شانه به شانهاش به طرف اتاق بکتاش رفت. در اتاق آن دو زن مسن که نامشان را تا کنون فهمیده بود نیز حضور داشتند. بی توجه به آنها به سمت تخت رفت، رنگ بکتاش سرخ و خیس عرق بود، حتی بالش هم از حرارت بالای بدنش نمناک و گرم شده بود، حتم میداد به خاطر این سرخی تب داشته باشد. برای اطمینان از وضعیت درونش نبضش را گرفت، چندان منظم نمیزد.
فهمیده بود که در این عمارت سایه عجیبی افتاده و هر کس به گونهای درگیر است، احتمالاً بکتاش نیز از فشار روانی به این حال افتاده بود.
به سمت بقیه چرخید و خطاب به دنیز گفت:
- باید تبش رو بیارم پایین، ممکنه تشنج کنه، لطفاً یک کم آب ولرم و چند دستمال تمیز بیار.
دنیز فوراً برای آوردن سفارشاتش اتاق را ترک کرد، با آمدنش اِبرو خطاب به همگیشان گفت:
- بهتره شما برید، من هستم.
لعیمه سلطان نگاه معناداری به خواهرش انداخت سپس رو به او گفت:
- اگه فقط تب داره که من کنارش میمونم، لااقل سواد پایین آوردن یک تب رو داریم.
اِبرو متوجه نشد چرا با کنایه حرف زد، گویی نفرتی پنهان زیر نیش زبانهایش خوابیده.
- حالش فقط به یک تب برنمیگرده، من هستم، شما میتونید برید.
لعیمه سلطان خواست حرفی بزند که ملیکه سلطان گفت:
- بسیار خب، اگه کمکی بود، صدامون کن.
بلافاصله با اشاره چشم و ابرو لعیمه سلطان را وادار کرد تا به همراهش اتاق را ترک کند.
اِبرو نتوانست چشم از نگاه مرموز لعیمه سلطان بگیرد، گویی چشمانش قلاب داشته باشد، او را اسیر خود میکرد. به طرز عجیبی نسبت به این نگاه خوف داشت.
با بسته شدن در به خود آمد، کسی جز خودش و بکتاش در اتاق نبود. نفسش را آزاد کرد، سعی کرد خود را با افکار بی سر و ته درگیر نکند و به بکتاش رسیدگی کند.
از داخل جعبه دستمال کاغذی که روی قفسه نصب شده به دیوار قرار داشت، دو دستمال بیرون کشید. روی تخت نشست و مشغول خشک کردن صورت بکتاش شد.
هنوز دستش را کنار نداده بود که بکتاش به آرامی میان پلکهایش را باز کرد. اِبرو یکه خورده نگاهش کرد، همچنان دستمال را روی گونهاش نگه داشته بود. تا به خود آمد، خواست خود را کنار زند که بکتاش با نگاهی ملتمس فوراً به مچش چنگ زد و دو دستی آن را گرفت.
اِبرو متوجه حالش بود، میدانست هنوز کاملاً به هوش نیامده، بایستی بیدارش میکرد.
- آروم باش، آروم، ببین من رو.
بکتاش؛ اما ترسیده و هراسان دستش را در میان قلاب دستانش سفت و محکم گرفته بود.
- بکتاش بیدار شو، آروم باش... من رو میبینی؟ هوم؟ آروم... بیدار شو لطفاً.
بکتاش با چشمانی به اشک نشسته، بغضآلود لب زد.
- اِبرو!
اِبرو از شنیدن آن نام متوجه شد بکتاش نیز همچو بقیه او را با شخص دیگری اشتباه گرفته. حرفی نزد که بکتاش لب زد.
- همه... همه میگن که من تو رو کشتم... آخه من چهطوری میتونم؟
- بکتاش منم، طوبی. لطفاً بیدار شو، ببین، نترس، آروم باش.
سعی کرد دستش را عقب بکشد؛ ولی بکتاش تا ساعدش هم پیش رفت که اِبرو اجباراً کمی به سمتش خم شد. هنگامی که آن چشمان غبار گرفته را از فاصله نزدیکتری دید، وقتی صدای گرفتهاش چاشنیش شد، ناخودآگاه احساسی غریب درونش را دگرگون کرد، به آشوب نشست.
- دیگه ترکم نکن!
سپس سرش را گرفت و... .
اِبرو همانطور با چشمانی گرد و مبهوت بی حرکت مانده بود. هنگامی که سرش روی سینهاش خوابید، صدای تپش تند قلبش را زیر گوشش احساس کرد. چنگالهایی تیز قلبش را به بازی گرفت، طوری که دردی ناشناخته چهرهاش را درهم کشید، منشأش را نمیتوانست پیدا کند، نه درونی بود و نه بیرونی؛ اما قابل احساس بود.
بکتاش در حالی که هق هقهایش آن را خفیف تکان میداد، سرش را میان دستانش گرفته بود.
- دارم میسوزم؛ اما کسی نیست به فریادم برسه. بهت گفتم تهش خوب نیست، نرو، (سوزناک) چرا رفتی؟ چرا درد رو واسه من گذاشتی... دیدی؟ دیدی اوغلوها نامردترن؟
اِبرو متوجه حرفهایش نمیشد، مشخص نبود از کهها میگفت؟ کدام سیر و مسیر درست نبود؟ اصلاً اِبرو که بود که اینگونه برایش بیتابی میکرد؟
هرگز تصورش را هم نداشت پشت آن سکوت چنین حرفهای تلخی نهفته باشد.
- دلگیرم ازت، خیلی دلگیر!
قدرت انجام کاری را نداشت، انگار خود را تماماً به او واگذار کرده بود. بکتاش سرش را بلند کرد. اشکها صورتش را دوباره خیس کرده بودند. اِبرو سست و دگرگون حال نگاهش کرد، دلش برایش سوخت، بیش از پیش، بیشتر از هر زمانی که نفس کشیده بود دلش به حالش سوخت.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