم روشنه.
صدای یالله گفتن یکی توجه همه رو جلب کرد وکیلی اومد نزدیک و گفت _رعنا، چقد دلم برات تنگ شده بود.
رعنا از جاش بلند شد و گفت _تو اینجا چیکار میکنی؟.
از دیدنش ترس داشتم و برام جالب بود که بدونم از کجا رعنا رو میشناسه وکیلی گفت_اومدم تو رو ببینم، چیه! نکنه از دیدنم خوشحال نیستی؟.
_از اینجا برو نمیخوام ببینمت.
_شنیدم پسرت زنده است خیلی خوشحال شدم الان کجاست میخوام ببینمش، هرچی نباشه ما با هم دوست بودیم.
_نیست.. مطمئنم خیلی ناراحت میشه اگه بفهمه با قدمت، خونه شو نجس کردی.
_تو هنوزم از من ناراحتی؟ سی سال گذشته بیخیال شو.
_عوضی، من بیست و چند سال ارزوی اینو داشتم که پسرم و ببینم بعد تو میگی بیخیال شم تو گند زدی تو زندگیم، بیخیال چی بشم من! ... از اینجا برو وجودت ازارم میده.
کیانا اومد بیرون و گفت _با.. با.
وکیلی داشت نگاهش میکرد گفت _این بچه ی کیه؟.
رعنا به عزیزخانم گفت _کیانا رو ببر تو.
عزیزخانم بچه رو بغل کرد و رفت وکیلی دوباره پرسید _این بچه ی کیه؟.
رعنا گفت _بچهی سهرابمه.
_بچه ی سهراب؟... از کجا اوردتش.
_به تو ربطی نداره.
_اون پسره، رفیق سهراب میگفت که قراره حضانت حورا رو بگیره، نکنه... نکنه این دختر، حوراست؟.
سهراب گفت _چرا باید چنین فکری بکنی؟.
وکیلی برگشت و به سهرابی که داشت میومد نگاه کرد و گفت _رفیقت میگفت... من الان شش هفت ماهه این در و اون در میزنم هر کلکی که بود و سوار کردم تا دخترم و ببینم همین دیروز فهمیدم که بردنش... سهراب بگو که این دختر منه.
_نیست.. میخواستم حضانتش و بگیرم ولی نشد بجاش یکی دیگرو بهم دادن.... دست از سر زندگیم بردار.
وکیلی برگشت و گفت _رعنا اون دختر، حورای منه؟.
رعنا با ناراحتی گفت_اخه بچه ی به این خوشگلی و مهربونی چه صنمی میتونه با توِ حیوون داشته باشه.
_فقط اومده بودم ببینمت دلم برات تنگ شده بود تو شاید منو آدم حساب نکنی ولی بدون تو برای من همون خواهر کوچولوی دوست داشتنی هستی.
رفت نزدیک سهراب و اروم با هم حرف میزدن رعنا نشست اروم گفتم :شما خواهرش هستین؟.
انگار نشنید چون جواب نداد با نگرانی به اون دوتا نگاه میکرد وکیلی بهمون نگاه کرد و بعد رفت سهراب اومد نزدیک. رعنا گفت _چی بهم میگفتین؟.
سهراب حرف و پیچوند و گفت _کیانا رو به تو میسپارم مواظبش باش.. نمیخوام اون دختر و ازم بگیرن.
_باشه قربونت برم، مواظبم، ولی سهراب دلم شور میزنه، مصطفی چرا هنوز بیرونه؟.
_عجله نکن گیر میفته.
دوباره کیانا اومد بیرون و بدون نگاه کردن به کسی رفت سمت سهراب که بغلش کرد گفت _حیف این دختر که بچهِ دوتا حیوونِ بی رحم شده.
کیانا رو بوسید و گفت_خسته ام میرم بخوابم لطفا بیدارم نکنین خودم بیدار میشم.
_باشه قربونت برم کیانا رو بذار اینجا و برو.
_نه میبرمش دلم براش تنگ شده.
بعد رفت سمت خونه. رعنا بهم گفت _زیاد نشین برو و یکم استراحت کن بچه ازار میبینه.
بهار گفت_اره برو، دیگه منم میخوام برم خونه.
: تو که تازه اومدی بمون حوصله ام به اندازه کافی سر رفته.
رعنا اومد و زیر دستم و گرفت بهار هم خواست بیاد که اجازه ندادم و گفتم : دلت به حال خودت نمیسوزه به حال نینیت بسوزه.
رعنا گفت _چند ماه است؟.
بهار با خجالت گفت _هنوز دو ماه نشده.
_پس هنوز اول راهی... خیلی مواظب خودت باش.
رفتیم داخل و رو تخت دراز کشیدم و گفتم : آنا کجاس؟ امروز ندیدمش.
رعنا گفت _بچه ها خیلی بی تابی میکردن بردتشون پارک.
بعد از کلی حرف زدن و دردِدل کردن بهار رفت باز احساس تنهایی میکردم حتی با وجود لیانا که دائم دم گوشم حرف میزد.
برای شام رفتم پیش بقیه و رعنا با ناراحتی همش میگفت _خیلی بی مسئولیتی، تو باید استراحت کنی نه اینکه اینجا بشینی.
منم با بداخلاقی گفتم : حوصلهام سر رفته... انقد درازکش بودم که حالم بدتر شده، میخوام بشینم اگه بهم گیر بدین انقد راه میرم که یه بلایی سر یکیمون بیاد.
