هازل روی مبل جابهجا شد و تمام رخ به سمت مهمت چرخید، معترض گفت:
- این حرفت دیگه چی بود؟
اِبرو نماند تا بحثهای تمام نشدنیشان را گوش دهد، با حالی دگرگون شده آنها را تنها گذاشت.
مهمت در جوابش گفت:
- توقع چه کاری رو از من داشتی؟
- مرد یعنی چی که بیاد خاستگاری؟ کشکی کشکی دخترمون رو بفرستیم بره؟
- کشکیکشکی؟ (عصبی) مثل اینکه یادت رفته اِبرو زنشه. خودت خوب میدونی نمیتونیم کاری بکنیم... اِبرو انتخابش رو کرده.
هازل دندان به روی هم فشرد و گفت:
- کوتاه بیایم؟
مهمت پوزخند مرموزی زد و جواب داد.
- براش برنامهها دارم!
هازل مشکوک نگاهش کرد، منظورش را نمیفهمید؛ اما گفتهاش هم آرامش نکرد. دل مادر اگر آشوب گیرد مگر آرام میشد؟
سالن فرش نداشت، مگر در جاهای مخصوص. کف صندلهایش به گونهای نبود که بتواند به آنها تکیه زند و با آسودگی بدود؛ ولی اِبرو بی توجه به اینکه ممکن است سر بخورد، به طرف قمر که نزدیک در خروجی مشغول پوشیدن مانتویش بود، خیز برداشت.
- قمر، قمر!
در جواب نگاه متعجبش گفت:
- گوشیت رو بده.
قمر نفسش را رها کرد. گوشیش را از داخل کیفش که روی کمد جالباسی بود، برداشت و گفت:
- ماشین منتظرمه، لطفاً زودتر.
با اینکه بکتاش ساعتی در کنارشان حضور داشت؛ ولی اِبرو اصلاً متوجه زمان نشده بود. به تایید حرفش سرش را تکان داد و هم زمان پیدا کردن نام بکتاش از او فاصله گرفت. تنها میخواست صدایش را بشنود... همین! مگر یک عاشق چه میخواست؟
بکتاش بارها و بارها شنیدهها را در سرش مرور کرد. درست شنیده بود؟ دیگر فردا بایستی به خاستگاری میرفت؟ خاستگاری خانمش؟
لبهایش را به درون دهانش کشید، خوشحالیش همراه با هیجان اشک را به دیدگانش هدیه داده بود. با زنگ خوردن گوشیش آن را از داخل جیب کتش بیرون آورد. از دیدن نام روی صفحه بی اختیار لبخندی زد. پیش از اینکه تماس را وصل کند، ماشین را در کنار جاده متوقف کرد، با این حالش نمیتوانست رانندگی کند.
گوشی را روی گوشش گذاشت؛ ولی حرفی نزد. از آن طرف خط صدای نفسهای نا منظم اِبرو شنیده میشد که لبخندش بزرگتر شد.
- حرف بزن.
چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، لب زد.
- تو حرف بزن.
نفسهای اِبرو بیشتر از نظم افتاد، گویی قصد داشت جلوی بغضی را بگیرد؛ ولی لرزش صدایش او را فاش کرد.
- حرف بزن.
بکتاش پس از مکثی گفت:
- یک روز دیگه... میای ور دلم. میشی همه کسم، یعنی همه کسم هستیها؛ اما... اون موقع دارمت، واسه همیشه!
این حرفها دل نمیبرد؟ مخصوصاً دل بانویی که سستِ سست بود؟
- منتظرتم.
بکتاش آب دهانش را قورت داد و گفت:
- منم!
تماس قطع شد. تا چندی این چنین ماند سپس میان پلکهایش را باز کرد. کم کم لبهایش باز شد و سینهاش از خندههایش تکان خورد، صدایش بلند و بلندتر میشد به گونهای که در آخر قهقهه میزد. باید امشب را جشن میگرفت، شکلات میخرید، از آن کاکائوهای تلخ و شیرینش، همانهایی که خواهرهایش عاشقش بودند. خواهرهایش؟ آه که دلتنگشان شده بود، با اینکه کنارش بودند؛ ولی نه صدایشان را میشنید و نه گرمای حضورشان را حس میکرد، شاید خودش اصلاً حضور نداشت.
از مغازه صنم بانو که زنی حدوداً چهل و پنج ساله بود، شکلاتهای مورد نظرش را گرفت سپس با سرعت بالایی ماشین را از جا کند. شدت هیجانش به قدری بود که آن زن را هم شگفت زده کند.
