اخم کم رنگی پیشانی طوبی را خط انداخت، پرسید.
- نگفت کیه؟
- چیزی نگفت، لطفاً باهام بیاید.
با اینکه تا به حال او را ندیده بود؛ اما میدانست پرستار و دکترهای این بیمارستان به قدری زیاد هستند که نتواند با همگیشان آشنا شود. با رفتنش پس از مکثی او نیز پشت سرش گام برداشت.
برای باری دیگر سوار آسانسور شد. خستگی او را خواب آلود کرده بود؛ ولی باید شخصی که قصد دیدارش را داشت، میدید.
به طرف راهرویی که چند اتاق در آن قرار داشت، نزدیک شدند. طوبی متعجب گفت:
- اون اینجاست؟!
پرستار بدون اینکه نگاهش کند، (بله)ای زمزمه کرد. چندی بعد مقابل دری قرار گرفتند. در تمام مدتی که در اینجا حضور داشت، لحظهای هم گذرش به این راهرو نیوفتاده بود، برای وارد شدن به اتاق دودل بود که پرستار در را برایش باز کرد.
- بفرمایید.
طوبی حس خوبی نداشت، مشکوک گفت:
- خب بهش بگو بیاد بیرون.
پرستار نگاه گذرایی به اطراف انداخت سپس رو به او گفت:
- نمیخواد کسی شما رو با هم ببینه.
احساس طوبی کدرتر شد؛ ولی با این حال کنجکاو بود تا آن شخص مرموز را ببیند. نیم نگاهی حواله چشمانش که زیر ابروهای پر پشتش قرار داشت، کرد و با اکراه وارد اتاق شد.
اتاق به دلیل وسایل و کمدهای فلزی زیادی که درونش جای داشت، بیشتر به یک انباری شبیه بود. کسی به چشمش نخورد، برای همین عقب گرد کرد تا از او سوالی بپرسد که همان لحظه سوزشی را روی گردنش احساس کرد. از درد صورتش مچاله شد و ناله خفیفی کرد؛ اما آن ماده سریعتر از او جنبید زیرا نتوانست حرکتی بکند و سیاهی چشمانش گم شد که بلافاصله دستی دورش حلقه زد.
میرات هیجان زده طوبی را روی تختی که از قبل فراهمش کرده بود، خواباند.
همچنان که تخت را هدایت میکرد، شتابان به سمت خروجی سالن میرفت. امیدوار بود ملافه سفیدی که به طور کامل روی طوبی انداخته، همه چیز را عادی جلوه دهد. اولین بارش بود که چنین خطری میکرد، احساس میکرد همه به او خیرهاند و عطر خلاف همین الآن همه را متوجه میکند. نفس کشیدن برایش زیر ماسک سخت شده بود و عرق روی شقیقههایش موهای سیاهش را نمناک کرده بود.
مردم با تاسف و برخی بی توجه از کنارش میگذشتند، گویی برایشان دیدن این صحنهها عادی شده بود. با رسیدن به حیاط و حس کردن سردی باد نفسش را آسوده خارج کرد. با چشم در پی ماشین سردخانه بود، همان لحظه جاهیت سریع از ماشین سردخانه پیاده شد و درهای عقب را باز کرد.
به کمکش طوبی را در کنار بکتاش خواباندند سپس با عجله پیاده شدند و ماشین را به راه انداختند.
بولوت از داخل ماشینی که شیشههایش دودی بود و خارج از بیمارستان قرار داشت، آنها را تماشا میکرد. از اینکه توانست هر دو را با یک ترفند از بیمارستان خارج کند و کسی به آنها مشکوک نشود، خوشحال بود؛ ولی هنگامی که درهای عقب ماشین بسته شد، چیزی در دلش لرزید و چشمانش را بست.
بی اینکه چشمانش را باز کند، خطاب به عمر لب زد.
- دنبالش کن.
از صدای مالک، بولوت به خود آمد.
- خب دیگه طعمه رو هم قاپیدیم.
و هم زمان دستانش را در پشت سر چفت کرد که بوی متعفنی به مشام بولوت رسید.
بولوت با انگشتهای شست و اشاره سوراخهای بینیش را گرفت و اخمو گفت:
- نترس، پولت نمیره هوا... دستت رو بنداز پایین.
مالک با پشت چشم نازک کردن نگاه از او گرفت و دستانش را آویزان و یقهاش را مرتب کرد.
- ما که میدونیم بولوت خان بد حساب نیست، (چشمک) ما روی شما یک جور دیگه حساب میکنیم قربان.
بولوت با انزجار از او روی گرفت و خطاب به عمر گفت:
- یک جا وایسا این پیاده شه.
عمر از آینه جلو نیم نگاهی حوالهشان کرد و پس از چندی کنار جاده ماشین را متوقف کرد.
***
اِنگین با چشمانی براق در را باز کرد. از دیدن زینب که هنوز هم روی آن کاناپه قرار داشت با این تفاوت که نشسته بود، لبخندی زد. موهایش آشفته روی صورتش ریخته بود و به خاطر گرمای داخل خیسی عرق چند تار از آنها را به پوستش چسبانده بود.
زینب با نفرت نگاه از او گرفت و سرش را به سمت دیگری چرخاند.
اِنگین همانطور که به سمتش میرفت، گفت:
- کرم نزدی؟
- ... .
به حالت رکوع خم شد و زانوهایش را گرفت سپس سرش را کمی خم کرد تا بتواند چهره به چهرهاش شود و دوباره لب باز کرد.
- هوش، صدام رو داری؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