بخت سوخته : ۵۷

نویسنده: Albatross

- اِبرو!
- بله؟
- مواظب خودت باش، این‌بار از دستت نمیدم.
چه دل انگیز است چنین خواستن‌هایی. گور هر چه نفرین است، عشق اگر نفرین است، او را نفرین کنید.
لبخندی زد و زمزمه کرد.
- تو هم.
نمی‌خواست تماس را قطع کند؛ اما اینک حکم کسی را داشت که در پناهگاه خودش هم احساس خطر می‌کرد. بد میشد اگر حرفش را پس می‌گرفت؟ او نسبت به بکتاش سرتاسر احساس بود، همه‌شان رنگ آبی آرامش بخش را داشتند.
با اکراه خداحافظی کردند، خدا حافظشان باشد.
روپوش را بیشتر به دور خود پیچاند و بی هدف چند قدمی برداشت. امشب با اِنگین حرف میزد، با این‌که رابطه‌شان چندان صمیمی هم نبود؛ ولی باید پرده‌ها برداشته میشد.

***

شرمنده بود، انگار حیات مقابلش چهار زانو نشسته و با نگاه طلبکارش به او چشم دوخته. روی زمین نشست، به درک که شلوارش روی این خاک‌های خیس کثیف میشد.
حتی روی سلام کردن هم نداشت، نمی‌دانست چرا؛ اما از زمانی که جان خبر مرگ زینب را به او داد، از حیات خجالت می‌کشید، شاید هم به خاطر آن کابوس بود.
ریز لب زد.
- سلام.
جوابی نگرفت، این‌جا همه سکوت کرده بودند. این آرامگاه چنان آرام بود و آرامش داشت که گاهی اوقات آدم هوس مرگ‌ می‌کرد.
- دلخور نباش، تو که... آه تو که می‌دونی.
- ... .
- الآن هم می‌دونی چرا این‌جام، نه؟
- ... .
- تو همه چیز رو می‌دونی.
- ... .
- باور نکردنیه. سخته، قبول کردنش، باورش؛ ولی اِبرو زنده‌ست.
- ... .
- همیشه که می‌اومدم این‌جا، می‌گفتم کاش مزار اِبرو هم این‌جا بود، لااقل باهاش حرف می‌زدم حتی با فاصله یک من خاک؛ ولی الآن... .
بغض داشت، زانوهایش را در بغل گرفته بود و گرفته حرف میزد. لب‌هایش را برای لحظه‌ای به درون دهانش کشید تا بغضش فروکش کند.
- الآن می‌خوام بگم کاش... کاش جنازه تو رو هم نمی‌دیدم، کاش تو هم زنده بودی!
و خیس شد چهره‌ای که در این مدت شوری اشک زیادی آن را بوسیده بود.
روی زمین به موازات قبر دراز کشید و چشمانش را بست. دستش را روی یکی از سنگ‌هایی که به دور قبر چیده شده بود، گذاشت. چرا دست حیات همچو همیشه نرم و لطیف نبود؟ حیاتش چه شده بود؟ زندگیش؟ جانش؟
- من هم می‌خوام بخوابم حیات، تختمون سفته‌ها؛ اما..‌. به بودن باهات می‌ارزه.
بعد از دقایقی اجباراً از قبرستان خارج شد. دلش پر بود و یک گوش خالی می‌خواست. رفیق‌هایش که هیچ، اِبرو هم که عجیب رفتار می‌کرد، خواه و ناخواه باعث میشد تا از او فاصله گیرد و همچو همیشه با او صمیمی نباشد.
به خاطر پیاده روی‌هایش دیگر حوصله قدم زدن نداشت، علاوه بر روحش جسمش هم خسته و دردمند شده بود. به سمت عمارت رفت.
به خاطر مه و ابرهایی که در آسمان روستا پرواز می‌کردند، ستاره‌‌ای دیده نمیشد؛ اما می‌توانست به خاطر نور چراغ‌های حیاط قیافه آویزان اِبرو را ببیند. او در این سرما بیرون چه می‌کرد؟
گام‌هایش را به طرفش که کنار استخر ایستاده بود، برداشت.
- چرا بیرونی؟ هوا سرده.
اِبرو نیم نگاهی حواله‌اش کرد و دوباره خیره استخر شد.
- چرا آب‌هاش رو خالی نکردین؟
پس از مکثی او نیز به آب‌های استخر که چند برگ زرد و رنگی رویش شناور بود، زل زد.
- به عبدالقادر میگم.
- ... .
- بریم تو؟ سرده.
- اِنگین!
نگاهش کرد که اِبرو از سنگینی نگاهش به سمتش چرخید.
- می‌خوام باهات حرف بزنم.
کنجکاو شد و البته کمی دلخور، چه عجب او را دید!
- این‌جا؟
- هر جا... ولی تنها.
