بخت سوخته : ۵

نویسنده: Albatross

لعیمه سلطان در حالی که داشت با بی‌قراری در مقابل خواهرش عرض پذیرایی را طی می‌کرد، دوباره شماره بولوت را گرفت.

ملیکه سلطان روی مبل تک نفره‌ای در نزدیکی پنجره نشسته بود و با آرامش چایی می‌خورد. جرعه دیگری از آن را نوشید و گفت:

- این‌قدر دلواپس نباش دختر.

- چه‌جوری دلواپس نباشم آبجی؟ از دیشب هیچ خبری ازشون نیست، نه بکتاش جواب میده نه بولوت. (نفسش را لرزان آزاد کرد) این دلم آروم نمی‌گیره.

ملیکه سلطان پوزخند کم رنگی زد و خیره به افکارش لب زد.

- بکتاش کسی نیست که اجازه بده پشتش رو خاکی کنن، (رو به او) بشین.

لعیمه سلطان پس از مکثی روی مبلی در نزدیکیش نشست و گفت:

- این رو خودم هم می‌دونم، یعنی افته اگه پیش اون‌ها بیوفتی روی زانو؛ اما... .

ادامه نداد که ملیکه سلطان خونسرد نگاهش کرد.

- اما چی؟

لعیمه سلطان آهی کشید و تکیه‌اش را تماماً به تاج مبل داد سپس با درماندگی به زیر مبل رو‌به‌روییش نگریست و گفت:

- عمر گفت صدای شلیک‌ها قطع نمیشد، این‌قدر بلوا بود که نشه دوست رو از دشمن شناخت. حالا هم که اومدن و بکتاش نیست.

سرش را به طرفش چرخاند، ترسیده و نگران پرسید.

- یعنی چی شده؟!

ملیکه سلطان نگاه از او گرفت، دیگر حتی چاییش را هم نمی‌نوشید و با نگاهی جدی به مقابلش چشم دوخته بود. آرام لب زد.

- صبر داشته باش.

لعیمه سلطان به موهای سفید خواهرش که با سنجاقی گل مانند پشت سرش بسته شده بود، نگریست. از این اطمینان داشت که تار به تار این موها بدون نقشه یا برنامه ریزی سفید نشده، ملیکه سلطان تمام عمرش را با ریز سنجی پیش رفته بود، محال بود نکته‌ای از زیر چشمانش در برود. همیشه می‌خواست در چنین موقعیت‌هایی همچو او با آرامش برخورد کند و می‌دانست راه زیادی در پیش دارد تا بتواند هم قدم این زن شود؛ ولی با این حال همچنان نگران بود. مگر مهر مادری منطق و غیر منطق می‌شناخت؟ فقط ساز زدن را یاد گرفته بود و اینک به طور نا منظمی می‌نواخت، گویی هشداری می‌خواهد به او بدهد.

تیله‌های مشکیش را چرخاند و روی فنجان چاییش که هنوز در دستش بود، نشاند. طبق معمول انگشت اشاره‌اش را که انگشتری بزرگ داخلش بود، از فنجان فاصله داده بود. شاید بهتر بود او نیز چایی بنوشد بلکه آرام شود. با این تصمیم صدایش را بالا برد و گفت:

- پمبه، پمبه!

- شما این‌جایین؟

از صدای دنیز هر دو به سمتش نگاه کردند.

لعیمه سلطان پرسید.

- بیدار شدی؟

دنیز با گام‌هایی آرام و سست به طرفشان نزدیک شد و در کنار لعیمه سلطان نشست، هم زمان آهی کشید سپس زمزمه وار جواب داد.

- اصلاً نخوابیدم.

با آمدن پمبه، لعیمه سلطان سفارش کرد تا دو فنجان چایی بیاورد که ملیکه سلطان نیز برای این‌که چاییش سرد شده بود، فنجان دیگری درخواست کرد.

صدای دنیز دوباره نظر لعیمه سلطان را جلب کرد. در حالی که به سمت زانوهایش خم شده بود و دستانش چسبیده به‌‌هم بینی قلمیش را پوشانده بود، گفت:

- بکتاش نیومد؟

لعیمه سلطان: نچ، حتی گوشیش رو هم جواب نمیده.

دنیز از گوشه چشم نگاهش کرد، پس از مکثی صاف نشست و بی حوصله پرسید.

- خب به بولوت زنگ زدی؟ احتمالاً با هم باشن.

لعیمه سلطان پوزخند حرصی زد و بی این‌که نگاهش کند، گفت:

- اون رو اگه ببینمش که می‌کشم!

دنیز: قراره به کجا برسیم مامان؟

چه جوابی می‌داد؟ لعیمه سلطان سکوت کرده بود که دنیز با وجود این‌که قصد داشت خودش را کنترل کند؛ ولی چشمانش غبار اشک گرفت. لبخند تلخی زد و گفت:

- اون از زینب، حالا هم بکتاش.

پوزخند دوباره‌ای زد و هم زمان بلند شدنش لب زد.

- عالیه!

لعیمه سلطان متفکر به دنیز نگریست که داشت به سمت پله‌های عریضی که پذیرایی را از سالن جدا می‌کرد، می‌رفت.

به خاطر موضوع‌های اخیر آرامش از این خانه شسته شده بود؛ ولی لعیمه سلطان سعی داشت هر طور شده به این اوضاع سامان دهد؛ اما چگونه؟ نبودن زینب به اندازه کافی پریشانش کرده بود، حال بدون بکتاشش چه کند؟



***



طوبی آینه دستیش را مقابل صورتش گرفت، خستگی از چشمانش می‌بارید. دستی به موهای جلویش کشید سپس آینه را داخل کیف دستیش که روی میزش بود، گذاشت، بلافاصله در بدون کسب اجازه‌ای باز شد. می‌دانست کیست برای همین به سمت در نچرخید و مشغول بیرون آوردن روپوشش شد.

- عه داری میری؟

- اوهوم.

دستانش را به زیر موهای موج دار بلوطیش برد که تازه رنگشان زده بود، خیسی عرق را حس می‌کرد. عمل سختی را پشت سر گذاشته بود برای همین بایستی پس از حمام کردن چند ساعتی را استراحت می‌کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.