بخت سوخته : ۵۶

نویسنده: Albatross

هازل بی این‌که او را از خود فاصله دهد، لب زد.
- خدا باورم نمیشه. خدایا... اِبرو... اِبرو، مادر!
اِبرو شانه‌هایش را گرفت و دوباره چشم در چشم شدند. در تمام مدت او ساکت بود، حرفی نداشت که بگوید. چگونه رفتار کند هنگامی که هنوز هم مهر بیگانگی روی دلش حک شده بود؟
- تا چشم باز کردم و خودم رو توی اون اتاق کوفتی دیدم، گفتم آی زن دوباره دلت سیاه شد، دوباره عزا بگیر که همه‌اش یک رویا بود. (صورت اِبرو را قاب گرفت) بگو خواب نیست، بگو فرشته نیستی، بگو اِبروی خودمی، فرشته خودم، (در آغوشش گرفت) دخترک خودم، سیاه بخت خودم. آی خدا بمیرم واسه‌ات، بمیرم مادر!
اِبرو آب دهانش را قورت داد، خود و بیخود بغضش گرفته بود. نفس عمیقی کشید و به آرامی خود را عقب کشید تا بلکه فاصله‌ای ایجاد شود، کمی معذب بود؛ ولی بایستی آن زن داغ دیده مادر نام را آرام می‌کرد.
- ما... مان!
- جان مامان، جان دلم عزیزکم، جانم، جانم؟!
اِبرو اشک‌هایش را با انگشتان شستش پاک کرد و لبخند کوچکی به طراوتی زیبا نثارش کرد سپس نغمه نوروزیش را راهی گوش‌های پژمرده‌اش کرد. این زن، این عمارت باید دوباره آباد می‌شدند.
- آروم باش، من این‌جام، خواب هم نیست، تو بیدارِ بیداری مامانم.
لحنش بیشتر به یک ترحم شبیه نبود؟ شاید چون آن حسی که باید را نداشت، شاید چون هنوز آدمک‌ها در تاریکی فرو رفته بودند و هنوزِ آن راهروی افکارش روشنِ روشن نشده بود.
هازل بینیش را بالا کشید و با چشمانی که از فرط اشک و پف به زور باز بود، با صدای گرفته و تو دماغیش گفت:
- هنوز داغم، خدا باورم نمیشه. چه‌طور... چه‌طور تو رو ازمون مخفی کردن؟ مادر نبودن؟ داغ ندیدن؟ (ضجه زد و کمی خم شد) چه‌جوری رضا دادن منِ مادر رو به عزا بنشونن؟!
اِبرو چند پلک زد تا مانع ریزش اشک‌هایش شود؛ اما بی اختیار قطره‌ای روی گونه‌اش چکید. لب باز کرد؛ ولی صدای خودش هم لرزان بود.
- لطفاً آروم باش.
هنگامی که این دفعه اِبرو آغوشش را باز کرد و هازل را میان بازوهای نحیفش فشرد، درونش عجیب مچاله شد، انزجار نداشت، ترحم هم نبود؛ اما ندانست این غم، این صدا و حرف‌ها چه سختی‌هایی را قورت داده که او را نیز پژمرده کرده بود، نغمه‌اش را قطعه‌قطعه، طراوتش را خشکیده بود.
قمر مشت جلوی دهانش گذاشته بود و بی صدا به این مادر و دختری که از گل خوشبختی تنها خارش نصیبشان شده بود، اشک می‌ریخت.
اِبرو پس از چندی که هازل اندکی آرام گرفت، به کمک قمر او را روی مبل نشاند؛ ولی هازل سریع دستش را گرفت و وادارش کرد تا کنارش روی مبلی دیگر بنشیند.
- حرف بزن، حرف بزن که دلتنگ صداتم. بگو... بگو چی کار کردن باهات؟ بگو چه‌جوری زجرت دادن؟
به یک‌باره محکم روی پاهایش کوبید و با صدای بلند نالید.
- خدا انتقاممون رو ازشون بگیر، خدا انتقاممون رو بگیر، خدا، خدا!
اِبرو با نگرانی فوراً مانع خودزنیش شد و سعی کرد تا آرامش کند.
- مامان لطفاً آروم باش، مامان!
