بخت سوخته : ۶۱

نویسنده: Albatross

به محض بستن در صدای نگران اِنگین را شنید.
- حال بابا چه‌طوره؟
آهی کشید و از در فاصله گرفت. چشم چرخاند تا هازل را بیابد، از ندیدنش اخم محوی کرد و در عوض جوابش پرسید.
- مامان کجاست؟
اِنگین کلافه پشت سرش را خاراند و گفت:
- پوف حالش بد شد، سرم بهش زدن... نگفتی، دکتر بهت چی گفت؟
- باید بیشتر مواظب بابا باشیم، منِ احمق می‌دونستم و... .
ادامه نداد و دوباره آهی از سینه کند.
- مامان رو کجا بردن؟
- بیا، بهت نشون میدم.
سپس جلوتر از او گام برداشت.
پس از بررسی کردن حال مادرش و مطمئن شدن از این‌که خطری تهدیدش نمی‌‌کند، همراه اِنگین به سمت اتاق پدرش رفت. 
ساعتی بعد هازل به هوش آمد و با اصرارهایش اجباراً دوباره به اتاق مهمت رفتند.
اِبرو خطاب به هازل که چهره‌اش آویزان بود و زیر لب به بکتاش و لعیمه سلطان نفرین می‌کرد، گفت:
- مامان پاشو، دیگه نباید زیادی این‌جا باشیم.
- نمیام، سر و صدا نمی‌کنم، تو برو.
- مامان!
- چیه؟ ولم کن، من نمیام. تو برو، این‌قدر هم من رو حرص نده.
- پوف نکنه می‌خوای خود دکترش بیاد و بیرونت کنه؟ همین الآنش هم زیادی موندیم، باید بابا رو تنها بذاریم.
هازل پس از چندی با اکراه از روی صندلی که کنار تخت بود، بلند شد. زانوهایش قوت نداشت و نمی‌توانست صاف و محکم گام بردارد، لنگ زنان و به کمک اِبرو از اتاق خارج شد. اِنگین رفته بود تا هزینه‌ها را بپردازد، حق داشت که می‌گفت قدم میرها نحس است؟
اِبرو با اصرار هازل را به سمت خروجی سالن هدایت کرد بلکه هوای آزاد حالش را بهتر کند. از شیب حیاط گذشتند و خود را به نیمکت رساندند.
- مامان من که میگم برو، من و اِنگین هستیم دیگه.
- دلم آروم نمی‌گیره.
- بابا چیزیش نیست، من هم دکترم‌ها، حواسم هست.
هازل با تلخی گفت:
- تو اگه دکتر بودی و دلسوز، می‌فهمیدی نباید با قلب اون پیرمرد بازی کنی.
- مامان!
- مامان و کوفت! (بغض) تو اصلاً حالیته چی به من و مهمت گذشت؟ شب و روز نبود چشم‌هام نباره، مدام ضجه، مدام ناله. زمین و زمان رو به هم دوختیم تا تو رو پیدا کنیم. حالا که اومدی، به جای این‌که بشی مرهم زخم‌هامون، شدی گوله گوله نمک که خودت رو می‌سابی به زخم‌هامون.
اِبرو دستش را روی شانه‌اش گذاشت و دلجویانه گفت:
- مامان من، سفید برفی من!
چپ چپ هازل نثارش شد که تک‌خند خسته‌ای زد و گفت:
- مگه حرف‌های بابا رو نشنیدی؟ خودت هم خبر داشتی، قضایا برمی‌گرده به عمو خدابیامرز و اون لعیمه سلطان و خواهر روباهش، این وسط من و بکتاش چه کاره‌ایم؟ حتی تویگان هم بازیچه دستشون شد، حرفم هم تویگان نیست چون عقل داشت بفهمه باید بپره وسط مرداب یا نه، من دارم میگم بکتاش بی گناهه، اون اصلاً چه ربطی داره به قضیه شما؟
هازل عبوس لب باز کرد تا چیزی بگوید که فوراً گفت:
- چون پسر لعیمه سلطانه؟
هازل سکوت کرد، گویی قصد داشت همین را بگوید. اِبرو پوزخندی زد و خیره به رو‌به‌رو لب زد.
