مهمت نگاهش را بالا آورد و در عوض جواب اِبرو، خیره به بکتاش گفت:
- اعدامش کردن؛ اما دل سیاه ملیکه سلطان آروم نشد. مادرت، لعیمه سلطان قبل ازدواجش با تویگان تو فکر ازدواج با شرف بود، (با طعنه) آوازهاش رو همه شنیده بودن. با این حال کاری نمیتونست بکنه چون ملیکه سلطان و شرف برای هم بودن.
بکتاش مات و مبهوت نگاهش کرد، این حرفها یعنی چه؟
مهمت: به عزا نشوندن ما براشون کافی نبود، کینه گذاشتن رو کینه.
بکتاش لب زد؛ ولی صدایی از او خارج نشد. اِبرو با نگرانی نگاهش کرد، حتی او هم نمیتوانست حال خرابش را درک کند.
مهمت با بی رحمی ادامه داد.
- لعیمه سلطان به خاطر معشوقش تویگان رو هم کشید وسط ماجرا.
بکتاش با فکی منقبض شده چشم بست، شنیدن بس نبود؟ از روی مبل بلند شد که زینب هم به تبعیتش ایستاد. عجب مهمانی شد!
اِبرو دو دل از اینکه بدرقه کند یا مانع شود، در آخر خود را به حیاط رساند. از دیدن بکتاش که عصبی گام برمیداشت و زینب بیچاره به دنبالش پا تند میکرد، صدایش را بالا برد.
- بکتاش!
عکس العملی از جانبش ندید، انگار اصلاً صدایش را نشنیده. فوراً پلهها را طی کرد و با دو خود را به آنها رساند.
ساعد بکتاش را گرفت و گفت:
- بکتاش صبر کن.
بکتاش با خشمی کنترل شده لب زد.
- باید برم اِبرو... الآن نه.
اِبرو با دو دلی به زینب نگریست، او نیز گیج و پریشان بود. با اکراه رهایش کرد که بکتاش بلافاصله به سمت در رفت. اِبرو لب باز کرد حرفی بزند؛ ولی صدا در حنجرهاش حبس شد. شاید بهتر بود تنهایش بگذارد؛ اما امان از دل.
- رفت؟
به اِنگین نگریست، آهی کشید و با حرکت سر جوابش را داد. سست و بی حوصله از در فاصله گرفت، خیره به افق گفت:
- اصلاً فکرش رو نمیکردم اینجوری باشه.
- ماجرایی که بخواد بیشتر از بیست سال رو به بازی بگیره، کمتر از این نمیتونست باشه.
- وای یعنی الآن چه حالی بهش دست داده؟
اِنگین جوابی به او نداد. وارد اتاقش شد، پشت میز مطالعهاش نشست و از آرنج به آن تکیه زد و سرش را فشرد. متفکر لبش را جوید، در فکر خرید یک گوشی بود، باید هر طور شده با بکتاش در تماس میشد، بس بود هر چه دامنگیر قمر شد، او که نمیتوانست همیشه در دسترس باشد، مگر کسی بی خوابی یک عاشق را داشت؟
ناگهان با به یادآوردن بیمارستان کلافه اخم کم رنگی کرد و چشمانش را بست. مطمئناً ناپدید شدنش پرونده ایجاد کرده بود. باید در پایان این راهِ بسی پر پیچ و خم به نام و نشان خودش هم رسیدگی میکرد. طوبی گوزل؟ آه سه سال با این نام پذیرفته شد. یادش است وقتی که به خاطر علاقه زیادش به طب کمک دست دکتر روستا شد، چندی بعد به کمک همان مرد به عنوان یک پرستار وارد بیمارستان شد، آخر دکتر متوجه استعدادش شده بود و هنگامی هم که دلیل این مهارت را از ریحان پرسید، ریحان در جواب سوالش دلیل آورد این مهارتش به خاطر پدرش است، وقت و بی وقت برایش طب یاد میداد. خودش که چیزی در خاطر نداشت، با آسودگی به حرفهای آن پیرزن تکیه زد.