دیگه حرف نزد شروع کردم به غذا خوردن فرامرز گفت _تو میدونی که اگه خدای نکرده بخواد برای بچه اتفاقی بیفته تو هم ازار میبینی کمترینش اینه که شاید هرگز نتونی بچه دار بشی.
از حرفش حالم بد شد ولی اهمیت نداشت آنا برای اولین بار، طرف اونا رو گرفت و گفت _مهتا چرا بی فکر کار میکنی خب اگه اتفاقی برات بیفته من چیکار کنم!.
سهراب هم اومد و نشست سر میز و برای خودش غذا ریخت و شروع کرد به خوردن یکم بعد کیانا هم اومد و سهراب نشوندش رو صندلی کنار خودش و گفت _مامان.
رعنا با ذوق گفت _جانم عزیزم.
_فردا بیکاری؟ باهم یه جایی بریم.
_بیکارم.. کجا بریم؟.
_چند روز پیش با یه خانمی اشنا شدم بدم نمیاد با هم اشناتون کنم.
_کی هست حالا؟... چرا باید اشنامون کنی؟.
_فعلا که غریبه است ولی شاید عروست شد.
از این حرف، حالم بد شد چطور میتونست انقد وقیح باشه. این بلا رو سرم اورده و حالا میخواد با یکی دیگه ازدواج کنه رعنا نگاهم کرد و باز رو به سهراب گفت _چی میگی تو؟....مگه قرار نیست با مهتا ازدواج کنی؟.
بی اهمیت گفت _من حرفی ندارم ولی این خانم نخواست من نمیتونم مجبورش کنم... من الان بیست و نه سالمه، دیگه داره از زمان ازدواجم میگذره... درضمن من سه تا بچه دارم که هیچکدوم مادر ندارن، بخاطر اینا هم که شده باید یه کاری بکنم.
_خب حالا طرف کی هست؟.
سهراب گوشیشو روشن کرد و داد بهش و گفت _اسمش بنفشه است تازه اشنا شدیم.
رعنا همینطور که نگاه میکرد گفت _چند سالشه؟.. بهش میخوره بچه باشه.
_شانزده سالشه.
رعنا با تعجب گفت _این که خیلی بچه است سیزده سال اختلاف سنی دارین.
_برام اهمیتی نداره.
_میدونه که تو دوتا بچه داری؟.
_سه تا... اره بهش گفتم مشکلی نداره با این قضیه.
رعنا با تعجب گفت _سهراب داری شوخی میکنی دیگه اره؟.
سهراب بی اهمیت شروع کرد به غذا خوردن رعنا با ناراحتی گفت _تو میخوای با یه بچه ازدواج کنی؟ مطمئنم که بخاطر پولت همه چیز و قبول کرده.
گوشیش زنگ خورد رعنا نگاه کرد و با تعجب گفت _بنفشه جون؟ .
سهراب گوشی و از مامانش گرفت و یه لبخند زد و جواب داد _جانم عزیزم.
بعد بلند خندید و گفت _چیه به من نمیاد اینجوری حرف زدن؟.....نه به موقع زنگ زدی اتفاقا منتظرت بودم.... فردا خونه ای میخوام بیام پیشت... نه فقط میخوام ببینمت، ناهار درست کن میخوام ببینم اشپزیت چطوره... باشه فعلا.
اصلا نمیتونستم بهش نگاه کنم خیلی دلم گرفته بود اون حق نداشت با من اين کار و بکنه...
فردا اون روز سهراب و دیدم که مثل زمان دانشگاه یه تیپ باحال زده بود لیانا گفت _جایی میری انقد تیپ زدی؟.
سهراب نشست و چای برداشت و گفت _قرار دارم.
_با بنفشه خانم؟.
با لبخند گفت _بله فضول خانم.
رعنا گفت _مگه قرار نبود با هم بریم؟.. بذار آماده شم بیام.
_بذار برای یه روز دیگه... امروز میخوام باهاش درمورد چیز مهمی صحبت کنم.
بعد از خوردن چایش رفت رعنا هم رفت آشپزخونه لیانا گفت _این روزا خیلی رفتارش عجیب شده.
با ناراحتی گفتم: پدرِ تو، بویی از انسانیت نبرده.
_تو اون و دوست داری پس چرا گفتی نمیخوایش؟.
: نمیخوام خودم و بهش تحمیل کنم اون فقط بخاطر بچه میخواد با من ازدواج کنه.
_ تو اشتباه فکر می کنی سهراب تو رو میخواست حتی قبلتر از بچه.. مهتا به بخت خودت لگد نزن سهراب و قبول کن مطمئنم اون واقعا دوستت داره.
: اگه داشت که یکی و جایگزینم نمیکرد.
_مهتا تو قبول کن منو مامان رعنا سهراب و میاریم سر سفره عقد.
: میخواین مجبورش کنین؟.
_فقط باهاش صحبت میکنیم فقط قبول کن.
: من دوستش دارم ولی میترسم که منو پس بزنه.
_بسپرش به منو مامان میدونیم چیکار کنیم... من هرگز دلم نمیخواد به یکی که فقط دو سال ازم بزرگتره بگم مامان.
خیلی دلم میخواست حرفای لیانا درست باشه باید تحمل میکردم تا ببینم چی میشه.
آنا ازم معذرت خواهی کرد و گفت کاوه باید برگرده سرکار، بچه ها اذیت میکنن و بهتره برگرده. منم حرفی نزدم احساس بدی داشتم از اینکه خواهرم داره منو تنها میذاره، اونم تو این وضعیت ولی چاره ای نداشتم