- دلیل‌هاتون اصلاً منطقی نیست.
- خون، خون رو می‌کِشه.
اِبرو چشمانش را بست و با آهی که کشید، گفت:
- من از انتخابم پشیمون نیستم مامان... کاش حرف‌هام رو می‌فهمیدی!
صدای اِنگین نظرشان را جلب کرد. اِبرو دستش را روی تکیه‌گاه نیمکت گذاشت و به عقب چرخید.
- کجایین شما؟ بیاین، بابا به هوش اومد.
هازل سریع بلند شد و جلوتر از آن‌ها به سمت سالن پرواز کرد. اِبرو سرش را با تاسف تکان داد، از روی نمیکت بلند شد و شانه به شانه اِنگین گام برداشت.
- چی می‌گفتین به هم؟
- از بدبختیم.
اِنگین سکوت کرد، لابد می‌دانست این ماجرا تنها با حرف حل نمی‌شود.
- لطفاً آرامششون رو به هم نزنید و زیاد هم نمونید.
این حرف را دکتر خطاب به همگیشان؛ ولی رو به اِبرو گفت زیرا او نیز به گونه‌ای همکارش بود و خب بهتر می‌توانست هیجانش را کنترل کند و حرف‌هایش را بفهمد.
پس از رفتن دکتر گویا حرفش حکم پیام بازرگانی تکراری را داشت چرا که هازل با ناله به طرف تخت رفت؛ ولی مهمت خیره به سقف داخل ماسکی که از دم و بازدمش بخار می‌گرفت و شفاف میشد، نفس می‌کشید.
اِنگین زیر لب خطاب به هازل که دستمال را با جفت دستانش به دماغش چسبانده بود و یک ریز ناله می‌کرد، زمزمه کرد.
- مامان آروم باش.
هازل رو به مهمت گفت:
- حالت بهتره؟
مهمت؛ اما پاسخی نداد. اِبرو با تاسف به مردی خیره بود که پایه‌های سفت و قرص زندگیش را مدیونش بود.
مهمت دستش را با ناتوانی بالا آورد و بدون نگاه کردن به کسی خطاب به اِنگین لب زد.
- کمکم کن.
پیش از این‌که اِنگین حرفی بزند، اِبرو به سمت تخت رفت و گفت:
- اما بابا شما باید استراحت کنین.
مهمت اخم کم رنگی کرد و با لحن جدی‌تری اِنگین را صدا زد که اِنگین گفت:
- بابا لج نکن دیگه.
مهمت با لجبازی کف دستش را روی تخت گذاشت و با تکیه به آن نیم خیز شد. اِبرو از این همه یک‌ دندگیش پوفی کشید و اجباراً دست زیر بازویش گذاشت و کمکش کرد تا به تاج تخت تکیه زند.
مهمت: می‌خوام برم، اِنگین برو کارها رو انجام بده.
اِبرو از حرفش جا خورد، آخر یک مرد چه‌قدر می‌تواند کله شق باشد؟ نگاه گذرایی به اِنگین و هازل انداخت. هازل بینیش را بالا کشید و گفت:
- به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه‌هات باش، می‌خوای کار دست خودت بدی؟
مهمت بی توجه به حرف‌هایشان پاهایش را از تخت آویزان کرد و با تکیه به دیوار قصد بلند شدن کرد؛ اما فشاری که به او وارد شد، چهره‌اش را درهم کشید.
اِبرو عصبی گفت:
- این کارها دیگه چیه؟ شما باید استراحت کنین.
مهمت: من چیزیم نیست... اِنگین، پسر بیا.
اِنگین: آخه پدر من... .
مهمت به میان حرفش پرید و خشن گفت:
- گفتم چیزیم نیست! نمی‌خوام این‌جا بمونم تا دو تا جوجه سفید بهم دون و آب بدن.
