بخت سوخته : ۶۳

نویسنده: Albatross

سرش را به سمتش چرخاند. ریش سفید صاف و کم پشت؛ اما بلندش او را خوش قیافه نشان می‌داد. تا به یاد داشت هرگز او را بدون این ریش ندیده بود.
کج‌خند تلخی زد و تمام رخ به طرفش چرخید.
- سلام کاپیتان.
در نگاهش یک ته بی انتها بود، یک تاریکی مطلق و جهان‌گیر به وضوح متوجه‌اش شده بود. مگر می‌شود در یک روستا باشی و اهالی از کار و حالت بی خبر باشند؟ دیگر آوازه‌ رابطه تیره میر و اوغلوها به گوش همگی رسیده بود و جهان‌گیر نیز از این قاعده مستثنی نبود. جهان‌گیر پس از نگاه عمیقش سرش را چند بار به بالا و پایین تکان داد و لب زد.
- دریا مهمون نواز خوبیه... خوش اومدی.
و بیشتر از این خلوتش را برهم نزد و با فشردن آرام شانه‌اش او را ترک کرد و با شاگردانش مشغول شد.
اِنگین به دریا چشم دوخت. نمی‌خواست مهمان باشد، می‌خواست خانه ابدیش در دل این دریا باشد؛ ولی همیشه یک گام عقب بود.
با گذشت بیست دقیقه، دیگر فاصله‌شان با خشکی زیاد شده بود. از دور تا دور صدای امواج دریا شنیده میشد و چه صدای آرامش بخشی!
به دور دست‌ها خیره بود؛ ولی در نقطه به نقطه‌اش تیله‌های مشکی‌ای به او زل زده بودند.
خاطره اولین روز همچو فیلمی کوتاه در جلوی دیدگانش پخش شد.
《 شباهت زیادش به بکتاش باعث میشد تا از ضعف و ترسش احساس لذت کند. چشمان زینب از دیدنش کم مانده بود از گودی بیرون بپرد، با حیرت اخم درهم کشید و از روی مبلی که نزدیک شومینه خاموش قرار داشت، بلند شد. رنگش زیادی پریده بود و به خوبی میشد ترس و وحشت را در چهره‌اش دید.
اِنگین چانه بالا داد و با نگاهی متکبر از در فاصله گرفت و نزدیکش شد. لب‌های زینب تکان خورد که نگاه اِنگین به پایین سر خورد. چانه‌ زینب می‌لرزید؛ ولی نه به گونه‌ای که بخواهد گریه کند، بیشتر حالت این را داشت که بخواهد حرفی بزند و نتواند.
اِنگین نمی‌توانست در روستا بماند، آخر زینب را وقتی که از قلمرویش دور بود، دزدیده بود، اگر به روستا برمی‌گشت، میرها تمام زحماتش را حرام می‌کردند. او را به شهر آورده بود، عیناً کاری که بکتاش با اِبرو کرده بود، هر چند آن موقع گمان داشت عاشق است؛ ولی مدت‌ها بعد متوجه شد کرکس زاده‌ای بیش نبود. حال که او خواهرش را درید، چرا او به ناموسش چنگ نزند؟
بالاخره صدایش را شنید، مبهوت و زمزمه‌وار.
- اِنگین!
اِنگین پوزخند محوی زد. نگاهش همچنان به کبر آغشته بود و هوای سواحلش طوفانی، یک طوفان آرام.
با آرامشی ظاهری چانه‌اش را گرفت و سرش را به چپ و راست چرخاند.
- یعنی این قیافه چه‌قدر ارزش داره که... .
چشم در چشم با مرموزی ادامه داد‌.
- نذارن خط روش بندازم؟
هیچ از ماتم زدگیش دلش به رحم نیامد، مگر میرها هنگامی که خواهر و نامزدش را کشتند، مروت داشتند؟ اخم غلیظی کرد و با خشم ضربه‌ای به سینه‌اش کوبید که محکم روی مبل پرت شد، هم زمان گفت:
- بتمرگ!
به سمت پنجره که پرده‌های سفیدش کنار کشیده شده بود، رفت. صدایش را کمی بالاتر برد و با لحنی نه چندان ملایم خیره به منظره بیرون گفت:
- خوب گوش‌هات رو باز کن... . 》
محکم چشمانش را بست، دیگر نمی‌خواست ادامه‌اش مرور شود، مرور شود که چه؟
روحش می‌سوخت یا جانش؟ ولی عجیب حالی داشت. از نظر خودش که تمام راه را درست طی کرده بود؛ ولی اینک... اینک که چشمانش را باز می‌کرد، خود را در بیابانی پر از سراب می‌دید، حتی مطمئن نبود حیات از دیدنش راضی‌ست یا نه. حس می‌کرد در یک لجن‌زار غرق شده است.
