بخت سوخته : ۱۲

نویسنده: Albatross

اِنگین سنگ فرش را دنبال کرد تا به ایوان برسد، حتی لحظه‌ای هم متوجه نگاه خشمناک عثمان نشد. با رسیدن به سالن خواست مسیرش را به سمت اتاقش کج کند که صدای پدرش نظرش را جلب کرد.

- این چند روز کجا بودی؟

- خونه جان.

- می‌خوام باهات حرف بزنم.

اِنگین بی حوصله گفت:

- بابا من الآن خسته‌ام، بذار واسه... .

مهمت به میان حرفش پرید و هم زمان که به طرف مبل می‌چرخید، گفت:

- بیا بشین.

اِنگین کلافه پوفی کشید و با اکراه روی مبل مقابلش جای گرفت، منتظر نگاهش کرد که مهمت گفت:

- با دختر چی کار کردی؟

اِنگین پوزخندی زد و گفت:

- می‌خواستی در این مورد باهام حرف بزنی؟

مهمت با لحنی جدی‌تر به حرف آمد.

- جوابم رو بده.

او نیز اخم در هم کشید و گفت:

- یک جایی گم و گورش کردم.

- کجا؟

اِنگین پوزخند دوباره‌ای زد و جواب داد.

- نترس مهمت خان، نکشتمش فعلاً.

مهمت آهی کشید، اینک با لحنی آرام‌تر لب زد.

- اِنگین اون... .

اِنگین حرفش را قطع کرد و عبوس گفت:

- اون چی؟ خودت هم خوب می‌دونی بابا فقط به خاطر دهن مردم اسم کثیفش رو به دوش کشیدم!

- اون دختر بی گناه‌تر از همه‌ست.

- ... .

- راهت اشتباهه.

دسته‌های مبل زیر فشار پنجه‌های اِنگین قرار گرفت، خیلی سعی داشت خشمش را کنترل کند.

- مشکل ما با بکتاشه، نه با اون دختر. اون اصلاً ربطی به ماجراهای پیش اومده نداره.

اِنگین دیگر نتوانست یا نشد؟ ولی سکوت را جواب نکرد. با شتاب ایستاد و داد زد.

- بی گناه؟

پوزخند صداداری زد سپس خشن غرید.

- اِبرو بی گناه نبود؟ حیات چی؟ (بلندتر) اون که اصلاً دخلی به این قضایا نداشت. چرا عوضی‌ها اون‌ها رو کشتن؟ هان؟!

لرزان با نفس‌هایی کشدار انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و آرام گفت:

- همین‌که خون تویگان توی رگ‌هاشه، همین‌که هم خونِ اون بکتاش عوضیه برای من بسه.

صدای هازل شنیده شد.

- چرا صدات رو بردی بالا؟ کجا بودی تو؟

و متعجب و سوالی کنار مهمت جای گرفت. از چهره عبوس اِنگین چیزی عایدش نشد و مهمت را مخاطبش قرار داد.

- چی شده؟

مهمت خیره به رو‌به‌رو جواب داد.

- معلوم نیست با دخترِ چی کار کرده.

اِنگین پوزخندی زد و در حالی که دست چپش را به کمر زده بود، با دست دیگرش موهایش را به عقب راند. هازل که گویی تازه پی برده بود، اینک با آرامش تکیه‌اش را به تاج مبل داد و پا روی پا انداخت که ساق پای سفیدش از زیر دامنش بیشتر خودنمایی کرد.

- هر چی به سرش بیاد، حقشه.

مهمت تیز نگاهش کرد و گفت:

- ولی اون بی گناهه!

اِنگین زیر لب حرفی را زمزمه کرد؛ اما هازل آتش گرفته کمرش را از تاج مبل جدا کرد و عصبی گفت:

- اون بی گناهه؟ اون؟ هه وقتی روی دامن اون لعیمه سلطانِ (...) بزرگ شده، یعنی می‌تونه به همون اندازه خطرناک باشه، همون اندازه پست و عوضی.

به جلو خزید و ادامه داد.

- وقتی داغ دخترم رو به دلم گذاشتن، کسی نگفت اِبروی من بی گناهه؟

مهمت با اخم چشمانش را بست، نمی‌دانست چگونه منظورش را به آن‌ها برساند. از صدای هراسان اوزگون همگی به او نگریستند.

- آقا!

مهمت: چی شده؟

اوزگون: لعیمه سلطان اومده.

از حرفش جا خوردند. هازل با حیرت نگاهش را از او گرفت و به مهمت دوخت؛ اما مهمت با قیافه‌ای متفکر به افق خیره بود.

اوزگون دوباره به حرف آمد.

- خیلی عصبانیه آقا.

هازل با خشم گفت:

- راهش بدین بیاد، (ایستاد) می‌خوام ببینم چی می‌خواد بگه؟

سپس به طرف ایوان گام برداشت که اوزگون نیز سریعاً از طریق ایرپادی که داخل گوش چپش بود، تماس را با یکی از نگهبان‌ها مجدداً برقرار کرد.

لعیمه سلطان برای باری دیگر داد زد.

- گفتم برین کنار!

اما دو نگهبان مصمم جلوی در ایستاده بودند. لعیمه سلطان با خشم اسلحه را بالا آورد و به سمتشان نشانه گرفت که از کارش یکه خوردند؛ اما با این حال مطمئن نبودند که اجازه ورود بدهند. از صدای اوزگون که در گوش یکیشان پیچید، بالاخره با اکراه از جلوی در کنار رفتند.

لعیمه سلطان زمان را غنیمت شمرد و با شلیک گلوله‌ای به در چوبی لگدی به آن زد و وارد حیاط شد. خدمه از حضور رعد آسایش وحشت زده خود را در گوشه کناره‌ها مخفی کرده بودند.

لعیمه سلطان با صدایی بلند که باعث شد آب دهانش بیرون پرت شود، به حرف آمد.

- مهمت خان، بیا بیرون!

هازل وارد ایوان شد و او نیز در جوابش با صدایی بلند گفت:

- چیه؟ چته؟

- به اون شوهرت بگو بیاد بیرون.

هم زمان که اسلحه را با جفت دستانش کوتاه؛ اما تند تکان می‌داد، فریاد کشید.

- بهش بگو بیاد بیرون تا دختر فرهاد بکشتش، خودم خاکش می‌کنم... مهمت خان اگه یک تار سبیلت مردونگی داره خودت رو نشون بده، مهمت!

هازل که انگار از تماشای حال پریشانش لذت می‌برد، با طعنه گفت:

- هان؟ چیه؟ جیگرت سوخت دختر فرهاد خان؟!

لعیمه سلطان خواست جوابش را بدهد که چشمش به اِنگین خورد. اِنگین با آرامش در پهلوی هازل ایستاد و گفت:

- ما با زن‌ها کاری نداریم، چرا خود بکتاش نیومد؟

لعیمه سلطان گویی از شنیدن صدایش حرارت بدنش به اوجش رسیده باشد، رگ‌هایش سوراخ و خونش تبخیر شد که متوجه نشد چه می‌کند. داد زد.

- خفه شو!

بلافاصله اسلحه را بالا آورد و او را نشانه گرفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.