- بریم داخل اتاقم.
اِبرو آن‌قدر در این هوا مانده و نسبت به اصرارهای هازل و بقیه بی توجه‌ای نشان داده بود که سرما بدنش را ضد ضربه کرده بود؛ ولی ظاهراً اِنگین زیادی سردش بود. لب زد.
- بریم.
هنگامی که وارد شدند، گرمای داخل حس خوبی به او داد. در سکوت به سمت پله‌ها رفتند و سپس راهی اتاق اِنگین شدند.
اِبرو از دیدن به هم ریختگی داخل جا خورد، مات و مبهوت لب زد.
- این دیگه چه وضعشه؟
اِنگین لبخند خسته‌ای زد، دلش برای غرغرهایش تنگ شده بود.
- مرد و تمیزی؟
اِبرو عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- حالا دیگه نه تا حد غوغا.
اِنگین لبخندش را بزرگ‌تر کرد و همان‌طور که به سمت کاناپه سه نفره وسط اتاق می‌رفت، گفت:
- مهم اینه که جا واسه نشستن هست.
سپس لباس‌ و شلوارهای کثیف و چروکیده‌اش را از روی کاناپه برداشت و گوله کرد و گوشه اتاق پرت کرد. روی کاناپه نشست. اِبرو متاسف نگاهش کرد و آهی کشید که یک دفعه با یادآوری صحنه‌ای دهانش همچنان نیمه باز ماند.
《اِنگین عجولانه در حالی که مشغول مرتب کردن میز رایانه‌اش بود و پوست‌ تخمه‌ها را درون مشتش می‌ریخت، ملتمس خطاب به او گفت:
- جان من این‌قدر غر نزن، الآن حیات میاد.
اِبرو صاف ایستاد و دست به کمر زد، حق به جانب گفت:
- بیاد، لااقل بفهمه کلاه سرش رفته.
- بابا بار اولشه میاد، یک این‌بار رو به خاطر من آبرو داری کن.
اِبرو پوفی کلافه کشید و سرش را با تاسف تکان داد. به سمت تخت رفت و ملافه‌‌اش را که پر تخم بود، با تکانی تمیز کرد. نمی‌دانست این پسر چرا این‌قدر به تخمه علاقه دارد؟ حداقل تمیز هم نمی‌کند بقیه راحت باشند.》
اِنگین در نزدیکی چشمانش بشکن زد که به خود آمد. از حالش در عجب بود، برای چه یک دفعه خاموش شد؟ پرسید.
- خوبی؟
اِبرو گیج و منگ لب زد.
- حیات!
اِنگین از حرفش جا خورد، چرا یک‌باره حرف حیات را پیش آورد؟ خب به او حق می‌داد، همیشه کلافه‌اش داشت آن‌قدر که نام حیات از زبانش جاری بود، حال که چند روزی از آمدنش گذشته بود، حتی اشاره‌ای هم به آن یار قدیمی نکرد. اینک وقتش بود؟ خود را رها می‌کرد؟ به راستی که دیگر تحمل نداشت، نه، نداشت.
آهی کشید و غم زده خیره به چشمان متعجبش لب زد.
- من هم می‌خوام باهات حرف بزنم.
روی کاناپه نشستند، در واقع آن‌جا تنها جای تمیز و قابل نشستن بود. سینه‌ اِنگین دوباره پر و خالی شد، تکیه‌اش را به پشتی کاناپه داد و چشم بست. به یاد می‌آورد و در زبان جاری می‌کرد، همه چیز را‌.
- بعد رفتنت همه چی داغون شد، بحث سرزنش هم نیست، منِ احمق مسبب تمام این‌هام... حق با تو بود، اعتماد به میر یعنی خریت و من خر بودم که خام اون بکتاش عوضی شدم.
افسوس که اخم اِبرو را ندید. ادامه داد.
- اومدن بکتاش به این‌جا و خودش رو بی خبر از تو نشون دادن، حالمون رو خراب کرد، ازت خبری نبود، هیچ خبری!
گویا اِبرو روان پزشک بود و اِنگین قصد داشت تا با رفتن به گذشته سیاه و طوفانیش درمانش را پیدا کند، مرهم زخم چرکین و قدیمی را.
- به همه جا سر زدیم، نبودی. هه جالبیش این‌جاست که پا به پامون بکتاش هم همراهیمون می‌کرد، (با غیظ) لعنتی خوب بلد بود نقش بازی کنه.
روی گرفتن حرصی اِبرو را چه کسی دید؟
- یک دفعه نمی‌دونم چی شد؟ اون روباه پیر خبر آورد یک خونه‌ای آتیش گرفته، از روستا دور بود. چیزی که ما رو جلب کرد، ماشینت بود، فهمیدیم داخلشی. می‌گفتن این آتش سوزی به خاطر اتصال سیم‌های برقه. دیوونه شدیم، داغون شدیم وقتی خبری ازت نشد.
