بخت سوخته : ۳۳

نویسنده: Albatross

پس از قطع تماس خطاب به عمر گفت:

- نمی‌خوام کسی رو ببینم، تا بولوت نیومده، هیچ کس حق نداره بیاد داخل.

اِبرو که متوجه شده بود او منظورش کیست، پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.

بکتاش خشن به در بسته نگریست. هرگز گمان نداشت به خاطر عشق، بیزار شود. این دقیقاً احساسی بود که نسبت به او داشت. به خاطر شباهت زیادش به اِبرو از او نفرت داشت زیرا هنگامی که در نزدیکیش قرار می‌گرفت، ضربانش خود و بیخود بالا می‌رفت؛ ولی او نمی‌خواست کوبش قلبش برای کسی جز همسرش محکم باشد؛ اما این خواسته‌اش در برابر آن زن صحت پیدا نمی‌کرد. قصد نداشت به او فکر کند، حتی برای لحظه‌ای، سعی کرد ذهنش را درگیر نقشه و برنامه‌هایش کند.

مدتی بعد بولوت وارد ویلا شد و خود را به اتاقش رساند.

- جانم؟ چی شده؟

- باید بریم.

- کجا؟

- یعنی چی کجا؟ باید برگردیم دیگه، کافیه هر چی خاموش موندیم. (اخم درهم کشید) از خودم بدم میاد، مثل بزدل‌ها یک گوشه خزیدم.

- چی داری میگی؟ به خاطر درگیری آخرمون حالت خیلی وخیم شد. فعلاً بهتره این‌جا باشیم. طوبی میگه واسه احتیاط حرکت زیادی نکنی بهتره.

- اون دکتر وظیفه‌اش رو به اتمام رسوند، دیگه حوصله امر و نهی‌هاش رو ندارم. همین که گفتم، برمی‌گردیم عمارت. لازمه یک چیزهایی رو که شروع شده، تمومش کنم.

- ... .

- از زینب چه خبر؟

بولوت با تاسف لب زد.

- هنوز هم پیش اون‌هاست.

- آه اون دختر داره تقاص من رو میده.

- همه چی رو تلافی می‌کنیم داداش.

بکتاش هم زمان که از روی تخت بلند میشد، گفت:

- پاشو، پاشو باید بریم. یک لباس واسه‌ام بیار، میرم حموم. تا موقع تو هم بچه‌ها رو ردیف کن.

- باشه.

دوشی ده دقیقه‌ای گرفت و از حمام که در همان اتاق قرار داشت، خارج شد. لباسش را پوشید و چند دکمه آخرش را بست. اتاق را ترک کرد که چشمش به اِبرو و بولوت خورد، سریع اخم کرد و نگاه از اِبرو گرفت. بولوت آرام لب زد.

- داداش!

بکتاش در سکوت نگاهش کرد که بولوت با چشم به اِبرو اشاره کرد. بکتاش این دفعه عمیق به اِبرو نگریست، اخمو و کلافه به نظر می‌رسید. رو به بولوت گفت:

- با خودمون می‌بریمش.

اِبرو شوکه شده نگاهش را بین آن دو چرخاند، اخمش را غلیظ‌تر کرد و گفت:

- یعنی چی؟ (خطاب به بولوت) قرارمون این نبود!

بولوت درمانده از دادن جوابی دوباره به بکتاش چشم دوخت که بکتاش گفت:

- قرارتون هر چی بود، الآن من میگم، فعلاً مهمونمون هستی.

اِبرو: چی چی رو؟ من با شما جایی نمیام.

بکتاش خونسرد نگاهش کرد و خطاب به بولوت لب زد.

- پس خلاصش کن.

بلافاصله به طرف پله‌ها رفت. اِبرو جا خورده دوباره نگاهش را در بینشان چرخاند. حتم می‌داد که گرفتن جان کسی برایشان موردی نباشد؛ اما تا به حال در موقعیتش قرار نگرفته بود.

- دکتر!

از صدای بولوت عصبی چشمانش را بست. خشن تمام رخ به طرفش چرخید و گفت:

- مردونگیت این بود؟ هه حماقت کردم که به یک آدم ربا اعتماد کردم.

دندان به روی هم فشرد.

- باید می‌ذاشتم اون بمیره که واسه من این‌جور خط و نشون نکشه!

بولوت پوزخندی خونسرد زد و گفت:

- این‌قدر حرص نخور، در ضمن من سر حرفم هستم... ما کارمون هنوز تموم نشده.

- اوه می‌بخشید می‌تونم بدونم کی قراره این کثافت کاری‌هاتون تموم بشه؟ (بلند) من تا کی قراره دنبالتون بدوئم؟!

- آروم باش دکتر، عوضش از صبحگاه لذت ببر، هوم؟

اِبرو مبهوت نگاهش کرد، این مرد دیوانه بود؟ سرش را با تاسف تکان داد و گفت:

- براتون متاسفم، همه‌تون دیوونه‌این.

- خب شاید و... از یک دیوونه هر کاری برمیاد! (جدی) راه بیوفت، نباید منتظرش بذاریم.

اِبرو دندان به روی هم فشرد و زیر لب فحشی نثارش کرد. اجباراً با قدم‌هایی تند و حرصی از ایوان خارج شد‌.



***



لعیمه سلطان با چشمانی گرد و حیرت زده به بکتاش نگاه کرد، یک دفعه بغضش گرفت و سریع به سمتش پا تند کرد. او را در آغوش گرفت که بکتاش به خاطر اختلاف قدیشان اجباراً خم شد؛ ولی جای بخیه‌ای که روی پهلویش بود، صورتش را کمی مچاله کرد؛ اما حرفی نزد و او نیز دستانش را به دور کمرش حلقه کرد.

- پسرم!

لعیمه سلطان میان پلک‌هایش را باز کرد، به خاطر حاله اشک دیدش تار بود و نمی‌توانست آن دختری را که در مقابلش ایستاده ببیند. پلکی زد که قطره اشک روی گونه‌اش چکید، با دیدن اِبرو یکه محسوسی خورد. بکتاش متوجه لرزشش شد، از او فاصله گرفت و زمزمه کرد.

- مامان!

لعیمه سلطان وحشت زده چشم در چشمش شد، بکتاش غمگین لب زد.

- اون نیست.

بلافاصله از همگیشان فاصله گرفت. لعیمه سلطان حیران و گیج دوباره به اِبرو چشم دوخت، این‌بار بولوت به حرف آمد.

- لعیمه سلطان ایشون طوبی گوزل، دکترِ بکتاش هستن.

لعیمه سلطان نتوانست حرفی بزند که بولوت رو به پمبه گفت:

- اتاقشون رو نشونشون بده.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.