محرمِ_قلبم : گروگان گیری 

نویسنده: najafimahur

بخش ششم* 
... راوی....
سهراب تو یه اتاق چوبی خالی وسط جنگل زندانی بود ولی نمیدونست توسط کی. وقتی مطمئن شد که کسی اطراف نیست گوشی مخفیش و دراورد و به فردی پیام نوشت و گفت که کجاست و سریع گوشی و گذاشت تو جیبش، نباید خودش و تو دردسر مینداخت ده دقیقه ای گذشت و براش غذا اوردن چیزی جز یه کاسه سوپ و نصف نون نبود از گشنگی که بهتر بود دو روز بود هیچی نخورده بود غذا رو تا اخرش خورد در باز شد و وکیلی اومد داخل و گفت _با اون فرار بی نظیرت گل کاشتی پسر، من با اینکه ازت ضربه خوردم ولی بازم دست کم گرفتمت.
 سهراب گفت _باز چی میخوای؟ خسته نشدی از این موش و گربه بازیا؟. 
_تا به خواستم نرسم کنار نمیکشم.
 گوشی پرت کرد جلو پای سهراب و گفت _پنج دقیقه وقت داری زنگ بزنی به هرکی که میخوای تا هر چیزی که ازم دزدیدی و بهم برگردونه واگرنه تو همین جنگل چالت میکنم. 
بعد تکیه زد به دیوار و ساعتش و کوک کرد سهراب هم رفت سمت پنجره و زل زد به بیرون. وکیلی گفت _زمانت داره میگذره... زود، زنگ بزن.
 سهراب هیچ نگفت پنج دقیقه تموم شد وکیلی اومد نزدیک و با چوبی که دستش بود محکم کوبید به پشت پای سهراب، سهراب از درد زمین افتاد و با تنفر زل زد به وکیلی و گفت _چیزی که میخوای دیگه وجود نداره.
 _ثروتم و میخوام، خونه و ماشین مو میخوام، زن و بچه مو میخوام،تو همه رو ازم گرفتی یعنی چی که وجود نداره؟.
 سهراب با نیشخند گفت _از برادرت بپرس.
 وکیلی با چوب کوبید تو کمر سهراب و گفت _حرف بزن ببینم منظورت چیه.
 سهراب افتاد کف اتاق و هیچ نگفت وکیلی دوباره زد تو کمرش و داد زد_ بگو با زندگی من چیکار کردی؟ بگو زنم کجاست؟. 
 و بی درنگ سهراب و با چوب میزد. سهراب تنها کاری که ازش برمیومد صبر و سکوت بود خیلی گذشت وکیلی هنوز دست از زدن سهراب برنداشته بود و سهراب بی‌حال کف اتاق افتاده بود گفت _از من چیزی گیرت نمیاد زنگ بزن به برادرت و ازش بپرس زنت کجاست؟. 
 وکیلی نشست جلوی سهراب و گفت _حرف بزن لعنتی، بگو چی میدونی؟. 
 سهراب خودش رو زمین کشید و تکیه داد به دیوار و گفت _ازش میترسی، اره؟.
 نیشخندی زد و ادامه داد _معلومه که میترسی، واگرنه الان زنگ میزدی و ازش میپرسیدی که چه بلایی سرت آورده. 
 وکیلی التماس گونه گفت _لطفا بگو چی میدونی.
 _وقتی تو افتادی زندان، وقتی حکم ابدت دراومد زنت صیغه برادرت شد. 
 وکیلی دوباره با چوب زد تو کتف سهراب و گفت _دروغ میگی کثافت. 
 سهراب از درد کبود شد و گفت_اگه بهم اعتماد نداری، چرا میپرسی؟. 
 _زنم به من خیانت نمیکنه اون ازم طلاق گرفت چون
میخواست مهریه شو از اموال مصادره شدم بگیره، واگرنه اون دوستم داشت.
 _نداشت، از اولم برادرت و میخواست وقتی دید رسیدی به ته خط، خودش به پلیس لو دادت، هنوز یک ماه نگذشته بود از زندان رفتنت که رفت سراغ برادرت و التماسش کرد که حتی به عنوان صیغه ای پیشش باشه... یه مدت بعد میخواستن عقد کنن بخاطر همین ازت طلاق گرفت میدونی بچه ات کجاست؟.
 وکیلی سر تکون داد و گفت _کجاست؟. 