هنگامی که نگاه‌ها و خنده‌های زینب را زمانی که دور هم جمع و بیخیال کینه‌های قدیمی مشغول گپ و گوپ می‌شدند، با این نگاه خالی و تاریکش مقایسه می‌کرد، چیزی از درون، کسی بین سلول به سلول تنش پنجه می‌کشید، چنگالی با ناخن‌های دراز و برنده.
اعتراف می‌کرد که دلتنگ بود، دلتنگ دورهمی‌هایشان. دلتنگ شب‌هایی که مخفیانه روستا را ترک می‌کردند تا در خانه بکتاش و اِبرو دور هم جمع شوند و بساط شب نشینی‌هایشان را راه بیندازند. وقتی که حیات، اِبرو، دنیز و زینب بلند بلند حرف می‌زدند و می‌خندیدند. زمانی که او و بکتاش گاه در بحث‌هایشان شریک می‌شدند و گاه به بحث خود مشغول می‌شدند. دلتنگ بود، حتی دلتنگ رفاقتش با... بکتاش!
ولی نمی‌شود، گاهی نمی‌شود. آن‌قدر به زمین شخم می‌زنی که اگر بخواهی به عقب برگردی، راهت دیگر هموار نباشد. گاهی اوقات این اما و ولی‌ها می‌شوند حکم تا هیچ چیز همچو گذشته نباشد، حتی اگر سعی کنی. در این میان چیزهایی می‌شکند، شاید بتوانی بچسبانی؛ ولی‌... چیزی که شکسته، شکسته، این مهر به پیشانیش کوبیده شده. شاید هم باید به زمان تکیه زد تا اثر زخم‌ها پاک شود. پاک می‌شوند دیگر، نه؟ زخم‌های کوچک پاک می‌شوند؛ اما..‌. . امیدوار بود فقط زخم کوچک زده باشد.

***

این دفعه استرس و هیجانش بیشتر بود، سری قبل حتی برای یک لحظه دیگر سرش را به سمت اِنگین نچرخاند تا با او چشم در چشم شود. آن تیله‌های عسلی گویی نفرین شده بودند، از دیدنشان فراری بود. این بار را نمی‌دانست چه کند. ندایی می‌گفت برو، دیگری فریاد میزد، نه! بمان. رفتنت چه سودی دارد جز این‌که دل برنجاند؟ زخم پاره کند؟
پرده بالکن تکان می‌خورد، لحظه‌ای نگاهش به داخل اتاق رفت، برای آماده شدن تردید داشت.
بدترین کلافگی‌ست که خودت برای خودت گم حال باشی، ندانی چه مرگت است؟ دردت چیست؟ این ناله، ناله عشق است یا نفرت؟ این اشک، اشک دلتنگی‌ست یا کینه؟ این بغض سوزشش از سیلی فراق است یا تکه‌های شکسته غرور؟
دیگر نزدیک‌های بعد از ظهر بود و وقت رفتن و امان از قلبی که نداند کی تند برقصد و کی آرام و آهسته.
- به سرما علاقه‌داری‌ها!
از صدای بولوت به خود آمد، کی وارد بالکن شد که او نفهمید؟ بی این‌که از روی تاب گرد و کوچکش بلند شود، لب زد.
- سلام.
- سلام، سردت نیست؟
جمع کردن دستانش در سینه چه می‌گفت؟ زینب نفسش را رها کرد. سرش را به سمت راست که نرده‌ای بالکن کوچک را به حصار کشیده بود، چرخاند و به منظره حیاط چشم دوخت.
- راحتم.
بولوت پس از مکثی نگاه عمیقش را از رویش برداشت و از پشت به نرده تکیه زد. کت خاکستری که به تن داشت، تا حدودی گرم نگه‌اش می‌داشت؛ ولی نه در حدی که نخواهد دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو کند.
- کی می‌رین؟
- نمی‌دونم، هر وقت داداش بگه.
- اون که اون‌قدر پریشونه می‌ترسه ساعت از دستش در بره.
زینب حرفی نزد، حوصله هیچ کاری را نداشت حتی چرخاندن زبانش، تنها با سکوت و خلوت خو می‌گرفت.
- زینب!
زینب با او چشم در چشم شد که بولوت گفت:
- تو هم می‌خواهی باهاشون بری؟
زینب از رفتن مطمئن نبود؛ اما ندانست چرا لب باز کرد و به ظاهر خونسرد جواب داد.
- دلیلی نمی‌بینم که نرم.