- ... .
بغضش دوباره خودنمایی کرد.
- خواهر من نبود، پیداش نشد!
اِبرو همچنان گوش به حرف‌هایش سپرده بود.
- بدترش این بود که شدت آتش سوزی به قدری بود که تا بتونن خاموشش کنن، بیشتر از نصف اون خرابه خاکستر شد. حتی نشد جن... .
گفتنش سخت بود، دیگر بهتر دید سکوت کند، بیشتر از این پیش رفتن جفتشان را داغان می‌کرد.
چشمانش را باز کرد، مژگانش خیس شده بود. با دلتنگی اِبرو را در آغوش گرفت و عطر موهایش را به ریه کشاند.
- خوبه که هستی!
اِبرو هنوز هم ساکت در فکر بود، چگونه حرفش را بزند؟ حال که سوز حرف‌های اِنگین را شنیده بود، جرئت بیان نداشت. با این‌که ظاهراً اِنگین دو_ سه سالی از او کوچک‌تر بود؛ ولی خود و بیخود از انفجارش ترس داشت.
اِنگین با اکراه از او فاصله گرفت، متوجه بی میلی اِبرو نسبت به این هم آغوشی شده بود، بایستی کمی مراعات می‌کرد، نباید معذبش می‌کرد.
اِنگین بینیش را بالا کشید و نم چشمانش را گرفت، اشک فقط آمده بود تا دیدگانش را خیس کند و با ریشخند برود.
- حیات، نامزدت... .
از نگاه منتظر اِبرو اخم درهم کشید و گفت:
- اون لعنتی‌های خدا زده... کشتنش!
چشمان اِبرو تا حد ممکن گرد شد و هین بی صدایی کشید. حیات مرده بود؟ آخ بمیرد برای این جوانِ پیر شده!
اِبرو با کنجکاوی به او نگریست، می‌خواست ادامه این داستان تلخ را بشنود. چه خوب که اول او آغازگر نشد، اول باید عمق این فاجعه را می‌دید.
اِنگین از روی کاناپه بلند شد و بی قرار دو قدمی برداشت. چنگی به موهایش زد. تخلیه شدن هم درد داشت، آرامش نکرد بلکه بیشتر آزارش داد.
- آشوب بود اِبرو، آشوب. به حیات گفتم فعلاً دم پر من نباش، اون لاشخورهای بی شرف ممکنه بلایی سرت بیارن، قربانی میشی حیات، نیا، نیا!
باز هم اشک؟
اِبرو سکوت کرده بود، در برابر این سودای غم زده حرفی نداشت.
- شب بود، حیات بهم اس داد که حتماً باید من رو ببینه. باهاش یک قرار گذاشتم، گفت فوریه... رفتم، رفتم.
نفس نفس میزد، یادآوری مرگ از خود مرگ هم بدتر بود.
- خواست غافلگیرم کنه، غافلگیرمون کردن!
اِنگین سرش را میان دستانش گرفته اندکی به پایین مایلش کرده بود. صدای تیراندازی و چشمان از حدقه درآمده حیات، ماشینی که سریع از کوچه خارج شد و... خون و خون و خون! یادآوری این صحنه‌ها جان ارزان می‌خواست.
اِبرو از سکوتش ایستاد، متوجه شده بود ادامه دادن این قضیه برایش سخت است. آرام به سمتش رفت و شانه‌اش را نرم فشرد.
- اِنگین!
شانه‌های پهنش لرزید. برادرش می‌گریست، این جوانِ پیر می‌گریست. اِبرو لب‌هایش را خیس کرد، بایستی او هم حرف میزد، باید از این کابوس بیدارش می‌کرد.
- کار بکتاش بود؟
اِنگین دیگر هق نزد، گوش تیز کرد. کار بکتاش؟ نکند اِبرو شک داشت که این سوال را پرسید؟ خشمگین به طرفش چرخید و گفت:
- شک داری؟
- ... .
- اِبرو من می‌دونم دوستش داری؛ اما اون چیزی که تو بهش میگی عشق، من میگم دیوانگی، بیماری.
- ... .
- چه‌طور باز هم میگی عاشقشی وقتی که تو رو مرده جلوه داد؟ (با صدای بلند) این یعنی عشق؟ (آرام) لـعنت به نژاد و تبارت تویگان!
- از کجا این‌قدر مطمئن حرف می‌زنی؟
حرفش زیادی محکم بود، محکم؛ ولی آرام. اِنگین نتوانست چیزی بگوید، خب... خب مدرکی نداشت؛ اما احساسش این را می‌گفت. به قاضی بگوید به احساسم تکیه زدم، حکمش چه بود؟ حکم دل چیست؟
- بشین، می‌خوام باهات حرف بزنم.