شاهد و ناظر بیماران بود، احساس میکرد کاری بیشتر از یک پرستار از عهدهاش ساخته است. استعدادش زمانی شکوفا شد که با جسارت قصد عمل کردن داشت، با مخالفتها و تمسخرهای زیادی مواجه شد؛ اما در آخر هنگامی که پروفسور از او سوالاتی در مورد بیماری یکی از بیماران پرسید، به خوبی توانست پاسخگو شود. برای خودش هم عجیب بود؛ ولی بالاخره توانست تیغ جراحی را به دست گیرد.
آهی کشید و با پوزخند تکیهاش را به پشتی صندلی داد. ریحان خیلی خوب توانسته بود دروغ سرهم کند، یعنی اینک در چه حال بود؟ برای دیدنش تردید داشت.
اندوه و آههای سینه سوزش آسمان را به کهیر نشاند، سیاه و کبود شده بود و حساسیتش به این فصل عاشق سرانجامش شد کهیرهای سفید و رخشان.
میان این آشوب زینب هم فکرش را درگیر کرده بود، باید با اِنگین درموردش حرف میزد. چند ساعتی میشد که در اتاق خود را حبس کرده بود، بیرون رفت و از روی حدس به سمت اتاق اِنگین که تنها چند قدم با او فاصله داشت، گام برداشت. صدای آرام آهنگی که در اتاق پخش میشد، به او فهماند درست حدس زده.
تقهای به در کوفت؛ ولی جوابی نشنید. دوباره کوبید؛ اما باز هم سکوت عایدش شد. دستگیره را کشید و وارد شد. اتاق تاریک بود، سر چرخاند که اِنگین را دراز کشیده روی تخت دید.
- وقت داری باهات صحبت کنم؟
اِنگین در سکوت و با اکراه روی تخت نشست، همین حرکت کافی بود تا جوابش را بگیرد. دست دراز کرد تا چراغ را روشن کند که اِنگین مانعش شد.
- چشمهام درد میکنه، خاموش باشه.
اِبرو به سمتش رفت و مقابلش روی تخت نشست.
- لااقل آباژور رو روشن کن.
اِنگین آباژور را که روی عسلی و سمت راستش قرار داشت، روشن کرد. نور سبز و ملایمش دید اِبرو را بهتر کرد. اِنگین منتظر خیرهاش شد که به حرف آمد.
- راجع به زینبه.
اِنگین نگاه از او گرفت که گفت:
- نمیخوای درموردش چیزی بگی؟
- ... .
- شنیده بودم اون پیش تو بود... چرا این کار رو کردی اِنگین؟
- ... .
- به خاطر من؟ حیات؟
- ... .
- فکر کردی با این کارت ما آروم میشیم یا تو دلت آروم میگیره؟
اِنگین همچنان سکوت کرده بود. اِبرو آهی کشید و گفت:
- قصد پند و نصیحت ندارم، اونقدر بزرگ شدی که فرق خوب و بد رو تشخیص بدی؛ ولی داداش (دستش را نرم فشرد) مامان و بابا، لعیمه سلطان، بقیه برات عبرت نشدن؟ انتقام اول دست خودت رو سیاه میکنه.
اِنگین غم زده نگاهش کرد، چه کسی از درد او میفهمید؟
- جام نیستی درکم کنی.
- هیچ کس نمیتونه درد کسی رو درک کنه؛ ولی کسی هم بی غم نیست.
اِنگین دستش را پس کشید و با جمع کردن پاهایش به سمت شکمش آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را در چنگ گرفت، خیره به افق لب زد.
- بابا یک دفعه به هم ریخت، بستری شد. خودت که میدونی، استرس و هیجان براش خوب نبود. نمیدونم چی شد که کارش به بیمارستان کشید، هیچی به من نگفتن. به خاطر پروژه کاریم به امارات رفته بودم، وقتی برگشتم که بابا تقریباً چند روز بستری بود. هه اگه بی خبر نمیاومدم، حتماً باز هم از من مخفیش میکردن.
- ... .
- مجبورشون کردم که بگن، تازه فهمیدم چی شد، چه بلایی سرمون نازل شد!
- ... .
- زدم به سیم آخر، خواستم بزنم هر چی میره رو نابود کنم؛ ولی حال بابا این اجازه رو بهم نمیداد، نبود تو به اندازه کافی زمین گیرش کرده بود.
