بخت سوخته : ۵۳

نویسنده: Albatross

- چشم آقا.

بکتاش دوباره لب زد.

- از اول تعریف کن.

ریحان بینیش را بالا کشید و چهره‌اش را آویزان کرد تا ناله کند که بکتاش اخم درهم کشید و گفت:

- فقط بگو!

- چ... چشم.

- ... .

- راستش آقا منِ پیرزن که کسی رو نداشتم، سال‌ها بود که... .

بکتاش بی حوصله گفت:

- قصه بافی رو بذار کنار، می‌دونی که من دنبال چیم.

ریحان بی مقدمه گفت:

- من فقط مجبور شدم، لعیمه سلطان یک دفعه اومد پیشم و گفت باید از یک نفر مراقبت کنم. بهشون گفتم اسم و رسمش چیه؟ اصلاً به من چه ربطی داره؟ آقا... آقا باور کنید من مجبور شدم، مجبورم کردن که اون دختر رو پیش خودم نگه دارم. من رو بردن یک روستایی که تو عمرم هم ندیده بودمش. ناچاراً اسم اون دختر رو که حتی اسمش رو هم به من نگفته بودن گذاشتم طوبی، راستش اسم دختر خدا بیامرزم طوبی بود... آقا من فقط تا همین جاش رو می‌دونم. هر ماه یک کم پول به حسابم می‌ریختن تا بتونم از پس جفتمون بربیام. چند سال خبری ازشون نشد، فقط سر برج می‌دیدم به حسابم پول واریز شده.

- ... .

- از منِ پیرزن کاری هم برنمی‌‌اومد. گه گاهی می‌خواستم اصل قضیه رو به خود دختر بگم؛ اما می‌گفتم اون که چیزی یادش نیست، الکی جفتمون رو هم پریشون نکنم... من کلاً بیخیال همه چی شده بودم تا این‌که... بهم‌ گفتن باید اون رو آماده‌اش کنم؛ ولی از اون موقع من دیگه خبری ازش ندارم.

- ... .

- باور کنید من شرمنده‌ام، شرمنده خدا و پیغمبر، شرمنده شما، شرمنده اون طفل معصوم؛ ولی من چاره‌ای نداشتم.

بکتاش سرش را به تاج مبل تکیه داد، چشمانش را بست و پوفی کشید. دلیل کار مادرش را درک نمی‌کرد، از نفرتش با خبر بود؛ ولی از شدتش نه. هرگز خیال نمی‌کرد دست به یک چنین کاری بزند، هر چه باشد او اِبرو را می‌خواست، جانش وصل نفسش بود، چه‌طور حاضر شد نفسش را بگیرد؟

بولوت آرام صدایش زد، بکتاش پس از مکثی با اکراه چشمانش را باز کرد. خم شد تا بلند شود و هم زمان بی این‌که نگاهش را روی کسی بیندازد، گفت:

- همراهم بیا.

بولوت با حرکت سر به ریحان اشاره کرد تا به دنبالش برود، ریحان نیز تسیلم شده پشت سرش از اتاق خارج شد.

پیش از این‌که به طبقه بالا بروند، بولوت خطاب به بکتاش گفت:

- من دیگه میرم.

بکتاش حرفی نزد و آرام به راهش ادامه داد. هنگامی که مقابل اتاق اِبرو ایستادند، خیره به رو‌به‌رو لب زد.

- برو داخل.

ریحان هراسان گفت:

- آقا!

بکتاش منتظر ناله‌هایش نماند و بی اجازه دستگیره را کشید. اِبرو عصبی نگاهش کرد؛ ولی وقتی که با ریحان چشم در چشم شد، حیرت زده زمزمه کرد.

- بی‌بی!

ریحان با صدا زیر گریه زد و به سمتش خیز برداشت، او را محکم به آغوش گرفت. اِبرو که هنوز به حضورش شک داشت، ناباور دستانش را به دورش حلقه کرد، پس از مکثی او نیز ریحان را محکم به خود فشرد و زمزمه کرد.

- قربونت برم من، چه‌طور اومدی؟!

اِبرو از صدای گریه‌هایش او را از خود فاصله داد، با دیدن رنگ پریده‌اش پرسید.

- حالت خوبه؟

ریحان تنها گریست که اِبرو عصبی چشم در چشم بکتاش شد و گفت:

- باهاش چی کار کردی؟

اما او در سکوت عقب گرد کرد و از اتاق فاصله گرفت.



***



لعیمه سلطان فوراً جلویش را گرفت و غرید.

- چرا جواب سرسرکی بهم میدی؟ اصلاً تو کی باشی که بخوای جلوم رو بگیری؟

بولوت با نفرت؛ اما چهره‌ای خنثی نگاهش کرد.

