بخت سوخته : ۱

نویسنده: Albatross

در حالی که یک چشمش به جاده و یک چشمش روی بکتاش بود، با سرعت رانندگی می‌کرد. دستش روی شانه‌اش بود و قطرات خون همچو جویبار از لا به لای انگشتانش به سمت ساعدش پیشروی می‌کردند و آستین لباس سفیدش که از زیر کتش مشخص بود را لیس می‌زدند.

آب دهانش را قورت داد و دوباره به بکتاش نگریست، رنگش پریده بود و چشمان خفته‌اش مشخص نبود چه هشداری به او می‌دهد.

لب‌هایش را با زبان خیس کرد و گفت:

- می‌تونی پسر، دووم بیار!

با دیدن نمای بیمارستان به سرعتش افزود. نمی‌دانست با این خونریزی که صندلی را هم پر کرده بود، می‌تواند جان سالم به در برد؟

بی توجه به جایگاه ماشین، ماشین را پارک کرد و سریعاً پیاده شد. درِ طرف شاگرد را باز کرد که همان لحظه بکتاش به سمتش سر خورد. برای این‌که با زمین اصابت نکند، بلافاصله خم شد و مانع افتادنش شد.

پشت به او ایستاد و با گرفتن دستش او را روی کولش انداخت. با این‌که خودش هم قد و هیکل ضعیفی نداشت؛ اما با این حال به دوش کشیدن وزن بکتاش برایش کمی سخت بود؛ ولی بایستی هر طور شده او را به داخل بیمارستان می‌برد، تا به الآن هم دیر کرده بود.

اخم در هم کشید و با فشار به زانوهایش بکتاش را بلند کرد و به سمت ورودی دوید.

با این‌که تاریکی شب سرما را بیشتر کرده بود؛ ولی با این حال میشد چند نفری را در حیاط دید.

با صدای بلندی گفت:

- کمک، یکی کمکم کنه!

دو پسر جوان که از روپوش‌های سفیدشان مشخص بود از دکترهای این بیمارستانند، با حیرت نگاهش کردند. یکی از آن‌ها با چشمانی گرد شده دفترش را به سینه دیگری کوبید و با شتاب به طرف سالن پا تند کرد تا پرستارها را خبر کند.

زیاد زمان نبرد که با چهره‌ای به عرق نشسته همراه بقیه پرستارها تخت بکتاش را به سمتی هل دهد؛ ولی هنگامی که به اتاق عمل رسیدند، اجباراً ایستاد.

با بسته شدن درهایی که حروف رویش به صورت مرگباری چیده شده بودند و کلمات نفرت انگیزی را نشانش می‌دادند، نفسش را بیچاره‌وار آزاد کرد.

اندکی خیره به در ماند سپس با درد چشمانش را بست و پشت به در به موهای طلاییش چنگ زد. اگر اتفاقی برای بکتاش می‌افتاد، اوضاع خیلی وخیم‌تر میشد و آن‌ها حتماً ضربه بدتری می‌خوردند. سرش را تکان داد تا افکار مزاحمش پخش و پلا شوند. مطمئن بود او دوباره چشمانش را باز می‌کند، محال بود بکتاش به خاطر برخورد دو سه تیر خود را به تخت پشت آن در ببازد. بکتاش بلند میشد و امان از آن لحظه! دندان به روی هم فشرد و با خشم مسیر تاریک سرش را ادامه داد. آن وقت خودش طوری اوغلوها را آتش میزد که سوختن آرزویشان شود، کاری می‌کرد فقط عربده بکشند. تنها بایستی خیالش از وضعیت او آسوده میشد، دیگر به این بازی شوم خاتمه می‌داد.

با گذشت چند دقیقه آشفته و پریشان روی یکی از صندلی‌های انتظار نشست، به سمت زانوهایش خم شد و پاشنه کفشش را با ضرب به زمین کوبید.

سکوت و خلوت راهرو به او فرصت می‌داد تا بهتر به افکارش سامان دهد؛ ولی با این وجود باز هم نمی‌توانست درست و منطقی فکر کند، فقط در پی کشتن اوغلوها بود؛ اما متوجه این هم بود که هر عمل عجولی می‌توانست باعث خرابی بسیاری شود و تاوان سنگین‌تر از این را بدهند؛ اما نمی‌دانست چگونه خشمش را کنترل کند، خشمی که باعث شده بود نفس‌هایش سوزان و کش دار شود، گویی قصد داشت آن افراد عوضی را زیر حرارت نفس‌هایش خاکستر کند.

بی قرار به ساعت مچیش نگاه کرد، بیشتر از دو ساعت گذشته بود؛ ولی هنوز کسی از آن در خارج نشده بود. دیگر داشت دلواپس میشد. نکند واقعاً اتفاقی برایش افتاده؟

امشب شب سختی داشتند، گویا اوغلوها دیگر از کنترل خارج شده بودند و قصد داشتند با انفجارشان آن‌ها را هم نابود کنند. خسته بود و درمانده؛ اما مگر می‌توانست با آرامش پلک روی هم بگذارد؟

از قدم زدن و طی کردن عرض راهرو خسته شده بود برای همین با اکراه دوباره روی صندلی نشست. بوی بیمارستان برایش منزجر کننده بود و چاره‌ای جز تحمل کردن نداشت.

سرش به دیوار سرد تکیه زده و چشمانش بسته بود. یک لحظه از شنیده صدای قدم‌هایی میان پلک‌هایش را باز کرد، چشمش به جفت کفشی خورد. نگاهش را آرام بالا آورد، شلوار و لباس آبی! می‌توانست دکتر باشد؟ با این فکر سریع چشم در چشمش شد؛ ولی ناگهان از دیدن شخص مقابلش جا خورد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.