بخت سوخته : ۶۶

نویسنده: Albatross

خاطراتی که اِنگین چه خوب و بد برایش رقم زد، تند و سریع از پرده ذهنش سر می‌خورد، البته دوران خوبی با او نداشت، اِنگین تنها زمانی که حیات بود، لبخندهایش را نشان می‌داد، از آن پس شد یک دیو، یک نامرد، یک آتش، با او که زیبا تا نکرد.
شاید حق با اصلان بود، شاید که نه، حق را تمام و کمال با او می‌دانست، بایستی تکلیفش را روشن می‌کرد، دیگر نمی‌خواست و نمی‌توانست اِنگین را تحمل کند، چه خاطراتش را و چه بودنش را.
دستش را روی سینه چپش گذاشت، حس می‌کرد درون این قلب دیگر هیچ بویی از اِنگین نمانده، باید ذهنش را هم پاک می‌کرد.
فنجان را بالا آورد و به لبش چسباند. قطرات اشک بی وقفه صورتش را می‌شست، انگار قرار بود تمامش از اِنگین پاک شود. لب‌هایش را لرزان از هم باز کرد و جرعه‌ای نوشید، تلخ و سرد. حس می‌کرد تمام خاطرات همچو غده‌ای وسط گلویش مانده، چشم بست و دگر بار نوشید تا آن غده پایین برود، کمی بهتر شد، دوباره نوشید.
نفسش را طولانی خارج کرد، به طرز عجیبی سبک شده بود، ظاهراً تنها به یک تلنگر نیاز داشت تا بیدارش کند. چشمانش را باز کرد، از دیدن آسمان که گرگ و میشی بود، پلکش پرید و از پسش قطره اشک بعدی راه گونه‌اش را مستقیم گرفت. دیگر هوای گرگ و میشی او نیز رو به پایانش بود، دیگر تمام میشد، نه؟ بالاخره خورشید رونمایی می‌کرد.
دوباره چشمانش را بست، هیچ چیزی درونش نمی‌دید، انگار واقعاً خالی شده بود.
- نفرینت نمی‌کنم، نمی‌‌خوام هم بمیری، (پوزخند) آخه خود زندگی از صد تا نفرین بدتره؛ ولی... ولت می‌کنم، رهات کردم... اِنگین!
نفس عمیقی کشید، با درنگ به سمت ورودی سالن رفت و وارد شد، همه جا ساکت بود. با گام‌هایی آرام سمت چپش را گرفت و خود را به اصلان و دنیز رساند. دنیز با کنجکاوی توأم با نگرانی نگاهش کرد. تیله چرخاند و روی اصلان که بی تفاوت بود، تمرکز کرد. لبخند کوچکی زد، توان حرف زدن نداشت، نه این‌که صدها فرسنگ به دنبال آرامش دویده بود، اینک که سکون یافت، دیگر رمقی نداشت. ناگهان چشمانش خمار شد و با گیج رفتن سرش سیاهی چشمانش گم شد و دیگر هیچ نفهمید.
دنیز و اصلان با تعجب به سمتش خیز برداشتند. دنیز در کنارش نشست و با گرفتن بازویش او را تکان داد.
- زینب، زینب، آبجی!
نگران خطاب به اصلان گفت:
- یک دفعه چه‌اش شد؟
اصلان در سکوت زینب را به اتاقی برد. پشت سرش دنیز هم وارد اتاق شد. اصلان زینب را روی تخت خواباند و گفت:
- چیزی نیست، به کمی استراحت نیاز داره.
دنیز غم زده گفت:
- همه چیز به خاطر اون عوضیه، خدا لعنتش کنه.
سپس روی تخت نشست و به زینب چشم دوخت، دوباره لب به نفرین باز کرد.
- امیدوارم هر چی زینب کشیده، اِنگین چند برابرش رو بکشه.
اصلان پس از مکثی گفت:
- اِنگین تا به الآنش هم سختی‌های زیادی کشیده، نیازی به دعای شما نیست.
دنیز خشمگین نگاهش کرد.
- نه به اندازه زینب، اون عوضی لایق بدتر از این‌هاست.
اصلان نفسش را آه مانند آزاد کرد و گفت:
- اون فنجونش خالی شده، شما نباید دوباره پُرش کنین.
- چی؟!
- ... .
- ببینم اگه خواهر شما هم به این روز می‌افتاد، می‌تونستین آروم باشین؟
- خواهر ندارم؛ اما... آره، فنجون‌ها باید خالی بشن.
دنیز دندان به روی هم فشرد و گفت:
- شما اگه می‌تونین، من نمی تونم شاهد مرگ آبجیم باشم و دم نزنم.
- شما با این کارتون خود فنجون رو می‌شکنین.
