اِنگین آتش گرفته لگدی به شکمش کوبید که پخش زمین شد، فریاد زد.
- تو کشتیش لعنتی، شماها کشتینش و حالا من، من پسر مهمت خان، من اِنگین کارت رو تموم میکنم، صدقالله این کتاب رو میخونم.
بلافاصله اسلحه را دوباره بالا آورد و او را نشانه گرفت، بی اینکه فرصتی به او بدهد، ماشه را کشید که از پسش صدای گوش خراش شلیک دوباره فضا را به رعب انداخت.
بولوت پلک محکمی زد تا به خود آید، اجازه نمیداد چنین اتفاقی برای بکتاش بیوفتد. صلاح را در این میدانست که فعلاً او را از اصل قضایا که هنوز برای خودش هم چندان شفاف نبود، دور نگه دارد.
در حالی که با سرعت میراند، گوشیش را از روی داشبورد برداشت و شماره عمر را گرفت.
- بله؟
- ببین هر طور شده، هر طور شده وارد اون انباری میشین، فهمیدی؟ مهم نیست چهطوری؟ از در، پنجره، مرده، زنده؛ ولی نباید اتفاقی برای بکتاش بیوفته.
- فهمیدم.
تماس را قطع و گوشیش را روی داشبورد پرت کرد. از آینه جلو به ماشین بچهها نگریست که در پشت سرش حرکت میکردند، برایشان راهنمایی زد تا سرعتشان را بیشتر کنند سپس خودش نیز با جابهجا کردن دنده به سرعتش افزود.
***
با گامهایی آرام طول انباری را طی کرد. ذرات گرد و غبار به خوبی در پرتوهایی که از دریچههای روی دیوار بی اجازه وارد انباری میشدند، نمایان بود. به اطراف نگریست، چند کیسه در گوشه کنارهها روی هم افتاده بودند و مشخص نبود درونشان چیست. مکان برایش آشنا بود، زیادی آشنا.
از صدای قدمهایی سرش را بالا آورد. حدود بیست و دو پله به صورت مارپیچ به طبقه بالا میرسید. اِنگین از آن بالا به او خیره بود، سرد و ساکت.
با نگاهش او را که آرام پلهها را پایین میآمد، دنبال کرد. اِنگین مقابلش در چند قدمی ایستاد و گفت:
- سلام... رفیق!
آن واژه را چنان تلخ بر زبان آورد که خاطرات گذشته برای بکتاش اخم کردند.
اِنگین پوزخندی زد و دست در جیبهای شلوارش کمی قدم زد.
- میدونی چرا گفتم بیای اینجا؟ برات آشنا نیست؟
- ... .
- واسه اولین بار اومدیم اینجا. (تکخند) داشتن محمولهها رو غیر قانونی همینجا، آره همینجا انبار میکردن. (تکخند) وقتی گزارششون رو به پلیس دادیم، گفتم عجب مردیه!
به طرفش چرخید؛ ولی او هنوز بی حرکت و خیره به روبهرو بود. تلخ گفت:
- گفتم میتونه رفیق باشه، گفتم پایهست، میشه باهاش خوش گذروند. بهش تکیه کرد!
- ... .
- وقتی شرف رو لوش دادیم، رفتیم میدون یک چیزی زدیم. انگار اون موقع جدا از حیطه کاریمون تازه داشتیم هم رو میدیدیم، بی توجه به اینکه رقیبیم، اسم و رسممون چیه.
- ... .
- احمق بودم که خواستم از یک رقیب، رفیق بسازم؟ امروز رفتم همون کافه تریا، هر چی سفارش دادم تلخ بود، مزه زهرمار میداد. (پوزخند) تازه یادم اومد هر چی که بوی تو رو بده، کثیف و زهر آلوده.
بکتاش لب بسته بود و اجازه داد این رفیق قدیمی خودش را خالی کند.
- گفتم مشکل و جنگ و مرافعهها مال قدیمه، زمانی که حتی مایی وجود نداشتیم، اصلاً به ما چه؟
- ... .
- احمق بودم که خواستم از یک دشمن، دوست بسازم؟
بکتاش هیچ نگفت و همچنان ساکت ماند. نمیدانست چرا پای گذشته را به میان میکشد.
- گفتی خواهرم رو میخوای، شدم واسطه. گفتی خوشبختش میکنی، شدم پایه.
- ... .
- احمق بودم که... .
پوزخندی زد. حرفش را نا تمام گذاشت و خیره نگاهش کرد. پس از مکثی به سمتش رفت و مقابلش ایستاد. اینبار دیگر آرام نبود، خشن گفت:
- چرا گفتی میخوای من رو ببینی؟ نکنه از جونت سیر شدی؟
بکتاش با او چشم در چشم شد. حال که آمده بود، شرمنده بود و حرفی برای زدن نداشت. تمام حق را به او میداد، با اینکه در این مسیر سنگی و تاریک خودش بیشتر از همه زمین خورد؛ ولی حق را به غیر از خود میداد.
با صدایی گرفته لب زد.
- میخوام تمومش کنم.
اِنگین تنها پوزخندی نثارش کرد، ادامه داد.
- بازی دیگه داره از رنگ میوفته... تمومش کن.
اِنگین ابروهایش را بالا داد و دهانش را به علامت (اوه) گرد کرد.
- مشکل تو با منه، نه زینب، اون رو ولش کن، من حاضرم به جای همگی تاوان بدم.
- همگی نداره، همه تقصیرها گردن توئه، باید هم تقاص پس بدی.
- ولش کن، اون بی گناهه.
- بی گناه؟ هوم. وقتی حیات روی دستهام جون داد و مرد، بودی؟ تا حالا عزیزت سر دستت مرده؟ جون دادنش رو دیدی؟
- ... .
- نمیتونم بگم عشقت چون (اخم) خودت کشتیش! هر چند فکر نکنم عشقی توی رگهای یک میر جریان داشته باشه.
- ... .
- نکنه میخوای بگی مرگ حیات هم تقصیر تو نبود؟
بکتاش باز هم سکوت کرده بود زیرا میدانست هر چه بگوید، فایدهای ندارد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