بخت سوخته : ۵۴

نویسنده: Albatross

بغض آلود دوباره خیره سقف شد و گفت:
- بگو.
- شرمنده‌اتم دخترم.
- بگو.
- مادر چی بگم؟ چه‌طور بگم؟ از خدا و بنده خدا شرمند‌ه‌ام، حرفی برای گفتن ندارم.
- من کیم؟
- زن من!
ریحان ترسیده به عقب چرخید که بکتاش با اخم به او اشاره کرد آن‌ها را تنها بگذارد.
بکتاش پشت سر ریحان در را بست و با گام‌هایی آرام به طرف تخت رفت، صندلی را کنار داد و روی تخت نشست.
- وجود من.
دستش را به سمت صورتش برد و دوباره به حرف آمد.
- پاره‌ای از تنم.
اِبرو از گرمای دستش که یک طرف صورتش را می‌سوزاند، با او چشم در چشم شد. بکتاش بغض آلود گفت:
- کسی که به زور از من گرفتنش!
بغضش را او گریه کرد و قطره اشکش انگشت شست بکتاش را خیس کرد که نگاه بکتاش به سمتش رفت.
اِبرو چشمانش را بست و به سختی زمزمه کرد.
- تنهام بذار.
متوجه نشد چندی در سکوت خیره است، چه زمان خود را بدون فکر رها کرده، در حالی که روی تپه‌ای از فکر و سوال نشسته بود.
نم نمک پلک‌هایش سنگین و خاموشی اتاق حکم لالاییش شد.
《معترض گفت:
- ولی بابا من اون رو می‌خوام!
صدای عربده‌ای شنید؛ ولی تصویری برایش روشن نبود، به دنبالش صدای جیغ زنانه‌ای گوش‌هایش را داغ کرد. دوباره با گستاخی تمام قدمی به سمت تاریکی رفت و رو به مخاطبان نا معلومش گفت:
- زندگی خودمه، تا کی قراره پاسوز این کینه قدیمی باشیم؟ دیگه از انقضاش هم گذشته.
صدای فریادهایی که او را صدا می‌زدند، پریشانش کرد. سرش را به اطراف چرخاند؛ اما کسی را ندید. هنگامی که به خود آمد، چشم و دست بسته در ماشینی قرار داشت.》

***

بولوت کلافه شده فرمان را چرخاند و ماشین را کنار جاده متوقف کرد، به سمتش چرخید؛ ولی کمربندی که او را به صندلی چسبانده بود، کمی آزارش می‌داد.
- می‌خوای چی کار کنی؟
- ... .
- بکتاش الآن همه رو ترک کردی که چی؟ به خودت بیا پسر! اِبرو با حرکت احمقانه‌ات معلوم نیست چه حالی بهش دست داده، زینب هم از اون طرف.
بکتاش باز هم جوابی نداد و با ظاهری بی تفاوت از ماشین پیاده شد. بولوت عصبی به او که بی توجه به اتفاقات اطرافش گام برمی‌داشت، نگریست. ضربه‌ای به فرمان کوبید و زیر لب غرید.
- اَکِهی... بزنم لهش کنم‌ها!
بکتاش با این‌که سعی داشت در پی چاره‌ای باشد که مهر فرار رویش حک نباشد؛ اما تنها راهی که جلویش می‌رقصید، ترک همه و گم و گور شدن بود.
با گذشت چند سال نتوانست با مرگ اِبرو کنار آید، اگر قبرش را نشان می‌دادند، شاید مرگش را باور می‌کرد؛ ولی وقتی که خبرش کردند همسرش، جانش بی نفس و خاکستر شده و حتی جنازه‌ای از او باقی‌ نمانده، نمی‌توانست چنین پایان تلخی برایش بپذیرد.
پرده سیاهی که چشمان آسمان را پوشانده بود، به او این امکان را می‌داد تا آزادانه بگرید. نسیم خنک اشک‌های داغش را سرد و صورتش را خشک می‌کرد.
تا رسیدن به ساحل بایستی مسیر طولانی را طی می‌کرد؛ اما مایل نبود سوار تاکسی شود و شخصی را تحمل کند پس اجباراً به طرف باغستان که محلی عمومی و یکی از جاذبه‌های گردشگری روستا محسوب میشد، رفت.