_پرورشگاه... چون زن اولِ داداشت، اجازه نداد اون بچه رو ببره تو خونه اش، زنتم خیلی راحت از بچه اش گذشت.
 بازم کتک خورد وکیلی گفت_این حقیقت نداره زنم منو دوست داشت اون بچه مو دوست داشت هرگز از ما نمیگذره. 
از اتاق رفت بیرون، سهراب از ضعف و درد بیهوش شد... 
........ 
 _مامان رعنا نگران نباش، پیداش میشه. 
_دلم شور میزنه یه حس بدی دارم، شما بهش گفتین که من اینجام؟.. شاید بخاطر همین نمیاد و گوشیش و جواب نمیده.
_نه خاله رعنا این چه حرفیه؟ ما بهش هیچی نگفتیم ولی مطمئنم اگه بفهمه شما اینجاین حتما میاد.
 دوباره زنگ زد به سهراب جواب داد شایان با ناراحتی گفت _معلومه تو کجایی؟ چرا تلفنت و جواب نمیدی؟.
 صدای شخص پشت خط شایان و ساکت کرد شایان با تعجب گفت _چطور ممکنه؟ پس راننده اش کجاست؟.... ادرسش کجاست من الان میام.
 بعد از اینکه قطع کرد از عزیزخانم خواست تا مدارک ماشین و براش بیاره. رعنا جلوش وایستاد و گفت_چیشده؟ کی بود؟.
 _از کلانتری بود میگفت ماشین وسط کوچه رها شده و صد معبر کرده محلی ها زنگ زدن پلیس.
 _یعنی چی؟ سهراب کجاست پس؟. 
_نمیدونم خاله، الان میرم کلانتری تا ببینیم قضیه چیه. 
_منم میام.
 _نه شما بمون هرخبری شد بهتون میگم. 
_من دلم طاقت نمیاره میخوام بیام. 
شایان تسلیم شد و خواستن برن. لیانا گفت_منم میام.
 بلند شد و اومد سمت بقیه، شایان با ناراحتی گفت _تو دیگه کجا؟ خونه خاله که نمیریم، میریم کلانتری. 
لیانا با التماس گفت _توروخدا شایان، دلم شور میزنه میخوام بیام. 
_سهراب منو میکشه اگه بفهمه تو رو بردم کلانتری، میدونی که چقد حساسه.
 _شایان لطفا بذار بیام. 
شایان عزیزخانم و صدا زد و گفت _مواظب لیانا باش تا ما برگردیم.
 رعنا و شایان رفتن بیرون و به التماس و ناراحتی لیانا گوش ندادن...
ماشین تو پارکینگ کلانتری بود ولی از سهراب خبری نبود مسئول پرونده گفت _یه نفر به ما زنگ زد و گفت یه ماشین وسط کوچه پارک شده که صد معبر کرده و از راننده اش هم خبری نیست نیروهای ما رفتن و ماشین و توقیف کردن سپر و چراغ ماشین شکسته فعلا هیچ شاکی نداره میتونین ماشین و ببرین.
_پس پسر من کو؟ اون راننده ی ماشین بود، یعنی چی که از راننده اش خبری نیست؟ اقا توروخدا بگو برای پسر من اتفاقی افتاده؟.
مسئول پرونده گفت _ما خبر نداریم، ولی اگه بخواین دنبالش بگردیم باید پرونده تشکیل بدین.
_خیلی ممنون نیازی به تشکیل پرونده نیست این دوست من عادت داره بی خبر جایی بره، اولین بارش نیست.
شایان و رعنا سوار ماشین سهراب شدن و از کلانتری خارج شدن رعنا معترضانه گفت _چرا نذاشتی پرونده تشکیل بدیم؟.
_مطمئنم که اونا بردنش، نباید پای پلیس تو این ماجرا باز بشه واگرنه برای همه بد میشه.
_داری از کی حرف میزنی؟ اونا یعنی کی؟.
_خاله بهم اعتماد کن پسرت و زنده تحویلت میدم فقط یه مدت دندون رو جگر بذار، باشه؟.
_چی میگی شایان، تو از پسرم خبر داری؟.
_فعلا نه، ولی مطمئنم حالش خوبه، الان شما رو میبرم خونه، خودم میرم دنبالش هرطور شده میارمش باشه؟.
رعنا اشک ریخت و گفت _منم میام.
_نه خاله، اونجا برای یه خانم خیلی خطرناکه، لطفا بهم اعتماد کن.
..... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.