چانه مهمت از شدت خشم لرزید، آرام و بی حرف به سمت اتاقش رفت. جان به احترامش ایستاد و در نهایت با تاسف آهی کشید و دست به کمر نظارهگرش ماند. در عجب اتفاقات پیش آمده بود، گمان داشت کسی در پشت پرده خلال به بازیشان میزند.
اِنگین در بالکن ایستاد و دستانش را روی نرده گذاشت، نسیم همچنان پابرجا بود. چشمانش را بست؛ ولی گره اخمهایش باز نشد. دندانهایش مشکلی نداشت؛ اما به علت فشار روانی که متحمل میشد، اعصابش یکی از دندانهایش را به درد آورده بود. درمانده بود که به کدام دردش رسیدگی کند؟
حرفی نمیزد و در سکوت منتظر بود، نمیدانست منتظر چه؛ ولی منتظر بود. شاید بایستی صبر میکرد بلکه با پاره شدن این تاریکی منحوس خورشید خبر تازهای برایشان داشته باشد شاید هم میان همین تاریکی نوری بدرخشد و آنها را از این سردرگمی نجات دهد.
جیغ و فریادهای زینب در گوشهایش پخش میشد و تیلههایش در پشت پلکهای بسته شدهاش به این طرف و آن طرف میخزید. التماس و اشکهایش در پس چشمانش نقش بست؛ اما همچنان تغییری به حالتش نداد. ناگهان با به تصویر کشیده شدن چهره رنگ پریده حیات و خونهایی که از بدن نحیفش جاری بود، عصبی چشمانش را باز کرد. فکش منقبض شد و سفیدی چشمانش بیش از پیش رگههای سرخش را به نمایش گذاشت. همچو شیری درنده در اعماق چاهی بود که قصد غرش داشت، میدانست غرشش میتواند سنگهای چاه را درهم شکند؛ اما... سکوت کرده بود.
افکارش اینبار به دور اصلان پریدند، انگار از بازی خسته نمیشدند. اصلان، رفیق چند سالهاش، برادرش، هم پایش، همراهش چرا از او خبری نبود؟ در کجا سپری میکرد؟ برای چه تا کنون هیچ نشانهای به آنها نداد؟
***
مطمئن بود تا به اینک ریحان از بی خبریش دق کرده. دو_ سه روز غیابش حتماً آن پیرزن را پریشان کرده بود؛ ولی عاجزتر از آنی بود که بتواند کاری انجام دهد.
با بی حوصلگی از اتاق خارج شد. به بولوت گفته بود تا لااقل برایش لباس بیاورد، نمیتوانست تا آخر راهی که قرار بود با آنها باشد، با همین روپوش سفید بگذراند. لباس فرمش هم اندکی کثیف شده بود و بوی عرق میداد.
سرش را بالا آورد. دیگر همچو سابق آن دو پسر در ایوان نگهبانیش را نمیدادند، مشخص نبود در کجای ویلا پرسه میزدند. از پلهها بالا شد و به سمت در رفت. بر خلاف تصورش بکتاش توانست با چنین محیطی سازگاری کند و دوام بیاورد.
دستگیره را کشید و در را به جلو هل داد؛ اما ناگهان از دیدن بکتاش که نشسته بود، ناخودآگاه (هین) بلندی کشید و دستش را روی سینهاش گذاشت که قدمی به عقب تلو خورد. از صدایش بکتاش که با چهرهای متفکر خیره نقشهای ملافه بود، سرش را بالا آورد و به او نگریست؛ ولی... .
بکتاش نفس کشیدن را از خاطر برده بود و با چشمانی گرد به اویی که در چهارچوب مات و مبهوت نگاهش میکرد، خیره بود. نمیتوانست حتی آب دهانش را قورت بدهد، گویا دوباره تمام بدنش از کار افتاده بود، اینبار مغزش نیز توان انجام کاری را نداشت.
- آقا... حالتون خوبه؟
از شنیدن صدایش پلکش بی اختیار پرید و اخم کم رنگش پیشانیش را خط انداخت. هنوز هم خیرهاش بود، چشمان بادومیش که تیلههای عسلیای را به دندان گرفته بود، عجیب او را شگفت زده میکرد.
اِبرو مردد به سمتش گام برداشت و دوباره گفت:
- آقا!
بکتاش چشمانش را محکم بست. چگونه این شخص را باور کند؟ چگونه دیده را هضم کند؟ دوباره با حالتی آشفته نگاهش کرد. کوبش محکم قلبش گویا قصد سوراخ کردن سینهاش را داشت. نفسهای تندش سینهاش را بالا و پایین میکرد که جای بخیهها کمی آزارش میداد.
اِبرو نگران شده با احتیاط پرسید.
- الآن حالتون خوبه؟ صدای من رو میشنوین؟
بکتاش حتم میداد که خواب است؛ ولی اگر واقعاً رویا بود، هرگز نمیخواست از خواب برخیزد. شوکه شده لبهایش را تکان داد.
- اِب... رو!
به خاطر صدای آرامش اِبرو پرسید.
- بله؟
گیج و حیرانگی بکتاش موجب شد تا نتواند نفس بکشد. چهره درهم کشید و دهانش را برای جرعهای نفس باز کرد. اِبرو ترسیده نزدیکتر شد و گفت:
- آقا، آقا!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