بخت سوخته : ۷۰...پارت آخر
0
5
0
72
جوانترها اطراف را برای رقص خالی کرده بودند. زینب با نگاهی که عمقش را تنها خودش درک میکرد، از پشت دیوار و غوغای رقاصها به بولوت زل زده بود. آهی کشید و به سمت پلهها رفت تا بیشتر به ظاهرش رسیدگی کند، هیچ دلش نمیخواست جلوی بولوت بد به نظر برسد. خدمه سخت در حال پذیرایی بودند، هر چه باشد ثمره وصلت میر و اوغلوها به دنیا آمده بود. پیوند این دو خاندان که چندین سال با یکدیگر اختلاف داشتند، همچو یکی شدن روز و شب دور از باور بود.
بولوت در کنار بکتاش نشسته بود. نسبت به این مهمانی حس خوبی داشت، هرگز تصور نمیکرد این دو خاندان برای بار دیگر کنار هم قرار گیرند نه مقابل هم، هر چند متوجه نگاههای سرد مهمت و هازل نسبت به بکتاش شده بود؛ اما میدانست بالاخره کوتاه میآیند. لحظهای فکرش سمت لعیمه سلطان و خواهرش کشیده شد، ظاهراً کسی در فکرشان نبود شاید هم همچو او در ذهن داشتند و بروز نمیدادند. لعیمه سلطان جرم بزرگی مرتکب شده بود و مسلماً تاوان سنگینی را هم باید میداد. با به یاد آوردن اتفاقاتی که برای زینب افتاده بود، نگاهش را در پیَش چرخاند. پس چرا او را نمیدید؟ برای چه حس میکرد از او فراریست؟
زینب رژ لبش را دوباره روی لبهایش کشید، یک دفعه خاطره روزی که اولین بوسه را تجربه کرد، باعث شد شرم گیرد؛ اما احساسی شیرین نیز در لا به لایش سر میخورد.
در اتاقش باز شد که نگاه از لبهایش گرفت و به سمت در چرخید. روبهرویی دوباره با بولوت رنگ به رنگش کرده بود، دستپاچه شده نمیدانست چه واکنشی نشان دهد.
بولوت پس از اینکه از بسته شدن در اطمینان یافت، به سمتش نزدیک شد. آخ که اینک محتاج یک تن نحیف از جنس زینبش بود.
پوزخندی به او که نگاه میدزدید، زد و با تلخی گفت:
ـ نمیدونم چرا حس میکردم لااقل یک درصد از دلتنگی من رو تو هم داری.
زینب خجالت زده سرش را زیر انداخت و هیچ نگفت. بولوت دستش را برای لمس آن پیچ و تابی که دل و جانش را در هم تنیده بود، دراز کرد؛ ولی در میانه راه با مشت کردن دستش از این کار منصرف شد.
ـ دوری از تو خیلی برام سخت گذشت زینب.
او که اعترافش را کرده بود، دیگر گفتن این حرفها سخت نبود، بود؟ همیشه اولین قدمها به سختی برداشته میشدند.
ـ زینب نمیخوای چیزی بگی؟
از سکوتش دست زیر چانهاش برد و او را رخ به رخ کرد. هنگامی که آن تیلههای نا آرام را روی خودش دید، لب زد.
ـ من به یک خوشآمدگویی خشک و ساده هم راضیمها.
زینب با چرخاندن سرش تماسشان را قطع کرد و برای باری دیگر به پارکتها خیره شد. اجازه حرف دوباره از بولوت گرفته شد زیرا ملیسا بدون کسب اجازهای وارد اتاق شد؛ اما از حضور بولوت معذب شد و جیغش را که قصد داشت با آن گوشهای زینب را داغ کند، در گلو خفه کرد. زینب که گویی نجات یافته باشد، خطاب به ملیسا گفت:
ـ چیزی شده؟
ملیسا به آرامی لب زد.
ـ قراره دسته جمعی برقصیم، گفتم تو هم باشی.
زینب با اینکه هیچگونه قصد رقصیدن نداشت؛ ولی بهترین فرصت بود تا بتواند از زیر نگاه داغ بولوت فرار کند. با گفتن (باشه)ای سریع از اتاق خاج شد.
ملیسا خطاب به بولوت که ظاهراً به سختی لبخند کم رنگش را حفظ کرده بود، گفت:
ـ شما نمیاین آقا بولوت؟
بولوت به خود آمد، لبخند کذاییش را تکرار و لب زد.