منتظر نماند و روی کاناپه نشست. ظاهرش آرام و استوار بود؛ ولی امان از درونی که قصد درهم پاشیدن داشت. ضربانش بالا بود و خدا کند کسی اشتباهی دستش به سینه‌اش نخورد.
اِنگین اکراه داشت؛ ولی نشست، نه روی کاناپه بلکه روی زمین و تکیه زده به دیوار.
- با چشم‌های خودت دیدی؟
اِنگین خشم گرفت و دندان روی هم فشرد. این دختر با چه حسابی از آن مرد نامرد حمایت می‌کرد؟
اِبرو دوباره پرسید.
- با توئم، دیدیش؟
اِنگین زیر لب غرید.
- که چی؟
- جوابم رو بده.
- ... .
- ندیدیش، نه؟
- سگ‌هاش که بودن.
و بی طاقت بلند شد و صدایش را بالا برد.
- می‌خواستی این‌ها رو بهم بگی؟
از سکوتش با چند گام بزرگ خود را به او رساند، بازوهاش را چنگ زد و عصبی کمی او را تکان داد.
- بیدار شو اِبرو، بیدار شو. من خواب بودم، چوبش رو خوردم. تاوانم شد چند سال دوری از خواهری که تموم کسم بود و... از دست دادن زندگیم. تو دیگه حماقت نکن اِبرو، نکن!
اِبرو تیله روی تیله چرخاند، بحث را ادامه می‌داد؟ از قدیم که گفته‌اند تا تنور داغ است... بچسب!
- اون بی تقصیره.
اِنگین جا خورد، از این همه عشق کورکورانه جا خورد. تک‌خند حرصی زد و با خشم رهایش کرد، پشت به او ایستاد و به موهایش چنگ زد. باید آرام می‌بود، اِبرو خواهرش بود و خب...‌‌ یک عاشق.
اِبرو کوتاه نیامد و مقابلش ایستاد، با همان لحن آرام و قاطعش به حرف آمد.
- حرف‌هات رو زدی پس بشنو. همیشه نمیشه یک طرفه پیش رفت، ته جاده رو بعضی‌ها هم دیدن. من بهت میگم این جاده آخر خوبی نداره، خرابه، داغونه، تهش دره‌ست.
- ... .
- می‌تونم تصور کنم از دست دادن عزیزترین کست چه‌قدر سخته؛ اما... یک طرفه نرو اِنگین.
- اِبرو!
- هیش، فقط بشنو.
اِنگین کلافه بود، مطمئناً اگر شخص مقابلش اِبرو نبود، اگر برایش مهم نبود، طوری با مشت به دهانش می‌کوبید که تا مدت‌ها دندان‌هایش را بیرون پرت کند، حیف، حیف!
اِبرو چانه‌اش را بالا داد و گفت:
- بکتاش از همه چیز بی خبره.
پوزخند صدادارش باعث شد تا اِبرو جدی‌تر و با صدای بلندتری ادامه دهد.
- تازه فهمیده اوضاع چی بوده و چی شده.
- پس شکار شدی رفت، تمومی دیگه.
- اون حتی از مرگ من هم بی خبر بود.
اِنگین با اخم نگاهش کرد، بازی بود؟ اِبرو از کنارش گذشت و به سمت پنجره رفت تا آن را باز کند، هوای اتاق زیادی گرفته بود. خیره به حیاط گفت:
- نمی‌تونم بگم چون چیز زیادی ندارم که رو کنم؛ ولی از این مطمئنم که بی گناه‌ترین بکتاشه، کسی که حتی می‌تونم به جرئت بگم بیشترین ضربه رو خورد..‌ از یک مادر؛ ولی با این حال انگشت نشونه خیلی‌ها به سمت اونه.
- چی داری میگی؟
اِبرو نگاهش کرد، غمگین و پر حرف؛ ولی او گوش‌هایش سنگین شده بود، باید با فریاد ماجرا را برایش تعریف می‌کرد نه با زبان چشم.
اِبرو آهی کشید و متاسف روی تخت که فقط چند قدم با او فاصله داشت، نشست. سرش پایین بود، احساس می‌کرد مثال باتری دارد که به آخرهایش رسیده، قرمزِ قرمز؛ ولی هنوز هم کار می‌کند.
اِنگین عصبی از این‌که او را بی جواب گذاشته بود، نزدیکش شد و گفت:
- اِبرو!
- یادم نیست.
اِبرو نگاهش نمی‌کرد و خیره به زمین بود. اِنگین سکوت کرد بلکه ادامه دهد، حرف‌هایش را نمی‌توانست درک کند.
- نمی‌دونم چی شده؟ از این چیزهایی هم که گفتی گیج‌تر شدم؛ ولی من... من... .
سرش را بالا آورد و چشم در چشم ادامه داد.
- حافظه‌ام رو از دست دادم اِنگین!