دنیز عصبی چشمانش را بست، حوصله یکی به دو کردن با او را نداشت. اصلان دوباره لب باز کرد.
- بهتره تنهاش بذاریم.
دنیز دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و گفت:
- بهتر نیست شما تنهامون بذارین؟
تند که برخورد نکرد؟ اصلان دیگر حرفی نزد و از اتاق خارج شد. دنیز کمی از رفتارش خجل شد و با دندان سعی در کندن پوست لب پایینش کرد؛ اما زودی دست از فکر کردن برداشت و به زینب زل زد. فعلاً او مهم‌تر از فکر کردن به کاری بود که انجام شده. آهی کشید و زمزمه‌وار لب زد.
- حق تو این نبود!
با گذشت چند دقیقه از به هوش آمدن زینب نا امید شد و خود را به سالن رساند. صدای سریالی که پخش میشد، به او می‌فهماند که اصلان مشغول تماشای تلوزیون است.
کلافه چند بار به پیشانیش دست کشید. برای عذرخواهی کردن دودل بود، هر چند زیاد خود را مقصر نمی‌دانست، اصلان خیلی امر و نهی می‌کرد. نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفسی کذایی صدا را دنبال کرد.
درست حدس زده بود، اصلان روی کاناپه نشسته و خود را گرم سریالش کرده بود. از نظرش این مرد زیادی بی احساس بود. سرش را به سمت پنجره که پرده‌هایش کشیده بود و تاریکی بیرون را نشان می‌داد، چرخاند. ظاهراً امشب ماندنی بودند.
- به هوش میاد، نگران نباشین.
از صدایش یکه خورد، توقع نداشت متوجه‌اش شده باشد، آخر پشت سرش قرار داشت؛ ولی با حدس این‌که تصویرش روی صفحه تلوزیون افتاده، بیخیال شد و به طرفش رفت و روی کاناپه دیگری نشست.
اصلان به او نگریست و پرسید.
- چایی بیارم؟ اون‌ها رو که نشد بخوریم.
دنیز سرش را به معنای نفی تکان داد و زمزمه کرد.
- ممنون.
زیر چشمی نگاهش کرد، اصلان دوباره خیره تلوزیون شده بود. لب‌هایش را با زبان خیس کرد و با نگاهی افتاده لب زد.
- عصبی بودم... معذرت می‌خوام.
اصلان نگاه معمولی حواله‌اش کرد و هیچ نگفت. دنیز از سکوتش نگاهش را بالا آورد، اصلان باز هم چشم به آن وسیله پر حرف دوخته بود، انگار نه انگار حرفی شنیده.
برای این‌که زیاد در سکوت نمانند، گفت:
- می‌تونم بپرسم شما چرا تنهایی زندگی می‌کنین؟
- نه.
حرفش حکم یک سیلی داغ را داشت، دنیز اخم درهم کشید و دیگر هیچ نگفت. اصلان از گوشه چشم نگاهش کرد، اجباراً رو به رو‌به‌رو لب زد.
- تنهایی رو دوست دارم.
دنیز همچنان سکوت کرده بود، حرفش ارزشش را از دست داده بود و اینک دلخور بود. اصلان دوباره تیله به گوشه انداخت و نگاهش کرد. او نیز حرفی نزد و با سریالش مشغول شد، دلیلی نمی‌دید از زندگیش به کسی بگوید.

***

- کارم داشتین؟
مهمت کتاب کوچک؛ اما قطورش را ورق زد و خیره به متون گفت:
- بهش بگو بیاد.
اِبرو دستش را از روی دستگیره در برداشت و مشکوک پرسید.
- بکتاش؟
مهمت همچنان با اخم‌های درهمش نگاهش نمی‌کرد که گفت:
- چشم.
از کتابخانه خارج شد. نمی‌دانست شور و شوق داشته باشد که پدرش می‌خواهد بکتاش را ببیند یا نگران یک آشوب دیگر باشد، تا به الآن هر سلامشان صد خنجر داشت.
گوشیش داخل اتاقش بود، به ناچار پله‌ها را طی کرد و خود را به اتاقش رساند. به طرف طاقچه پنجره رفت و گوشی را از رویش برداشت.
- جانم؟
- بابا می‌خواد ببینتت.
- ... .
آهی کشید و روی طاقچه نشست، سکوتش را می‌فهمید. آدم بود دیگر، آدم‌ها هم تا حدی ظرفیت داشتند. هر باری که او را تحقیر می‌کردند، بیش از پیش شرمنده‌اش میشد.
♡ برای چه در مسیر عاشقی این همه افعی خوابیده؟ با هر جهش چندین فرسنگ به عقب پرت می‌شویم، گویا هیچ حرکتی نبوده و قراری بر وصالمان نیست. ♡
در سالن را برایش باز کرد و گفت:
- سلام.