بولوت کج‌خند کوچکی به او که نگاه می‌دزدید، زد. راحت‌تر از تصور زینب متوجه دروغش شد. مگر چهارده سال اختلاف می‌توانست مانع از درک نگاهش شود؟ از نرده فاصله گرفت و با برداشتن قدمی مقابلش ایستاد، دستش را به سمتش دراز و منتظر نگاهش کرد.
زینب گیج و سوالی دستش را به سمتش برد و از روی تاب بلند شد، به خاطر قد بلندش اجباراً سرش را کمی بالا گرفت.
بولوت نفسش را آزاد کرد و برای باری دیگر صدایش زد که زینب فقط نگاهش را جواب کرد.
- اگه می‌خوای می‌تونی نری، کسی مجبورت نمی‌کنه.
- داداش، من راحتم.
اتصال دست‌هایشان همچنان برقرار بود. زینب نمی‌خواست دستش را کنار بکشد، زیادی سردش بود و دست بولوت گرم، این گرما را رها نمی‌کرد.
از حرفش چهره بولوت نامحسوس مچاله شد؛ ولی دگر بار رنگ نگاهش مهر گرفت. دستش را روی شانه‌اش گذاشت و با نرم فشردن دست دیگرش به حرف آمد.
- بدون همیشه کنارتم، اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه، باشه؟ با این‌که این مراسم به من مربوط نمیشه؛ ولی... نمی‌تونم تنهات بذارم.
از این همه مردانگی بغض نکند؟ چشمان زینب پر شد؛ اما قبل از باریدن به آغوشی گرم و آرامش بخش دعوت شد. چشمانش را بست. مدیون این برادرانگی‌هایش بود، مدیون برادرانگی‌هایی که هر وقت احساس خلاء کرد، او را در کنار خود دید، انگار از حس و حالش با خبر بود، او را از خودش هم بیشتر می‌شناخت.
زینب تیپی رسمی و مشکی زد و اتاق را به قصد سالن ترک کرد. به بقیه پیوست، همگی حاضر بودند. بولوت هنوز هم در عمارت بود، گویا واقعاً می‌خواست همراهیشان کند و بودنش چه دل گرم بود برای او و بکتاشی که نه پدر داشت و نه... مادر!
بکتاش هیجان زده چانه بالا داد و پرسید.
- من خوبم؟
بولوت: خوبی داداش، بس کن، خوردی سرمون رو.
- سلیقه تو به درد خودت می‌خوره... دخترها، دنیز، زینب خوبم؟ حله؟
دنیز لبخند ملیحی نثارش کرد و با مرتب کردن کراواتش گفت:
- محشری داداش!
بکتاش باز هم راضی نشد. سوالی به زینب نگریست؛ ولی تا چشم در چشمش شد، تازه متوجه چیزی شد. از خودش شرم گرفت، مگر چه‌قدر درگیر خودش بود که از این عزیزدانه غافل شده بود؟ لب‌هایش را با زبان خیس کرد و محتاط صداش زد.
زینب: بله؟
- می‌خوای تو نیای؟
زینب نگاهش را روی همگی چرخاند و در آخر روی بولوت ثابت ماند. از نگاه‌هایشان احساس خوبی نداشت، نمی‌خواست برایش ترحم کنند؛ ولی بغض کرده بود، بکتاش حرف خاصی نزد؛ اما پشت آن چند کلمه مشت مشت حرف‌های معنی‌دار تلنبار شده بود. پیش از اشکی شدن چشمانش همان‌طور که به طرف در می‌رفت، تندی گفت:
- خوبم.
دنیز با تاسف گفت:
- حضورش اون‌جا می‌تونه حالش رو بدتر کنه.
بولوت: بهتره راحتش بذاریم، همیشه که نباید فرار کنه.
بکتاش متفکر به حرف آمد.
- حق با بولوته، باید با هم رو‌به‌رو بشن. این وسط یک موضوع دیگه‌ای هم باید تموم بشه.
دنیز کلافه از موضوع‌های اخیر که ظاهراً پایانی برایشان نوشته نشده بود، پوفی کشید و او نیز راهرو را ترک کرد.
بکتاش باور نداشت که هم اینک برای رفتن خاستگاری اِبرو رانندگی می‌کند، انگار همه‌اش خواب بود. از دیدن یکی از پیرمردهای روستا، شاهین که کنار جاده قدم میزد و همیشه هم تسبیحش همراهش بود، تک بوقی زد و برایش دست تکان داد که متقابلاً او نیز دست تکان داد و دوباره دستانش را در پشت قفل هم کرد و تسبیحش را دانه کرد.
بولوت که کنارش نشسته بود، نگاهی به ساعت مچیش انداخت و پرسید.
- به نظرت همچین زود نیست؟
بکتاش آهی کشید و خیره به جاده گفت:
- اتفاقاً خیلی هم دیر شده.
