خیلی مایل بود که تمام سیمها را قطع کند تا برای همیشه خط زندگیش صاف شود. نگاهش خشن و نقش لبخند از چهرهاش پاک شد، لحظاتی خیره نگاهش کرد. از دیدنش جا خورده بود و نمیدانست اینک چه واکنشی نشان دهد. چندی بعد به طرف پنجره رفت و هم زمان گفت:
- بکتاش، بکتاش، بکتاش.
پوزخندی زد و سرش را به سمتش چرخاند.
- اینقدر این اسم رو بزرگ خوندن که فکر میکردم به این راحتیها نشه قورتش داد؛ (تماماً به سمتش چرخید) اما ببین، هه به یک تخت چسبیدی؟
با دو قدم بزرگ خود را به او رساند. نفسهای کشدار میکشید و با فکی منقبض شده جزء جزء صورتش را رصد میکرد. تیلههایش به سمت بالش سر خورد، دوباره نگاه سردش را روی چهره بکتاش خواباند. برای اطمینان از اینکه کسی او را نبیند، به در بسته نیز نگریست سپس بالش را آرام از زیر سر بکتاش بیرون کشید و به سمت صورتش برد. قصد داشت همینجا کارش را تمام کند.
پس از ترک بیمارستان مستقیماً به عمارت رفت. عثمان همراه عبدالقادر و خواهرش قمر، زیر سایه درختان، دور میز گرد چوبی نشسته بود و چایی مینوشید که از دیدن صورت بشاش اِنگین متعجب شد. خیلی وقت بود که خنده را زینت چهرههایشان نمیدید. میدانست این عمارت هنگامی زمینش سبز میشود که قبلش سرخی خون میرها را چشیده باشد، حال برایش سوال برانگیز بود که دلیل خوشحالی اِنگین چیست. با نزدیک شدنش اجباراً پس از عبدالقادر و قمر ایستاد و سلام ریزی گفت؛ اما اِنگین با لبخندی بزرگ رو به آنها گفت:
- زودی بیاین داخل.
پس از رفتنش قمر و عبدالقادر کنجکاو و سوالی به هم نگریستند سپس قمر رو به عثمان پرسید.
- شما میدونید چی شده آقا عثمان؟
عثمان خیره به ورودی سالن در حالی که داشت از پشت میز بیرون میشد، جواب داد.
- تا نریم، نمیفهمیم.
با دلشورگی و نگرانی افکارش حوالی زینب میپرید. نکند برای زینب اتفاقی افتاده؟ اگر چنین میشد، مطمئناً لعیمه سلطان آن حرفهای عجیب را که هنوز برای خودش نیز غیر قابل باور بود، عملی میکرد.
اِنگین با صدای بلند لب باز کرد.
- مهمت خان، مهمت خان!
گویی حال پدرش را از خاطر برده بود که عبدالقادر آرام گفت:
- آقا حال مهمت خان خیلی خوب نیست.
با یادآوری حضور لعیمه سلطان و ماجرای پس از آن اِنگین اخم در هم کشید؛ ولی بلافاصله دوباره با خوشحالی گفت:
- حالش رو جا میارم!
سپس با دو از پلهها که در چند قدمیش قرار داشت، بالا رفت. با رسیدن به اتاق پدرش تقهای به در کوبید که صدای آرام مهمت جوابش شد. وارد اتاق شد که او را روی صندلی راحتیش دید، پتویی روی پاهایش بود.
- سلام.
مهمت از گوشه چشم نیم نگاهی حوالهاش کرد و دوباره به گلدانهای روی طاقچه پنجره که مقابلش قرار داشتند، خیره شد.
- سر و صدات واسه چی بود؟
اِنگین کجخندی زد و او نیز روی صندلی نشست.
- مژدگونی بده مهمت خان.
مهمت بی حوصله بدون اینکه مسیر نگاهش را عوض کند، لب زد.
- حرفت رو بزن.
- بالاخره فهمیدم بکتاش کجاست!
مهمت از شنیدن این حرف فوراً به او نگریست که اِنگین سوال نگاهش را بی جواب نگذاشت.
- بیمارستان بود، حالش اصلاً خوب نیست. بولوت هم شهره.
مهمت مردد گفت:
- چی کار کردی باهاش؟
اِنگین سکوت کرد که مهمت بی طاقت پرسید.
- گفتم چی کار کردی؟!
اِنگین با قیافهای مچاله شده نگاه از او گرفت و لب زد.
- میخواستم بکشمش؛ اما (چشم در چشم) اول خواستم به تو بگم.
مهمت نفسش را آسوده آزاد کرد که اِنگین گفت:
- باهاش چی کار کنیم؟
مهمت محکم چشمانش را بست؛ ولی با این حال پلکهایش از فشاری که رویش بود، میلرزید. قصد داشت همین که از بکتاش با خبر شود، دستور مرگش را بدهد؛ اما حال شرایط طوری نبود که بتواند هر تصمیمی بگیرد، تحت الشعاع قرار گرفته بود.
- بابا!
از صدایش عصبی زیر لب غرید.
- فعلاً کاری نکن.
اِنگین جا خورده پرسید.
- چی؟!
هنوز هم حرفهای لعیمه سلطان در گوشهای مهمت میپیچید، راه درست برایش مه آلود شده بود.
اِنگین عصبی گفت:
- بابا چرا ساکتی؟ چیزی شده؟
مهمت نفس سنگینش را که سینهاش را به درد آورده بود، با فشار رها کرد و گفت:
- نمیتونیم عجولانه تصمیم بگیریم.
اِنگین ناباورانه پوزخند صداداری زد و گفت:
- یعنی چی عجولانه؟ ما خیلی وقته منتظر همین لحظهایم، یادت رفته؟
- ... .
اِنگین صدایش را بالاتر برد.
- بابا!
مهمت عاصی شده ضربهای به دسته صندلی کوبید و ایستاد، او نیز فریاد زد.
- الآن شرایط فرق میکنه، نمیشه.
اِنگین هم از روی صندلی بلند شد و چشم در چشم گفت:
- چرا؟ شرایط چهطوریه مگه؟
نگاه از او گرفت و زمزمه کرد.
- لعنتی، باید همونجا خلاصش میکردم!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