در نزدیکی عمارت همین که خواست وارد کوچه شود، سپر به سپر ماشین همسایه شد و فوراً روی ترمز زد، تنها چند سانت فاصله داشت تا با آن برخورد کند. به خود آمد و با شرمندگی دستش را برای مرد مقابلش که حیرت زده چشم گرد کرده بود، بالا آورد. به حرمت آشناییشان حرفی زده نشد و مرد جوان تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
برگهای خشکیده همچو استخوانهای شکننده در زیر پایش خرچ و خروچ میکردند، به طرف پلهها و سپس سالن پرواز کرد. در داخل کسی به چشمش نخورد، با چهرهای که شور و اشتیاقش از آن سرازیر بود، بلند گفت:
- دخترها، دخترها بیاین یک لحظه.
صدایش به قدری بلند بود که دنیز و زینب از طبقه بالا بشنوند و نیازی به تکرار نداشته باشد. هر دو به تندی خود را از پلهها آویزان کردند.
بکتاش از دیدن حالتشان لحظهای به گذشته پرت شد، زمانی که زیادی بچه بودند و فارغ از دار دنیایی که رنگ به رنگش مکافاتی بود.
در حالی که دنیز پشت سر زینب تکیهاش را به نرده داده بود، متعجب پرسید.
- داداش! خیر باشه.
خیر؟ در چنین شرایط زرد و بی روحی واقعاً خیر بود. بکتاش خنده سرخوشی کرد و جعبه شکلاتها را روی چهارپایه تزئینی گذاشت و با باز کردن آغوشش گفت:
- زودی بپرین بغل داداش.
زینب و دنیز از حرفش چشم گرد کردند و متعجب به هم نگریستند. دیگر بچه که نبودند اینطوری با آنها حرف میزد، چهاش بود؟ خوشحالیش را درک نمیکردند. او که تا ظهر پیوند اخمهایش با کارد و قیچی هم باز نمیشد، حال چه شده که ردیف دندان نشان میداد؟
- بیاین دیگه.
دخترها با همان حیرت نگاهشان پلههای باقیمانده را طی کردند. هنگامی که نزدیکش شدند، آنها نیز بی اختیار لبخند تحویلش دادند.
بکتاش با در آغوش کشیدنشان تازه معنی خانواده را درک کرد البته هنگامی که اِبرو هم به جمعشان اضافه میشد دیگر کم و کاستی نداشت.
آنها را نرم به خود فشرد و گونهاش را روی سر زینب گذاشت، قربان صدقه جفتشان میرفت. پس از چندی دنیز خود را کنار کشید و گفت:
- نمیگی چی شده؟
بکتاش نفس عمیقی کشید و جواب داد.
- مژده بدین که زن داداشتون داره برمیگرده!
ضربه دیگر و حیرتی دوباره. دنیز نیم نگاهی به زینب انداخت، او هم قیافهاش سوالی شده بود.
***
ساعت نزدیکهای نه بود، تازه مزار را ترک کرده بود، همین که روز چشمک زد، از عمارت خارج شده بود. دست در جیب شلوارش وارد حیاط شد. اِبرو را دید که مقابل درختی به آسمان چشم دوخته.
به سمتش رفت، اِبرو متوجهاش شد و از دیدنش متعجب گفت:
- عه بیرون بودی؟ فکر کردم خوابی.
این روزها مگر خواب داشت؟ در عوض جوابش تلخ گفت:
- خبرها خوش باشه.
اِبرو سوالی نگاهش کرد.
- مامان گله داشت، میگفت قراره بیاد خاستگاری.
اِبرو نفسش را رها کرد و از او روی گرفت.
- مامان همیشه غر میزنه، با منطق و بی منطق.
- مسخرهست، این کار دیگه چه معنی میده؟
پوزخندی زد و با تمسخر حرفش را کامل کرد.
- خاستگاری! سر کی رو میخوان شیره بمالن؟
- باباست دیگه.
- جواب تو هم که روشن.
اِبرو اخم کم رنگی کرد و تمام رخ به طرفش چرخید.
- منظورت چیه؟
- ... .
- جواب من خیلی سال پیش مشخص بوده، اگه هم قراری گذاشته شده، لابد واسه آروم کردن خودشونه.
- به همین راحتیها هم نیست.
از نگاه منتظرش پوزخند محوی زد و گفت:
- من راضی نیستم.