از تپه کوچک بالا شد، حتی درختان هم از دیدن حالش به پچ پچ افتاده بودند. صدای آبشار را دنبال کرد تا به جویبارش رسید، بیشتر از این پیشروی نکرد و روی زمین نزدیک به درختی دراز کشید. یک دستش را زیر سرش برد و چشمانش را بست. صدای آب آرامش بخش بود، امکان داشت او را آرام کند؛ اما در واقع محلی بهتر برای هجوم افکارش پدید آورد.
《- متاسفم؛ ولی اثری از خانمتون پیدا نشده، منتهی باز هم جستجو رو ادامه می‌دیم، امکان داره ایشون از آتش سوزی فرار کرده باشن و به مناطق اطراف پناه برده باشن.》
این جملات نفرت انگیز بارها و بارها در سرش پخش شد. جستجویشان باز هم تاسف را به ارمغان آورد؛ ولی همچنان نمی‌توانست حرف‌هایشان را باور کند.
قرار بود همه چیز خوب شود، با این‌که خودش مانع اِبرو شده بود تا به دیدن پدرش نرود زیرا نگران حالش بود مبادا صدمه‌ای به او وارد کنند؛ ولی اِبرو مقاومت کرد که حتماً بایستی این نمایش مسخره تمام شود، هر طور شده سعی داشت پرده پایان بازی را بکشد و به تماشاچیان خسته نباشید بگوید؛ اما هیچ کدامشان فکر نمی‌کردند که کشیدن پرده‌ها آنقدر خطرناک است که قیمت جانشان را داشته باشد.
آهی کشید. به خاطر سنگ‌ریزه‌هایی که به دستش فشار وارد می‌کردند، دستش را از زیر سر بیرون کشید و دست دیگرش را بالش کرد. صدای جیرجیرک‌ها در این سرما هم شنیده میشد.
دگرگون بودن احساساتش او را مردد می‌کرد. از کاری که قصد انجامش را داشت، زیاد مطمئن نبود؛ ولی می‌دانست که لااقل وجدان خودش آرام می‌گیرد. بایستی حق و حقوق بقیه را به قاضی و عدالتش می‌سپرد، خودش عاجز از هرگونه تصمیم‌گیری شده بود. با تمام این‌ها هرگز نمی‌توانست مادرش را ببخشد، هرگز!
برای باری دیگر سینه‌اش از نفس عمیقش پر و با آهی که کشید، خالی شد. کلافه نشست، کمرش درد گرفته بود. سرش را تکان داد تا از گیج و منگی بیرون شود. نمی‌خواست بیشتر از این این‌جا باشد، با این‌که تنهایی همیشه نگاه سرد و زبان تلخی نداشت؛ اما دیگر نمی‌توانست جدایی از اِبرو را تحمل کند، دیگر فراق و دوری را برای هر دویشان کافی می‌دید.

***

هنوز در هنگ بود، واقعاً بی‌بی ریحانش به او دروغ گفته بود؟ آن هم دروغی به این کلانی؟! یک لحظه به خود آمد، پوزخندی زد و زمزمه کرد.
- مگه اصلاً اون چی کارمه؟ حتی نسبتش هم دروغه.
دوباره گوش به صداهای درونش داد. خانواده واقعیش که بودند؟ یعنی او واقعاً همسر بکتاش بود؟ همانی که از زیر تیغش زنده بیرون آمد و بعدها طوری رفتار کرد که گویا نجات دادن جانش اشتباه بوده؟ حتی نگاهش هم نمی‌کرد، حال ادعا داشت همسرش است؟ پاره تنش است؟ اگر آن خاطرات در سرش نمی‌چرخید، به هیچ عنوان تن به این شنیده‌ها نمی‌داد؛ اما همین کوتاه آمدن‌هایش هم دیوانه‌اش می‌کرد. در پی کسی بود تا دو کشیده داغ نثارش کند بلکه از خواب بیدار شود؛ ولی در این مهلکه همه در کابوس غوطه‌ور بودند.