هازل گریان گفت:
- می‌خوای سکته کنی؟
مهمت: بهتر، لااقل از دست شما راحت میشم.
اِنگین به اِبرو نگریست که اِبرو برایش شانه بالا داد. مگر کسی حریف این مرد میشد؟ بایستی کوتاه می‌آمدند. اِبرو متاسف لب زد.
- میرم ببینم دکتر چی میگه؟
و از اتاق خارج شد. این مرد تا او را به جنون نمی‌رساند، آرام نمی‌گرفت. گاهی اوقات همچو اینک به شدتی از کارهایش درمانده میشد که به سرش میزد بیخیال حرمت بزرگ و کوچکی شود و او را به تخت ببندد تا این‌قدر لجبازی نکند؛ اما چه میشد کرد؟ حرف حرفِ آن مرد بود!
دکتر با ترخیص مهمت مخالفت کرد؛ اما سرانجام با اصرارهای زیاد مهمت ناچار شد تا بگوید کادر درمان هیچ مسئولیتی در این قبال ندارد و اگر اتفاقی بیوفتد، خودشان مسئول هستند؛ ولی اِبرو با اطمینان دادن این‌که اجازه نخواهد داد اتفاقی بیوفتد، اجازه ترخص را از او گرفت.
اِبرو می‌خواست با کمک اِنگین مهمت را روی تخت بخواباند؛ ولی مهمت از این‌که دست نگر اِنگین شده بود، به اندازه کافی عصبی بود به همین خاطر با اخم غلیظش مانع پیشرویش شد.
مهمت چشمانش را بست و با سینه‌ای که آرام بالا و پایین میشد، لب زد.
- برین بیرون.
اِنگین مردد به اِبرو نگاه کرد که اِبرو نیز با حرکات سر اشاره کرد تا آن‌ها را تنها بگذارد.
- کاری ندارین؟
- ..‌. .
- بابا اگه یک وقت احساس درد داشتین، صدام کنین، باشه؟
مهمت بی حوصله چشمانش را باز کرد و غر زد.
- از اون‌جا فرار کردم تا توصیه و نصیحت‌هاشون رو نشنوم، بعد تو ور گوش من هی امر و نهی می‌کنی؟
اِبرو کمی خیره به او که دوباره چشمانش را بسته بود، نگاه کرد. آهی کشید و کوتاه آمده زمزمه کرد.
- خوب بخوابین.
سپس با اکراه بیرون شد. دیگر رمق این‌که به حیاط برود و به حال آشفته هازل رسیدگی کند را نداشت، کم کم خودش هم داشت از حال می‌رفت.
در اتاقش را بست. همان‌طور که به سمت تخت می‌رفت، کش موهایش را از سر بیرون کشید و با بی توجهی آن را به سمت میز آرایشیش پرت کرد؛ ولی کش کنار میز روی زمین افتاد.
بی هوا خود را روی تخت انداخت که تخت تا چندی تکان خورد. به پهلو چرخید و موهای افتاده روی صورتش را کنار داد. یک لحظه با یادآوری چیزی کلافه چشمانش را بست، باز هم یادش رفت که گوشی بخرد. دلتنگی امانش را بریده بود. بایستی به اِنگین می‌سپرد تا برایش گوشی مناسب پیدا کند، نه خودش وقتش را داشت و نه حوصله خرید کردن داشت.
به کمر چرخید، خوابش هم نمی‌آمد تا برای لحظاتی هم که شده دور از این دنیای فانی بگذراند.
تقه‌ای به در خورد که فقط سرش را بالا آورد و به در نگریست.
- بله؟
دستگیره کشیده شد و از پسش قمر قدمی به داخل گذاشت.
- چی شده؟
- آقا با شما کار دارن.
ابروهایش بالا پرید. مهمت که او را بیرون کرده بود، حال چه شده که قصد دیدنش را دارد؟ نفسش را کلافه و پر فشار خارج کرد، هرگز این مرد را درک نکرد.
سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- باشه، میام.