اِبرو با درنگ پوزخندی زد و نیمچه قدمی نزدیکش شد، چشم در چشم با تلخی لب زد.
- باشه داداش، تویی که یک روز جاده رو واسهمون هموار کردی، الآن بشو سنگ.
نماند و بلافاصله به طرف ایوان رفت. با عبورش اِنگین آهی از کلافگی کشید، نباید آن حرف را میزد؟ از صدای زنگ گوشیش به خود آمد، با دیدن نام جان تماس را وصل کرد.
- چیه؟
- میخوام ببینمت.
ماندن در این چهار دیواری حکم گور را برایش داشت. بدون چون و چرا گفت:
- باشه.
روستایشان نزدیک بندر بود. از کافی شاپی که در آن قرار داشتند، میشد دریا را دید. پلههایش آجری و نماهای بازی داشت. رفتن به چنین کافی شاپی در شب بیشتر لذت داشت، مخصوصاً که چراغهایش روشن میشد و زیباییش را دو چندان میکرد.
مقابل جان پشت میز گرد نشسته بود و سرش را به سمت چرخانده به دریا خیره بود. در اثر وزش باد موجهای کوچک خود را به زمین میکوبیدند.
گلدانهای کنار نردهای که سمت چپش را به حصار کشیده بود، به او احساس خوبی تزریق میکرد، یک آرامش موقتی و زمان دار.
- بابا میگفت امروز مراسم دارین... میخوان بیان؟
اِنگین نگاهش را از دور دست گرفت و فنجان قهوهاش را روی میز چرخاند.
- اوهوم.
- برنامهات چیه؟
اِنگین متوجه منظورش نشد که جان گفت:
- زینب چی میشه؟
اِنگین دوباره مشغول چرخاندن فنجان شد و حرفی نزد.
- اِنگین!
- ... .
- تا کی میخوای فرار کنی پسر؟ تهاش بن بسته. فعلاً که همه گرم بکتاش و اِبروئن، بعدش چی؟
- خب؟
- خب؟!
- میگی چی کار کنم؟ قضیهای نیست.
جان با ناباوری پوزخندی زد و پرسید.
- قضیهای نیست؟ زینب زنته، میگی قضیهای نیست؟
اِنگین نفسش را آزاد کرد و با او چشم در چشم شد. جان سعی داشت با این حرفها به کجا برسد؟ بیخیال فکر کردن شد و گفت:
- زنم؟ اگه قانونی زنمه که قانونی هم غریبه میشه... طلاقش میدم، حل شد؟
جان سکوت کرد؛ ولی بعد از چندی تکیه به پشتی صندلیش داد و لب زد.
- طلاق!
- چیه؟ کار دیگهای انتظار داری؟
جان دوباره ساکت شده بود. اِنگین از سکوتش حس خوبی نداشت، قیافهاش طوری بود، انگار میخواست حرفی بزند؛ اما نمیدانست چه میخواهد بگوید.
- چیزی میخوای بگی؟
- هوم نه خب، فقط میخواستم بدونم تکلیف چیه؟
- روشن شد؟
جان جرعهای از نوشیدنیش را نوشید تا گلویش تازه شود و گفت:
- بعدش چی؟
اِنگین بی حوصله گفت:
- چی بعدش چی؟
- اِنگین!
اِنگین تنها نگاهش کرد که جان به جلو خم شد و دستانش را به میز تکیه داد.
- من و تو از بچگی با هم بزرگ شدیم پس اگه خیال کردی احمقم، بدون این تویی که احمقی.
اِنگین باز هم حرفی نزد، گویا امشب جان حالت بزرگانه به خود گرفته بود و قصد نصیحت کردنش داشت. اجازه داد تا میخواهد حرف بزند، البته نه در حدی که به انفجار نزدیکش کند.
- خودت هم خوب میدونی فقط طلاق آرومت نمیکنه، تابلوئه که خودت رو باختی.
- ... .
- واقعاً میخوای طلاقش بدی؟ خب اوکی باشه، طلاقش دادی رفت، بعدش رو چهجوری میتونی ادامه بدی؟ واقعاً وجدانت اجازه میده؟
- ... .
- قبلاً به بهونه بکتاش تا جا داشتی اون دختر بیچاره رو آزار دادی، هر چند اون موقع هم حق نداشتی با اون، اون کار رو بکنی، حسابت رو فقط باید با بکتاش صاف میکردی نه کس دیگهای.
- ... .
- بگذریم از دلیل مسخرهات که میگفتی چون خواهرت رو گرفت، باید خواهرش رو بگیری.