پوفی کشید و یک دستش را تکیه‌گاه کرد و با کف دست دیگرش پیشانیش را به طور دورانی ماساژ داد، زمزمه‌وار لب زد.
- اوه خدا، سرم داره منفجر میشه!
مشغول ماساژش بود که در اتاق باز شد. بی این‌که چشمانش را باز کند، اخمو گفت:
- گفتم نمی‌خوام کسی رو ببینم.
صدای بسته شدن در به او فهماند که آن شخص اتاق را ترک کرده. آهی کشید و درمانده به سمت پاهایش خم شد و سرش را سست و رها آویزان کرد. صدای خش‌خش شلواری سرش را بالا آورد، از دیدن بکتاش یکه محسوسی خورد؛ اما دوباره اخم درهم کشید و سریع از او روی گرفت.
بکتاش در سکوت کنارش روی تخت نشست. از فاصله نزدیکشان اِبرو بی اختیار خود را جمع کرد و نا محسوس کناری خزید؛ ولی بکتاش متوجه حرکتش شد و پوزخندی تلخ زد. خیره به رو‌به‌رو گفت:
- بهت حق میدم، ازت توقع هم ندارم که به این سرعت با این موضوع کنار بیای؛ ولی (به او نگریست) لااقل می‌خوام باور کنی، همین واسه من کافیه.
- ... .
بکتاش لبخندی کج و ملیح زد، دستش را به سمت سرش دراز کرد؛ ولی اِبرو سرش را کج کرد تا تماسی نداشته باشند و چشم در چشم با لحنی گرفته گفت:
- چه‌طور توقع داری باور کنم؟ از وقتی به هوش اومدم، گفتن این زن تنها کَسِته، حالا یک دفعه یک سری آدم‌ها پریدن وسط زندگیم و ادعاهای عجیبی دارن که حتی تصور کردنشون هم سخته. خود تو جای من بودی، چی کار می‌کردی؟ یکی بیاد بهت بگه همسرته، از اون طرف قصد مرگت رو داشته باشن، خاطرات و خواب‌هایی که می‌خوان دیوونه‌ات کنن، خودت بگو، چه‌طور می‌خوای بین این همه آشوب آروم باشی؟
بکتاش متعجب لب زد.
- تو گفتی خاطرات؟ یعنی... چیزی یادت هست؟!
اِبرو دوباره از او روی گرفت که بکتاش بی قرار از شانه او را به طرف خود چرخاند و پرسید.
- بهم بگو، چی... چی یادته؟ هان؟ لطفاً بگو!
اِبرو چانه‌اش لرزید، نگاه کردن به آن گوی‌ها حالش را دگرگون می‌کرد. آب دهانش را قورت داد و عصبی بلند شد که دستان بکتاش سست رها شد.
اِبرو موهای جلویش را با چنگی به عقب شانه کرد و دست دیگرش را به کمر زد. بکتاش از دیدن کلافگیش دودل و مردد به سمتش رفت، دستانش را از هم باز کرد تا کمر نحیفش را بگیرد؛ اما میانه راه منصرف شد و سریع از اتاق خارج شد.
اِبرو خیره به در بسته ماند و آهی کشید. خواب جدیدش گویا باز هم داشت خاطره‌ای را برایش زنده می‌کرد. گفته بود پدر؟ او چه کسی را می‌خواست که پدرش از با هم بودنشان منعش می‌کرد؟ ممکن بود بکتاش باشد؟ سرش را با جفت دستانش فشرد و با اعصابی واژگون سعی کرد اطلاعات را به هم بچسباند بلکه چیزی عایدش شود.
چه واژه‌ای را باید برای زندگیش توصیف می‌کرد؟ چه چیزی می‌توانست زندگی را بلرزاند؟ زلزله؟ لااقل زلزله قاتل بود؛ ولی آن موجود مرموزی که گه گاهی شیطنت می‌کرد و با برداشتن جعبه زندگیشان وحشیانه آن‌ها را تکان می‌داد، قصد مرگشان را نداشت.