- من چنین کاری نمی‌کنم؛ ولی توصیه‌ام اینه که فعلاً دم پر بکتاش نباشین. لعیمه سلطان می‌دونین که اون الآن به قدری عصبی هست که بخواد کوچک‌ترین احترامی که بینتون مونده رو هم از بین ببره، پس به نفعتونه این‌جا بمونید.

- هه لابد اون عفریته رفته زیر گوشش خونده، آره، معلومه، اون هم هم‌خون مهمته دیگه.

بولوت دیگر نتوانست آرام باشد و خشن فریاد زد.

- بس کنید خواهشاً، شما اصلاً می‌فهمید چی کار کردید؟ دختر حافظه‌اش رو از دست داده، اون هم فقط به خاطر شما، بعد دارین می‌گین اون داره بکتاش رو ترغیب می‌کنه؟ هه متاسفم، شما خودتون باعث شدین مهرتون از دل بکتاش بپره بیرون!

لعیمه سلطان غران یقه‌اش را گرفت. صورتش از فرط خشم کبود شده بود، لب باز کرد حرفی بزند؛ اما از درد ناگهانی کتف چپش و قطع شدن نفسش چهره درهم کشید. دنیز که تا کنون با نگرانی تماشاچی بود، نامش را فریاد زد و به سمتش خیز برداشت. لعیمه سلطان با نفس‌هایی صدادار خود را به او تکیه داد.

بولوت متاسف خطاب به دنیز گفت:

- ببرش تا استراحت کنه.

قبل از این‌که از سالن خارج شود، به ملیکه سلطان نگریست، گستاخ و بی پروا خیره‌اش بود، گویا اصلاً از کاری که کرده پشیمان نیست، درست مانند لعیمه سلطان. با نفرت از او روی گرفت و به طرف اتاقش پا تند کرد.

کتش را روی صندلی پرت کرد و متفکر دکمه اول لباسش را با یک دست باز کرد. میان این هیر و ویری نمی‌توانست خیال زینب را از سر بیرون کند. بایستی به بکتاش می‌گفت برای او هم اقدامی کند، دیگر کافی بود هر چه عذابش دادند. اینک که اِبرو نیز زنده بود، شرایط می‌توانست بهتر شود. برای بکتاش متاسف بود، فشارهای زیادی را متحمل میشد.

خواست سراغ دکمه بعدی برود، در اتاقش بی اجازه باز شد. متعجب به عقب چرخید که با دنیز رو‌به‌رو شد.

دنیز پریشان حال نزدیکش شد و پرسید.

- بولوت اون واقعاً ابرو بود؟!

بولوت آهی کشید و گفت:

- بذار واسه بعد، الآن حال تعریف ندارم.

- یعنی چی؟ به مامان میگم، اون که یک دم بیهوشه یک دم بی حال، یعنی من حق ندارم بفهمم چی داره پیش میاد؟

- دنیز!

- بولوت بگو. نمی‌تونم باور کنم مامان چنین کاری کرده باشه، بابا به من هم حق بدین، گیجم، یک دفعه اومدن گفتن اِبرو زنده‌ست و مامانم شده یک دیو!

بلافاصله با چشمانی اشکین نگاه از او گرفت. بولوت آه دوباره‌ای کشید و نیمچه قدمی نزدیکش شد، دستش را به سمت چانه‌اش برد و سرش را بالا آورد. چشم در چشم با لحنی مهربان لب زد.

- صبور باش، دیگه آخرش‌هاشیم. ما خودمون هم نمی‌فهمیم چی شده، (پلک زد) یک کم دیگه تحمل کن.

دنیز بغض آلود لب زد.

- بولوت!



***



جان در سکوت خیره به فنجان چایی بود و به حرف‌های مهمت گوش می‌داد.

- با اِنگین که اصلاً نمیشه حرف زد، یا بیرونه یا اتاقش، من نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم. بهت زنگ زدم بیای این‌جا تا خودت بهم بگی... زینب کجاست؟ واقعاً از اصلان خبری ندارین؟

جان پوزخند محوی زد، می‌دانست عمویش هرگاه او را به اتاقش دعوت می‌کرد، حرف مهمی داشت. دیگر درمانده شده بود، آهی کشید و سرش را بالا آورد.

- عمو!

- ... .

- حرف‌های من همون حرف‌هاییه که اِنگین بهتون زده، ما (لبش را خیس کرد) ما واقعاً از جای اصلان خبری نداریم. احتمال داره که به استانبول پیش خونواده‌اش رفته باشه.

- آدرسش رو می‌دونی؟

جان پس از مکثی اجباراً لب به دروغ باز کرد.

- نه.

مهمت عصبی لب‌هایش را به هم فشرد و تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد.

- پوف جان!

- بله؟

- پیِش بگرد، شده یک ماه، دو ماه، یک سال؛ ولی برام پیداش کن.