- ... .
- حالا که مشخص شده بکتاش خارج از گود بوده و مسببهای اون اتفاقات هم پشت میلههای زندون دارن تقاص پس میدن... میخوای چهجوری کارهایی که با اون دختر کردی رو جمع کنی؟
اِنگین جوابی نداد و با قیافهای عبوس به میز خیره بود. گوشهایش از سیلی حرفهای جان هر لحظه بیشتر داغ میشد.
- منتی نیست داداش؛ ولی اگه مرگ زینب رو صحنه سازی نمیکردم، این اوضاع به این آرومی هم نمیبود... الآن دیگه لجبازی نکن.
اِنگین با این حرفش نگاهش کرد. هرگاه یادش میآمد جان چه دروغی به او گفته، به جنون میرسید؛ اما جنونی که رشتههایش آبی رنگ بود. جان دوباره تکیه به صندلی داد و گفت:
- کارهایی که باهاش کردی رو نمیشه جمعش کرد، لااقل چسب زخمش شو... خیلی چیزها بهش بدهکاری، کم کمش یک عذرخواهی!
حرفهای جان گر چه به مذاق اِنگین خوش نیامد؛ اما خودش هم قبولش داشت.
- به اندازه کافی دهنم تلخه، تو دیگه بیشتر نمک نریز.
غرور داشت یا نه؟ اما زیاد با احساساتش هم قدم نمیشد البته نه وقتی که حیات بود؛ ولی با این حال نمیتوانست بیخیالشان هم شود. زمان زیادی میگذشت که از اصلان بی خبر بود پس همین را بهانه فرارش کرد و قبل از اینکه جان دوباره لـ*ـب به نصیحت کردنش باز کند، دستش را روی تاج صندلی گذاشت و گفت:
- اصلان هم یک توف انداخت و رفت، معرفت رو خوب نشون داد.
پیچانده بود مثلاً؟ پس چرا جان متوجه شد و نگاه متاسفش را نثار اویی که نگاه میدزدید، کرد؟
- خیلی خودخواهی!
بود؟ شاید! دوباره بحث را عوض کرد و پرسید.
- شب تو هم میای؟
- آه باید ببینم با آبجیمون چی کار میخوان بکنن یا نه؟
اِنگین پوزخندی زد و گفت:
- اِبرو که همین الآن آماده رفتنه.
با درنگ مقداری پول روی میز گذاشت و بلند شد.
- پس تا بعد.
- کجا؟
- همین طرفها.
عقب گرد کرد و چند گامی برداشت که صدای جان شنیده شد.
- هر چهقدر بدوئی، بیشتر خسته میشی.
اِنگین چشمانش را بست. خودش هم نمیدانست تا کی میتواند بی توجه عمل کند، بالاخره که همه انگشت به سمت او میگیرند.
صبحگاه و سرمایی که داشت، خبر از شبی سردتر میداد، با این وجود چند دکمه اول لباسش باز بود، حتی حاضر نبود زیپ کاپشنش را بکشد، بیشتر از این نمیتوانست احساس خفگی را تحمل کند.
گاهی اوقات حتی اگر رهاترین بخشت سرت باشد، باز هم اتفاقاتی پیدا میشود که بتواند خفهات کند.
ده دقیقهای زمان برد تا به دریا برسد. کشتیهایی که ساحل را شلوغ کرده بودند، ظاهراً قصد حرکت داشتند. کشتیهای ماهیگیری بودند، با صاحبهایشان هم آشنا بود پس بی اینکه حرفی بزند، داخل یکیشان شد، میدانست که مخالفتی نمیکنند. امیدوار بود دریانوردی کمی او را به حال آورد.
رو به دریا ایستاد. چند مرد جوان که لباس مخصوص و زردشان را به تن داشتند، وارد کشتی شدند و سلامش کردند که در جوابشان به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
در نزدیکیش تور سفیدی روی کف کشتی افتاده بود که شخصی آن را جمع کرد و داخل اتاقکی شد. سر و صداها و تکانهای آرام کشتی خبر از حرکتشان میداد.
- هوی پسر! همه جاش رو چک کردی؟ دیگه حله؟
- بله کاپیتان.
گفت و گوهایشان را میشنید. صدای کاپیتان، جهانگیر خان زیاد با او فاصله نداشت. منتظرش ماند، میدانست که او را دیده و حتماً به طرفش میآید.
دستی روی شانهاش نشست و از پسش صدای جهان گیر.
- از این طرفها پسر؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