تقه‌ای که به در خورد، او را به خود آورد. کلافه گفت:
- چیه؟
در به آرامی باز شد، دنیز با لحنی گرفته گفت:
- می‌تونم بیام تو؟
اِبرو با این‌که مایل به دیدن کسی نبود؛ اما با اکراه سرش را به تایید تکان داد. دنیز پس از بستن در آرام و نا مطمئن به سمتش نزدیک شد، شرمندگی و غم در نگاهش هویدا بود. اندکی چشم در چشم ماندند که بالاخره دنیز به حرف آمد.
- می‌خوام باهات حرف بزنم.
اِبرو نفسش را آه مانند آزاد کرد و دوباره سرش را تکان داد. روی صندلی نشست که دنیز تخت را انتخاب کرد.
- آه می‌دونم هر چی بگم مرهمی واسه‌ات نیست. همه چیز به هم ریخته، من کلافه‌ام، چه برسه به تو؛ ولی راستش نتونستم ساکت باشم.
اِبرو با لحنی سرد گفت:
- این اوضاع که تقصیر من نیست؟
- عا نه، من فقط نیاز به یک هم‌صحبت دارم. هیچ کس آدم حسابم نداره، انگار نه انگار توی این خونه من هم سهم دارم، حقمه که بفهمم چی داره اتفاق می‌افته؟
- ... .
- اِبرو!
اِبرو هنوز به این اسم عادت نکرده بود، در سکوت نگاهش کرد که دنیز به حرف آمد.
- لطفاً از داداشم دلگیر نباش، تو نمی‌دونی اون توی نبودت چی کشیده. (بغض) همه‌اش تقصیر ماست، من باید مواظب رفتار مامان و خاله‌ام می‌بودم؛ اما (لبخند تلخ) لطفاً به بکتاش هم حق بده. وقتی بهش گفتن چه اتفاقی واسه تو افتاده، مثل این می‌موند که بهش گفته باشن باید بمیری، با این وجود اصلاً مرگت رو باور نکرد.
- پس چرا دنبالم نگشت؟
دنیز عجول جواب داد.
- چرا، هر جایی رو که بگی، به هر کسی که بگی رو زد؛ ولی نشد، شاید هم قسمت و سرنوشت این بوده.
سرنوشت؟ چه تقدیر سوخته‌ای!
- ... .
- می‌دونم تو شرایط سختی قرار داری و باور این‌که گذشته‌ات یک دروغ بوده، چه‌قدر می‌تونه داغون کننده باشه؛ ولی ازت می‌خوام به بکتاش هم فکر کنی، اون به سختی داره جلوی خودش رو می‌گیره تا درهم نشکنه. لطفاً... اون رو هم ببین!
اِبرو پوزخند تلخی زد و گفت:
- همه‌تون می‌گین درکم می‌کنین، می‌فهمینم؛ اما در حقیقت نمی‌دونین من تو چه حالیم. نمی‌دونم خوابم یا بیدار؟ حتی به صدای نفس‌هام هم شک دارم. توی این شرایط خودم واسه خودم اضافیم، داری میگی به کس دیگه‌ای هم فکر کنم؟
دنیز با تاسف آهی کشید و از روی تخت بلند شد. همان‌طور که به طرف پنجره می‌رفت، گفت:
- همیشه به عشقتون غبطه می‌خوردم؛ ولی باید این رو هم می‌دونستم که عش... .
حرفش با کشیدن پرده و دیدن صحنه مقابلش قطع شد، ناباور لب زد.
- مامان!
اِبرو از واکنش ناگهانیش متعجب شد، ایستاد و گفت:
- چی شده؟
دنیز؛ اما با چشمانی گرد و مبهوت سریع از پنجره فاصله گرفت و اتاق را ترک کرد. حال آشفته‌اش برای اِبرو سوال شده بود، به سمت پنجره رفت تا بفهمد موضوع چیست؛ اما او نیز از دیده‌ها شگفت زده شد و فوراً اتاق را به قصد حیاط ترک کرد.
مامورین لعیمه سلطان و ریحان را به طرف خروجی هدایت می‌کردند، بکتاش نیز در سکوت و با ظاهری بی تفاوت تماشایشان می‌کرد.
دنیز حیران و سرگشته گفت:
- مامان، مامان دارن کجا می‌برنت؟ (خطاب به بکتاش) داداش این‌جا چه خبره؟!
