به خاطر ناگهانی بودن این حرکت زینب پیش از اینکه به خود آید، محکم به زمین خورد. اینبار دیگر نمیتوانست سکوت کند، پوستش داشت آتش میگرفت. با وجود گرد و خاکی که نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود، فریاد میزد؛ ولی اِنگین بی رحمانه اسب را هدایت میکرد.
شاید پنج دقیقه روی زمین کشیده شد؛ ولی همین مدت کم باعث شد تا قطرات خون به همراه عرق او را غسل دهند، غسلی برای پاک کردن تمام احساسهای روشنش.
اِنگین پایش را از روی اسب عبور داد و پیاده شد. با آرامش به طرفش چرخید، چهقدر از دیدن این صحنه لذت میبرد.
- خب میگفتی؟
زینب سرش روی زمین و چشمانش بسته بود، فقط میتوانست صداها را بشنود. اِنگین در کنارش روی پنجههایش نشست و دستش را نوازش وار به میان موهایش برد.
- من خیال کردم حرفهات هنوز ادامه داشته باشه.
- ... .
با غیض دستهای از موهایش را در چنگ گرفت و وادارش کرد تا سرش را بالا گیرد که زینب با چشمانی نیمه باز نگاهش کرد.
- همونطور که تو رو به خاک مالیدم، پشت اون بکتاش عوضی رو هم خاکی میکنم!
زینب واکنشی نشان نداد که اِنگین پوزخند صداداری زد و دوباره گفت:
- آفرین، باید لال باشی و فقط تماشا کنی.
سپس او را از همان موها بلند کرد که ناله خفیف زینب شنیده شد؛ ولی ناتوانتر از آنی بود که بخواهد صدایش را بالاتر ببرد.
اِنگین در حال باز کردن گره طناب بود؛ ولی زینب به خاطر ضعفی که تمامش را در برگرفته بود، مدام تلو میخورد که اِنگین با اکراه او را به سمت سینهاش کشاند و وزنش را به دوش کشید. هر چند به خاطر این اواخر زینب زیادی ضعیف شده بود و چندان فرقی با یک استخوان نداشت.
پس از باز شدن گره، اِنگین از یقه او را به جلو هل داد. در حالی که لنگ میزد، به کلبه که در چند قدمیشان قرار داشت، رسیدند.
با وارد شدنشان به کلبه دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد و سیاهی چشمانش گم شد. پیش از اینکه بخواهد با زمین اصابت کند، اِنگین فوراً او را گرفت.
نگاه اِنگین به لباس نازک زینب افتاد که حال خونی و پاره شده بود. بی اینکه تغییری به حالت چهرهاش بدهد، او را بلند کرد و به طرف کاناپه رفت. قصد پرستاری کردن چنین موجود پست و حقیری را نداشت، میدانست که به هوش میآید، آن موقع خودش دوای درد بی درمانش میشد، دردی که در نهایت مطمئناً او را میکشت.
پس از چندی که با نگاههای خیرهاش گذشت، چشم از زینب برداشت و از کلبه خارج شد. طناب را از روی زمین برداشت، برای اطمینان بیشتر بایستی دوباره زینب را به بند میکشید.
دهانش را با پارچهای بست تا مبادا در زمان غیابش جیغ و داد کند، ممکن بود کسی از اینجا گذر کند پس بهتر بود صدایش را ببُرد. بی توجه به مچهای قرمزش دستانش را از پشت بست سپس باقیمانده طناب را با چاقویی برید و با آنها پاهای زینب را نیز بست.
از دیدن پاهای خونیش پوزخند محوی زد. با دیدن حالش احساساتش نمیجوشید بلکه در فکر کلبهاش بود که از خون او به نجاست نشسته. همینکه به هوش آید، وادارش میکرد تا جای جای اینجا را تمیز کند. حتم میداد که ذرههای خاک هم از حضورش زینب را نفرین کنند.
خیلی وقت بود که به اینجا نیامده بود برای همین یخچال خالی بود و حتی حدس میزد که آب خارج شده از لوله آب هم رنگی باشد. با این همه قصد ماندن نداشت. از نظرش میرها سگ جانتر از آنی بودند که بخواهند به این راحتیها بمیرند به همین خاطر چند روز نخوردن غذا مطمئناً زینب را نمیکشت، هر چند که قصد مرگش را داشت؛ ولی میخواست قبل از هر چیزی جان دادن بکتاش را ببیند، بایستی ریشهشان را میسوزاند، آن هم ذره ذره.
در را قفل کرد و سوار اسب شد. بهتر میدید برای سامان گرفتن افکارش چند روزی را روستا نباشد. میدانست خبر کاری که با زینب کرده اگر به گوش میرها مخصوصاً بکتاش برسد، غوغای زیادی به پا میشد؛ ولی او منتظر همین لحظه بود که بتواند دوباره چشم در چشم بکتاش شود. بتواند اینبار به سمتش شلیک کند و مرگ را بر سرش کوبد.
***
عثمان تکیهاش را به تنه درخت داد و رو به عبدالقادر که مشغول شستن چرخهای ماشین بود، گفت:
- میگم چند روزه از دختر تویگان صدایی نمیاد.
عبدالقادر سرش را بالا آورد؛ ولی به دلیل تابش شدید نور خورشید یک چشمش را بست و گفت:
- آقا اِنگین بردش دیگه.
اخمهای عثمان نا محسوس در هم رفت، کنجکاو پرسید.
- کجا؟ کی؟
عبدالقادر متعجب گفت:
- مگه نمیدونی؟
سرش را به تاسف تکان داد و دوباره گفت:
- پوف چی بگم داداش؟ یک دفعه اِنگین خان دست اون طفلی رو بست و مثل چی بگم... توبه توبه! بردش. الآن از هر کی بپرسی جوابت رو میده.
عثمان جا خورده نگاهش را از او گرفت. توقع چنین کاری را از آنها نداشت. میدانست بی رحمند؛ اما تا این حد؟
عبدالقادر همچنان که مشغول دستمال کشیدن چرخ جلویی ماشین بود، گفت:
- دلم برای دختر میسوزه، بیچاره داره تقاص برادرش رو پس میده.
عثمان با اینکه صدایش را میشنید؛ ولی گوش نمیداد زیرا تمام فکر و ذهنش در جای دیگری میخزید. بایستی به عمر خبر میداد، دیگر کافی بود هر چه صبر کردند، این خاندان داشت بیشتر از گلیمش لیلی میکرد. برایش سوال بود که چرا تا کنون لعیمه سلطان و بقیه در این مورد مطلع نشدهاند؟ یعنی این مردمی که همیشه دهانشان باز بود، از ترس سکوت کرده بودند؟ هر چند به آنها هم حق میداد.
- میبینی؟ الآن ما مثلاً باید جشن بهبودی آقا رو میگرفتیم، یک دفعه این اتفاق افتاد. خدا جای حق نشسته، حتماً جوابشون رو میده.
عبدالقادر از سکوت عثمان سرش را بالا آورد تا تایید حرفش را از او بگیرد؛ ولی با جای خالیش مواجه شد. متعجب سرش را به چپ و راست چرخاند؛ اما از عثمان خبری نبود. زمزمه وار لب زد.
- ما رو باش داشتیم با کی حرف میزدیم.
سپس دوباره مشغول کارش شد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