بکتاش در جوابش سرش را تکان داد، اِبرو در را بیشتر باز کرد تا بکتاش وارد شود.
- چه سوت و کور، کسی نیست؟
- مامان حالش خوب نبود با قمر رفته بیرون، فقط من و باباییم.
- اِنگین کجاست؟
اِبرو شانه بالا داد و گفت:
- اصلاً متوجه بود و نبودش نمی‌شیم... بیا، منتظرته.
شانه به شانه‌اش به طرف کتابخانه رفت. پدرش ساعت‌ها بود خود را با مطالعه سرگرم کرده بود تا بلکه لحظاتی از این جهان واژگون رهایی یابد. دستگیره را کشید و خطاب به مهمت گفت:
- بابا!
مهمت نگاهشان نکرد و چشم به دیوار مقابلش دوخت. همین حرکت کافی بود تا بدانند منتظرشان است. نگاهی به بکتاش کرد سپس همراهش روی صندلی نشست.
بکتاش: سلام.
مهمت سرش را تکان داد. پس از چندی کتابش را روی میز کوچک و چوبی کنارش گذاشت و بی مقدمه گفت:
- می‌تونین برین، نه این‌که کوتاه اومده باشم، فقط منتظر یک فرصتم تا ببینم چشم‌های اِبرو سرخه، اون وقت تو رو پهلوی پدرت می‌خوابونم.
هیچ کدامشان حرفی نزدند، اجازه صادر شده بود، بگذار پدرانه خرج کند و غیرت به رخ کشد، هر چه باشد پدر بود و یک دل سیر نگرانی.
- نمی‌تونم با این موضوع کنار بیام، اگه اِبرو نمی‌خواست، هیچ وقت تن به این خواسته نمی‌دادم.
تیز به بکتاش نگریست و ادامه داد.
- فقط به خاطر اونه که اجازه میدم به این خونه رفت و آمد داشته باشی، هر چند وقتی از این در رفتین بیرون، فعلاً نمی‌خوام ببینمتون، هیج کدومتون رو.
اِبرو گرفته لب زد.
- آخه بابا... .
مهمت انگشت اشاره‌اش را به معنای سکوت بالا آورد و خطاب به بکتاش گفت:
- باید خودت رو اثبات کنی، روز و شب، ثانیه به ثانیه زیر نظرمی. می‌دونی که فقط دنبال بهونه‌ام پس بهونه دستم نده که اون وقت بیخیال همه چی میشم و... خلاصت می‌کنم!
بکتاش: درسته که از یک ببر، ببر زاده میشه؛ اما طبیعتاً قرار نیست همه رفتارهاش شبیه اون باشه، راهی که پدر رفته رو پسر قرار نیست بره... قسم خوردم که حواسم به اِبرو باشه و زیر حرفم هم نمی‌زنم، شما هم این رو بدونین.
مهمت عمیق به بکتاش نگاه کرد، با درنگ گفت:
- فعلاً برو، فردا می‌تونی بیای دنبالش... هازل محاله اجازه بده.
اِبرو حق را با پدرش می‌دانست، تمام امروز را باید صرف راضی کردن مادرش می‌کرد و امان از غرغرهای مادرانه، همه‌شان عطر نگرانی را دارندها؛ ولی زیادی زیادند.
منتظر همین لحظه بود که مادرش باخبر شود و دوباره آتش گرفته ناله و نفرین کند. این زن ترس از بیوه شدن دخترش نداشت؟ نمی‌دانست با هر بار نفرینش چندی دل او را خرد می‌کند؟
قمر در حالی که آب قند داخل لیوان را با قاشق هم‌ میزد، به سمتشان آمد و لیوان را به طرف هازل گرفت. هازل روی مبل نشسته آرنجش را به دسته مبل تکیه داده بود و چشم بسته سرش را ماساژ می‌داد.
اِبرو لیوان را از قمر گرفت و رو به مادرش گفت:
- یک کم بخور.
هازل با غیظ زیر لب غرید.
- من مرگ بخورم!
اِبرو آهی کشید و با علامت چشم به قمر اشاره کرد آن‌ها را تنها بگذارد. به اطراف نگریست، در سالن کسی نبود و به راحتی میشد مادر_ دختری حرف بزنند.
لیوان را روی چهارپایه گذاشت و خیره به افق لب زد.
- می‌دونم این یک آزمایشه، خدا می‌خواد امتحانش رو تموم کنه؛ ولی شما هی پیله می‌شین. بس کن، دیگه باور کنید خسته شدم.
هازل همچنان عصبی چشم بسته بود و هیچ حرفی نمیزد.