با اکراه از تخت فاصله گرفت و اتاق را ترک کرد. از پله‌ها پایین شد و گام‌هایش را به سمت اتاق پدرش برداشت.
- بابا!
از سکوتش در را باز کرد و وارد شد، مهمت هنوز هم روی تخت دراز کشیده بود.
- بابا!
همچنان سکوت. نمی‌دانست چه می‌خواهد بگوید که برای بیانش این‌گونه درنگ دارد. صندلی نزدیک پنجره را با یک دست برداشت و به طرف تخت برد و رویش نشست. هیچ نگفت و اجازه داد مهمت با اختیار خودش لب باز کند. یک دقیقه... دو دقیقه... لحظاتی این چونین گذشت که بالاخره مهمت لب‌هایش را تکان داد؛ ولی هدف نگاهش او نبود.
- خان بابا رو شاید یادت نیاد، خیلی بچه بودی که فوت کرد.
اِبرو با انتظار خیره‌اش ماند. بحث این روزهایشان پدر بزرگش بود؟
- به پسر خیلی علاقه داشت، معتقد بود بچه اول حتماً باید پسر باشه.
- ... .
- هازل که تو رو به دنیا آورد، همچین به مذاقش خوش نیومد، حتی نمی‌دونم تبریک گفت یا نه. با این‌که نوه پسری زیاد داشت؛ ولی هیچ وقت چشمش از دیدنشون پر نشد.
- ... .
- بزرگ‌تر که شدی و تونستی دو کلوم حرف یاد بگیری، فهمیدیم همچین اخلاقت دخترونه هم نیست، طبیعی بود خب، بین پسرعموهات بزرگ شده بودی، رفتارت هم شبیه اون‌ها بود.
- ... .
- سه یا چهار سالت بود، ادعای تیراندازی داشتی. کارها و رفتارهات نظر خان بابا رو جلب کرد. شدی عزیزش، دردونه‌اش... آه می‌گفت این دختر از پس خودش برمیاد، عروسک نیست.
اندکی در سکوت گذشت که مهمت دوباره لب باز کرد.
- حق با اون بود؛ اما... یک جا لغزیدی!
- ... .
- رفته بودیم شهر، خونه یکی از رفیق‌هام. حسن رو یادته؟ (منتظر جواب نماند) تو روی لبه استخر داشتی راه می‌رفتی، خیلی بهت گفتیم نرو اون‌جا... پات لیز خورد، اگه نبودم و دستت رو نمی‌گرفتم، معلوم نبود چه بلایی سرت می‌اومد.
- ... .
- دوباره لغزیدی، دستت رو گرفتم؛ ولی خودت، خودت رو پس کشیدی.
اِبرو از این حرف اخم کم رنگی کرد، متوجه منظورش نشد. آن شب خانه عمو حسن را یادش بود؛ اما ماجرای آخر را در خاطر نداشت. سوالی به او زل زد که مهمت بالاخره سرچرخاند و چشم در چشم شد. در نگاهش هزاران واژه تیره و روشن درهم و برهم شده بودند، نگاهش زیرنویس هم نداشت تا متوجه کلامش شود.
- اِبرو!
اِبرو پس از مکثی زمزمه کرد.
- بله؟
- انتخابی که کردی، از مرگ هم بدتره.
ماجرا کم کم روشن نمیشد؟
- بابا!
- سینه‌ام می‌سوزه. وقتی اثری ازت توی اون خونه لعنتی پیدا نشد، به خودم لـعنت فرستادم چون افتادی توی استخر و من ندیدمت.
- ...‌ .
- اِبرو!
- بله؟
- بکتاش... آه اون پسر لعیمه سلطانه، الآن نه، دو روز دیگه زهرش رو می‌ریزه.