ـ چرا.
زینب در برابر اصرارهای دنیز و بقیه ممانعت میکرد، حس رقصیدن نداشت. هنگامی که بولوت نیز وارد سالن شد، با بهانه دیدن نوزاد خلوت بکتاش و اِبرو را برهم زد. طولی نکشید که بولوت نیز خود را به آنها رساند، ظاهراً زینب قرار نبود از دستش رهایی یابد. بولوت به سمت نوزاد که داخل سبد خوابش آرام گرفته بود، خم شد. از آنجا که زینب کنارش قرار داشت، به راحتی میتوانستند عطر یکدیگر را حس کنند. بولوت بی توجه به زینبی که معذب بود، خیره به نوزاد خطاب به بکتاش و اِبرو گفت:
ـ حالا اسمش رو چی میخواین بذارین؟
اِبرو لبخند ملیحی به پسرکش زد و نوازش وار سرش را که با موهای کم پشت و طلایی رنگی پوشیده شده بود، دست کشید سپس نگاه شیفتهاش را نثار بکتاش کرد و در جواب بولوت لب زد.
ـ خیلی فکر کردیم... .
رو به بولوت ادامه داد.
ـ اما چیزی به ذهنمون نرسید.
بکتاش: بهتره مهمت خان انتخاب کنه.
بولوت سرش را به تایید تکان داد و از قصد کنار زینب نشست. زینب سعی داشت خودش را بی تفاوت نشان دهد، نباید جلوی بکتاش و اِبرو رسوا میشد. دنیز با هیجان به سمتشان نزدیک شد و گفت:
ـ پیرمردها یک کم به خودتون حرکت بدین، زینب بیا دیگه.
بکتاش دستش را پشت سر اِبرو گذاشت و گفت:
ـ نا سلامتی من و اِبرو تازه فارغ شدیم.
دنیز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
ـ خیلی خب، گیریم تو هم فارغ شدی... .
خطاب به بولوت و زینب دوباره به حرف آمد.
ـ شما دو تا چرا عین عروس و دومادها نشستین؟ بلند شین ببینم.
و بلافاصله دستهایشان را کشید و وادارشان کرد بایستند. زینب از حرفی که دنیز بدون هیچ نیت خاصی به زبان آورده بود، شرمگین شده بود؛ اما بولوت با گستاخی به زینب چشم دوخت. هنگامی که به جمع رقاصها پیوستند، بولوت با چهرهای معمولی بین زینب و دنیز قرار گرفت و دستهایشان را گرفت. همراه بقیه با نظم خاصی پایکوبی کرد. زینب از تماس دستهایشان گرمش شده بود. بولوت در حالی که به روبهرو چشم دوخته بود، به دست زینب فشار اندکی وارد کرد. زینب از حرکتش صورتش را به سمت دیگری چرخاند، حتی توان گرفتن دستش را هم نداشت؛ ولی دلش بد به بازی افتاده بود. آن چند دقیقه برایش حکم جهنم و بهشت را داشت، بلافاصله از میان انبوه جمعیت، به حیاط رفت، باید نفسی میگرفت.
اِبرو در حالی که نوزادشان را بین خودش و بکتاش در آغوش گرفته بود، عمیق به چهره سفیدش چشم دوخته بود. آخ که آن لپهای تپلش را زیر دندانهایش خالی میدید. یک گاز کوچک چه عیبی داشت؟
با آهی که کشید، نگاهش را در اطراف چرخاند. برای چه باید همه حضور داشته باشند الا برادرش؟ با تمام پیامها و تماسهایی که از طرفش بی پاسخ مانده بود؛ اما باز هم برایش نوشت، این بار مژده نوزادش را داد بلکه اِنگین طلسمش را شکست و به دیدارش آمد، حسابی دلتنگ آن مرد سنگدل شده بود.
در حیاط باز بود، به آرامی وارد شد، در چهرهاش چیزی مشخص نبود. حیاط با تمام شلوغی ماشین و موتورهای داخلش خالی از نفس آدمی بود، غوغا و سر و صدای مهمانی از داخل خانه میآمد. هنوز هم برای شرکت در این مهمانی اکراه داشت.
دورادور متوجه اتفاقاتی که در روستا میافتاد بود. هنگامی که اِبرو خبر بارداریش را برایش داد، احساس عجیبی به او دست پیدا کرد. خواهرش داشت مادر میشد؟ برای چنین لحظهای انتظار کشیده بود؛ اما با این وجود قصد نداشت پیله تنهاییش را بشکافد و حال که فرزند اِبرو به دنیا آمده بود، دیگر نمیخواست ندیدن و نبودن را طاقت بیاورد.
