دیده را باور نداشت، گویی درون یک رویا بود؛ ولی نه، رویا که نمیتوانست اینقدر خونی باشد. این قطعاً کابوس بود، کابوسی که قرار نبود هیچ بیداری او را نجات دهد، گویا بایستی به دست و پا زدنش ادامه میداد.
- شما همراه بیمارید؟
چشمانش گردتر و نفسش بی اختیار از میان دهان نیمه بازش گریخت. امکان نداشت که او باشد، غیر ممکن بود؛ ولی... ولی... .
از سکوتش دکتر دوباره به حرف آمد.
- آقای محترم، آقا!
چشمانش را محکم به روی هم بست، نه، اگر او میبود، قطعاً اینگونه غریبانه برخورد نمیکرد پس این شخص او نبود.
دوباره چشم در چشمش شد؛ ولی حتی رنگ چشمانش هم شبیهاش بود، چگونه این شباهت را هضم کند؟
آب دهانش را قورت داد و گیج و منگ لب زد.
- بب... بله.
دکتر عمیق نگاهش کرد. شاید به خاطر آن بیمار اینطور پریشان به نظر میرسید. با این فکر کنجکاویش را خواباند و گفت:
- لطفاً تا چند دقیقه دیگه داخل اتاقم باشید.
نتوانست چیزی بگوید، یعنی نشد. زبانش به قدری لمس شده بود که توان چرخشش را نداشت، با عبور دکتر تازه به خود آمد. اصلاً چه شد؟ چه گفت؟
هاج و واج به قامتش خیره شد که آرام داشت از او فاصله میگرفت. با کلافگی دستی به صورتش کشید و به در نگریست که همان لحظه درها دوباره باز شدند و از پسش بکتاش که بیهوش روی تخت افتاده بود، خارج شد.
آنقدر گیج بود که یادش رفت از دکتر حال بکتاش را بپرسد، بایستی به اتاقش میرفت. از اینکه توانسته بود بکتاش را لااقل زنده ببیند، خوشحال بود و بالاخره کمی از فشاری که قصد له کردنش را داشت، کاسته شده بود.
پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد.
- به خودت بیا پسر، (چشمانش را بست) این، اون نیست، به خودت بیا.
تقهای به در کوبید که صدایی ظریف اجازه ورود را به او داد. اینک متوجه شده بود که دکتر بکتاش، طوبی گوزل نام دارد. با شنیدن نامش بایستی مطمئن میشد که تنها یک شباهت است که او را این چنین آشفته و گیج کرده؛ ولی با این حال باز هم مردد بود.
دستگیره را کشید و وارد اتاق شد. طوبی که حال روپوش سفیدش را پوشیده بود و به خاطر باز بودن دکمههایش میشد لباس آبیش را دید، با تمام خستگی که داشت، به احترامش از پشت میزش بلند شد و لبخند ملیحی نثارش کرد.
- بفرمایید بشینید.
و با دستش به یکی از صندلیهای نزدیک میز اشاره کرد.
در جوابش سری تکان داد و روی صندلی نشست. نمیتوانست نگاهش کند چون با هر بار دیدنش بیشتر سرگشته میشد، برای همین خیره به میز شیشهای مقابلش منتظر ماند.
تا لحظاتی هیچ یک حرفی نزد، شاید منتظر بودند تا آن یکی شروع کند که بالاخره طوبی کلام را هم به نگاه خیرهاش افزود.
دستانش را به همدیگر قفل کرد و روی میز گذاشت، گفت:
- میشه بدونم شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
سوالات زیادی از ذهنش به سمت زبانش سر میخوردند و در پشت لبهای چسبیدهاش بالا و پایین میپریدند؛ ولی در شرایطی نبود که بتواند به آنها نظم دهد. نمیدانست از که بگوید؟ از کدامشان شروع کند؟ اویی که برایش آشنا بود؛ اما غریبهای بیش نبود یا از حال بکتاش بپرسد؟ پس همه چیز را به دکتر سپرد تا با سوالاتش او را آگاه کند. از شنیدن صدایش متوجه شد دوباره به فکر فرو رفته، باید به هوش میآمد.
- آقا!
آب دهانش را برای باری دیگر قورت داد تا گلویش تازه شود بلکه صدایش راحتتر جاری شد.
- ببخشید، عه شما چی گفتین؟
طوبی با تردید پرسید.
- حالتون خوبه؟
الآن بحث حالش بود؟ واقعاً در چنین موقعیتی او مهم بود؟
سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- این... ش... عه... .
سرش را نامحسوس تکان داد.
- ببخشید بکتاش حالش چهطوره؟
- ایشون... .
طوبی لبهایش را به درون دهانش کشید و با مکثی ادامه داد.
- ببینید آقا، من اول باید بدونم که شما کی هستید؟ همونطور که مطلعید، ما حق نداریم از شرایط بیمار به هر کسی بگیم.
زیاد متوجه حرفهایش نمیشد، برای همین بی فکر گفت:
- من بولوتم.
- لطفاً یک خورده آب میل کنید.
گویا طوبی پی به حالش برده بود. بولوت ممانعتی نکرد و از روی میز شیشهای پارچ را برداشت و برای خود درون لیوان کمی آب ریخت، شاید خنکهای آب او را بیدار میکرد.
جرعهای نوشید، فقط در حدی که لبهایش خیس شود، فعلاً میلی برای خوردن چیزی نداشت.
با عجز پرسید.
- لطفاً بهم بگید حالش چهطوره؟ خوبه؟
خیرگی نگاهش باعث شد تا دوباره بگوید:
- من رفیقشم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