بخت سوخته : ۱۳

نویسنده: Albatross

عکس العملش چنان شوکه کننده بود که هازل تنها توانست به طرف پسرش بچرخد و خود را سپرش کند که پس از شنیدن صدای شلیک کتفش خونی شد.

اِنگین با حیرت دستانش را به دور کمر هازل حلقه کرد و لب زد.

- مامان!

اما جوابش چشمان خفته‌اش شد. توقع این کار را از لعیمه سلطان نداشت، خشمگین رو به خدمه غرید.

- این عفریته رو بندازین بیرون!

لعیمه سلطان پوزخندی زد و بدون این‌که اسلحه را پایین بیاورد، با نفرت گفت:

- الآن تو رو هم می‌خوابونم ور دستش.

مهمت: منتظرت بودم.

لعیمه سلطان با دیدن مهمت پس از مکثی اسلحه را پایین آورد، چشم در چشمش گفت:

- منتظر مرگت؟ هه زیاد معطلت نمی‌کنم.

از مگسک سرش را به حصار کشید؛ ولی مهمت بدون هیچ واکنشی تنها خیره نگاهش می‌کرد. لعیمه سلطان بالاخره دست از نشانه گرفتن برداشت.

مهمت بی این‌که مسیر نگاهش را عوض کند، زیر لب خطاب به اِنگین که روی زانوهایش نشسته بود و هازل را در آغوش داشت، لب زد.

- از در پشتی ببرش بیرون.

اِنگین نگاه پر نفرتی نثار لعیمه سلطان که همچنان چشم به مهمت دوخته بود، کرد. دندان به روی هم فشرد و با بلند کردن مادرش وارد خانه شد.

- چرا این‌قدر سر و صدا به پا کردی؟

در عوض لعیمه سلطان نفس زنان گفت:

- با دخترم چی کار کردی؟

مهمت چانه‌اش را بالا داد و تنها نگاه خونسردش را حواله‌اش کرد که این‌بار او برای حرصی کردنش پوزخندی زد و گفت:

- چند سال از مرگ دخترت می‌گذره؟

اخم‌های مهمت در هم پیچید، در عجب سوالش بود؛ ولی حرفی نزد که لعیمه سلطان دوباره پرسید.

- نزدیک سه ساله، نه؟ شاید هم بیشتر!

دستان مهمت مشت شد؛ اما سعی کرد همچنان حفظ ظاهر کند.

لعیمه سلطان با لبخندی بدجنس گفت:

- سخته؟ سخته که حتی جنازه‌اش رو هم ندیدی؟

مهمت دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با خشم غرید.

- واسه چی اومدی این‌جا؟!

لعیمه سلطان چانه‌اش را بالا داد و با غرور به او که اینک از یاد خاطره‌ای می‌لرزید، نگاه کرد. پس از مکثی گفت:

- دخترم رو بهم برگردون. اگه بلایی سرش بیاد، اگه آخ بگه، اون وقت... اون وقت درد اصلی رو نشونت میدم!

در جواب پوزخندش صدایش را بالاتر برد و ادامه داد.

- اگه ظرف چند ساعت دیگه دخترم پهلوم بود، اون موقع می‌تونی دخترت رو هم ببینی. دخترم در عوض دخترت!

مهمت حرف‌هایش را درک نمی‌کرد. منظورش چه بود؟ یعنی چه که دخترش در برابر دخترش؟

با اخم‌هایی درهم مشکوک پرسید.

- داری از چی حرف می‌زنی؟

لعیمه سلطان در عوض جوابش با نگاهی مرموز گفت:

- فقط بیست و چهار ساعت!

بلافاصله عقب گرد کرد که مهمت فوراً صدایش را بالا برد و گفت:

- صبر کن، چی داری میگ... .

ناگهان راه نفسش بسته شد، دستش را روی گردنش گذاشت و به سرفه افتاد. از صدای سرفه‌هایش توجه عثمان که او نیز همچو بقیه خدمه از شنیده‌ها متحیر شده بود، جلب شد. از دیدنش که یک دستش روی نرده بود و با چهره‌ای سرخ شده همچنان سرفه می‌کرد، فوراً به طرفش دوید. پشت سرش بقیه خدمتکارها هم از پله‌ها بالا رفتند.



***



پس از مطمئن شدن از حال مادرش اتاقش را ترک کرد. به خاطر خارج کردن گلوله امکان داشت امروز را با بیهوشی سر کند، برای همین تصمیم‌ گرفت به عمارت برگردد تا از حال پدرش مطلع شود زیرا به او خبر دادند که پس از رفتن لعیمه سلطان حال پدرش آشفته شده بود. برای لعیمه سلطان لعنت می‌فرستاد چون به این باور داشت که ابر سیاه نحسی همیشه بالای سرش است.

همچنان که عصبی داشت به سمت خروجی سالن می‌رفت، ناگهان از دیدن بولوت جا خورد، ظاهراً تازه وارد بیمارستان شده بود.

خود را در میان شلوغی مخفی کرد، کنجکاو بود بداند چه پیش آمده که بولوت را در شهر آن هم بیمارستان دیده؟ وجه ماجرا از نظرش زیادی مرموز به نظر می‌رسید.

از بی توجه‌ایش استفاده کرد و با احتیاط پشت سرش گام برداشت؛ ولی با رفتنش به داخل آسانسور عصبی اخم در هم کشید و فوراً به طرف پله‌ها پا تند کرد.

به خاطر عرقی که کرده بود، لباسش به کمرش می‌چسبید؛ اما چندان اهمیتی برایش نداشت، بایستی از حضور بولوت در این‌جا که چند روزی نا پدید بود، مطلع میشد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.