بکتاش جوابی نداد که این‌بار اِبرو به حرف آمد.
- چی کار داری می‌کنی؟!
از صدایش همگی به او نگریستند الا لعیمه سلطان. اِبرو عصبی به بکتاش نزدیک شد و گفت:
- پلیس‌ها این‌جا چی کار می‌کنن؟
- اومدن تا حقمون رو بگیرن.
- ... .
- تا سال‌هایی رو که... .
ناله ریحان توجه هر دو را جلب خود کرد. اشک‌ها صورتش را می‌شست و چشمان ریزش پف کرده بود.
- طوبی، دخترم من رو ببخش، منِ پیرزن رو حلال کن، باور کن من مجبور شدم.
اِبرو غم زده و متاسف نگاهش کرد. اعتراف می‌کرد در تمام این مدت ریحان لحظه‌ای هم طوری رفتار نکرد که احساس اضافه بودن به او دست دهد، حتی این‌بار هم او را با نام طوبی صدا میزد.
آب دهانش را قورت داد و خطاب به بکتاش گفت:
- باید به من هم می‌گفتی... ولشون کن.
- دیگه دست من کوتاهه، عدالت باید انجام بشه.
صدای ناله‌ و التماس‌های ریحان و دنیز خدشه بر روان اِبرو میزد؛ ولی لعیمه سلطان حتی لحظه‌ای هم لـ*ـب باز نکرد، نگاهش همچنان در کبر آغشته بود. هنگامی که قصد داشتند او را سوار ماشین کنند، با اِبرو چشم در چشم شد، نگاهش بیش از پیش سیاه و کدر شده بود؛ اما اِبرو نیز با غرور خیره‌اش ماند.
یکی از مامورین با بکتاش حرفی زد که اِبرو متوجه صحبت‌هایشان نشد. با حرکت کردن ماشین بی اختیار چند قدمی را جلو رفت، با این‌که از ریحان دلخور بود؛ اما این حال و روز را برایش نمی‌خواست.
با حس عبور بکتاش از پشت سرش به عقب چرخید، بکتاش نیز به سرعت سوار ماشینش شد و بدون هیچ مکثی از عمارت خارج شد. صدای گریه دنیز توجه‌ اِبرو را جلب کرد و با تاسف به او نگاه کرد. حال دلداری دادن نداشت، کسی لازم بود به روحیه او برسد، آهی کشید و لب زد.
- هر چه‌قدر این‌جا وایسی، فایده‌ای نداره.
دنیز با گریه روی زمین نشست و گفت:
- چرا؟ چی داره به سرمون میاد خدا؟!
اِبرو حرفی نزد که دنیز گویا چیزی را کشف کرده باشد، با صورتی خیس از اشک سرش را بالا آورد و هم زمان که بلند میشد، زمزمه کرد.
- بولوت، بولوت می‌تونه کمکمون کنه.
از دویدنش ناچاراً اِبرو نیز پا تند کرد. رو به دنیز که مضطرب و آشفته شماره را می‌گرفت، گفت:
- حالا مطمئنی از اون خیری می‌رسه؟
دنیز بینیش را بالا کشید و گوشی را روی گوشش گذاشت، جواب داد.
- همیشه با همن، ممکنه بدونه. (خطاب به پشت خط) الو؟ الو بولوت؟
با گریه نالید.
- بولوت کجایی؟ مامانم رو بردن، (هق) بولوت!
اِبرو می‌دانست دنیز با گریه و ناله‌هایش بولوت را بیشتر گیج کرده به همین خاطر گوشی را از او گرفت و گفت:
- الو؟
بولوت جا خورده لب زد.
- اِبرو! چی شده؟
- مشخص نیست این رفیقت باز می‌خواد چی کار کنه؟ حرفی به ما نزد، تو ببین می‌فهمی کجا رفته؟
- چی شده؟
- آه مامور خبر کرده و... اون‌ها هم لعیمه سلطان و بی‌ب... ریحان رو با خودشون بردن.
بولوت نچی کرد و کلافه گفت:
- باشه، بهش زنگ می‌زنم، شما نگران نباشین.
- اون که به ما چیزی نمیگه، لااقل تو ما رو بی خبر نذار... نمی‌خوام بیشتر از این درگیر بشم.