از پلههای ایوان بالا رفت و در را به آرامی باز کرد، صدای آهنگ و غوغای جوانان بالاتر رفت. نفسش را رها کرد و از راهرو خارج شد.
اِبرو مشغول حرف زدن با هازل بود، هازل نمیتوانست حتی یک لحظه از نوه دوست داشتنیش دور باشد، چهره معصومش او را به یاد اِنگینش میانداخت، آه که چهقدر دلتنگش شده بود. از صدای جیغ ناگهانی چند نفر بچه از خواب پرید و گریهاش هازل را وادار کرد تا او را به دست اِبرو بدهد. اِبرو همانطور که داشت پسرش را از هازل میگرفت، ناگهان چشمش به کسی خورد، شخصی که ماهها بود از او خبری نداشت. به اِنگین خیره شده بود که هازل گفت:
ـ اِبرو کجایی؟ بچه رو بگیر دیگه.
خیرگی نگاهش هازل را کنجکاو کرد تا او نیز رد نگاهش را دنبال کند، هنگامی که اِنگین را دید، یکه نامحسوسی خورد. با حیرت بچه را در آغوش اِبرو گذاشت و با بغضی ناگهانی که دماغش را سوزاند و اشک را به چشمانش هدیه داد، بلند او را صدا زد. از صدای سوزناک و بلند هازل اطرافیان سکوت کردند؛ اما زیاد زمان نبرد که آنها نیز از دیدن اِنگین تعجب کردند.
هازل با گریه و ناله اِنگین را در آغوش فشرد و با حرفهایی نا مفهوم دلتنگیش را ابراز کرد. اِبرو با لبخندی محو اشکی که روی صورتش چکیده بود را پاک کرد. برادرش چه لاغر شده بود!
اِنگین پس از بوسیدن دست پدر و عمویش با بقیه احوال پرسی سردی کرد. زمانی که مقابل بکتاش قرار گرفت، تا لحظاتی هیچ کدامشان حرفی نزدند، در آخر بکتاش دستش را جلو آورد و لب زد.
ـ خوش اومدی.
اِنگین نگاه تهیش را پایین داد و روی دستش نشست، پس از مکثی به آرامی دست بکتاش را فشرد و با لحنی سرد گفت:
ـ تبریک میگم.
بکتاش لبخندی دوستانه نثارش کرد؛ اما او با همان چهره خنثایش دستش را کنار کشید و به سمت اِبرو که حال به احترامش ایستاده بود، رفت و در یک قدمیش ایستاد. اِبرو با چشمانی گریان مشتی به سینهاش کوبید؛ ولی اِنگین واکنشی نشان نداد و با دلتنگی به اِبرو خیره بود. اِبرو زمزمه کرد.
ـ خیلی مزخرفی!
و محکم او را در آغوش فشرد، اِنگین نیز این خواهر تازه مادر شده را میان بازوانش اسیر کرد. آن طرفتر کسی با نگاهی خالی به اِنگین خیره بود، کسی که از او زیاد طلب داشت، روزهای بسیاری که با سیاهی کینهاش حرام شده بود. زینب با حضور شخصی در کنارش سرش را به سمتش چرخاند. بی اینکه حرفی بزند، به سمت آشپزخانه رفت، بولوت نیز پشت سرش وارد آشپزخانه که کسی داخلش حضور نداشت، شد.
زینب پشت میز نشست و به سبد میوه و ظروف شیشهای که روی هم تلنبار شده بودند، زل زد. بولوت؛ اما در حالی که حتی یک لحظه هم نمیتوانست از این عزیز کرده جانش چشم بردارد، به یخچال تکیه زد. حضور بد موقع اِنگین اعصابش را خط خطی کرده بود.
ـ همهاش نگران بودم چهطور باهاش روبهرو بشم، هرچی باشه خونوادههامون با هم وصلت کردن.
بولوت مقابلش روی صندلی نشست و گفت:
ـ یادته چه قولی بهت دادم؟
زینب سرش را بالا آورد؛ ولی چیزی نگفت که بولوت دوباره لب باز کرد.
ـ بهت گفتم اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه... هنوز هم سر حرفم هستم.
زینب لبخند ملیحش را نثارش کرد و زمزمه کرد.