اِنگین یکه خورد، تکانش زیادی محسوس بود. گویی کوهستان فوت کند، سردش شد.
- نمی‌دونم چه‌جوری نجات پیدا کردم؛ ولی هیچی یادم نیست.
- ... .
- می‌تونستم شک کنم، باورش نداشته باشم؛ اما قرار بود دوباره هم بمیرم، قرار بود دوباره بازیچه بشم اون هم به وسیله لعیمه سلطان، بکتاش نذاشت.
اِنگین سست روی زمین نشست، خواهرش حالش خوب نبود، غیر از این نمی‌توانست باشد وگرنه او را چه به این هذیان‌ها.
- خوبی اِبرو؟
- نه اِنگین، نه، خوب نیستم. بازی رو کَس‌های دیگه‌ای شروع کردن، ما رو هم انداختن وسط.
اِنگین مردد پرسید.
- می‌خوای بگی هیچی یادت نیست؟ من؟ مامان؟ هیچی؟!
- ... .
سکوتش باعث شد فوران کند. در حالی که زیر لب می‌غرید، به سمت در رفت.
- می‌کشمش!
اِبرو ترسان خود را به او رساند و مانعش شد.
- چی کار می‌خوای بکنی؟!
- برو کنار اِبرو، (فریاد) برو کنار!
اِبرو مضطرب به در بسته که پشت سرش قرار داشت، نگاه کرد، امیدوار بود کسی متوجه داد و فریادهایش نشده باشد.
- اِنگین به حرف‌هام گوش... .
به میان حرفش پرید و بازوهایش را که اسیر پنجه‌هایش بود، با ضرب پس کشید.
- چی چی رو بس کنم؟ اون بی پدر بی همه چی... .
سوزش روی گونه‌اش که از سیلی نبود، بود؟ مات و مبهوت با زبانی لال شده به اِبرو و نفس زدن‌هایش نگاه کرد.
اِبرو خشمگین؛ اما با تن صدایی پایین و چشمانی به اشک نشسته گفت:
- چرا این‌قدر سر تقی؟ می‌تونستم به کس دیگه‌ای جز تو بگم، بهت توی این گیر و ویری لعنتی پناه آوردم چون خیال می‌کردم حرف‌هام رو می‌فهمی... هه حق با بکتاش بود، تو خیلی عوض شدی. شاید خاطره‌ زیادی ازمون یادم نباشه؛ اما... می‌دونم تو این‌جوری نبودی.
سپس سریع از اتاق خارج شد. بسته شدن محکم در او را به خود آورد، هنوز هم روی گونه‌اش می‌سوخت، عجب سیلی!
نفسش را پر فشار از دهان خارج کرد، چه می‌کرد؟ چه می کرد؟ دیگر داشت کلافه میشد. یعنی تمام این اتفاقات خارج از برنامه‌های بکتاش بود؟ او بی گناه بود؟
به موهایش دست کشید و با پیشروی دستانش آن‌ها را در پشت گردنش قفل کرد، با سری افتاده چند گامی برداشت. همه‌اش ظن و گمان بود؟
سرش را به عقب پرت کرد و دست به کمر خیره سقف شد. اِبرو حافظه‌اش را از دست داده؟ پس برای همین بود که نسبت به سوال‌هایشان سرسرکی جواب می‌داد. او را باش که خیال می‌کرد خواهرش به خاطر آشفتیگش این‌قدر گوشه گیر شده.
کار لعیمه سلطان را چگونه هضم کند؟ باری دیگر قصد کشتن خواهرش را داشت، یعنی آن آتش سوزی‌ از عمد بود؟ ولی پس اِبرو چگونه نجات پیدا کرد؟
سوالات پشت سرهم و بی رحمانه به او حمله می‌کردند. هیچ جوابی برایشان پیدا نمی‌کرد و این او را بیش از پیش کلافه می‌کرد.
♡ لا لا لا لایی امشب مرگ مهمان من است، می‌نشیند، می‌خندد؛ اما باز می‌رود. نه همراه می‌خواهد، نه راهبر، می‌رود و من می‌مانم با مهمانی‌ای دگر. ♡
بکتاش بی این‌که از روی کاناپه بلند شود، دستش را به سمت فنجان که روی میز شیشه قرار داشت، برد. این دومین چایی بود که نخورده سرد میشد. پوفی کلافه کشید، حوصله عوض کردنش را نداشت. دست دراز شده‌اش را روی پیشانیش گذاشت و چشمانش را دوباره بست. سکوت خانه خفقان آور و شاید ترسناک بود، ترس از این‌که تا ابد در این خاموشی قرار گیرد، در این سرمای بی عطر. اگر دوباره عطر خوش مشام اِبرو را حس نکند چه؟ با این حال تنهایی را به نگرانی‌ها و اشک‌های دنیز ترجیح داده بود. می‌دانست او هم تحت فشار است. تنها کاری که می‌توانست برایش انجام دهد این بود که او را وادار به رفتن کند، با این‌که می‌دانست این سفر برایش دلچسب نیست زیرا زیادی ممانعت کرده بود؛ اما در هر صورت مهم این بود که از هوای مرگ‌بار روستا دور باشد، در خرابه بماند؛ اما در این روستا نه، این تنها کار و کمکی بود که از دستش برمی‌آمد.
