اِبرو با اخمی کم رنگ به لعیمه سلطان زل زده بود، نسبت به این چشمان ورقلنبیده احساس خوبی نداشت، نمیدانست چرا. با اکراه نگاه از او گرفت و پشت سر پمبه به سمتی رفت.
بولوت قبل از اینکه از عمارت خارج شود، لب زد.
- میدونم تو شوکین؛ ولی آه متاسفانه باید بگم اون دختر کسی که فکرش رو میکنیم، نیست... متاسفم!
لعیمه سلطان با آسودگی چشمانش را بست. انگار تمام قوایش را از دست داده بود، پاهایش سست شد و تلو خورد؛ ولی ملیکه سلطان که در پشت سرش ایستاده بود، فوراً مانع افتادنش شد. نفسهای او نیز کشدار بود و مشخص میشد به سختی حفظ ظاهر کرده.
بولوت: خوبین؟
در عوض ملیکه سلطان گفت:
- میتونی بری.
بولوت با درنگ نگاه از آنها گرفت و عقب گرد کرد. با رفتنش لعیمه سلطان به سختی روی پاهایش ایستاد و تکیهاش را از ملیکه سلطان گرفت.
- حالا چی کار کنیم؟
- هیس آروم باش، فعلاً که چیزی نشده.
لعیمه سلطان چشم گرد کرد و با حرص پچ زد.
- چیزی نشده؟ چیزی نشده؟ دختر ور دستمونه، اگه بکتاش بفهمه بیچاره میشیم، میفهمی؟!
ملیکه سلطان محتاط به اطراف نگریست، کسی همچو آنها دم در سالن قرار نداشت.
- ساکت باش، با این جیر و ویرهات متوجهشون میکنی.
- مامان!
صدای ناباور دنیز هر دو را ترساند. به او چشم دوختند؛ ولی دنیز با اخمی کم رنگ خیرهشان بود.
لعیمه سلطان دیگر مرگ را برای خود نزدیک دانست، لب باز کرد تا حرفی بزند که دنیز گفت:
- راسته که بکتاش اومده؟
از سوالش دوباره سست شد، گویی خطر از کنار گوشش به سرعت گذشت. ملیکه سلطان با حرصی نهفته گفت:
- آره، اومده، فعلاً مزاحمش نشو، بهتره استراحت کنه.
در حالی که دوباره متحمل وزن لعیمه سلطان میشد، خطاب به دنیز گفت:
- بیا مادرت رو ببریم اتاقش، حالش خوب نیست.
دنیز اشکهایش را سریع پاک کرد و به کمکش شتافت، با نگرانی رو به لعیمه سلطان گفت:
- مامان حالت خوبه؟
لعیمه سلطان؛ اما بدنش محسوس میلرزید و رنگ از رخش پریده بود، حتی قدرت باز کردن چشمانش را نداشت، استرس و اضطراب به شدت او را تحت فشار داشت.
به کمکشان روی تخت نشست و در برابر اصرارهای دنیز برای خوابیدن ممانعت کرد. در آخر ملیکه سلطان خطاب به دنیز گفت:
- دیگه تو برو، من هستم.
دنیز دودل لب زد.
- ولی... .
ملیکه سلطان: گفتم برو، میخوام باهاش حرف بزنم.
لعیمه سلطان نگاهش پایین بود؛ اما از گوشه چشم متوجه دنیز بود که با اکراه قصد ترکشان را کرد.
ملیکه سلطان نگاه از در بسته گرفت و رو به او عصبی گفت:
- میخواستی بیچارهمون کنی؟ هنوز که هیچ اتفاقی نیوفتاده خودت داری ما رو به ته چاه میکشونی.
لعیمه سلطان دستش را روی گردنش گذاشت و با نفسهایی لرزان آشفته گفت:
- نمیتونم نفس بکشم، چهطوری اون رو دیدن؟ واسه چی پیششونه؟!
- لعیمه!
- چیه؟ هان؟ چیه؟ لعنتی. همهاش تقصیر تو بود، نباید به حرفت گوش میکردم وگرنه الآن مثل زالو خونم رو نمیمکید.
- چی؟! حالا همه تقصیرها گردن من شد؟ خودت خواستی که باهام همکاری کنی، من فقط یک پیشنهاد دادم. چهطور تا چند روز پیش که برگ برندهات محسوب میشد؟ حالا شدم گناهکار؟
لعیمه سلطان از روی تخت بلند شد و با درماندگی گفت:
- بس کن ملیکه، بس کن خواهشاً، الآن وقت اینکه بفهمیم کی مقصره نیست. بکتاش اگه بفهمه، جفتمون بدبخت میشیم.
- ... .
- باید یک جوری از شرش خلاص شیم.
- خریت نکنی.
لعیمه سلطان با اینکه صدایش را تا حد امکان پایین آورده بود؛ ولی حرص و خشم در امواجش شناور بود.
- خریت من زمانی بود که دیدم زنده مونده؛ اما گذاشتمش واسه روز مبادا. دیگه چنین حماقتی نمیکنم.
ملیکه سلطان نیز از روی صندلی بلند شد و در یک قدمیش ایستاد.
- لعیمه هیچ کس فعلاً متوجه اصل قضایا نشده، در ضمن خود دختر هم چیزی یادش نیست. ما فعلاً وقت داریم تا واسه این موضوع یک فکر درست و درمون بکنیم پس عجله نکن.
لعیمه سلطان چند ضربه آرام به سینه چپش زد و بی قرار گفت:
- این آروم نیست، آروم نیست. (بغض آلود نالید) خدایا اگه بکتاش بفهمه... من نمیخوام بچههام رو از دست بدم ملیکه!
- هیچی نمیشه، خودت رو نباز.
***
- داغت رو به دلشون میذارم.
صدای فش فش باد و از پسش دوباره آن صدای آشنا.
- یک کار بی عیب و نقص، یک سهل انگاری کوچیک و مرگ طبیعی!
صدای جیغ و فریادهایی عرق روی پیشانیش را بیشتر میکرد، ناگهان با (هین)ی که کشید، سریع نشست. نفس نفس داشت و خیسی عرق بالش را هم نمدار کرده بود.
موهای پریشانش را از روی پیشانیش به عقب راند. هیجان بالایش باعث شده بود تا ضربانش تند شود و نتواند آرام نفس بکشد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