اما هازل با فریاد سعی داشت تا دل پر شده از اشک و کینه‌‌اش را خالی کند؛ ولی شده بخواهی ظرف شیشه‌ای را بشویی که برخی لکه‌هایش ماندگار باشد؟ با هر چه و هر که قصد پاک کردنش را کنی، بی فایده‌ست، نمی‌شود که نمی‌شود. کینه هم این چونین بود. چگونه می‌توانست نفرت و خشمش را بعد از این همه مدت پاک کند؟ چه‌طوری خود را آرام می‌کرد وقتی تنها راه پاک کردن آن لکه‌ها خرد کردن خود ظرف بود؟!
اِبرو وقتی که تلاشش را بی فایده دید، عصبی رو به قمر گفت:
- بدو برو یک کم شربت درست کن، لیمو باشه، بدو.
می‌دانست فشارش بالا و پایین رفته، این را از سرفه‌هایی که کم از عق زدن نداشت و سرخی چهره‌اش فهمیده بود. آیا این همان طوفان پس از آرامش بود؟ یا گرد و خاک اصلی بعد از این بود؟
چند جرعه‌ای را به زور خوراکش کرد. هازل دوباره بی حال و سست شده بود؛ ولی هنوز دست از بد و بیراه گفتنش به میرها برنداشته بود. کم چیزی نبود که، دخترکش، پاره تنش را از او گرفته بودند. چه چیزی بدتر از خبر دروغین مرگ بچه‌‌ای برای مادرش می‌تواند باشد؟
اِبرو با این‌که چنین پیشبینی کرده بود؛ اما چیزی را با خود همراه نکرده بود که در صورت نیاز همچو الآن از آن استفاده کند، ناچاراً آن‌قدر در کنار هازل ماند و نرم و نوازش‌وار ماساژش داد تا برای باری دیگر چشم‌هایش بسته شد. او را به همراه قمر روی تختش خواباند و بی صدا بیرون آمد. قمر زودتر از او اتاق را ترک کرده بود. هنگامی که عقب گرد کرد تا از در فاصله گیرد، از دیدن مرد جوان مقابلش یکه خورد. این دیگر که می‌توانست باشد؟ نکند اِنگین بود؟ برادرش؟
حرفی نزد، باز هم لال شده بود. آخر تنها در این خانه با حافظه‌ای نیمه روشن چه می‌کرد؟ کاش بکتاش همراهش بود، لااقل بهتر می‌توانست ماجرا را به جلو هل دهد. در این هیر و ویری که نمی‌توانستند دوباره جنگ و دعوا کنند، بکتاش هم می‌توانست زبانش شود.
اِنگین مات و مبهوت نیمچه قدمی به جلو برداشت. تمام حرف‌های گذشته پدرش در سرش پخش شد. لعیمه سلطان راست گفته بود؟ زبانش چپ نچرخید؟ همه چیز حقیقت داشت؟ اِبرو، خواهرش، رازدارش، همه کسش... زنده بود؟ بعد سه سال؟!
قدم دیگر را برداشت، چشمانش بیشتر از این باز نمیشد، میشد؟ زمزمه‌وار به گونه‌ای که تنها لب‌هایش تکان خورد، گفت:
- اِبرو!
اِبرو با نگرانی و اضطراب نگاهش کرد، دیگر کم آورده بود، حوصله غش و ضعف دیگری را نداشت، امیدوار بود این مرد جوان راحت‌تر با بودنش کنار آید، کمی باورش کند. همچنان سکوت کرد و تکانی نخورد، بگذار بداند او چه می‌کند؟ برادرش بود؟ اگر می‌پرسید اوضاع بدتر نمیشد؟
اِنگین آب دهانش را قورت داد و با دهانی نیمه باز نزدیک‌تر شد، تنها یک گام کوچک بینشان فاصله بود.
اشک همچو حباب چشمان اِنگین را پوشید، دماغش سوخت و قطره اشکی روی گونه‌اش که تازه تیغ‌تیغی شده بود، چکید. دستش را به سمتش دراز کرد، وقتی که نرمی صورتش را احساس کرد، چشمانش را بست. واقعی بود، واقعیِ واقعی، خواهرش زنده بود!