جان با تاسف نگاهش کرد، مهمت خیره به سقف دوباره لب زد.

- می‌تونی بری.

جان (با اجازه)ای زیر لب گفت و اتاق را ترک کرد. سینه‌اش دوباره از آهی خالی شد، سرش را با تاسف ریز تکان داد و به طرف خروجی سالن گام برداشت. بی این‌که به دنبال هازل باشد، صدایش را بالا برد و گفت:

- زن عمو، من دارم میرم.

در حیاط لحظه‌ای ایستاد، با دیدن ماشین اِنگین متوجه حضورش در خانه شده بود؛ ولی میلی برای دیدنش نداشت. نمی‌خواست آن مرد سنگ دل را به جای اِنگین ببیند، همه‌شان سنگ دل و از جنس خار شده بودند. حتی عمویش با آن اخلاق جدیش لااقل دلی مهربان داشت، شاید آن عطوفت را نشان نمی‌داد؛ اما هرگز دست به چنین کار ناجوانمردانه‌ای نمیزد. می‌دانست چه بر اهالی این عمارت آمده، شاید هم به آن‌ها حق می‌داد؛ اما نه در حدی که بخواهند جان کسی که بی گناه و دور از برنامه بود، بگیرند تا گناهکاران را به تقاص پس دادن وادار کنند.

سرش را به عقب خم کرد و به آسمان نگریست، صاف و آبی دیگر نور خورشید چشمانش را آزار نمی‌داد.

- فلک گردون، سرمون داره گیج میره.



***



به آرامی از اتاق خارج شد تا مبادا ریحان بیدار شود، به سختی وادارش کرد تا کمی بخوابد زیرا حال پریشان و گودی زیر چشمانش به او می‌فهماند که روزهای سختی را پشت سر گذاشته.

نمی‌دانست بکتاش کجاست، اتاقش یا سالن؟ شاید هم اصلاً در عمارت حضور نداشت. کم کم داشت حوصله و صبرش می‌سوخت و امان به آن روز که از تحمل بیوفتد چرا که دیگر حتم نمی‌داد این‌ چونین نرم برخورد کند.

به طرف اتاق بکتاش رفت و دستگیره را با ضرب کشید، از دیدنش که تازه از حمام بیرون آمده بود، کمی جا خورد. حوله پالتوییش شل بسته شده بود، طوری که سینه‌اش قابل دیدرس بود.

اخم درهم کشید و وارد اتاق شد، بکتاش خنثی و بی حالت نگاهش می‌کرد. با نزدیک شدنش آب دهانش را قورت داد، خیلی خودش را کنترل می‌کرد تا اینک او را در آغوش نگیرد، حال که می‌دانست او کیست و چه صنم نزدیکی با او دارد.

اِبرو با لحنی طلبکار گفت:

- می‌شنوم.

- ... .

- با توئم! بی‌بیم چرا این‌جاست؟ یعنی الآن آوردینش این‌جا که بهم چی رو بفهمونین؟

بکتاش نمی‌توانست حرفی بزند زیرا گوش دادن به صدایش را ترجیح می‌داد. با این‌که مدتی میشد او در کنارش بود؛ ولی به عنوان همسرش حضور نداشت؛ اما اکنون شرایط فرق داشت.

اِبرو عصبی دست به کمر شد و از او روی گرفت.

- هه به حمدالله همه‌تون هم که زبون آدمیزاد حالیتون نیست.

بکتاش همان‌طور در سکوت به دلدارش خیره بود. اِبرو انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و تهدیدوار گفت:

- ببین آقا، من تا حدی صبر دارم، کاری نکن... .

بکتاش دیگر متوجه حرف‌هایش نشد و فقط خیره انگشت اشاره‌اش ماند. یادآوری گذشته و عادت اِبرو که برای نشاندن حرفش به کرسی انگشت اشاره‌اش را بالا می‌آورد، لبخندی محو روی لب‌هایش نشاند. متوجه نشد چه می‌کند و بی اختیار به سمتش خم شد. روی انگشتش را با لب‌هایش مهر کرد.

اِبرو متعجب و جا خورده به بکتاش نگریست. مغزش هنگ کرده یک سوال را هشدار می‌داد، الآن چه شد؟!

بکتاش به آرامی سرش را بالا آورد و چشم در چشم شد. اِبرو دو پلک زد تا به خود آید، دوباره اخم غلیظش را نثارش کرد و با حالی دگرگون شده به حرف آمد.

- تو... تو به چه جرئتی این کار رو کردی؟

- ... .

- نکنه لال شدی؟ با توئم!

- ... .

آب دهانش را قورت داد و خواست انگشت اشاره‌اش را دوباره بالا بیاورد؛ ولی از کاری که بکتاش کرده بود، منصرف شد.