آهی کشید، شاید باید او در عذاب می‌بود تا اطرافیانش به آرامش نسبی برسند. حتم می‌داد اینک زینب زندگی راحت‌تری دارد، دیگر اِنگین و اوغلوها با دیدن اِبرو او را عذاب نخواهند داد؛ ولی خودش چه؟ چگونه دل زبان نفهمش را آرام می‌کرد؟
گوشیش زنگ خورد، صدا از داخل جیب کتش که روی کاناپه بود، می‌آمد. با اکراه دستش را بالا برد و گوشی را بیرون آورد، از دیدن نام اِنگین روی صفحه متعجب نشست. یک لحظه حرف‌های اِبرو در خاطرش نقش بست، توانست او را راضی کند؟!
- الو؟
از سکوتش او نیز سکوت کرد، پس از چندی صدای خشن؛ اما آرام اِنگین در گوشش پخش شد.
- بیا باغ.
و سکوت، ظاهراً تماس قطع شده بود. نگاهی به ساعت گوشیش کرد، هشت و ده دقیقه بود. بی وقفه سویچ را از روی میز برداشت و با چنگ زدن کتش از سالن خارج شد.
از این‌که اِنگین خودش تماس گرفته بود و قصد دیدارش را داشت، لبخندی محو روی لب‌هایش نشست. اِبرو شاید حافظه‌اش را از دست داده بود؛ اما هنوز هم همان دخترک سرتق و لجباز بود. آخ که صدها مرتبه فدای آن دلبر جذابش میشد.
بکتاش به حیاط رفت، چراغ‌ها خودکار روشن شده بودند. پارکینگی نبود، حیاط به قدری وسعت داشت که بشود چهار_ پنج ماشین را علاوه بر بند و بساط داخلش در خود جای دهد. به سمت ماشینش رفت و سریعاً عمارتی را که تا کنون چنین سکوتی را سابقه نداشت، ترک کرد.
تا به باغستان برسد، ده دقیقه هم نشد. نمی‌دانست اِنگین را در کجا پیدا کند، کنار آبشار؟ جوی؟ لا به لای درخت‌ها؟ پیش از این‌که پیاده شود، دست در جیب کتش برد و خواست گوشیش را بیرون بیاورد تا با اِنگین تماس گیرد که نور چراغی توجه‌اش را جلب کرد، چراغ موتور بود. نمی‌توانست سواره‌اش را ببیند، با حدس این‌که اِنگین است، از ماشین پیاده شد، اِنگین هم از موتور فاصله گرفت.
بکتاش رو‌به‌رویش با فاصله چند قدمی ایستاد. اِنگین دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو کرد و گفت:
- اِبرو گفت می‌خوای باهام حرف بزنی.
- حرف‌هام طولانیه.
- صبر من هم زیاد.
بکتاش آهی کشید و چشم از نگاه سرد اِنگین گرفت. در همان حوالی روی زمین نشست و تکیه بر درخت داد.
- با این‌که صبر دارم؛ ولی حوصله وقت تلف کردن نه..‌. می‌شنوم.
- بشین.
- می‌شنوم.
بکتاش نگاهش کرد، پس از مکثی دوباره روی گرفت و لب باز کرد.
- بهت چی‌ها گفته؟
- تو به اونش چی کار داری؟ حرف‌هات رو بزن.
بکتاش عصبی از این همه لجبازیش گفت:
- می‌خوام بدونم از کجا شروع کنم؟
اِنگین مکث کرد سپس با لحنی تلخ گفت:
- از مرگ حیات شروع کن، از ناپدید شدن اِبرو، از بازی دادن ما.
- ... ‌.
اِنگین چند قدمی برداشت و با تمسخر گفت:
- اِبرو میگه تو بی گناهی، هه بیچاره! شنیده بودم که زمین گرده؛ ولی نمی‌دونستم جاها هم عوض میشه. یک روز اون سعی داشت بیدارم کنه و حالا من.
تیز نگاهش کرد و دوباره لب باز کرد.
- می‌خوام از افعی مثل تو دورش کنم!
بکتاش متفکر به او زل زد، طی تصمیمی بلند شد و نزدیکش ایستاد.
- بزن.
- ... .
- تا عصبی باشی و پُر، هر چی هم که بگیم، نمی‌تونی صدامون رو بشنوی... بزن.
