بخت سوخته : ۶

نویسنده: Albatross

صدای قدم‌های اسما نزدیک‌تر شد، حدس زد در نزدیکیش قرار دارد. به طرفش چرخید که اسما بلافاصله به حرف آمد.

- شنیدم بیمار جدیدت نتونست زیر عمل دووم بیاره.

طوبی با درنگ گفت:

- اشتباه بهت رسوندن.

- هان؟ پس یعنی حالش خوبه؟

طوبی نفسش را آه مانند آزاد کرد و همراه با حرکات چهره‌اش لب زد.

- معلوم نیست.

- یعنی چی؟

- رفت تو حالت اغما، وضعش اصلاً خوب نبود!

- عه بیچاره!

پس از مکثی دوباره صدایش شنیده شد.

- خب حالا نیازی نیست خودت رو نگران کنی، ان‌ شاءالله خوب میشه.

طوبی عمیق به چشمان درشتش نگریست، مهربانی در میانشان موج میزد. به خاطر عملی که دو ماه پیش داشت؛ ولی نتوانست بیمارش را نجات دهد، چند روزی حالش گرفته بود، گویا انسانیتش می‌جوشید و نتوانسته بود احساساتش را در پشت تیغ مخفی کند. لابد اسما اینک هم نگران حالش شده بود.

طوبی در جوابش لبخند قدردان و کوچکی زد. تکیه‌اش را از میز گرفت و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت:

- خب دیگه اسما، من برم، خیلی خسته‌ام.

- به سلامت.

طوبی بیمارستان را ترک کرد و ماشینش را به سمت روستای پدریش که حدوداً یک و نیم ساعتی با شهر فاصله داشت، هدایت کرد.

صدای سنگ‌ریزه‌های جاده که در زیر چرخ‌هایش شنیده میشد، به او احساس خوبی می‌داد برای همین سرعتش را کمتر کرد. از طرفی نمی‌توانست در چنین روستایی که هنوز جاده‌هایش خاکی بود، با سرعت حرکت کند.

داخل کوچه که مقداری زیادی طویل بود، پیچید. در چوبی خانه را می‌توانست از همین فاصله هم ببیند. به خاطر کوچک بودنش نمی‌توانست ماشینش را به داخل حیاط ببرد به همین خاطر معمولاً آن را زیر سایه دو درختی که در نزدیکی خانه بودند، متوقف می‌کرد.

پس از قفل کردن ماشین خود را به در رساند. عطر نان تازه داخل کوچه پیچیده بود، حتم می‌داد که بی‌بی ریحان دوباره دست به تنورش زده.

در را که طبق معمول همیشه باز بود، با تلنگری به عقب هل داد. برای عرض ادب به طرف پشت خانه که تنور آن‌جا قرار داشت، رفت. از دیدن یکی از همسایه‌ها، خدیجه که در کنار ریحان روی تنور بود، صدایش را بالا برد و گفت:

- خدا قوت!

ریحان که چادر سفید سوخته و کهنه مخصوص پختش را به دور کمرش پیچانده بود، سرش را بالا گرفت. چهره‌اش به خاطر حرارت داخل تنور سرخ و خیس عرق شده بود. لبخندی زد و با نفس نفس جواب داد.

- سلام دخترم، خسته نباشی.

خدیجه؛ اما به گفتن سلامی بسنده کرد. طوبی سرش را به تایید تکان داد و گفت:

- من برم لباس‌هام رو عوض کنم.

ریحان با آستینش عرق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:

- فقط بی زحمت یک چایی هم بذار.

طوبی دوباره سرش را به تایید تکان داد و با نیم نگاهی که حواله خدیجه کرد، به سمت ایوان کوچک رفت.

پله‌های خاکی را طی کرد و مستقیماً به سمت آشپزخانه رفت. پس از روشن کردن اجاق گاز و گذاشتن کتری روی آن وارد اتاقش شد. لباسش را سریع عوض کرد و آن را در سبد لباس چرک‌ها که در گوشه اتاق بود، پرت کرد. تنها یک تاب مشکی به تن داشت. با برداشتن حوله‌اش به حمام که در حیاط قرار داشت، رفت.

نسیمی که در جریان بود، او را وادار می‌‌کرد تا چشمانش را ریز کند چون به خاطر زمین خاکیِ حیاط کمی گرد و خاک شده بود.

کمرش را خم کرد تا بتواند وارد حمام تنگ و تاریک شود. حمام چراغی نداشت و فقط به وسیله دریچه‌های کوچک نزدیک سقف فضا اندکی روشن بود.

روی چهار پایه کوچک که در پشت بشکه‌ها قرار داشت، نشست. از داخل یکی از بشکه‌های آب کاسه استیل را پر کرد و برداشت سپس آب‌ها را آرام روی شانه‌ بدون پوشش ریخت.

آن‌قدر خسته بود که نخواهد آب گرم کند. هرگز بی‌بیش را درک نمی‌کرد. چرا حاضر نمیشد فقط کمی، فقط کمی به این خانه رسیدگی کند؟ به خاطر قدیمی بودنش که چیزهای پیشرفته زیادی نداشت، از جمله حمامش، حدس میزد که این خانه موروثی باشد، شاید به همین خاطر بود که ریحان هیچ‌گاه حاضر به ترکش نمیشد، حتی قصد بازسازیش را هم نداشت. بارها اصرار کرده بود که به شهر بروند تا رفت و آمد برای او هم راحت باشد؛ اما تلاشش بی فایده بود. گاهی اوقات از این همه به زحمت افتادن کلافه میشد، نمی‌دانست چنین چهار دیواری به اذیت شدنشان می‌ارزد؟ با این وجود خودش هم با این‌که درآمد خوبی داشت؛ ولی نمی‌خواست از ریحان جدا شود، زیرا ریحان تنها عضو باقیمانده از خانواده‌اش بود.

پس از چندی حمام کردنش تمام شد. چون با آب سرد خودش را شسته بود، زیاد احساس سرما نمی‌کرد؛ ولی بادهایی که بی شرمانه از دریچه‌ها به او می‌نگریستند، وادارش می‌کردند تا سریع‌تر حوله را به دور خود بپیچد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.