اِبرو لب‌هایش را به درون دهانش کشید. یا او حرف‌هایشان را نمی فهمید یا آن‌ها درکش نمی‌کردند. آخر چرا متوجه نمی‌شدند بکتاش فرق دارد؟ چرا همه می‌گفتند خون، خون را می‌کِشد؟ این دیگر چه قانون مسخره‌ایست؟
از فکر خارج شد و گفت:
- من بارها هم بهتون گفتم، هنوز هم میگم... بکتاش با اون زن فقط نسبت خونی داره، اگه مهری هم بود، لعیمه سلطان زد و خرابش کرد. شاید زیر دست اون زن بزرگ شده باشه؛ اما بابا! چرا یک فرصت نمی‌دین؟ چرا... چرا این‌قدر نسبت بهش بد نظرین؟ فقط چون زاده اون‌هاست باید ردش کنید؟
- اِبرو!
- نه بابا، لطفاً گوش کنید.
لحظه‌ای مکث کرد، اگر این بحث را ادامه دهد و اتفاقی برای مهمت بیوفتد! با دودلی گفت:
- بهتره این بحث رو بذاریم واسه بعد، الآن وقت مناس... .
مهمت به میان حرفش پرید و گفت:
- چه‌‌قدر بهش مطمئنی؟
- بابا!
- یعنی اون‌قدری اطمینان داری که بخوای بهش تکیه کنی؟
- آره، بیشتر از هر کسی. می‌دونم تنها مردی که بعد از شما من رو می‌خواد، اونه.
- بعضی‌ها سرابن اِبرو.
بود؟ نبود، به عاشقانه‌هایشان قسم که نبود، شاید هم تنها از نظر خودش این چنین بود.
- چه‌طور طلسمت کرد؟ (روی گرفت) چه‌طور دختر مهمت رو طلسم کرد؟
اِبرو با اخم محوی صدایش زد که مهمت از گوشه چشم نگاهش کرد. دلخور گفت:
- اون شوهر منه!
- من قبولش ندارم، تو رو دزدید.
- تمام تلاشم رو کردم تا راضی‌تون کنم؛ اما... .
ادامه نداد، از ادامه‌اش هم شرم داشت و هم خود را حق‌دار می‌دانست. مهمت خیره به سقف لب زد.
- بهش بگو بیاد.
اِبرو متعجب نگاهش کرد که گفت:
- می‌خوام ببینم مردونگی تو بازوشه یا... به شرافتش.
چند بار پلک اِبرو پرید، او الآن چه گفت؟ بکتاش را می‌خواست ببیند؟
ناباور لب زد.
- می‌خواین... می‌خواین... .
مهمت چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- این‌قدر هول نشو، فقط یک گپ مردونه‌ست، (پوزخند) البته بعید می‌دونم با یک مرد طرف باشم.
اِبرو لب‌هایش را به هم فشرد تا لبخندش را مهار کند. با تمام لجبازی‌ها و یک دندگیش باز هم عاشق این مرد بود، عاشق دلی که نه می‌خواست برنجاند و نه بیخیال زخم زدن میشد.
از روی صندلی بلند شد و با نیمچه لبخندی گفت:
- چشم، بهش میگم بیاد.
از سکوتش با هیجانی زیر پوستی خم شد و پیشانیش را بوسید، لب زد.
- عاشقتم بابا!
♡ پدر! تو همانی، یک لبخند اجاره‌ای، یک لباس نو روی تمام زخم‌ها.
پدر! تو همانی، یک آغوش که گر چه سردت است؛ ولی گرمی به تمام روزهای آفتابی.
پدر! تو همانی، یک واژه مقدس عشق.
پدر! تو همانی، یک پدر! ♡

***

به سرش میزد برود و از خودش اصل قضیه را بپرسد؛ اما با تلنگری که به او می‌خورد، منصرف میشد. زنی که حاضر شد سه سال جان دادن پسرش را ببیند و تن به راستی ندهد، کینه‌اش را شرف بخشید به فرزندانش، از او ساخته بود که باز هم دروغ بگوید.
دوباره و با حرص خود را به آب‌ها کوبید و با حرکات آهسته در زیر آب طول استخر را طی می‌کرد. سرمای هوا آب‌ها را سردتر از هر زمانی کرده بود؛ ولی هیچ خنک‌هایی او را سرد نمی‌کرد. آن‌قدر در آب بود که داخل استخر حکم پتو را برایش داشت و دل کندن از شنا برایش سخت شده بود.