اِنگین پوزخندی زد و گفت:
- چه باهوش؛ (خشن) ولی من با مرگ تو آروم میشم، نمی‌دونستی؟
- بزن.
اِنگین کنترل از دست داده فک منقبض کرد و مشت محکمی به یک طرف صورتش کوفت که بکتاش قدمی به عقب تلو خورد؛ اما دوباره صاف ایستاد و گفت:
- بزن.
مشت دیگر.
- بزن.
مشت دیگر.
- بزن.
فریاد و مشتی محکم‌تر که بکتاش روی زمین افتاد.
اِنگین نفس‌نفس میزد، آرام شده بود؟ نه بلکه بیشتر هوس زدنش را کرد، گویی تازه پیچش شل شده بود و دست و پاهایش هرز می‌رفت. به سمتش رفت و لگدی به شکمش زد، لگد بعدی را محکم‌تر کوبید.
- لـعنت بهت، لـعنت به رفاقتی که ادعاش رو داشتی، لـعنت بهت عوضی.
اِنگین بود و بغضی شکسته و بکتاش همچنان سکوت کرده بود و بی حرکت منتظر ضربات بعدی بود. اِنگین لگد آخر را کوبید و با نفرت نگاهی به او که در خود جمع شده بود، انداخت. روی از او گرفت و چند قدم دورتر شد، حال آرام شده بود؟ شاید، احساس فواره‌ای را داشت که خالی فوران می‌کرد.
بکتاش به سختی تک‌خندی زد، نیم خیز شد و گفت:
- آروم شدی؟
اِنگین بی این‌که به سمتش بچرخد، زیر لب غرید.
- خفه شو!
بکتاش روی زمین نشست. لباس‌هایش خاکی و سر و صورتش به هم ریخته و خونی شده بود، با پشت دست خون لب‌هایش را پاک کرد.
- من بی شرف، (بلند شد) من نامرد، من ناکِس؛ ولی..‌. نه برای اِبرو.
- ... .
- به آدم و عالم پشت می‌کنم؛ ولی اِبرو حسابش جداست.
اِنگین با تمسخر و خشم به طرفش چرخید و گفت:
- کمتر جوک عاشقانه تعریف کن.
- نمیگم مقصر نیستم و بی گناهم، چرا، شاید بیشتر از همه گناهکارم که نتونستم سر قولم بمونم.
- ... .
- ولی من هم رو دست خوردم، از کسی که توقعش رو هم نداشتم.
- ... .
- گناهکار بودم و تاوان دادم؛ اما نه در حد گناهم، تقاص خیلی سختی پس دادم.
اِنگین همچنان سکوت کرده بود.
- اون روز اِبرو خواست بیاد و از مهمت خان دلیل این اختلافات رو بپرسه. باهاش حرف زدم، خیلی؛ ولی می‌شناسیش که، حرف حرفِ خودشه.
- ... .
- بهت زنگ زدم تا بپرسم اوضاع اون‌جا چه‌طوره، می‌دونستم مهمت خان اگه اِبرو رو ببینه شر به پا می‌کنه.
- پس چرا همراهش نیومدی؟
- نذاشت، گفت بیام بدتر میشه. دلش هنوز هم به باباش گرم بود، می‌گفت دخترشم، شاید دلگیر باشه؛ ولی بلایی سرم نمیاره.
اِنگین پوزخند بی صدایی زد و گفت:
- اما نمی‌دونست ضربه رو از پشت می‌خوره.
بکتاش عصبی دندان به روی هم فشرد. آخ که الآن چاک باز شده اِنگین را محتاج یک مشت جانانه می‌دید. سعی کرد آرامشش را حفظ کند و به هم نریزد، فعلاً بایستی نیم من می‌بود.
- بقیه‌اش رو هم که می‌دونی چی شد.
- آره، بازی و بازی و بازی، نه؟
بکتاش چشمانش را باری بسته و باز کرد، زیر لب نامش را غرید که اِنگین طلبکار گفت:
- چیه؟ دروغ میگم؟ خوب صحنه سازی... .
بکتاش عاصی شده فریاد زد.
- خفه شو اِنگین! تو حتی یک بار هم نخواستی اصل قضایا رو بفهمی.
او نیز متقابلاً صدایش را بالا برد.
- چه اصل و حقیقتی؟ مگه غیر از اینه که شکار کردی و رفتی؟
این دفعه بکتاش با غرشی مشتی حواله‌اش کرد تا خفه شود.
- متاسفم برات.
اِنگین در سکوت غضبناک نگاهش کرد.
- میگی نامردم؟ ولی تو بدتر ضربه زدی. (فریاد) میگی بی شرفم؟ تو خنجرت رو بیشتر فرو کردی. اِبرو اگه خواهر تو بود، زندگی من بود، همه کس من بود، (با اشک لب زد) زنم بود. همگیتون پشت کردین، (فریاد) چرا؟ سر یک کینه بی نام و نشون!