طی یک حرکت او را محکم میان بازوهایش فشرد، چیزی نگفت، تنها گریست، شانه تکان داد از بهر تمام دلتنگی‌هایش. مگر او غیر این خواهر رازدار دیگری داشت؟ چه کسی گفت تنها مادر چراغ خانه است؟ پس خواهر چه؟ هم برایت مادر می‌شود و به موقعش چون کوه برادری می‌کند. محکم بودن تنها مردی نمی‌خواهد. گاهی همین خواهرانه‌ها، همین عشق‌های زیر پوستی، همین خنده و لبخند‌های دخترانه برایت محکم‌ترین تکیه‌گاه می‌شوند، تکیه می‌کنی و با چشمان بسته و لبخندی ملیح نفسی آسوده می‌کشی. حال تکیه‌گاهش آمده بود، رویا نبود، واقعاً آمده بود، چه از این بهتر؟
اِنگین با چشمانی سرخ از او فاصله گرفت، این خانواده چه زود چشمانشان سرخ میشد. تک‌خندی ناباور از لا به لای بغضش بیرون پراند و لب زد؛ اما هیچ نگفت، گویا تنها صدای خاموشی آمده بود و دوباره به ته گلویش سر خورده بود، شاید تنها چشم‌ها می‌توانستند حرف بزنند و نهایت دلتنگی را نشان دهند. از یک تکه گوشت مگر تا چه حد می‌شود انتظار داشت تا بار تمام دلتنگی‌ها را به دوش کشد؟ گاهی اوقات زبان هم زخم می‌گیرد از سوزناکی و غم فراق.
- باورت کنم؟
- اِنگین!
سوالی پرسیده بود؛ ولی اِنگین پنداشت این لحن و صدای لرزان از فرط دلتنگی‌ست.
- اِبرو (تک‌خند) تو واقعاً... واقعاً زنده‌ای؟
اِبرو از تماس دستش که تشنه و ناباور روی صورتش حرکت می‌کرد، کمی معذب بود.
- باورم... نمیشه... اِبرو!
- ... .
- خدای بزرگ تو..‌. تو... .
اِبرو دستانش را گرفت و گفت:
- خوبی؟
- ... .
- می‌خوای یک کم آب بخوری؟
- نه... خو... خوبم... خوبم آبجی!
آخ که چه‌قدر جای این کلمه روی زبانش خالی بود؛ ولی از یک چیزی متعجب بود. چرا این خواهر این‌قدر سرد رفتار می‌کرد؟ مگر او هم سه سال دوریشان را نکشیده بود؟ چرا آن‌طور که باید بی قراری نمی‌کرد؟ ممکن بود گیج باشد؟ یا از پریشانی زیاد ترجیح داده سکوت کند؟ اما او را می‌شناخت، اِبرو هرگاه عصبی میشد، اخم درهم می‌کشید. کسی جرئت حرف زدن با او را نداشت؛ ولی اینک همچو گذشته نبود، شاید باید باور می‌کرد که سه سال آدمک را به آدم تبدیل می‌کند.
اِبرو هم پریشان شد، آشفته شد؛ اما زمانی که مهمت برگشت! طوفان پس از آرامش را آن موقع دید. مهمت ورود بکتاش را ممنوع کرده بود، حال چه می‌کرد؟ از بین همگیشان با بکتاش راحت‌تر بود؛ ولی چه می‌کرد؟ چه کاری می‌توانست انجام دهد وقتی که مهمت با کمری خمیده اشک ریخت؟ بی صدا اشک ریخت، پدرانه اشک ریخت. چه‌طور مخالفت می‌کرد هنگامی که لب‌های مهمت لرزان روی پیشانیش نشست؟ چگونه بر ضدشان می‌ایستاد وقتی که همه ابر شده بودند و تنها می‌باریدند؟ سکوت کرد، بهترین راه همین بود، نبود؟
مگر چه زمان از آمدنش گذشت که اوغلوها به عمارت حمله کردند؟ همگی مبهوت، متعجب، جا خورده، خوشحال. آیا این آمدن به صلاح بود وقتی که نفرت‌ها بابت این پنهان کاری بزرگ بیشتر شد؟ هنگامی که برادر مهمت و اقوام دیگر آمدند و گفتند حال زمان کیش و مات کردن بکتاش است؟
دیر یا زود؛ ولی یک هفته گذشت. سخت یا آسان، پر پیچ و خم یا ساده؛ اما گذشت. اِبرو نمی‌توانست به بکتاش دسترسی داشته باشد، حتی قمر هم هنگامی که بقیه را علیه این کار دید، سینه سپر کرد و در برابر خواسته‌اش مقاومت نشان داد و کمکی برای تماس گرفتنش نکرد. همه صلاحش را می‌خواستند؛ ولی چه صلاحی؟ در کجای تاریخ خنجر تیز کردن صلاح بود؟ هر چه باشد بکتاش همسرش بود، هر چند آن حسی را که اسطوره‌ای درموردش شنیده بود، نسبت به او نداشت؛ اما بی تاب بود و نا آرام.