اِبرو با کلافگی به صورتش دست کشید و گفت:
- کسی که باید بزنه همه چیز رو درهم بشکنه و خراب کنه، در واقع من و بکتاشیم؛ اما... راهش این نیست.
اِنگین پوزخند محوی زد و هیچ نگفت.
- چرا زینب؟ تو که میدونستی اون بی گناهه. اگه همه مقصر باشن، لااقل اون بی طرفه.
- ... .
مردد پرسید.
- کاریش هم کردی؟
اِنگین اخم کرد؛ ولی باز هم چیزی نگفت.
- اِنگین!
- نه.
از جوابش خیالش آسوده شد، حداقلش این بود که اِنگین تا آن حد هم پست نشده بود. با ادامه حرفش حیرت زده شد.
- اگه باهاش ازدواج کردم، به این معنی نبود که قراره کاری باهاش بکنم. اگه بحث غیرت بکتاش بود، میتونستم بدون اون پیوند هم بیچارهاش کنم.
- باهاش ازدواج کردی؟!
اِنگین با غیظ جواب داد.
- محض دهن بستن.
تا چندی حرفی بینشان رد و بدل نشد که اِبرو گفت:
- حالا میخوای چی کار کنی؟
- برو بیرون.
- اِنگین!
- میخوام بخوابم، چشم درد دارم.
زینب نتوانست با بکتاش حرف بزند در واقع جرئتش را نکرد، قیافه بکتاش به قدری ترسناک شده بود که فقط بتواند نگاهش کند. میدانست آتشی شده و احساس مرگ میکند، خودش هم از آن حرفها حیرت زده بود. احساسش نسبت به آن زن مادر نام رفته رفته داشت تیرهتر میشد.
بکتاش که ماشین را در سر کوچه متوقف کرد، زینب خواست حرفی بزند که بکتاش خشمگین؛ ولی با تن صدای پایینی غرید پیاده شود. زینب با اکراه پیاده شد. به محض بستن در، ماشین با سرعت بالایی از جا کنده شد، طوری که تا لحظاتی روی جاده گرد و غبار بلند شده به چشم میخورد.
زینب خودش را روی مبل پرت کرده بود و با اندوه به اطراف مینگریست، حتی جای خالی پمبه و عزیزه هم احساس میشد. چشمانش را بست و سرش را به تاج مبل تکیه داد.
حرفهای مهمت از یک طرف و دیدار با اِنگین از طرف دیگر او را تحت فشار قرار داده بود. از ضعفش بیش از پیش نفرت گرفت، نمیدانست اِنگین چه دارد که حتی با وجود بکتاش هم اندکی فقط اندکی از او میترسید؛ اما احساس پررنگتری که مانع از چشم در چشم شدنش میشد، چیز دیگری بود. نمیدانست چیست، هنوز هم عشق دارد یا نفرت؟ ما بینشان گرفتار شده بود.
- کی اومدی؟
از صدای خواب آلود و ضعیف دنیز سرش را چرخاند.
- تا الآن خواب بودی؟
دنیز روی مبل نشست و صدا بیرون داد.
- اوهوم.
- ... .
- چهطور بود؟
زینب پوزخند تلخی زد و جواب داد.
- چهطور میخواستی باشه؟ آه چیزهایی شنیدم که باورش سخته.
- تعریف کن.
- ول کن، بذار واسه بعد.
- زینب اگه میتونستم حتماً میاومدم پس بگو.
زینب پوفی کشید و خیره نگاهش کرد، بالاخره لب باز کرد و هر چه را که شنید، به زبان آورد. دنیز دوباره چشمه اشکش جوشید و بغض آلود گفت:
- خسته شدم.
- من بیشتر.
- کی قراره تموم بشه؟
زینب از دادن این جواب عاجز بود، بهتر دید سکوت کند؛ ولی دنیز لب زد.
- لابد با تموم شدن ما قراره این زندگی نکبتی هم به آخر برسه.
زینب باز هم هیچ نگفت، حرفهای دنیز تلخ بود؛ ولی حق بود.
- زینب!
- هوم؟
- اون رو هم دیدی؟
منظورش اِنگین بود؟ زینب نیم خیز شد تا بلند شود و گفت:
- شام صدام نکنی.