حق با او نبود؟ بایستی اِنگین خود را سرزنش می‌کرد؟
بکتاش برای باری دیگر به حرف آمد.
- همگی تقاص پس می‌دیم، دیر یا زود؛ ولی تقاص پس می‌دیم. این وسط اِبرو معصومه، بسه هر چی کشید.
خشم، کلافگی و... اندکی شرم باعث شده بود صدای اِنگین لرزان باشد.
- از من چه توقعی داری؟
بکتاش ملتمس نگاهش کرد، پلکش پرید که قطره اشکی چکید و لب زد.
- برش گردون!
اِنگین پوزخندی زد که گفت:
- یک بار دیگه.
- یک بار دیگه چی؟
- خر شو.
اِنگین از حرفش جا خورد و گره اخمش باز شد؛ اما او با همان جدیت گفت:
- مثل همیشه کله خری کن و... اِبرو رو بهم برگردون. بهت نیاز داریم، هم من و هم اِبرو.
اِنگین ناباور خندید؛ ولی کم‌کم لب‌هایش کوتاه شد و اخم درهم کشید.
- دیگه از پختگی که رده، سوختم، می‌فهمی؟ محاله... محاله دوباره بذارم از یک متری عمارت هم رد بشی. میگم هر جا دیدنت، هر زمان و هر مکان فقط نابودت کنن.
- ... .
- هنوز چیزی درست نشده بلکه بدتر شده. اِبرو میگه چیزی یادش نیست، کمکش می‌کنم... کمکش می‌کنم تا بیدار بشه، اون موقع ببین تف هم روت می‌ندازه یا نه؟
- ... .
اِنگین انگشت اشاره‌اش را در نزدیکی شقیقه‌اش گرفت و گفت:
- نیست، هیچی؛ اما به محض این‌که یادش اومد، دیگه خودش هم اجازه نمیده ازش سوءاستفاده کنی.
و رفت، خشمگین و نا آرام سوار موتورش شد و به سرعت او را ترک کرد.
《میانه راه ماشینش متوقف شد. متعجب بود، هنوز راه زیادی را هم نیامده بود که ماشینش بخواهد بنزین تمام کند؛ ولی مشکل از بنزین هم نبود. گوشیش را برداشت تا با بکتاش تماس بگیرد. او چند بار هم گفته بود که احساس خوبی به این رفتن ندارد، لابد گیر افتادن در جاده دلیل نا آرامیش بود. هنوز تماس وصل نشده بود که کسی در طرفش را باز کرد. تا بخواهد ببیند کیست، دیر شد.
...
تمام تلاشش را کرد تا وارد آن خانه لعنتی نشود. زور بازوی هرکول‌هایی که دست‌هایش را گرفته بودند، بیشتر می‌چربید. خانه مقابلش بی شباهت به خرابه نبود. ظاهراً کسی در آن حوالی ساکن نبود چرا که کسی کمک حالش نشد.
...
خنده‌ها و نیشخندهای لعیمه سلطان با نگاه ملیکه سلطان او را به وحشت می‌انداخت. تمام حرف‌های بکتاش برای چندمین بار در سرش پخش شد. به بکتاش حق می‌داد که احساس بدی داشته باشد؟
...
حرف‌های نیش دار آن دو روباه گوش‌هایش را داغ می‌کرد.
...
فریاد و فریاد و... باز هم فریاد.
...
جیغ و فریادهایش بی پاسخ بود. درد داشت و می‌سوخت، خیلی زیاد، برق گرفتگی که آسان نبود. بعد خدا تنها بکتاش را فریاد زد، گویا امید داشت می‌آید، شیشه می‌شکند و می‌آید؛ ولی... دیر شد! امیدش خاموش، بدنش خونی و پلک‌هایش سنگین شد.
...
لا به لای چشمان خمارش حضور مردی را دید که متعجب به داخل پرید. تنها توانست یک لبخند محو بزند، می‌دانست بکتاشش می‌آید؛ اما... .
...
دکتری که گفت حافظه‌اش را به خاطر جریان برق بالا از دست داده و ریحانی که شد همه کسش.》
دستانش بی حرکت روی سرش ماند، آب داغ باعث شده بود تمام بدنش بسوزد، همچو آن اتفاق شوم که ذره ذره او را سوزاند.
قطرات آب از روی پوست سرخ شده‌اش سر می‌خورد. یک دفعه زانوهایش سست شد و خواست بیوفتد که فوراً خود را به دسته‌های دوش تکیه داد.
لعیمه سلطان از عمد سیم‌ها را انداخت، خودش نه، دستورش باعث شد تا آن هرکول‌های سگ‌ صفت با او چنین کنند. لعیمه سلطان، آن روباه پیر، آن روباه پیر... . 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.