اِبرو از پله‌ها پایین شد، تنها کسی که از مشکلش با خبر بود، قمر بود که به خاطر پشت کردنش رهایش کرد. بعد از ظهری بود و مشخص نبود آقایان کجا رفته‌اند، حتی مهمت که بیشتر اوقات به خاطر سن بالایش در خانه بود، این اواخر را با دیگران می‌گذشت. ممکن بود دسته جمعی در پی نقشه‌ای برای سرنگون کردن بکتاش باشند؟
دستش را از روی نرده برداشت و به جلو گام برداشت. پاشنه صندل‌هایش سکوت سالن را می‌شکست. عمارت همچو روزهای اول متشنج نبود؛ اما آرام هم نبود. خود را به حیاط رساند، پاییز بود و بارانش دیگر، حیاط به دلیل باران دیشبش خیس بود، آن‌قدر شدت بارش زیاد بود که سنگ فرش شسته شود. لااقل آسمان کار خدمه را راحت کرده بود، لازم نبود فعلاً حیاط را بشویند.
آهی کشید و خود را به پایین رساند. کنجکاو بود بداند چه بر سر لعیمه سلطان و ریحان آمده. ریحان! دلتنگش شده بود، هر چه باشد روزگاری با او گذرانده بود و از او خاطره داشت. نمی‌شود به خاطر یک اتفاق بد تمام خوبی‌ها را از یاد برد، این دور از شرافت بود.
- اِبرو!
به عقب چرخید که هازل را در ایوان دید.
- بله؟
- هوا سرده، بیا داخل.
دوباره آه کشید. نه پتو، نه دیوار و نه هیچ آغوشی از اهل این عمارت گرمش نمی‌کرد، انگار کس دیگری عرق به تنش می‌انداخت، او را می‌سوزاند، افسوس که جرئت طلبش را نداشت، فعلاً هیس، سکوت باید می‌کرد.
لب‌هایش را کش آورد و گرفته گفت:
- نه... هوای خوبیه.
دروغ گفته بود، پاییز زیبا بود با عاشقانه‌هایش نه فراق و اشک‌های شورش.
♡ می‌دانی؟ اشک‌هایش هم شیرین است. عشق را می‌گویم، فقط به خاطر تو! ♡
هازل اصرار دیگری نکرد و اِبرو نیز پشت به او به سمتی رفت. چشمانش را بست و خود را به امواج باد سپرد؛ ولی زیاد نتوانست چشم بسته گام بردارد چون هر آن احساس می‌کرد ستونی رو‌به‌رویش قرار دارد.
- آه چی کار کنم؟
به طرف میزی که زیر درختی قرار داشت، رفت. خواست روی یکی از صندلی‌ها بشیند؛ ولی آن‌ها به خاطر گودی وسطشان کمی آب جمع کرده بودند. بیخیال نشستن شد، حیاط زیادی بزرگ بود و میشد به راحتی قدم زد، حتی می‌توانست به اسطبلی که در حاشیه حیاط پشت دار و درخت‌ها قرار داشت، برود و بیرون اسب سواری کند؛ اما میل و رغبتش نمی‌کشید.
روپوش نازکی به تن زده بود، دستانش را در بغل جمع کرد و به آسمان نگریست. هنوز هم ابری بود، ممکن بود باران ببارد؟
با این‌که زیاد نسبت به بکتاش احساس نداشت، مگر این‌که او را در کنار خود می‌دید، فوران می‌کرد؛ ولی افکارش را چه می‌گفت که در تمام این مدت حوالی او می‌چرخید؟
دستی روی شانه‌اش نشست، سرش را چرخاند که چهره نگران قمر را دید. اخم درهم کشید و با قهر دوباره خیره رو‌به‌رو شد.
- خانم جان!
- ... .
