بخت سوخته : ۳۱

نویسنده: Albatross

اصلان پا روی پا انداخت و دستش را به دور فنجان گرم حلقه کرد. از صدای قدم‌های شخصی که از پله‌ها پایین می‌آمد، سرش را به طرفش چرخاند. با دیدن زینب یکه‌ای خورد و سریع ایستاد، زینب نیز از دیدنش جا خورده بود و هراسان بالای پله‌ها ماند.

- سلام.

زینب؛ اما هیچ نمی‌گفت، نمی‌دانست چرا در این خانه نا آشنا کسی را جز اصلان نمی‌بیند. او را دفعات پیش به همراه اِنگین دیده بود و می‌شناخت. شخصیت آرام و نجیبی داشت؛ ولی به این هم مطمئن بود که هر چه به اِنگین برگردد، ذاتی پلید دارد.

اصلان متوجه ترس نابجایش شده بود، سعی کرد با لبخندی کوچک اعتمادش را جلب کند. از مبل فاصله گرفت و قدمی به سمت پله‌ها برداشت.

- لطفاً آروم باشین، عام من... .

به مبل نگریست، دوباره چشم در چشم شد و گفت:

- میشه لطفاً بشینید؟

از سکوتش به حرف آمد.

- می‌خوام باهاتون حرف بزنم... لطفاً بشینید.

زینب پس از مکثی با اکراه چند پله باقی‌مانده را نیز پایین آمد. در کنارش معذب بود و احساس خوبی نداشت. در حالی که سرش پایین بود و زیر زیرکی به او می‌نگریست، با انگشت‌هایش بازی می‌کرد. هنوز هم برای هم صحبت شدنش مردد بود.

اصلان برای باری دیگر با دست به مبل اشاره کرد و زمزمه کرد.

- بفرمایین.

پس از نشستنش اصلان نیز روی مبل مقابلش جای گرفت و عمیق نگاهش کرد. ظاهراً زینب همچنان به او شک داشت و از ماجرای پیش آمده شوکه شده بود.

- زینب خانوم شما مثل آبجی کوچیکم هستین، راستش می‌دونم چی بین شما و اِنگینه، از ماجرای خونواده‌هاتون هم با خبرم، یعنی کسی نیست که ندونه.

آب دهانش را قورت داد و نگاهش را بالا آورد. هنگامی که توجه‌اش را دید، چشم در چشم ادامه داد.

- اهل زیاد حرف زدن نیستم پس مستقیم میرم سر اصل مطلب... آه متاسفانه طی یک سری اتفاقات اِنگین و مهمت خان تصمیمی گرفتن که خب جون شما به خطر می‌افتاد. غیرتم اجازه نمی‌داد بذارم اِنگین از روی عصبانیت هر بلایی که می‌خواد سرتون بیاره، این شد که شما رو با خودم به این‌جا آوردم... کسی از حضورمون در این‌جا با خبر نیست پس نگران نباشین.

زینب ماتم زده خیره نگاهش می‌کرد، انگار درک این حرف‌ها برایش سخت بود. فکر این‌که اِنگین واقعاً می‌خواست او را بکشد، چیزی را در وجودش می‌شکست. زمزمه‌وار لب زد.

- اِنگین می‌خواست من رو بکشه؟

اصلان نمی‌خواست آن واقعیت تلخ را دوباره تکرار کند به همین خاطر در سکوت نگاهش کرد که زینب بغض کرده لب‌هایش را به درون دهانش کشید و سر به زیر شد.

اصلان با علم از این‌که او فعلاً نیاز به تنهایی دارد، بلند شد تا به حیاط برود که زینب بینیش را بالا کشید و با چشمانی به اشک نشسته گفت:

- میشه ازتون یک خواهشی بکنم؟

اصلان نگاهش را جوابش کرد.

- میشه... میشه با خونواده‌ام تماس بگیرم؟

برایش متاسف بود، دختر جوانی با این سن کم زود بود که ضرب دست سنگین روزگار را بچشد. متاسف لب زد.

- کاش میشد کمکتون کنم؛ اما... بهتره فعلاً با کسی تماس نگیرین.

زینب نا امید شده دوباره سر به زیر شد و بغض آلود زمزمه کرد.

- اِنگین پیدام می‌کنه!

بلافاصله چشمانش را بست که قطرات اشک خودسرانه از زیر مژگان فر و بلندش گریختند.

با این‌که اصلان این‌جا را تازه خریده بود و آدرسش را اِنگین نمی‌دانست؛ اما به کینه و نفرتش باور داشت، می‌دانست دیر یا زود آن‌ها را پیدا خواهد کرد؛ ولی با این حال وجدانش اجازه سکوت را به او نمی‌داد.

به طرف در تمام شیشه‌ای که به سمت باغ باز میشد، گام برداشت. نزدیکی در گوشیش زنگ خورد، آن را از داخل جیبش بیرون آورد. با دیدن نام جان دودل شد باز هم آن‌ها را بی خبر بگذارد؛ اما طی تصمیمی تماس را برقرار کرد، بایستی حرفش را به آن‌ها میزد.

- چیه؟

جان با شنیدن صدایش جا خورد، توقع داشت این‌بار هم تلاشش بی ثمر شود.

- کجایی؟

- یک جایی، چی کار داری؟

جان حرصی گفت:

- مشخص نیست واقعاً؟

- ...

- پسر این‌جا رو آشوب برداشته، می‌فهمی؟

- فقط می‌دونم نباید دست اِنگین به زینب برسه.

- ... .

- خودت خوب می‌دونی اون‌ها به خاطر کینه‌ای که از میرها دارن، چشم‌هاشون کور شده، متوجه اطرافشون نیستن.

جان آهی کشید و خواست حرفی بزند که ناگهان گوشی از دستش کشیده شد. متعجب به آن شخص نگریست؛ ولی از دیدن اِنگینِ برزخی جا خورد.

اِنگین اخمو زیر لب غرید.

- کجایی؟!

اِنگین از شنیدن صدای بوق متعجب به صفحه گوشی نگریست. لب‌هایش را محکم به هم فشرد و پره‌های بینش را گشاد کرد. جان حرصی گوشی را از دستش چنگ زد و گفت:

- چرا مثل وحشی‌ها رفتار می‌کنی؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.