- این هم می‌دونم که نمی‌تونم درکت کنم، مادر نشدم تا بفهمم چه‌قدر سخته ندونی چی در انتظار بچه‌اته؛ ولی مامان (نگاهش کرد) من دوسِش دارم.
هازل سرش را از روی دستش برداشت و با لحنی متاسف گفت:
- چه‌طور می‌تونی تموم کارهایی که باهات کردن رو فراموش کنی؟
- اون‌هایی که الآن باید تاوان بدن، پشت میله‌های زندونن.
- نوش جونشون!
- بکتاش چی میشه؟ اون هم مثل من سر هیچ و پوچ داره تقاص پس میده. لااقل بگین گناه ما چیه تا بفهمیم واسه چی داریم این همه دردسر می‌کشیم؟
از سکوتش دستش را گرفت و نرم فشرد.
- نمی‌خوام با قهر تو و بابا از این‌جا برم، می‌خوام باشی و دست بکشی روی سر بچه‌هام، می‌خوام سایه جفتتون بالای سرم باشه.
آهی کشید و با فشردن دوباره دستش از روی مبل بلند شد. بهتر دید او را تنها بگذارد تا در خلوت فکرهایش را بکند.
گفتند می‌گذرد؟ گذشت. اشک‌ها و روی گرفتن‌های مادرش، بی روحی اِنگین و سکوت پدرش، شبی که با پیام‌های او و بکتاش به پایان رسید، همه‌شان گذشتند؛ اما ذره ذره و آرام آرام گویی قصد داشتند زجرش دهند.
بالاخره زمانش رسید، لحظه‌ای که برایش ثانیه شماری داشت؛ ولی نشد آن‌طور که می‌خواست. آخر کدام رفتنی دلچسب می‌شود وقتی که کسی بدرقه‌ات نکند؟ پیشانی نبوسد و در آغوشت نگیرد؟ ثمره تمام انتظارهایش شد یک خداحافظی خشک و خالی با پدری که هنوز هم نقش نارضایتی روی چهره‌اش بود و مادری که نماند رفتن دردانه‌اش را ببیند، انگار قصد داشتند دخترش را به کشتارگاه ببرند.
با این‌‌که در یک روستا بودند؛ ولی این رفتن را نمی‌خواست، زیادی خاموش و پوچ بود.
با آهی که کشید، در را بست. غم زده به بکتاش نگریست، بغضش گرفته بود، می‌خواست لبخند بزند؛ اما دلیلی نمی‌دید.
بکتاش نزدیکش شد و با لحنی محکم گفت:
- همین‌جا روی همین خاک بهت قول میدم همه چیز درست میشه، خب؟
اِبرو چند بار پلک زد تا اشکش فرو نریزد. بکتاش دستش را گرفت و با انگشت شستش روی پوستش را نوازش کرد. اِبرو نفس عمیقی کشید و بازدمش را آه مانند رها کرد. دلش می‌خواست لااقل اِنگین همراهش می‌بود؛ اما... .
سوار ماشین شد که عطر بکتاش را حس کرد، چشمانش را بست. باید آرام می‌بود، همین که الآن در کنارش حضور داشت، می‌توانست به این معنی باشد که اولین پله را طی کرده‌اند، باقی پله‌ها را هم همراه بکتاش بالا می‌رفت.
سرش را به سمت بکتاش چرخاند و زمزمه کرد.
- ممنون.
بکتاش به زدن لبخندی اکتفا کرد، او نیز خسته بود. با عبور از کوچه بکتاش که از سکوت میانشان چندان دل خوش نبود، گفت:
- دنیز و زینب تازه دیروز اومدن.
- مگه جایی رفته بودن؟
- اوهوم، رفته بودن شهر.
اِبرو کج‌خند ملیحی زد و گفت:
- دلم براشون تنگ شده.
بکتاش عمیق نگاهش کرد و گفت:
- دیگه میشی خانوم خونه‌.
و عجب طعمی دارد شنیدن جمله‌هایی که تو را به دلدارت بچسباند.
- گفتم بقیه هم برگردن، عمارت شلوغ باشه بهتره.
- اوهوم، خوب کاری کردی.
بکتاش ماشین را به داخل حیاط برد. اِبرو حس عجیبی داشت. همیشه از آمدن به این خانه دوری می‌کرد، مگر می‌شود لعیمه سلطان و خواهرش با آن چشم‌های درنده‌شان را ببیند و نترسد؟ به راستی که باید از بعضی از آدم‌ها خوف داشت.
از ماشین پیاده شد و هوای پاییزی را که کم از سرمای زمستان نداشت، به درون کشید و اجازه داد ریه‌هایش خنک شوند.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.