- بشین. فکر نکن احمقم و نمیفهمم، درسته داغونم و حالم رو به راه نیست؛ ولی خنگ نیستم پس فرار نکن.
- آبجی الآن واقعاً حال حرف زدن ندارم.
- تا کی؟ باید بدونیم اون عوضی باهات چی کار کرده یا نه؟ اِبرو زن داداشمونه؟ درست؛ ولی حساب اِبرو و اِنگین از هم جداست، بفهم.
- ... .
- بگو.
- بذار واسه بعد.
- بگو!
- پوف دنیز وقتی گیر بشی ول کن نیستیها.
دنیز منتظر نگاهش کرد که عصبی گفت:
- چی بگم؟ اصلاً چرا بگم؟ درمون میشه؟ کدوم زخمی با حرف زدن خوب شد؟
- لااقل سبک میشی.
زینب بغض آلود تلخ گفت:
- نه آبجی، این سینه من اینقدر سنگین هست که... تا لهام نکنه دست برنمیداره!
- اذیتت کرد؟
- ... .
- بشکنه دستش!
اخم زینب محو درهم رفت، لب زد.
- زبونت رو به خاطرش کثیف نکن.
و آیا نگران پاکی زبان او بود یا نمیخواست برای اِنگین نفرین تلنبار شود؟
- آه بکتاش چرا نمیاد خونه؟ داره ده میشه.
زینب متعجب پرسید.
- ساعت دهه؟!
- آره.
تازه متوجه درد پایین تنهاش شد، او چند ساعت فقط نشسته بود؟
دنیز غر زد.
- وای کی شام درست کنه؟
زینب از روی مبل بلند شد و گفت:
- خب به بچهها بگو برگردن.
دنیز تکیه به تاج مبل داد و با یک دستش صورتش را پوشاند.
- نچ کی حوصله اونها رو داره بابا!
زینب با کلافگی همانطور که به طرف پلهها میرفت، گفت:
- پس اینقدر غر نزن.
***
♡ میگذرد ایام با فراق من و تو
میگذرد ایام با هر چه بود میان من و تو
گر گذشت اقبالمان ز سیاهی
از زندگی نبود سهممان جز تباهی ♡
باز هم گذشت، سیاهی جامه کند، برهنگیش سبز شد، خورشید سوزان از دیدن حالشان بر چهره کوبید و دگر بار خاموش شد.
اِبرو از این همه چرخش درمانده بود، انگار فقط به دور خود چرخیده بود. نه از بکتاش خبر داشت و نه اجازه خروج، کم مانده بود دیوانگی هم به حالش اضافه شود.
- بابا میتونم بیام تو؟
- ... .
- لازمه با هم حرف بزنیم.
از سکوت دوبارهاش لبهایش را به هم فشرد و دستگیره را کشید؛ ولی ناگهان از دیدن پدرش که روی صندلی نشسته و سرش شل به سمت شانه راستش کج شده بود، وحشت زده به طرفش خیز برداشت و هم زمان گفت:
- بابا!
سرش را با دستانش قاب گرفت.
- بابا، بابا!
نفس میکشید، نبضش را گرفت، کند و نا منظم میزد. با تپش قلبی بالا فوراً از اتاق خارج شد و غوغا کنان در پی اِنگین گشت.
- اِنگین، اِنگین، کسی نیست؟ (کلافه) عبدالقادر!
هازل سراسیمه کتابخانه را ترک کرد، از دیدنش عینک مطالعهاش را از چشم بیرون آورد و گفت:
- چی شده؟!
- اِنگین کجاست؟
اِنگین سریع با دنبال کردن صدایش وارد سالن شد و گفت:
- چیه؟ چی شده؟
اِبرو به طرفش چرخید. هدفونش به دور گردنش بود، ظاهراً مشغول آهنگ گوش کردن بود. با هول و ولا جواب داد.
- بابا حالش خوب نیست!
همین جمله کافی بود تا به خود جنبند. طولی نکشید تا اِنگین به همراه عبدالقادر، مهمت را سوار ماشین کند، خانمها نیز بی طاقت آنها را همراهی کردند.
گریه و نالههای هازل اعصاب اِبرو را خط خطی کرده بود؛ ولی اِبرو حرفی نزد و چشمانش مدام روی مهمت میچرخید. نمیدانست از کی اینگونه شده، امیدوار بود دیر نکرده باشد.