- بهت قول نمیدم بلایی سرت نیارم پس به نفعته زودتر این بازی مسخره‌ای که راه انداختی رو جمعش کنی.

عقب گرد کرد برود که ناگهان مچش اسیر شد، عصبی به او نگاه کرد. بکتاش دستش را کشید و فاصله را از بین برد.

اِبرو هیجان زده حرارت بدنش بالا رفت، احساس می‌کرد صورتش دارد می‌سوزد.

- چ... چته؟ ولم کن.

خود را عقب کشید که بالاخره بکتاش به حرف آمد.

- مگه دکترم نیستی؟

- ... .

- حالم خوش نیست.

اِبرو ساکت، گیج و منگ نگاهش کرد.

- این‌جام... .

بکتاش دست دیگرش را اسیر کرد و روی سینه چپش گذاشت که اِبرو متوجه ضربان بالایش شد.

بکتاش حرفش را کامل کرد.

- این‌جام درد می‌کنه، درمونش کن.

اِبرو متوجه نشد آن آهنگ، آن ضربان تند چه داشت که نفس‌هایش تند شد.

- تو حالت خوب نیست... ولم کن.

خود را دوباره کنار کشید؛ ولی حلقه دست بکتاش تنگ‌تر شد، به گونه‌ای که کم مانده بود سرش به سینه‌اش بچسبد.

- درمونش کن!

اِبرو می‌خواست کنارش بماند و از طرفی فراری بود. گرمای این آغوش برایش دوست داشتنی بود و از طرفی دیگر میلی به آن نداشت. حالش را درک نمی‌کرد. نمی‌دانست این آغوش را پس بزند یا نه؟ بماند یا برود؟ یا همچو بقیه که به مرزهایش پیشروی می‌کردند، مشت و لگد نثار کند؟

فشار اندکی به سینه‌اش داد؛ ولی فاصله‌ای پدیدار نشد. به خاطر نفس‌های تندی که از طریق دهانش می‌کشید، گلویش خشک شده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و لب زد.

- ولم کن.

بکتاش بدون این‌که رهایش کند، دستش را بالا آورد و با پشت دست موهای کنار صورتش را پس زد. تشنه و دلتنگ تیله‌هایش را روی گوی‌های لرزانش به حرکت درآورد، زمزمه کرد.

- اِبرو!

اِبرو نسبت به این نام حس عجیبی داشت، نمی‌دانست چیست، فهمش در آن حدی نبود که بتواند به درستی آن را لمس کند. همچنین از شنیدنش که مدام او را با آن اشتباه می‌گرفتند، خسته شده بود و هم اندکی نفرت داشت؛ ولی از طرفی احساسی پررنگ؛ اما گمنام نیز در دلش می‌جوشید. گیج و سرگشته بود.

یک لحظه از دیدن سر بکتاش که آرام آرام داشت به او نزدیک میشد، خشکش زد، تمام بدنش به مور مور نشست و سرمایی ملموس پیکرش را در آغوش گرفت.

فاصله‌شان به قدری شد که گرمای نفسش را حس کرد، ناگهان سریع او را به عقب هل داد و کشیده‌ای نثارش کرد، در واقع آن سیلی را زد تا از سوزش دستش خودش بیدار شود و به خود آید. نفس زنان و هیجان زده به حرف آمد.

- اگه یک‌ بار دیگه، فقط یک بار دیگه ببینم از حدت گذشتی... می‌کشمت!

بلافاصله فوراً به بیرون پرید. گویا یک زمین پانصد متری را دویده باشد، نمی‌توانست به راحتی نفس بکشد.

همچو لاکپشتی که هنگام ترس وارد لاکش میشد، داخل اتاقش شد. ریحان هنوز هم خوابیده بود. آرام روی تخت دراز کشید و دستش را به دور کمرش حلقه کرد و گونه‌اش را به کتفش چسباند. این زن آرامش عجیبی به او می‌داد. چشمانش را بست و سعی کرد او نیز بخوابد؛ اما چه خوابی؟

《 صدای ریز خنده‌هایشان سکوت اتاق را می‌شکست، روی تخت کنار هم و درهم وول می‌خوردند. حرکت آرام دست بکتاش حکم پری را داشت که او را قلقلک می‌داد.

بکتاش پیشانیش را به سمت پیشانی او برد. با لمس کردنش، با چشمانی بسته لب زد.

- می‌دونی چیه؟

او نیز چشمانش را بسته بود و خندان زمزمه کرد.

- چی؟

- عاشقتم!

تک‌خندی زد که بکتاش دوباره گفت:

- می‌دونی چیه؟

- آره، من هم عاشقتم!

این دفعه بکتاش آرام خندید.

- می‌دونی چیه؟

- چی؟

بکتاش از او فاصله گرفت و چشم در چشم گفت:

- هیچ کس نمی‌تونه تو رو از من بگیره، به هر قیمتی که شده تو فقط و فقط جات این‌جاست.