- باشه، خیالت راحت. به دنیز هم بگو این‌قدر نگران نباشه.
با سنگ دلی تمام گفت:
- چرا؟ به هر حال اون هر کی باشه مادرشه و طبیعیه که بخواد واسه آینده‌اش که مشخص نیست چه حکمی براش بدن، نگران باشه.
بولوت با تاسف سکوت کرد که لب زد.
- خداحافظ.
دنیز بهت زده خواست بیوفتد؛ ولی دستش را به دیوار تکیه داد و آرام روی پله‌هایی که سالن و پذیرایی را جدا می‌کرد، نشست. لب زد.
- ما... مانم!
- ... .
- اِبرو تو... تو نمی‌بخشیش، نه؟
توقع بخشش داشت؟ از او؟ از اویی که حتی هویتش را نمی‌دانست؟
- من میرم بیرون یک کم قدم بزنم، تو هم... صبر کن ببین چی پیش میاد؟
عقب گرد کرد برود که دنیز به سمتش خیز برداشت؛ ولی چون سست و بی حال بود، نتوانست صاف بایستد و دوباره زمین‌گیر شد. پایین لباسش را گرفت و ملتمس گفت:
- می‌دونم، می‌دونم در حقت بدی کردیم؛ ولی خواهش می‌کنم از مامانم بگذر، اون... اون... .
هق هق‌هایش امان صحبت را از او گرفته بود. اِبرو سرد و بی‌‌احساس نگاهش کرد و گفت:
- اون چی؟ زندگیم رو خراب کرد، نه می‌دونم کیم، نه از خونواده واقعیم خبر دارم. تو جای من بودی، می‌بخشیدی؟
دنیز تنها دستش را جلوی دهانش گذاشته بود و می‌گریست. اِبرو با این‌که او را بی گناه می‌دانست؛ اما خود و بی خود احساسش نسبت به همه کدر شده بود.

***

با گفتن تمام قضایا قرار شد فعلاً آن دو را در بازداشتگاه نگه دارند تا حکم نهایی مشخص شود. هنگامی که دستان مادرش را دستبند زدند، حتی ذره‌ای هم دلش به رحم نیامد، نسبت به گریه و زاری‌های ریحان هم بی تفاوت بود.
از اتاق خارج شد که بولوت را سراسیمه دید، حدس میزد دنیز او را با خبر کرده زیرا خدمه‌ای نبود که خبرچینیش را بکنند.
با چند گام بزرگ به طرفش رفت و گفت:
- چرا اومدی این‌جا؟
بولوت حیران به او نگریست و گفت:
- چی‌کار کردی؟!
بکتاش نگاه از او گرفت و همان‌طور که راهروی نسبتاً شلوغ را پشت سر می‌گذاشت، لب زد.
- مگه بهت نگفتن؟
بولوت عصبی پشت سرش گام برداشت و گفت:
- صبر کن ببینم، تو واقعاً مادرت رو... .
بکتاش خشن حرفش را قطع کرد و گفت:
- اون مادر من نیست!
- آه چرا لااقل به من نگفتی چی توی کله‌ته؟
بکتاش بی توجه به سوالش پرسید.
- میای عمارت یا میری؟
بولوت نفسش را پر فشار از دهان خارج کرد و گفت:
- نه، کار دارم.
از کلانتری خارج شدند که بولوت پرسید.
- با ملیکه سلطان می‌خوای چی کار کنی؟
- اون رو دیگه خودت ردیفش کن، (با غیظ) حتی نمی‌خوام ریخت نحسش رو ببینم!
- ... .
- خواهرها با هم دست به نابودی زندگیم زدن.
- ... .
- نابودشون می‌کنم!
بولوت متوجه بود که او چند قدر خشمگین است پس سکوت را پیشه کرد و با خداحافظی‌ از او به طرف ماشینش رفت.
بکتاش سوار ماشین شد و در را بست که یک لحظه دردی از درون ناله‌ خفیفش را بیرون داد، حتی نفسش هم به سختی خارج شد. با روشن کردن ماشین شیشه‌های جلو را پایین کشید تا هوای بیشتری رد و بدل شود.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.