- شما که می‌گین چیزی یادتون نیست؛ ولی الآن رو که می‌بینین. حال خراب عمارت رو نمی‌بینین؟ باز هم می‌خواین با مسببش حرف بزنین؟
- ... .
- یعنی می‌خواین دوباره روی حرف پدرتون وایسین؟
مگر قبلاً هم این چونین کرده بود؟ لابد!
- قمر!
- جانم؟
چشم در چشم گفت:
- اون شوهر منه، چرا یک درصد هم احتمال نمیدی بکتاش بی گناهه؟ از همه چیز بی خبره؟ (روی گرفت) آره، قبول دارم... آه بد کردن؛ ولی نه بکتاش، نه خواهرهاش، مادرش بد کرد، خیلی هم بد، هم در حق من و هم در حق بکتاش؛ ولی چون اون مرد خونه‌ست پس لابد تمام تقصیرها هم گردن اونه، آره؟
- ... .
- نمی‌تونم، با این‌که شاید حافظه‌ام رو از دست داده باشم؛ اما... نمی‌تونم ولش کنم!
- آه فقط زود.
متعجب به او نگاه کرد که گوشی را در دستش دید، تردید را در نگاهش خواند؛ ولی چه خوب که حداقل کسی جواب بی قراری‌هایش را داد. خواست لب باز کند که قمر تندی گفت:
- شماره ذخیره‌ست.
و سریع از او دور شد. لبخند همچو شکوفه‌ای که به یک‌باره قصد شکوفا شدن داشت، روی لـ*ـب‌هایش نقش بست. خیره به رفتنش زمزمه کرد.
- ممنون!
♡ و چرا عاشقی این‌گونه‌ است؟ چرا نمی‌شود تنها دوست داشت؟ آخر امنیتش بیشتر است. لااقل فراق ندارد، درد ندارد. مگر عشق چیست؟ تو چیستی؟ حتی دوست نداشتنت هم من را به جنون می‌رساند. حال این دلداده را درک می‌کنی؟ ♡
فوراً از میان اسامی ذخیره شده به دنبال نام آشنایی گشت، از دیدن اسم بکتاش عجول و بی قرار رویش کلید کرد. می‌دانست قمر شماره‌اش را فقط به خاطر او ذخیره کرده و چه‌قدر مدیون این دخترک مهربان بود. عشق را برایش دعا کند؟ ولی تردید داشت، عشق دعا بود یا نفرین؟
بی اختیار نفس‌هایش تند شده بود، پس از چندی صدای خسته‌ای در گوشش طنین انداز شد. چرا بغضش گرفت؟ و برای چه زودی شکست؟ دلتنگ بود؟
- الو؟
- ...‌ .
- الو؟!
از لحنش متوجه شد عصبی‌ست، هر چه باشد او نیز یک هفته فاصله را می‌دید؛ ولی توان برش این فاصله‌های طاقت کُش را نداشت. با صدای لرزانی لب زد.
- بکتاش!
سکوت شد، بکتاش با درنگ ناباور گفت:
- اِبرو!
اجازه حرف زدن نداد و دوباره با تک‌خندی که زد، نامش را صدا زد.
- حالم خوب نیست؟
- قربون اون حالت برم من... شرمنده‌ام اِبرو، شرمنده‌ام!
- بیا.
- ... .
دلیل سکوتش را می‌دانست، مهمت خان!
- باهاشون حرف می‌زنم.
- ... .
لبخند محوی زد، باز هم دلیل سکوتش را می‌دانست، حمایت می‌خواست.
- اول با اِنگین.
- نه!
- چرا؟ مگه اون یک بار کمکمون نکرد؟
- این‌بار فرق می‌کنه.
- چه فرقی؟ باید باهاش حرف بزنی، من که چیزی یادم نیست، بهش بگو.
- ... .
- دیگه خسته‌ام از این وضعیت.
- ... .
- عجیبه؛ اما فقط کنار تو آرومم.
این جمله مثال باران نبود؟ بارانی پر از آرامش برای بکتاش؟
از سکوتش به حرف آمد.
- می‌دونم کمکمون می‌کنه.
- این مدت خیلی چیزها عوض شده، حتی اِنگین.
- راضیش می‌کنم.
- نمیشه.
- راضیش می‌کنم.
- بیشتر از همه اون عصبیه.
نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس تکرار کرد.
- راضیش می‌کنم!  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.