اِبرو لبخندش عریض‌تر شد و رنگ نگاهش عشق گرفت. سرش را به سینه‌اش نزدیک کرد و لب زد.

- همیشه این‌جام! 》

- مادر، مادر، طوبی بیدار شو دخترم، طوبی!

اِبرو از صدای ریحان میان پلک‌هایش را باز کرد. ریحان دوباره گفت:

- داشتی هذیون می‌گفتی، خوبی؟

اِبرو بی منظور سرش را تکان داد و نشست، با انگشت چشمش را خاراند و در همان حال پرسید.

- از کی خوابم؟

- نمی‌دونم. از صدات بیدار شدم، دیدم خوابی، گفتم بیدارت کنم شاید کابوس می‌دیدی.

کابوس؟ اِبرو اندکی فکر کرد که یک لحظه با به یادآوردن آن صحنه روی تخت، تنش گر گرفت و شرمگین شد.

با کف دست چند بار محکم روی شانه‌اش کشید و لب زد.

- آره، واقعاً هم یک کابوس بود.

صدای درونش؛ اما برخلاف حرفی بود که به زبان آورده بود. آن هم آغوشی، آن دستان گرم و آتشین نفسش را سرد و گرم می‌کرد. با این‌که خواب دیده بود؛ ولی شک داشت که تنها یک رویا باشد.

سرش را ریز تکان داد و گفت:

- ساعت چنده؟

- نمی‌دونم مادر.

اِبرو به ساعت که روی دیوار پشت سرش نصب بود، نگریست. عقربه‌ها هر دو با انگشت دراز و کشیده‌شان عدد سه را نشانه گرفته بودند .

لحظه‌ای خودش را تجسم کرد. این اواخر همگی چشم به او دوخته بودند و به او اشاره می‌کردند، گویی گناهی مرتکب شده.

هم زمان که از تخت پایین میشد، زمزمه کرد.

- من یک کم میرم هوا بخورم.

خواست روی پاهایش بایستد که زمزمه ریحان نظرش را جلب کرد.

- طوبی، مادر، من بهت بدهکارم، من رو حلال کن!

اِبرو متعجب اخم کم رنگی کرد و پرسید.

- چی داری میگی بی‌بی؟

ریحان با سری افتاده در حالی که دوباره بغض کرده بود، گفت:

- به موقعش خودت می‌فهمی.

اِبرو لب باز کرد که ریحان گفت:

- هیچی نپرس، اون‌قدر شرمنده هستم که نتونم تو روت نگاه کنم.

- بی‌بی! چی داری میگی؟ این حرف‌ها یعنی چی؟ (تک‌خند) تو... تو بهترینی واسه من، چی داری میگی؟

ریحان با چشمانی اشکین نگاهش کرد، ناگهان با ناله او را در آغوش گرفت. اِبرو گیج و منگ سعی کرد با دست کشیدن به کمرش او را به آرامش دعوت کند.

وارد حیاط شد، در تمام مسیر حواسش بود مبادا با بکتاش رو‌به‌رو شود. اتفاقی که میانشان افتاده بود، با آن رویای عجیب او را خود و بی‌خود خجالت زده می‌کرد.

حرف‌های ریحان، خواب و صحنه‌هایی که در خاطرش شکل می‌گرفت، احساساتش، همه و همه او را پریشان می‌کردند و تحت فشار قرار می‌دادند

همچنان که آهسته قدم برمی‌داشت، با جفت دستانش سرش را گرفت و چشمانش را بست. نمی‌توانست تمرکز کند تا به افکارش سامان بدهد، زیر لب عصبی گفت:

- چی داره پیش میاد؟!

- تلاش بی خود نکن.

از صدای بکتاش شوکه شده به طرفش چرخید، با دیدنش دوباره شرم گرفت؛ اما نگاهش را از او نگرفت. بکتاش پوزخندی زد و قدمی به سمتش برداشت.

- نمی‌تونی از این‌جا بری بیرون چون دیگه من نمی‌ذارم. باید تا همیشه این‌جا بمونی، چه بخوای؟ چه نخوای؟

یک دفعه خاطره‌ای در ذهن اِبرو نقش بست.

《می‌دونی چیه؟

- چی؟

بکتاش از او فاصله گرفت و چشم در چشم گفت:

- هیچ کس نمی‌تونه تو رو از من بگیره، به هر قیمتی که شده تو فقط و فقط جات این‌جاست.》

اِبرو مبهوت خیره به او زمزمه کرد.

- چه اتفاقی داره میوفته؟

اما بکتاش تنها تکان خوردن لب‌هایش را دید.