بولوت نگاه عمیقی به او انداخت، شاید حق با او بود. نگاهش را از بکتاش گرفت و در سکوت از آینه بغل به زینب که پشت سرش نشسته بود، چشم دوخت. نگاهش به بیرون بود و می‌توانست حدس بزند که اینک به چه فکر می‌کند، لابد اِنگین. از او نفرت داشت، هرگاه به او و کارهایی که با زینب کرده بود، فکر می‌کرد، خشمش می‌گرفت. زمانی که از شنیده‌ها مطمئن شد و متوجه شد شایعه نیست و زینب واقعاً با آن حیوان پست ازدواج کرده، به سرش زد نسل اوغلوها را منقرض کند؛ اما.‌‌.. .
با رسیدن به کوچه مورد نظر بکتاش لب‌هایش را با زبان خیس کرد و نفس عمیقی کشید تا اعتماد به نفسش را به دست آورد. از آینه جلو به عقب نگریست، سبد گل دست دنیز بود و جعبه شکلات‌ها که با حساسیت خاصی آن را خریده بود، روی داشبورد قرار داشت. جعبه را برداشت و لب زد.
- پیاده شین.
جلوتر از همگی گام برمی‌داشت. این دفعه نگهبانی جلوی در نبود پس بایستی زنگ را به صدا درمی‌آورد، زنگ در زیر شاخ و برگ‌های درخت پشت دیوار قرار داشت. نفس دوباره‌ای کشید و دستش را به سمت زنگ برد؛ اما همین که آن را لمس کرد، لرزی او را گرفت و فوراً نیمچه قدمی به عقب تلو خورد.
بولوت متعجب گفت:
- چی شده؟
بکتاش جواب داد.
- فکر کنم زنگ خرابه.
بلافاصله در با صدای تیکی باز شد. بکتاش با حیرت به بولوت نگریست که او نیز در عجب بود. بکتاش بیشتر از این نایستاد و با هل دادن در وارد حیاط شد.
اولین شخص عثمان به استقبالشان آمد.
عثمان: سلام، خوش اومدین.
بکتاش در جوابش سرش را تکان داد و آرام لب زد.
- کی داخله؟
عثمان: همه‌شون، الآن منتظر محمد خانن تا اون هم بیاد.
بولوت پوزخندی زد و زمزمه کرد.
- کارت ساخته‌ست پس.
دنیز: چرا وایسادین؟ بریم دیگه.
همان لحظه صدای اوزگون توجه‌شان را جلب کرد.
- سلام بکتاش خان، (خطاب به بقیه) سلام، لطفاً بیاین داخل.
جوابش را آرام دادند. بکتاش شانه به شانه اوزگون به طرف ورودی سالن گام برداشت. عیب بود اگر بگوید از هیجان تپش قلب گرفته بود؟
اِبرو جلوی آینه قدی چرخی زد که دامن لباسش چرخید. با این‌که فصل، فصل سرما بود؛ ولی بهتر دید چنین لباسی را انتخاب کند. رنگش نه تیره بود و نه زیادی روشن، یک رنگ ملیح مابین بنفش و آبی آسمانی. لباسش نیم آستین بود و یقه جفتی هم نداشت و پوست سفیدش زیادی در چشم بود. بلندی لباس تا زیر زانویش بود و ساق پایش به خاطر شلوارکی که به تن داشت، قابل رویت بود. موهایش را بدون هیچ مدلی آزادانه رها کرده بود و به زدن آرایشی ساده و ملیح بسنده کرد.
سرش را به آینه نزدیک کرد تا بهتر بتواند خود را ببیند. نمی‌دانست وقتی که خودش از هیجان گل انداخته بود، برای چه رژ گونه زد.
با دستانش آرام لپ‌هایش را ماساژ داد تا رنگ به رویش آید. نفس نفس میزد و به راحتی می‌توانست ضربانش را احساس کند.
- یعنی خوبم؟ (مکث) پوف داری چی کار می‌کنی؟ اون شوهرته، دلیلی نداره که استرس داشته باشی.
دوباره غرق فکر شد و نگران لب زد.
- امیدوارم کوتاه بیان. وای عمو هم که بیاد، دیگه جمعشون جمع میشه. آه خدا بکتاش رو به تو سپردم.
نفس عمیقی کشید و با اکراه از اتاق خارج شد. لبه پله‌ها ایستاد، پله‌ها مارپیچی نبود و مستقیم به سالن می‌رسید؛ اما در مقابلش کسی حضور نداشت.
دستش را روی نرده گذاشت و به آرامی پله‌ها را طی کرد. ناخن‌هایش که کمی بلند شده و یک بنفش مات رویشان را لیس زده بود، زیبا نشده بودند؟
آب دهانش را قورت داد. صندل‌هایش به قدری پاشنه داشتند که از برخوردشان با زمین توجه بقیه را جلب کند؛ ولی فاصله پذیرایی تا پله‌ها اندکی زیادی بود‌.
