بخت سوخته : ۱۴

نویسنده: Albatross

نفس زنان با تکیه به نرده آخرین پله را هم بالا رفت، همان لحظه در آسانسور که در رو‌به‌رویش قرار داشت، باز شد. از دیدن بولوت جا خورد؛ اما چون بولوت نگاهش پایین بود، متوجه‌اش نشد. سریع پشت به او شد و وانمود کرد که دارد از پله‌ها پایین می‌رود. پس از طی کردن چند پله محتاط سرش را چرخاند که با جای خالیش مواجه شد، دوباره از پله‌ها بالا شد.

در این طبقه اتاق زیادی وجود نداشت و معمولاً بیمارهای حساس در این قسمت قرار می‌گرفتند. کنجکاویش بیشتر شده بود که بداند دلیل حضور بولوت چیست.

حیران نگاهش را روی تمامی درها چرخاند، نمی‌دانست بولوت وارد کدامشان شده. نفس عمیقی کشید و با برداشتن قدمی به سمت یکی از درها رفت. باید خطر می‌کرد؛ ولی هر طور شده به جوابش می‌رسید.

گوشش را آرام و بی صدا روی در گذاشت، تنها صدای مرگ شنیده میشد. لبش را خیس کرد و دو دل دستگیره را کشید. از دیدن بیماری بیهوش که روی تخت دراز کشیده بود، با انزجار چهره درهم کشید و در را بست.

هیچ‌گاه از محیط بیمارستان خوشش نمی‌آمد، در عجب بود که خواهرش چگونه به کار کردن در بیمارستان علاقه داشت؟

نمی‌توانست این‌گونه پیش برود، ممکن بود نتواند صدای پچ پچ بولوت را بشنود، بهتر دید در همان اتاق مخفی شود تا با چشم ببیند بولوت از کدام اتاق خارج می‌شود. ندایی قدرتمندانه به او می‌گفت این‌جا آخر بازی‌ست.

طوبی در بیمارستان حضور نداشت و بولوت تصمیم گرفت فردا در زمانی دیگر جویای حال بکتاش شود؛ اما با این حال نتوانست بدون دیدنش بیمارستان را ترک کند.

داخل سالن چندان شلوغ نبود؛ ولی به خاطر این اواخر و رفت و آمدش به آن‌جا می‌توانست افرادی را ببیند که همچو او دستان سرد بیمارستان آن‌ها را به زنجیر کشیده.

وارد آسانسور شد، خواست کلیدش را فشار بدهد که همان لحظه خانمی جوان فوراً خود را به داخل انداخت، به خاطر تنگ بودن فضا و حضور چهار_ پنج نفر دیگر ناچاراً شانه به شانه‌اش ایستاد.

با رسیدن به طبقه مورد نظر دوباره آن سکوت مرگ‌بار شنیده شد، مستقیم به سمت اتاق بکتاش رفت.

باز هم با چشمان خفته و دهان بسته‌اش مواجه شد. همچنان دستگاه‌ها با لبخندهایی گشاد و شیطانی به او خیره بودند. امیدوار بود این لبخندها بیشتر از این باز نشوند چون هرگز از صدای جیغشان خوشش نمی‌آمد.

آهی کشید و هم زمان که به طرف تخت می‌رفت، گفت:

- سلام داداش.

- ... .

پوزخندی زد و روی صندلی نشست.

- هوم خوب بخواب، بولوت که هست، همه کارها رو به دوش می‌کشه دیگه.

- ... .

با تلخی گفت:

- داداش، بولوت هم کم آورده، دیگه داره کمرم می‌شکنه! می‌دونی اوضاع چه‌طوره؟ چه اتفاق‌‌هایی افتاده؟

با فکر کردن به زینب و کار ناجوانمردانه‌ای که اِنگین با او کرد، دندان به روی هم فشرد. هر چند مگر اوغلوها مردانگی داشتند؟ چشمانش را عصبی بسته و باز کرد. خودش جواب را می‌دانست، آن‌ شیطان صفت‌ها از خوک هم پست‌تر بودند.

- باید بیدار شی مرد، همه بهت نیاز دارن، من، مامانت... آه خواهرهات!

برای چندمین بار سکوت عایدش شد. هنگامی که عمر برایش خبر از حال زینب آورد، کم مانده بود جنون او را پاره پاره کند؛ اما به سختی توانست خودش را کنترل کند. کم کم داشت نا امیدتر از هر لحظه میشد. گیج و حیران بود، نمی‌دانست اگر این‌طوری پیش برود، تا کی می‌تواند مخفی باشد و سکوت کند. وجدانش اجازه نمی‌داد بگذارد اوغلوها هر کاری که می‌خواهند با زینب انجام دهند. تردید داشت، همه چیز برایش سخت درهم پیچیده بود.

- داداش!

- ... .

- یادته می‌گفتی اگه یک دختر تونست رامم کنه، بهت بگم؟

- ... .

- گفتی واسه منِ بی کس، همه کس میشی.

لبخند تلخی زد و با صدایی گرفته ادامه داد.

- بلند شو داداش، می‌خوام اون دختر رو بهت نشون بدم، نزن زیر قولت.

پس از چندی اتاق را ترک کرد. چیزی در سینه‌اش سنگینی می‌کرد، شاید دادی، فریادی؛ ولی چاره‌ای جز سکوت نداشت.

اِنگین از باریکه‌ای که باز نگه داشته بود، توانست یک چشمی بولوت را ببیند. نگاهش را از او گرفت و به در اتاقی که از آن خارج شده بود، دوخت. دوباره به بولوت که با اخمی کم رنگ داشت از پیش چشمانش دور میشد، نگریست. دو دل شده بود، اگر داخل اتاق آن شخصی که می‌خواست نباشد، می‌توانست ضربه محکمی را بخورد. مردد بود که باز هم بولوت را تعقیب کند یا نه؟

با تصمیمی که گرفت، از اتاق خارج شد. در راهرو کسی حضور نداشت، با گام‌هایی آرام به سمت در مورد نظر رفت. دستگیره را گرفت، هیجان اندکی بدنش را سرد کرده بود. دستگیره را با فشاری پایین کشید و در را باز کرد؛ ولی... .

با چشمانی گرد و اخم‌هایی درهم به شخصی که روی تخت خوابیده بود، نگاه کرد و لب زد.

- بکتاش!

پس از مکثی ناخودآگاه پوزخندی زد، گویا کم کم داشت متوجه غیبتشان میشد. پوزخندش به تک‌خندی تبدیل شد و از در فاصله گرفت. با آرامش به سمت تخت رفت و با لذت به تن رنجورش نگریست. لحظه‌ای به اوج سرخوشی رسید و بی توجه به مکانی که در آن بود، قهقهه‌ای زد که سرش به عقب پرتاب شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.