اوضاع سامان بود یا نابسامان؟ خوب یا بد؟ سخت بود یا آسان؟ ولی می‌گذشت، از پی هم و پشت سر هم. در این مدت اِبرو شاهد گوشه گیری‌های ریحان بود؛ اما نمی‌توانست کاری از پیش ببرد، از نزدیک شدن به بکتاش هم ناخودآگاه پرهیز می‌کرد.

اجباراً از بی کاری کتابی از کتابخانه برداشت و مطالعه کرد. با این‌که کتاب متناسب با سلیقه‌اش نبود؛ ولی حوصله گشتن یک کتاب مفید را هم نداشت.

نفسش را آزاد کرد. همان‌طور که چشمش روی صفحه بود، به سمت میز خم شد و استکان چاییش را برداشت. جرعه‌ای از آن را نوشید و دوباره روی میز گذاشت، همان لحظه در با شتاب باز شد و از پسش ریحان با رنگی پریده خود را به داخل اتاق انداخت. اِبرو متعجب گفت:

- بی‌بی چی شده؟!

ریحان شوریده حال نزدیکش شد و گفت:

- طوبی... طوبی!

اِبرو اخم کم رنگی کرد و از روی صندلی بلند شد. قدش نسبت به ریحان که کمی خمیده به نظر می‌رسید، بلندتر بود. دستش را روی شانه‌اش گذاشت و پرسید.

- آروم باش، چی شده؟ چرا این‌قدر پریشونی؟

ریحان بغض آلود گفت:

- اون زن... اون زن اومده!

اِبرو متوجه منظورش نشد، سوالی نگاهش کرد که ریحان گفت:

- لعیمه سلطان اومده!

اِبرو از شنیدن حرفش چشمانش گرد شد. با یادآوری کاری که با او کرد، خشمگین دندان به روی هم فشرد و بی هیچ حرفی سریع به طرف در رفت. بایستی حتماً آن زن را می‌دید و دلیل کارش را جویا میشد.

بی توجه به صدا زدن‌های ریحان تند پله‌ها را پشت سر گذاشت؛ اما هنوز کاملاً به طبقه پایین نرسیده بود که متوجه سر و صداهایشان شد.

این همه غوغا را تنها بکتاش و لعیمه سلطان به پا کرده بودند. نگاهش را کمی چرخاند؛ ولی فقط دنیز و لعیمه سلطان به همراه بولوت دوباره به عمارت آمده بودند.

نگاهش را از بکتاش گرفت و خیره لعیمه سلطان شد، چشمانش سرخ و اشکین بود، نمی‌دانست این سرخی از خشم است یا غم؛ اما ذره‌ای دلش برایش به رحم نیامد.

در سکوت بالای پله‌ها ماند و رو به ریحان که پشت سرش آمده بود، علامت داد تا سکوت کند.

بکتاش آتش گرفته دستش را به سمت خروجی سالن که قابل دید نبود، اشاره کرد و رو به مادرش گفت:

- به اون خواهرت هم بگو هر سوراخی هم که قایم بشه، بی شرفم اگه پیداش نکنم، بکتاش نیستم اگه اون و تو رو به سزاتون نرسونم.

لعیمه سلطان: یعنی می‌خوای من رو، مادرت رو به اون دخترِ بفروشی؟

بکتاش فریاد زد که از نعره‌اش شانه‌های اِبرو بی اختیار بالا پرید، تا به حال او را این‌قدر ترسناک و عصبی ندیده بود.

- گفتم تو مادر من نیستی، اسم مقدس مادر رو به گند نکش!

لعیمه سطان حرفی نزد که بکتاش گفت:

- بهت گفتم اِبرو قضیه‌اش جداست، اون ربطی به کش و مکش‌های شما نداره، با اون کاری نداشته باش که اگه چپ نگاهش کنی، انگار به من نیش زدی؛ ولی تو... هه خوب خودت رو نشون دادی.

لعیمه سلطان با گریه نزدیکش شد که بکتاش با خشم گفت:

- نزدیکم نیا.

لعیمه سلطان اجباراً ایستاد و نالید.

- پسرم، عزیزم من مجبور بودم، نمی‌تونستم شاهد باشم که اون افعی... .

بکتاش: درست صحبت کن!

لعیمه سلطان: باشه پسرم، باشه. بالاخره می‌فهمی من فقط به وظیفه‌ام عمل کردم. بالاخره می‌فهمی من از داغ پدرت مجبور به این کار شدم، غصه اوغلوها پدرت رو کشت.

بکتاش: دروغ میگی، دیگه حرف‌هات رو باور ندارم و نمی‌کنم! از بچگی تو سرم کوبیدی که اوغلوها فلان، اوغلوها بسان؛ ولی دیگه نه، دیگه گولت رو نمی‌خورم لعیمه سلطان، دیگه منِ (با مشت به سینه‌اش کوبید) زخم خورده از یک مار دو بار نیش نمی‌خورم.