- داداش!
توجه‌ای نشان نداد و همچنان زیر آب ماند.
- داداش گوشیت.
حوصله حرف زدن با کسی را نداشت، آن‌قدر فکرش آشفته بود که حوصله هیچ کس را نداشته باشد.
گاهی اوقات زمانه تو را با مواد آشپزیش اشتباه می‌گیرد، چنان تو را به رنده درد می‌فشرد که نه امیدی برایت می‌ماند و نه رمقی.
زینب کلافه شده گفت:
- اِبروئه!
نفس کم آورد یا نام اِبرو تکان دهنده بود که فوراً سر بیرون کشید؟ نفس زنان به او نگریست، روپوشی به دور خود پیچیده بود. تازه متوجه سرما شد.
- بدش.
گوشی را گرفت و پس از برقراری تماس، با حرکت سر اشاره کرد برود. 
- الو بکتاش؟
نفس عمیقی کشید، آخ که چه‌قدر محتاج این صدا بود! حال مسکنش را یافت، باید او را در کنارش می‌داشت.
♡ داشتنت کافی نیست، بودنت را می‌خواهم. ♡ 
- بکتاش پشت خطی؟
- جانم؟
اندکی سکوت شد، گویا اِبرو هم از شنیدن صدایش احساسش آبی شده بود.
- بکتاش!
لبخند کوچکی زد و دگر بار گفت:
- جانم؟
- بیا.
کاش می‌توانست! حرف دلش را در همان نقطه تاریک خفه کرد که اِبرو گفت:
- بابا می‌خواد ببینتت.
اخم‌هایش محو درهم تنید، لابد می‌خواست او را ببیند تا نیش بزند. آهی کشید و گرفته گفت:
- کاش میشد باز هم فرار کنیم!
- ... .
- می‌خوام بیام؛ ولی الآن وقتش نیست.
- اتفاقاً الآن وقتشه بکتاش، تا کی صبر کنیم؟ تو چهل سالته و من سی رو هم رد کردم، نکنه می‌خوای موهامون سفید بشه که این ماجرا هم تموم بشه؟
- من شروعش نکردم.
- ولی باید تمومش کنی.
این حرف زور نبود؟ اجبار نبود؟ سخت پسند نبود؟
- اون‌هایی که این بازی رو راه انداختن، چوبش رو خوردن و از بازی حذف شدن؛ ولی این وسط یک چیزهایی بی سرانجامه، باید یکی باشه تا دفتر رو ببنده یا نه؟
- آه اِبرو!
- فقط یک کم دیگه‌ست بکتاش.
- خسته‌ام!
- من هم پا به پات. من هم دیگه نمی‌کشم؛ ولی... ‌.
ادامه نداد که بکتاش متاسف زمزمه کرد.
- باید بریم!
- ... .
- کی بیام؟
- الآن.
- همین الآن؟!
- فکر کنم داره کوتاه میاد.
یک ابرویش بالا پرید، مهمت و کوتاه آمدن؟ برایش عجیب و دور از باور بود. مشکوک پرسید.
- کوتاه اومده؟!
- به زبون که نیاورد؛ ولی از رفتارش میشد فهمید که مثل همیشه سرسخت نیست.
برای رفتن مردد بود، نکند نقشه‌ای باشد؟
- اون‌جایی؟
- ... .
- الو؟
از صدایش به خود آمد و گفت:
- تا یک ساعت دیگه اون‌جام.
اِبرو لبخند ملیحی زد و گفت:
- منتظرتم.
با قطع تماس گوشی را روی چمن‌ها گذاشت. میلی برای خارج شدن از استخر نداشت، حتی حوله‌ای هم برای خود نیاورده بود و لباسش که با خشم آن را از تن بیرون کرده بود، هنوز روی چمن‌ها افتاده بود.