از شلوغی پذیرایی لحظه‌ای آشفته شد، اگر اوضاع خوب پیش نرود چه؟
هازل در سکوت قیافه گرفته اخم درهم کشیده بود و آشکارا نارضایتیش را اعلام می‌کرد. مهمت؛ اما لب‌هایش تکان می‌خورد، اِبرو متوجه نبود چه می‌گوید، فقط امیدوار بود نیش نزند. اِنگین را نمی‌دید؛ ولی در عوض جان روی مبل کنار مهمت نشسته بود. مسیر نگاهش را به بکتاش منحرف کرد، مردی که این لحظه زیادی مظلوم جلوه داده میشد. از دیدنش که پشتش به او بود، لبخند محو و غمگینی زد. بولوت بین جان و دنیز جای گرفته بود و در طرف دیگرِ بکتاش زینب قرار داشت.
خواست قدمی بردارد تا اعلام حضور کند که صدای محمد توجه همگی را جلب کرد. خارج رفته بود و به ظاهرش زیادی رسیدگی می‌کرد. ابهت خاصی در نگاهش بود، به گونه‌ای که مهمت نیز به احترام این برادر بزرگ بلند میشد.
- یک کم دیر شد.
مهمت: خوش اومدی.
جان: سلام بابا.
محمد سری تکان داد و به بکتاش نگاه تیزی انداخت که بکتاش برخلاف درون به آشوب نشسته‌اش خونسرد لب زد.
- سلام محمد خان.
محمد جوابش را نداد و همچنان خیره‌اش ماند. اِبرو اوضاع را چندان خوب نمی‌دید به همین خاطر دستپاچه شده به سمت محمد رفت و گفت:
- سلام عمو جان، خوش اومدین.
محمد دلخور نگاهش کرد که اِبرو تیله به زمین انداخت. چه میشد این‌قدر با این مراسم مخالف نبودند؟ و افسوس که نمی‌توانست این تمنا را زبانی ابراز کند. محمد حرفی نزد و در شمال پذیرایی پهلوی مهمت نشست.
اِبرو هنگامی که نگاه دلتنگ بکتاش را دید، لبخند کوچکی زد و رو به آن‌ها گفت:
- خوش اومدین، بشینین.
سپس خودش در کنار هازل جای گرفت. محمد متکبرانه گفت:
- مراسم رو شروع کرده بودین؟
مهمت: نه، یک صحبت‌های عادی بود. (پوزخند) خواستم از حالشون مطمئن بشم، فکر کنم دم اومدنی همچین خوب نبودن.
اِبرو باز هم نمی‌دانست چه شده که پدرش این‌گونه با کنایه حرف میزد. سوالی به بکتاش چشم دوخت؛ ولی بکتاش ظاهرش طوری بود که هیچ گونه نمیشد به درونش پی برد.
مهمت خطاب به بکتاش گفت:
- رسم نبوده؛ ولی رسمش کردیم. اگه یکی بخواد دست روی دختر این خونه بلند کنه، بدونه دم اول دستش قلم میشه.
زینب با خطور فکری اخم درهم کشید و دندان به روی هم فشرد، پس برق گرفتگی خفیف و مشکل زنگ از عمد صورت گرفته بود! خیلی میل داشت که همین الآن بلند شود و هر چه روی زبانش ردیف می‌شود به صورتشان تف کند؛ اما به احترام اِبرو اجباراً ساکت مانده بود.
هازل از گوشه چشم به اِبرو نگاه کرد و با تمسخر زمزمه کرد.
- خیلی بی ننگی!
اِبرو عصبی لب زد.
- مامان!
هازل هیچ نگفت و با غیظ سکوت کرد. هرگز نمی‌توانست این کرکس زاده را به دامادی قبول کند. یک بار زهرش را ریخت، دوباره چنین فرصتی به او می‌داد؟ افسوس که نمی‌توانست مانع دخترکش شود.
محمد: رسم؟ نکنه این هم رسم شده که مرد بیاد خاستگاری زنش؟
مهمت تعجبش را خواباند و گفت:
- من ازدواجشون رو قبول ندارم.
محمد: خدا و پیغمبر چی؟ اون‌ها هم قبول ندارن؟
اِبرو در عجب بود، الآن عمویش به حمایت آن‌ها برخاسته بود یا به گونه‌ای قصد طعنه زدن داشت؟
هازل بالاخره به حرف آمد.
- محمد خان یعنی چی؟ وقتی این‌قدر خودسر شدن که بدون رضایت ما کاری رو انجام میدن، همه چیز باطله.