کمی مکث کرد و دوباره خیره به چشمان اشکین لعیمه سلطان به حرف آمد.

- افعی تویی!

آن‌قدر بیان این حرف سوز داشت و تند بود که بغض بکتاش نیز به قطره اشکی تبدیل شد. لعیمه سلطان غمگین چشم چرخاند که ناگهان آن دو را دید، رویشان زوم کرد، رفته رفته رنگ نگاهش خشم و نفرت گرفت. از خیرگیش بکتاش و بقیه نیز به سمت پله‌ها نگریستند.

اِبرو از نظرها که رویش بود، کمی معذب شد. نیم نگاهی به ریحان انداخت که متوجه قیافه آویزانش شد. صدای آرام و خشمگین لعیمه سلطان گوشش را داغ کرد.

- بالاخره کار خودت رو کردی؟!

اِبرو هنگامی که با او چشم در چشم شد، از نگاه انتقام جویش جا خورد. متوجه حرفش نمیشد و بی حرکت خیره‌اش ماند.

بکتاش پوزخندی زد که بولوت با پلکی که زد، او را به آرامش دعوت کرد.

لعیمه سلطان خطاب به بکتاش گفت:

- بکتاش من یک ذره هم از کارم پشیمون نیستم.

بکتاش ناباور و خشن نگاهش کرد که بی پروا ادامه داد.

- تو رو تونست به هر نحوی رام کنه؛ ولی اداهاش روی من بی تاثیره. پسرم گول ظاهرش رو نخور، اوغلوها توی هر قطره خونشون هزار... .

بکتاش عربده‌ای کشید که رگ‌هایش پیشانیش را درید.

- بس کن!

با نفس نفس ادامه داد.

- محض رضای هر کی دوست داری بس کن. (بغض) زنده زنده سوزوندیم، کافیت نیست؟ (اشک) دخترت داره تقاص دل سنگ تو رو پس میده، دلت خنک نشد؟ (فریاد) همه‌مون رو کشتی، آروم نشدی؟ بس کن دیگه، بس کن!

بولوت به طرفش رفت تا آرامش کند و گفت:

- داداش آروم باش، آروم باش.

اما بکتاش توجه‌ای به زمزمه‌هایش نشان نداد و به اِبرو نگریست. هنگامی که با غیظ به طرف پله‌ها رفت، اِبرو ناخودآگاه نیمچه قدمی به عقب تلو خورد.

بکتاش سه_ چهار پله باقی‌مانده را به سرعت بالا رفت و با چنگ زدن مچش اِبرو را وادار کرد تا پشت سرش حرکت کند. اِبرو هاج و واج به اویی نگریست که غم و خشم سعی بر هم کوبیدنش را داشتند.

بولوت فوراً جلوی بکتاش ایستاد و لب زد.

- چته پسر؟ این بیچاره رو کجا می‌بری؟

بولوت سوالی را پرسیده بود که اِبرو توان گفتنش را نداشت. اِبرو مات و مبهوت به بکتاش چشم دوخت که بکتاش با غیظ به لعیمه سلطان نگاه کرد و زیر لب غرید.

- نمی‌خوام یک لحظه هم ببینمش!

دوباره دست اِبرو را کشید؛ ولی دو قدم بیشتر برنداشته بودند که اِبرو عصبی گفت:

- صبر کن!

- ... .

- کجا داریم می‌بری؟ (صدایش را بالا برد) اصلاً معلوم هست این‌جا چه خبره؟

بکتاش در سکوت نگاهش کرد؛ ولی رفته رفته فشار به روی مچش زیاد شد که از درد قیافه‌اش اندکی مچاله شد.

بکتاش طی یک حرکت دستش را وحشیانه کشید و مقابل لعیمه سلطان ایستاد، خطاب به او غضبناک گفت:

- بهش بگو، بهش بگو چی کار کردی باهاش؟ یاالله بگو دیگه.

لعیمه سلطان؛ اما با غرور به بکتاش خیره بود. بکتاش عاصی شده لب باز کرد.

- بهش بگو راضی شدی غم و درد پسرت رو ببینی؛ ولی نگی زنش زنده‌ست. بگو راضی به تحمل آشوبی که به پاش کردی، شدی؛ ولی نخواستی آرومش کنی.

اِبرو حیران و سرگشته نگاهش را بین آن دو چرخاند؛ ولی بکتاش و لعیمه سلطان فقط به همدیگر زل زده بودند. امیدوار بود منظور حرف بکتاش او نباشد.

بولوت که متوجه حالش شده بود، سرزنش‌وار بکتاش را صدا زد تا به خود آید؛ ولی بکتاش پس از نیم نگاهی که حواله اِبرو کرد، ریحان را نشانه گرفت.

- تو! حالیش کن دل مهربون و دلسوزت چه دروغ بزرگی بهش گفته.

