بخت سوخته : ۱۱

نویسنده: Albatross

دنیز با صدایی بلند گفت:

- چی؟!

شوکرو رو به لعیمه سلطان گفت:

- خانوم، این خبر رو به من رسوندن، من واقعاً نمی‌دونم!

دنیز به مادرش نگریست. لعیمه سلطان گویی هنوز در چند ثانیه پیش گیر کرده بود که نمی‌توانست واکنشی نشان دهد. دنیز آرام صدایش زد که لعیمه سلطان مات و مبهوت نگاهش کرد. احساس سرگیجگی به او دست داد و قدمی به عقب تلو خورد؛ ولی دنیز همراه عزیزه فوراً او را گرفت.

- مامان حالت خوبه؟

لعیمه سلطان زیر لب حرف‌هایی را تکرار می‌کرد.

- زینب، زینب... .

دنیز با دیدن شوریده حالیش خطاب به عزیزه گفت:

- بیا ببریمش داخل.

خواست او را از ایوان خارج کند که ناگهان لعیمه سلطان بیدار شده دستانش را پس زد و صاف ایستاد. از خشم نفس نفس میزد، احساس می‌کرد دنیا بر سرش ویران شده. زمزمه کرد.

- می‌کشمشون.

بلافاصله صدایش را بالاتر برد و غرید.

- می‌کشمشون!

و با گام‌هایی بلند وارد خانه شد. دنیز سریع به دنبالش رفت، از دیدن مادرش که اسلحه شکاریش را که از دیوار اتاقش آویزان بود، برمی‌داشت، وحشت زده پرسید.

- می‌خوای چی کار کنی؟!

لعیمه سلطان با چشمانی به خون نشسته گفت:

- برو کنار!

دنیز دستش را روی چهارچوب در گذاشت، نمی‌خواست اجازه دهد که از اتاق خارج شود. می‌دانست او به خاطر خشمش متوجه کارهایش نیست.

- مامان لطفاً آروم باش، می‌خوای چی کار کنی آخه؟

لعیمه سلطان خشمگین نگاهش کرد و فریاد زد.

- گفتم برو کنار!

هم زمان از بازو او را از جلوی در کنار داد. دنیز تا به خود آید، لعیمه سلطان به پله‌ها رسیده بود. با دو به سمتش دوید.

- مامان صبر کن، (بلندتر) یکی جلوش رو بگیره.

از سر و صدایش خدمه که نزدیک پله‌ها ایستاده بودند، به هول و ولا افتادند.

عزیزه هراسان گفت:

- خانوم شیطون رو لعنت بفرستین.

لعیمه سلطان از جیغ و دادهایشان داشت کلافه میشد. هیچ کس نمی‌توانست او را درک کند، تنها خودش گرمای آتشی را که قصد سوزاندنش را داشت، حس می‌کرد. اسلحه را روی دستانش نشاند و با غیظ غرید.

- اگه جلوم وایسین، همه‌تون رو می‌کشم. از جلو راهم گمشین.

دنیز اشکش در حال جمع شدن بود، نمی‌خواست مادرش را هم از دست بدهد. بغض آلود بازویش را گرفت و ملتمس گفت:

- خواهش می‌کنم به خودت بیا!

لعیمه سلطان تیز نگاهش کرد، به یک‌باره یقه‌اش را میان پنجه‌های لرزانش گرفت و گفت:

- بیدار شدم، نمی‌بینی؟ به خودم اومدم که دیدم پاره تنم داره پر پر میشه، (او را تکان داد) می‌فهمی؟!

اندکی با خشم نگاهش کرد سپس با رها کردنش به جلو گام برداشت که پمبه مانعش شد؛ ولی لعیمه سلطان با اسلحه به سینه‌اش فشار وارد کرد و او را به عقب هل داد.

دنیز خود را عاجز می‌دید وگرنه حتماً خودش اسلحه به دست بر سر اوغلوها آوار میشد؛ اما می‌دانست این رفتن اصلاً به صلاح نیست. دوباره مانعش شد؛ ولی اصرار و التماس‌هایشان نه تنها لعیمه سلطان را آرام نمی‌کرد بلکه بیشتر عصبی میشد، طوری که در آخر مجبور شد تیری به سقف شلیک کند تا بلکه بقیه از ترس رهایش کنند.

از صدای گوش خراش تیر دنیز کمی خم شد و گوش‌هایش را گرفت؛ اما گویا لعیمه سلطان بال درآورده باشد، سریع به سمت خروجی سالن رفت.

دنیز عصبی و پریشان سرش را به سمت ملیکه سلطان چرخاند که در فاصله‌ای نه چندان زیاد با آرامش مشغول تماشایشان بود.

- خاله تو نمی‌خوای کاری انجام بدی؟

ملیکه سلطان تنها نگاهش کرد. دنیز هنگامی که متوجه شد از او بهره‌ای نمی‌برد، به طرف در دوید؛ اما همان لحظه لعیمه سلطان سوار ماشین شد و به راننده دستور حرکت داد.

دنیز کلافه مشت آرامی به رانش زد و جیغ خفه‌ای کشید. خواست او نیز از پله‌ها پایین شود و به دنبال مادرش عمارت را ترک کند که صدای ملیکه سلطان از پشت به گوشش خورد.

- ولش کن.

دنیز به طرفش چرخید و با پرخاش گفت:

- چی چی رو ولش کنم؟ اون زن دیوونه شده، داره خودش رو به کشتن میده... نمی‌خوام اون رو هم از دست بدم!

- آروم باش، مادرت می‌دونه داره چی کار می‌کنه.

دنیز خواست اعتراض کند که ملیکه سلطان با اخم صدایش را بالا برد و رو به خدمه که در حیاط متفرق شده بودند، گفت:

- برین به کارهاتون برسین.

دنیز هاج و واج با نگاهش ملیکه سلطان را که داشت وارد خانه میشد، دنبال کرد. هنوز هم نمی‌دانست چگونه می‌تواند این‌گونه آرام باشد. مادرش قصد انجام چه کاری را داشت که ملیکه سلطان این‌قدر مطمئن درموردش حرف میزد؟ کشت و کشتار که نبود چون مسلماً یک تنه حریفشان نمیشد. از سوال‌های بی جوابش داشت عصبی میشد؛ اما عاجزتر از آنی بود که بتواند کاری بکند. تردید داشت، نمی‌دانست باید به مادر و خاله‌اش که گه گاهی زیادی مرموز می‌شدند، اعتماد کند یا نه؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.