ـ فهمیدم نگرانیم بی مورده چون هیچ حسی نسبت بهش ندارم.
بولوت با درنگ لبخند کوچکی روی لب نشاند و به آرامی دستش را فشرد.
اِبرو با عشق پسرش را به دست اِنگین داد و گفت:
ـ خیلی شبیه توئه.
اِنگین پوزخندی زد و گفت:
ـ یعنی من اینقدر زشتم؟
اِبرو مشتی حوالهاش کرد و گفت:
ـ از خدات هم باشه شبیهش باشی.
اِنگین لبخند کوچک و بی حوصلهای زد، حتی شوخیهایش هم با اکراه همراه بود. بچه را به اِبرو داد و هم زمان بلند شدنش گفت:
ـ خانمها میخوان بهت حمله کنن، انگار مزاحمشونم. من میرم پیش بابا.
اِبرو با لبخندش سرش را به تایید تکان داد. اِنگین همانطور که به جمع بزرگترها میپیوست، با دیدن زینب که شانه به شانه بولوت در سالن قدم میزد، مکث کرد، جفتشان به همدیگر خیره شده بودند. اِنگین خواه و ناخواه نسبت به زینب شرم داشت و از اینکه قرار بود با او برخوردها داشته باشد، آزارش میداد.
بولوت که گویی از این خیرگی حس خوبی نداشت، با اخمی که از دیدن اِنگین پیشانیش را چروک کرده بود، به زینب چشم دوخت. هیچ نمیخواست زینب با او حتی سلام و علیک داشته باشد. اِنگین نیم نگاهی به بولوت که با نفرت به او خیره بود، انداخت سپس اجباراً سرش را به معنای سلام با حرکت کوتاهی برای زینب تکان داد. توقع جواب را از او نداشت و خواست راهش را سر گیرد؛ اما حرکت سر زینب که به معنای جواب سلامش بود، متعجبش کرد؛ ولی حالت نگاهش خالی از هر گونه احساسی بود.
دنیز که به تازگی متوجه حضور اِنگین شده بود، به سرعت خود را به زینب رساند. وقتی که او را در حال گپ و خنده با بولوت دید، کمی از تشویش درونش کاسته شد، هیچ از نگاههای ترحم انگیز بقیه روی خواهرش خوشش نمیآمد. برایش سوال بود که اِنگین با چه رویی در جشنشان شرکت کرده؟ اگر بقیه و حتی زینب اِنگین را میبخشیدند، او هرگز نمیتوانست از گریهها و ضجههای خواهرش بگذرد.
مهمانی به خوبی پایان یافت. بکتاش به اِبرو کمک کرد تا از پلهها بالا برود و پشت سرش وارد اتاق شد، حال عمارت آرام و خاموش شده بود. اِبرو جوجه تپلش را از دست بکتاش گرفت و روی تخت کوچکش گذاشت، نمیخواست به این زودی اتاقش را جدا کند، او هنوز زیادی بچه بود. با احتیاط بوسهای روی پیشانیش کاشت، آه که چندقدر شیرین بود! به سمت بکتاش که با لبخند کنج لبش خیرهاش بود، چرخید. او نیز لبهایش را به دنبال لبخندی کش آورد و نزدیکش شد. دستانش را روی شانههایش گذاشت و لب زد.
ـ خوشبختیم رو مدیون تو و پسرمونم.
بکتاش طرهای از موهای کنار گوشش را به عقب فرستاد و او نیز به همان آرامی گفت:
ـ ولی تو دلیل خوشبختیمونی.
با درنگ سرش را به سمتش خم کرد و... .
و عشق را ستایش کن که هر زندگی از نفس عشق میروید!
《پایان》
ادامه دارد؟ بله!
رمان "در بند زلیخا" و اجلاد آن به این اثر مربوط میباشد؛ اما شایان ذکر است که محتوای این رمانها با "بخت سوخته" متفاوت بوده و آثار مستقلی میباشند؛ اما سرنوشت شخصیتهای این رمان در آنها مشخص شده!
***
از دیگر آثار این نویسنده:
رمان در بند زلیخا(جلد اول)
رمان زیبای یوسف(جلد دوم)
رمان سمبل تاریکی(جلد اول)
رمان زوال مرگ(جلد دوم)
رمان تا تلافی(جلد اول)
رمان کبوتر سرخ(جلد دوم)
رمان انقضای عشقمان(جلد اول)
رمان قند و نبات(جلد دوم)
رمان آبرافیونها
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