پوفی کشید و با گذاشتن دستانش روی لبه استخر خود را بالا کشید که بازوهای درشتش منقبض شد.
با این‌که نسیم خنک و آرامی در جریان بود؛ ولی به قدم‌هایش سرعتی نبخشید.
کتش را مرتب کرد و نگاه آخر را به خود در آینه انداخت، هنوز هم موهایش نم داشت؛ اما بیخیال سشوار کشیدنشان شده بود. سویچ را از جا سویچی آویزان شده از دیوار راهرو برداشت و بلافاصله به حیاط رفت.
زمین پر از برگ‌های زرد و مرده شده بود، بایستی به بقیه می‌گفت تا برگردند، مرخصی بسشان بود. دیر یا زود، میان این مشغله یا خلوت ذهنش عمارت باید صدا می‌گرفت، زیادی ساکت مانده بود.
اِبرو سرش را به چپ و راست تکان داد، آه از این غرغرهای مادرانه!
هازل: هان؟ چیه؟ ساکتی مهمت خان؟ دیگه من الآن حقمه بفهمم؟ خب یک چیزی بگین، دختر و پدر که خوب ساختین با هم‌.
حتی اجازه نفس کشیدن نداد و دوباره به حرف آمد.
- چه‌طور راضی شدی ببینیش؟ هان؟ لابد بعد هم میگی بفرما این دختر و شما هم صاحب اختیار، آره؟
اِبرو: مامان!
هازل رو به او پرخاش کرد.
- ای کوفت! من چه‌قدر باید از دست تو بکشم؟ خدا من رو بکش راحتم کن.
مهمت آرام گفت:
- آروم باش زن، فقط قراره بیاد با هم حرف بزنیم.
هازل: هوم آره خب، اول حرفه، بعد خوشم باشی دیگه.
اِبرو عاصی شده لب باز کرد.
- عه مامان لطفاً بس کن، لطفاً. اون شوهرمه‌ها!
هازل: بیخود شوهر، شوهر نکن، از ما رضایت گرفت که حالا ادعای همسری می‌کنه؟
اِبرو لب‌هایش را به هم فشرد و گفت:
- اوف مامان، اوف!
هازل: اوف و پوف نکن واسه من. (با خط و نشان رو به مهمت) مهمت همین الآن همه چیز رو به هم می‌زنی. اصلاً همین فردا دست دخترم رو می‌گیرم و طلاقش رو از اون بچه کرکس می‌گیرم.
صدای چلق چلق کوبیدن دمپایی‌های قمر توجه‌شان را جلب کرد.
- عه، بکتاش خان اومده.
اِبرو با خوشحالی لبخندی مهمان صورتش کرد و از روی مبل بلند شد؛ اما هازل با غضب به مهمت که بیخیال نشسته بود، نگریست.
اِبرو خطاب به قمر که بلاتکلیف ایستاده بود، گفت:
- چرا وایسادی؟ خب راهنماییش کن دیگه.
بلافاصله گامی به جلو برداشت تا به استقبالش برود؛ ولی هازل مانعش شد.
- تو کجا؟ هه اون‌قدر اومده و رفته که سوراخ سمبه‌های این‌جا رو از بر باشه، نیازی نیست تو بری.
- عه مامان!
هازل برایش چشم درشت کرد که اجباراً با چهره‌ای عبوس منتظر ماند.
مهمت: واینستا، برو بگو بیاد.
با این حرفش قمر سری به تایید تکان داد و سالن را به قصد حیاط ترک کرد.
اِبرو برای دیدنش هیجان داشت، همچو دختری نوجوان که بعد مدت‌ها معشوقه‌اش را می‌دید. بکتاش با کمری صاف و گام‌هایی محکم به جمعشان پیوست. اِبرو نتوانست از دیدنش لبخندش را مخفی کند و با عشق لب زد.
- خوش اومدی!
بکتاش از گوشه چشم نگاهش کرد، او هم می‌خواست متقابلاً عاشقانه نثارش کند؛ ولی مگر زیر دو جفت چشم درنده میشد حرکتی کرد؟ تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد سپس رو به همگیشان (سلام)ی گفت.