محمد: زن داداش این فتوای شماست؟
هازل حرفی نزد که محمد با اخم و لحنی جدی دوباره لب باز کرد.
- این‌ها رسماً و شرعاً زن و شوهرن. من نمی‌فهمم، ما رو مسخره کردین؟
مهمت: داداش حرمت و احترامت سر جاش؛ اما من به راحتی می‌تونم طلاق اِبرو رو بگیرم، اون وقت میشه دختر خونه و دیگه حرفی نیست. اگه گفتم بیان، واسه این بود که می‌خوام همه چیز با اصل و اصولش پیش بره.
محمد پوزخندی زد و گفت:
- مرد خودت رو به خواب زدی؟ این‌ها زن و شوهرن و کسی که بخواد طلاق رو جاری کنه، خودشونن که از قرار معلوم مشخصه چنین قصدی ندارن و الا دخترت آبروی ما رو نمی‌برد.
اِبرو سرش را با تاسف تکان داد. منتظر بود تا عمویش بعد این همه حرف بالاخره این گوشه، کناره نیشش را بزند. دیگر سکوت بس نبود؟ نباید از خودش و انتخابش دفاع می‌کرد؟
هازل با تندی به حرف آمد.
- این حرف‌ها چه معنی میده؟ یک بار بگین ما این وسط کشکیم دیگه، این مراسم واسه چیه؟
محمد: من هم دقیقاً دارم همین رو میگم، دلیل جمع شدنمون چیه؟ هه که زن رو به شوهرش برسونیم؟
اندکی در سکوت گذشت که محمد با تن صدایی پایین دوباره به حرف آمد.
- تمومشون کنید، آبرویی که رفته عین آب ریخته شده‌ست، نمیشه جمعش کرد، با این کارتون هم بیشتر تو دهن مردم میوفتیم.
زیاد آبرو آبرو می‌کرد، دیگر داشت به اِبرو برمی‌خورد. اگر به احترام موی سفیدش نبود، جواب خوبی برایش داشت.
با بلند شدن محمد نگاه‌ها همگی بالا رفت. محمد تسبیحش را داخل جیب شلوارش کرد و با سینه‌ای جلو خزیده گفت:
- من میرم، دیگه هر کاری که صلاح می‌دونید رو انجام بدین. اگه به حرمت منه که من حرف‌هام رو زدم، هر چند زیاد هم نمی‌تونم چیزی بگم، حرفی برای گفتن نذاشتن.
دستان اِبرو مشت شد؛ ولی همچنان لب دوخته بود.
هازل با بهت ایستاد و گفت:
- محمد خان!
محمد تلخ گفت:
- چیه؟ توقع چه کاری از من دارین؟ واسه شوهر دخترت شرط بذارم؟ مردی که چند ساله اسمش تو شناسنامه دخترت رفته؟ بفرستینشون برن.
هازل لب باز کرد حرفی بزند که مهمت خیره به افق گفت:
- قبوله، آبی که ریخته شده رو نمیشه جمعش کرد؛ اما... .
نگاه اِبرو از این اما محکم و بسی مرموز رنگ وحشت گرفت؛ اما بکتاش همچنان بی تفاوت به نظر می‌رسید.
مهمت چشم در چشمان منتظر بکتاش ادامه داد.
- باید یک چیزی رو بنویسه، امضا کنه و... انگشت بزنه.
همگی منتظر به او زل زده بودند. دوباره به حرف آمد.
- باید کتبی رضایت بدی که از اِبرو طلاق می‌گیری.
چشمان اِبرو از این گردتر نمیشد، به راستی که نمیشد. این دیگر چه شرط مسخره‌ای بود؟
محمد از ابهام اخمی کرد و پرسید.
- منظورت چیه؟
مهمت: بشین.
با نشستنش گفت:
- من هیچ تضمینی ندارم که دخترم در سلامته، یک بار شاهد مرگش بودم کافیه.
چانه بالا برد و مغرورانه ادامه داد.
- بنویس و امضاش کن که طلاق اِبرو رو میدی که اگه خدای نکرده به گوشم برسه اشک به چشم‌های اِبرو اومده، عمری منتظر رضایت حضرت واسه طلاق نباشیم.
اِبرو با اعصابی ویران پیش از این‌که کسی لب باز کند، از روی مبل بلند شد و گفت:
- چی دارین می‌گین؟ طلاق؟ طلاقم بده؟ این‌جا جمع شدیم که موضوع حل بشه، شما طلاق رو وسط می‌کشین؟!
با ناباوری سرش را به چپ و راست تکان داد، اینک چشمانش به اشک نشسته بود و لرز صدایش بیشتر.