اِبرو اخم درهم کشید و به ریحان زل زد؛ اما ریحان فوراً سر به زیر روی پله نشست و صدای هقش شنیده شد. اِبرو دستش را آزاد کرد و گفت:

- چی داری میگی تو؟ تب کردی؟

بکتاش غم زده پوزخندی زد و هیچ نگفت. اِبرو نگاهی گذرا به بقیه انداخت، طوری نگاهش می‌کردند که انگار خودش باید به جواب می‌رسید.

- شما چرا حالیتون نیست؟ من اونی که توی خیالتونه نیستم. (خطاب به ریحان) بی‌بی بهشون بگو دیگه، چرا ساکتی؟ بهشون بگو من کیم؟

ریحان سکسکه کنان دست چروکیده‌اش را جلوی دهانش گرفت. اِبرو از سکوتش جا خورده صدایش زد.

بکتاش بی طاقت از شانه او را به سمت خود چرخاند و گفت:

- سه سال بود؛ ولی طول یک عمر رو داشت. سه سال بود؛ ولی قد سی سال شد. یک عمر بهت دروغ گفتن، تو... .

بولوت عاصی شده حرفش را برید.

- بابا امون نفس کشیدن بهش بده.

سپس به سمتش رفت و ساعدش را گرفت، لب زد.

- لازمه هوا بخوره به کله‌ات. (خطاب به دنیز) اِبرو رو ببر از این‌جا.

دنیز ماتم زده تکانی نخورد، بولوت بلندتر صدایش زد که به خود آمد و فوراً به اِبرو نزدیک شد. اِبرو نگاه از دنیز گرفت و رو به بکتاش گفت:

- باز هم اِبرو؟ چه‌طور حالیتون کنم من اون نیستم؟

بولوت: دنیز!

دنیز خواست دستش را بگیرد؛ اما اِبرو اجازه نداد و گفت:

- ولم کن.

بولوت: لطفاً، بذار یک کم این تشنج بخوابه.

اِبرو گفت:

- درگیری‌های خونوادگیتون به من مربوط نیست.

بولوت عصبی برای باری دیگر دنیز را صدا کرد که دنیز با کلافگی دست اِبرو را گرفت و گفت:

- لطفاً باهام بیا.

اِبرو صدایش را بالا برد.

- بهت میگم ولم ک... .

این صحنه و حرف‌ها برایش آشنا بود، انگار در مکان و زمانی دیگر این حرف‌ها را به زبان آورده. ناگهان از خاطره‌‌ای که زود و کوتاه از پس چشمانش گذشت، حرفش قطع شد.

《پاهایش را محکم به زمین می‌کشید تا همراه آن‌ها به کشتارگاهش نرود. با تمام قدرت فریاد زد.

- ولم کنین، بکتاش، بکتاش... کمک، ولم کنین عوضی‌ها، یکی کمکم کنه!》

از سکوت ناگهانیش همگی به او چشم دوختند. بکتاش با نگرانی بازویش را گرفت و گفت:

- اِبرو!

اِبرو، اِبرو، اِبرو! این نام چه صنمی با او داشت؟ آن خاطره‌ها چه می‌گفتند؟

چشمانش را محکم بست و انگشتان شست و وسطش را روی شقیقه‌اش گذاشت که پیشانیش پوشیده شد.

بکتاش: خوبی؟

بولوت: ولش کن، بذار تو حال خودش باشه.

سپس با حرکت چشم و ابرو به دنیز اشاره کرد تا او را از جمع خارج کند. دنیز با احتیاط اِبرو را به سمت پله‌ها هدایت کرد. گویا اِبرو خود را رها کرده بود و پاها از آنِ خودش نبود که با دنیز همراه شد.

دنیز وادارش کرد تا روی تخت دراز بکشد، بی روح و خنثی به سقف چشم دوخت. دنیز با دودلی روی صندلی نزدیک تخت نشست و به او زل زد.

اِبرو بی این‌که نگاهش کند، زمزمه کرد.

- بهش بگو بیاد.

- ... .

- می‌خوام با بی‌بیم حرف بزنم... فقط اون.

دنیز با اکراه (باشه)‌ای گفت و اتاق را ترک کرد، کمی بعد در دوباره باز شد. اِبرو حرکتی به خود نداد و گفت:

- بی‌بی!

ریحان با گریه نالید.

- جان بی‌بی؟

- من چم شده؟

- ... .

اِبرو سرش را چرخاند و با نگاهی خالی به او چشم دوخت.

- بهم بگو این یک نمایشه، خیلی زود از این سینما می‌ریم بیرون.

- ... .

- بی‌بی حرف بزن.

ریحان؛ اما شدت گریه و شرمساریش به قدری بود که نتواند لب به سخن باز کند.

- چی بگم مادر؟ چی بگم؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.