با رسیدن به شهر و سپس بیمارستان مهمت را وارد اتاقی کردند. اِبرو با اینکه گفته بود خودش هم دکتر است؛ اما تنها توانست شرایط مهمت را شرح دهد، اجازه ورود به اتاق را نداشت.
اِبرو همچو اِنگین طول راهرو را طی میکرد، منتهی در خلاف جهتش. هازل روی صندلیهای انتظار نشسته بود، از رفت و آمدشان عاصی شده با جفت دستانش ضربهای به پایش کوبید و گفت:
- دیوونهام کردین، بشینین دیگه، هی رو رو رو رو!
اِبرو در سکوت به اِنگین نگریست سپس روی صندلی در کنار مادرش نشست، اِنگین هم به دیوار مقابلشان تکیه داد.
- مامان آروم باش، بابا چیزیش نمیشه.
خودش هم از حرفش مطمئن نبود.
هازل گریان لب زد.
- بهت گفتم اون رو به کشتن میدی، دیگه قلبش قوت نداره، بس کردی مگه؟
اِبرو عصبی چشمانش را بست، در این موقع هم مادرش دست از سرزنش برنمیداشت.
- اینقدر گریه نکن، حالت بد میشهها.
ولی هازل توجهای به حرفش نشان نداد که اِبرو با چهرهای درهم دوباره به اِنگین چشم دوخت؛ ولی او نیز ساکت و آرام نگاهش میکرد.
اِبرو پوفی کشید و به صورتش دست کشید، بلافاصله در اتاق باز شد و از پسش دکتر که مردی با موهای جو گندمی بود، بیرون شد.
با دیدنش فوراً به طرفش یورش برد. حال میتوانست احساس همراهان بیمار را درک کند که وقتی او را میدیدند، چه نگران و دلواپس سوال پیچش میکردند.
- چی شد دکتر؟
دکتر نیم نگاهی به هازل و اِنگین انداخت سپس رو به او گفت:
- لطفاً با من بیاید.
هرگز از این جمله خوشش نمیآمد حتی اگر خودش به زبان میآورد. از همین الآن هم میتوانست حدس بزند با خبر خوبی مواجه نیست.
رو به اِنگین لب زد.
- مواظب مامان باش.
هازل اسمش را نالید؛ ولی اِبرو بی توجه به او خود را به دکتر رساند. وارد اتاقش شدند. آرام و قرار نداشت، همیشه مردم را به آرامش دعوت میکرد، اینک خودش دستپاچه شده بود.
- اوضاعش خیلی وخیمه؟
دکتر پشت میزش نشسته، دستانش را در هم قلاب کرده بود و به سمت میز مایل شده بود.
- گفتید شما هم دکترید؟
- بله.
- خانوم از شما بعیده.
- ... .
- لابد میدونید وضع جسمانی پدرتون چهجوریه؟
اِبرو متاسف و شرمنده زمزمه کرد.
- بله.
- خب؟
- ... .
- چرا کمکش نمیکنید؟ ایشون باید دور از فشارهای روانی و شوک باشن، اگه بخواد اینجوری پیش بره که... .
ادامه نداد، اِبرو هم متوجه شد ته حرفش چیست. آهی سینهاش را خالی کرد، از او روی گرفت و با دستانش موهایش را به عقب راند.
به خودش لـعنت میفرستید، چهطور میتوانست بی فکر و بی مسئولانه پیش برود؟ چگونه توانست فقط به فکر خودش باشد؟ نباید کمی آن پدر پیرش را هم درک میکرد؟
- ایشون به مراقبتهای بیشتری نیاز دارن.
اِبرو سرش را به تایید تکان داد و زمزمه کرد.
- بله.
با درنگ تیلههایش را بالا آورد و چشم در چشم پرسید.
- میشه ببینمش؟
- بله، خداروشکر مشکل حل شده؛ اما در جریانید که، باز هم نیاز به مراعات داره.
- بله، ممنون.
از روی صندلی بلند شد و گفت:
- من دیگه با اجازهتون میرم.
دکتر با لبخند محوش اجازه خروج را به او داد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