- براتون متاسفم. اگه بکتاش این کار رو هم بکنه، قسم می‌خورم من هیچ وقت چنین رضایتی نمیدم حتی اگه دم مرگ باشم و طلاق راه درمانم. شما دستی دستی دارین زندگیم رو می‌سوزونین... لعیمه سلطان خواست من بسوزم، شما (اشک) دارین تمام زندگیم، روحم، احساساتم رو می‌سوزونین!
هازل: آروم باش اِبرو.
اِبرو صدایش را بالا برد و با پریشانی گفت:
- چرا ساکت باشم؟ تا کی خفه خون بگیرم؟ (خطاب به مهمت) تا الآن می‌گفتم تقصیرها گردن لعیمه سلطانه؛ ولی حالا فهمیدم که شما هم به همون اندازه گناهکارین.
روی صندلی نشست و با هق هق ادامه داد.
- چرا تمومش نمی‌کنید؟ خدا کی نفرینم کرده که این پیشونی واسه منه؟ چه‌قدر سیاه؟ چه‌قدر؟
- باشه.
از صدای بکتاش اِبرو حیرت زده سرش را بالا آورد. بکتاش خیره به مهمت جدی گفت:
- اگه شرطتون اینه، می‌نویسم، امضا می‌کنم و انگشت می‌زنم.
اِبرو بهت زده زمزمه کرد.
- بکتاش!
بکتاش نیم نگاهی حواله‌اش کرد؛ ولی دوباره چشم در چشمان مهمت به حرف آمد.
- اما مهمت خان در تمام مدتی که با اِبرو بودم، تنها دلیل اشک‌هاش... شما بودین!
حق گفت و بغض را سنگین‌تر کرد، حق گفت و صدای هق هق اِبرو را دوباره بالا برد. زینب دیگر نتوانست این جو لـعنت شده را تحمل کند و با قیافه‌ای عبوس آن‌ها را ترک کرد. بی احترامی که نمیشد، میشد؟ اصلاً مگر در این بین حرمت نگاه داشته شد؟ فعلاً که فقط آن‌ها زیر توپ و سنگ قرار گرفته بودند.
هازل پوزخند صداداری زد و گفت:
- چی؟!
بکتاش هیچ نگفت، حرفش را زده بود و همچنان اتصال نگاهش با مهمت برقرار بود. همگی سکوت کرده بودند، گویا کلام بکتاش زیادی سنگین بود. پس از چندی جان لب باز کرد.
- عمو تمومش کنید، دیگه کینه‌تون داره همه چیز رو نابود می‌کنه.
مهمت اخم کرده روی گرفته بود. مشخص نبود به چه می‌نگرد، به افکارش یا حرفی که چندی پیش سینه‌اش را سوزاند؟ از روی مبل بلند شد، کمرش از درون خمیده بود و به سختی قامت صاف کرده بود. حرف کوبنده بکتاش بارها و بارها در سرش پخش میشد. آرام به سمت خروجی پذیرایی رفت، همین که از کنار اِبرو گذشت، اِبرو لب زد.
- بابا!
مهمت نگاهش نکرد؛ ولی ایستاد. اِبرو نمی‌دانست چه بگوید، دیگر از گفتن خسته شده بود.
محمد خطاب به مهمت گفت: 
- داری کجا میری؟
گویا مهمت اصلاً در این خانه حضور نداشت، بی هیچ حرفی از پذیرایی خارج شد. هازل سرش درد گرفته بود، دست روی سرش گذاشت و نشست. جان با احتیاط خطاب به پدرش گفت:
- حالا چی کار کنیم بابا؟
محمد جوابی نداد و نفسش را کلافه خارج کرد، رو به اِبرو گفت:
- برو یک چایی بیار، گلومون خشک شد. این هم لابد رسم جدیدتون شده دیگه؟
اِبرو بینیش را بالا کشید و نگران به بکتاش چشم دوخت، بکتاش هنوز هم آن قیافه آرام و خونسردش را حفظ کرده بود. با پشت انگشت اشاره‌اش اشک‌هایش را پاک کرد و در پی قمر از جمع فاصله گرفت. عجب مراسمی، نظیر نداشت.
چند قدمی را برداشت، ناگهان از دیدن پدرش که روی زمین افتاده بود، وحشت زده جیغی کشید و به سمتش خیز برداشت.
- بابا، بابا!
از صدایش زیاد زمان نبرد که بقیه به طرفش حمله ور شدند، آن‌ها نیز از دیدن حال وخیم مهمت شوکه شده بودند. بکتاش تندی گفت:
- باید ببریمش بیمارستان.
دید اِبرو دوباره تار شده بود و صورتش خیس. هنگامی که صدای خس خس نفس‌هایش را می‌شنید، گویی تن او را می‌سوزاندند. سعی کرد او را به کمر بچرخاند تا فشار روی سینه‌اش نباشد. هازل دو دستی به صورتش چنگ زد و کنار مهمت نشست، نالید.
