- تو... .
حرفش با هجوم چند نفر به داخل قطع شد. متعجب به بولوت و افرادش نگاه کرد، یک لحظه با فهمیدن اینکه بازی خورده، دندان به روی هم فشرد و غرید.
- لعنتی، به عزام نشوندی، خواهر و نامزدم رو از من گرفتی، به عزات مینشونم بکتاش، خواهرت رو ازت میگیرم!
نتوانست بماند چون عمر و چند نفر دیگر برایش اسلحه به رخ کشیدند. با غیظ و خشمی بسیار نگاه برانش را نثار بکتاش کرد و با اکراه به طرف در دیگر که زیر سقف طبقه دوم قرار داشت، دوید.
بکتاش خیز برداشت تا به سمتش برود که بولوت از بازو او را گرفت.
- چی کار میخوای بکنی؟
بکتاش در حالی که سعی داشت بازویش را از حصار پنجههایش بیرون بکشد، عصبی گفت:
- نگاهش رو ندیدی؟
- چیزی نمیشه پسر، آروم باش.
- نباید بذارم اتفاقی برای زینب بیوفته.
- اتفاقی نمیوفته. ببین من رو، اونها تا نیششون رو خالی نکنن، نمیتونن بلایی سر زینب بیارن. هدفشون تویی، بفهم احمق!
بکتاش صدایش را بالا برد.
- لعنت به من، لعنت!
تا هنگامی که به روستا برسند، نه شب شده بود. بکتاش بی رمق از ماشین پیاده شد. حال و حوصله رانندگی نداشت و ماشینش را به یکی از بچهها سپرد و خودش با بولوت همراه شد.
سر به زیر و کشان کشان به طرف ایوان رفت. باز هم خاطرات، خاطرات، خاطرات. گویی قرار بود زیر بار گذشته خفه شود و بمیرد.
بولوت از دیدن اِبرو که شاکی و عصبی به سمتشان میآمد، جا خورد، انگار مدتی میشد که در حیاط حضور داشت. بی اختیار به بکتاش نگریست؛ ولی او حتی متوجهاش هم نشده بود و بی اینکه سرش را بالا بیاورد، از کنارش گذشت.
بولوت قصد داشت پس از رساندن بکتاش به خانهاش برود؛ اما از نگاه عصبی و گلهمند اِبرو متوجه شد بایستی جوابگو باشد.
- دیگه دارم خسته میشم.
بولوت جوابی نداد و با دقت نگاهش کرد. او واقعاً اِبرو بود؟ باید همان اول به شکش بیشتر توجه میکرد. محال بود بین دو نفر که هیچ صنمی با هم نداشتند، این همه شباهت وجود داشته باشد، حتی اِبرو هم دکتری خوانده بود، چهطور بیشتر درموردش تحقیق نکرد؟
- بقیه جوری نگاهم میکنن انگار قتل انجام دادم، گناه کبیره کردم. هه فکر میکنم واقعاً نباید عملش میکردم.
بولوت زمزمه وار لب زد.
- اگه میشناختیش باز هم اینجوری حرف میزدی؟
اِبرو شاکی گفت:
- کی رو؟!
بولوت متوجه شد فکرش را بلند خوانده. گلویش را صاف کرد و با لحنی جدی گفت:
- خب من چی کار کنم؟
- هه مرسی، صبح بخیر!
- ... .
- دارم میگم اینجا معذبم، حس اضافه بودن بهم دست میده، نه که با میل خودم هم اومدم.
- ... .
- بذار برم، الآن از من هیچ استفادهای نمیشه.
- نمیشه.
- چرا؟ چرا؟ اَه دیگه داری کلافهام میکنی. ببین من رو... .
فاصلهشان را با قدمی پر کرد و انگشت اشارهاش را تا نزدیکی دماغش جلو آورد، با لحنی تهدیدوار گفت:
- کاری نکن بیخیال همه چیز بشمها، اون وقت کسی نمیتونه جلوم رو بگیره، حتی تو و اون سگهای ولگردت.
بولوت تیلههایش را روی چشمانش به گردش انداخت. اینک که به هویت اصلیش پی برده بود، میتوانست لج یک اوغلو را در نگاهش ببیند. در آشنایی اولشان هم این چنین خودسر و لجباز بود.
- نمیشه، شب بخیر.
عقب گرد تا از عمارت خارج شود. اِبرو با صدای بلند گفت:
- کجا؟ با توئم. (سریع مقابلش ایستاد) نمیذارم بری. داری خستهام میکنی، زندگیم به هم ریخته، حالیته؟ میگم بیبیم ممکنه دق کنه، آخه تو چرا اینجوری؟
بولوت خیره نگاهش کرد که اِبرو گفت:
- لااقل بذار باهاش حرف بزنم، اون سری که نشد.
- خودت نخواستی، زدی گوشیمم داغون کردی.
- دلتنگشم!
بولوت حال که میدانست او کیست، اجازه نمیداد با آن پیرزن بازیگر حرف بزند، ممکن بود ریحان همه چیز را فاش کند. در نظر داشت تا زمان مقرر همه چیز را از همه کس پنهان کند، اول باید از نقشه لعیمه سلطان با خبر میشد.
- شب خوش دکتر.
اِبرو شاکی و عصبی نگاهش کرد، کلافگی و درماندگی در نگاه و رفتارش به خوبی مشهود بود. از نگاههای مبهوت و مشکوکشان خسته شده بود، گویا او را میشناختند.
از آن طرف در پشت پنجره لعیمه سلطان نگاه از اِبرو گرفت و پرده را کشید، رو به ملیکه سلطان گفت:
- عین خار توی چشممه.
- نگاهش نکن.
لعیمه سلطان عصبی گفت:
- من نگاهش نکنم، بکتاش چی؟ دنیز؟ بولوت؟ اصلاً اگه یکی از اوغلوها این طرفها بپلکه، چشمش به اِبرو بیوفته چی؟ اونها هم نگاهش نکنن؟
ملیکه سلطان خونسرد گفت:
- بشین.
- دارم دیوونه میشم ملیکه.
- گفتم بشین.
لعیمه سلطان اجباراً روی مبل تک نفره در کنارش نشست. ملیکه سلطان با عینکی که به چشم زده بود، سعی داشت با ظرافت سوزن را روی پارچه گلدوزی به حرکت درآورد. پس از چندی آن را روی میز کوچک روبهرویش گذاشت و گفت:
- باید سر به نیستش کنیم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