- ای خدا. مهمت، مهمت! اِبرو یک کاری کن.
اِبرو عصبی گفت:
- مامان ساکت باش، این‌جوری وضع رو بدتر می‌کنی!
بکتاش در طرف دیگر اِبرو روی پنجه‌هایش نشست و خطاب به او گفت:
- برو کنار.
سپس قصد بلند کردن مهمت را کرد. جان به طرفشان گام برداشت تا کمکشان کند که مهمت با رنگی کبود در حالی که چشمانش بسته بود، دستش را کمی بالا آورد. اِبرو متوجه منظورش شد و گفت:
- بابا حالتون خوب نیست.
بکتاش مهمت را نشاند. مهمت به سختی سعی داشت نفس بکشد، انگار ظاهراً وضعیتش داشت بهتر میشد.
- بابا!
هازل رو به قمر که سراسیمه ایستاده بود، گفت:
- برو یک لیوان آب بیار... مهمت خوبی؟
خس خس‌هایش کمتر شده بود. چشمانش را باز کرد، از این‌که همه را به دور خود می‌دید، عصبی شد و اخم کم رنگی کرد.
اِبرو: می‌خواین بریم بیمارستان؟
مهمت لب زد.
- نیازی نیست.
و آب دهانش را قورت داد و با چشم دوختن به جان سرش را تکان داد که جان به سمتش رفت و کمکش کرد بایستد.
اِنگین با علم از این‌که دیر شده همچنان به گام‌هایش سرعت نمی‌بخشید، گویا اصلاً این مراسم برایش اهمیتی نداشت، بد و خوب آخرش مشخص بود دیگر.
غروب شده بود و کم و بیش هوا رو به تاریکی بود. به طرف ایوان رفت، یک لحظه از دیدن زینب که روی پله آخر نشسته و غرق فکر بود، مقابلش مکث کرد. نگاهش همچنان خیره او بود.
زینب از دیدن جفت کفش‌هایی هیجان زده و مردد سرش را بالا آورد. حدسش را میزد چه کسی باشد؛ ولی برای رویاروییش آماده نبود، توقع نداشت در این مراسم شرکت کند. با چشم در چشم شدنش یکه نا محسوسی خورد و ایستاد. همچنان تیله به تیله چسبانده بودند، ساکت و بی هیچ حرفی.
اِنگین بالاخره نگاه از او گرفت و چشم به زمین به جلو و سمت چپ گام برداشت تا از پله‌ها بالا برود که زینب نیز برای این‌که راه را برایش باز کند، به آن سمت رفت. دوباره چشم در چشم شدند؛ ولی اِنگین فوراً نگاه گرفت و به سمت دیگر رفت، زینب دستپاچه شده به سمت چپش رفت که برای باری دیگر مقابل هم قرار گرفتند.
اِنگین عصبی شده بود، اخم درهم کشید و منتظر ماند تا لااقل زینب از روی پله پایین شود؛ ولی زینب هیچ حرکتی نکرد، در نهایت دندان به روی هم فشرد و سریع از کنارش عبور کرد.
بغض خاردارش چشمه اشکش را سوراخ کرد که حاله اشک صفحه چشمانش را پوشاند. اعتراف می‌کرد گوش‌هایش منتظر بود، منتظر یک حرف، شاید... یک عذرخواهی؛ اما اِنگین زیادی مغرور نبود؟ پوزخندی زد و با پلک زدن سعی کرد مانع ریزش اشک‌هایش شود. لحظه به لحظه بیشتر پی می‌برد که آن مرد بت صفت لایق احساسات پاکش نیست، البته اگر احساسی باقی‌مانده باشد.
اِنگین وارد شد، دروغ نبود اگر می‌گفت گر گرفته بود. اخم‌هایش همچنان درهم تنیده و دستانش مشت شده بود. ترجیح می‌داد به اتاقش برود، اصلاً مایل به دیدن کسی نبود؛ ولی از دیدن بقیه که داخل سالن نشسته بودند، ایستاد. متوجه‌اش شده بودند، با اکراه (سلام)ی زمزمه کرد که هازل، محمد و جان جوابش را دادند. در حالی که قیافه سختی به خود گرفته بود، به سمت مبل خالی گام برداشت.
محمد: معلومه کجایی؟
حوصله غرغرهایش را نداشت، روی مبل نشست و گفت:
- بیخیال عمو.
محمد سرش را با تاسف تکان داد و نفسش را آزاد کرد، خطاب به مهمت گفت:
- هم خودت رو کشتی هم بقیه رو، بابا خلاصش کن دیگه. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.