هازل این دفعه روی مبل در نزدیکی مهمت که در قسمت شمال سالن قرار داشت، نشسته بود. با پشت چشم نازک کردن روی گرفت و هیچ نگفت، در واقع اگر می‌توانست مشت مشت نفرین بارش می‌کرد.
مهمت: بشین.
هازل پوزخند صداداری زد و حرفی را زیر لب زمزمه کرد. اِبرو از حرکتش آهی کشید، امروز از دست این زنِ مادر نام دق مرگ میشد.
بکتاش مقابل مهمت روی مبل دو نفره‌ای نشست. در سالن کسی حضور نداشت و فقط جمع کوچکشان به چشم‌ می‌خورد.
با این‌که پرده‌های پنجره که در سمت چپشان قرار داشت، کنار رفته بود؛ ولی با این وجود نور زیادی به داخل نفوذ نمی‌کرد و اجباراً چند لامپ را روشن کرده بودند.
مهمت و بکتاش لحظاتی همچو دو درنده فقط چشم در چشم بودند، انگار با نگاهشان پشت یک‌دیگر را خاکی می‌کردند.
این سکوت باب میل اِبرو نبود. لبخند مصنوعی زد و نیم خیز شد تا بلند شود، هم زمان گفت:
- من برم چایی بیارم.
مهمت از گوشه چشم نگاهش کرد و با لحن محکمی گفت:
- بشین، قمر هست.
اِبرو نگاه گذرایی به همگیشان انداخت و پس از مکثی با اکراه نشست.
مهمت خطاب به بکتاش گفت:
- به ملاقات لعیمه سلطان هم رفتی؟
و پوزخند دوباره هازل!
بکتاش کوتاه جواب داد.
- نه.
مهمت: چرا؟ اون مادرته.
بکتاش چندان مایل به پاسخ‌گویی چنین سوالاتی نبود، می‌دانست پشتشان چه نیش و کنایه‌ها مخفی‌ست. جدی پرسید.
- دلیل دیدنتون این بود؟ می‌خواستین این سوالات رو از من بپرسین؟
مهمت جوابی به او نداد و بحث را به نقطه دیگری کشاند.
- هنوز هم شناسنامه اِبرو دست توئه؟
بکتاش با گستاخی گفت:
- زنمه... بله.
مهمت: هوم پس اسمت شناسنامه رو سنگین کرده.
هازل پا روی پا انداخت و متکبر گفت:
- کاری نداره که خیلی راحت میشه صافش کرد.
اخم‌های اِبرو درهم تنید، دلخور گفت:
- بابا!
در عوض هازل تشر زد.
- چیه؟ نکنه توقع داری یک تشت شیر بیاریم پاهای خان زاده رو بشوریم؟
مهمت با آرامش خطاب به هازل؛ ولی رو به بکتاش لـ*ـب زد.
- خانوم آروم باش، بکتاش مهمونه و حرمت مهمون هم واجب!
بکتاش پوزخند محوی زد. حرمت؟ این حرف‌هایی که از روی سیاست زده میشد، بیشتر از طعنه‌های هازل به او نیش میزد، هر چند می‌دانست با استقبال گرمی مواجه نیست، اِبرو زیادی خوش خیال بود، هم خرما را می‌خواست و هم خدا را.
هازل: مهمون؟ مهمون غارت نمی‌کنه، جیگر نمی‌سوزونه.
در تمام مدت بکتاش سکوت کرده بود، حرف‌های زیادی به پشت لب‌های به هم دوخته شده‌اش کوبیده میشد؛ اما هیچ کدامشان را بروز نداد.
مهمت تیله به گوشه انداخت و با لحن جدی گفت:
- هازل!
هازل با اکراه ساکت شد؛ ولی اخمی که پیشانیش را به خط انداخته بود، نشان می‌داد هیچ از این قرار راضی نیست.
قمر سینی به دست وارد شد. تعارف اول را به مهمت و هازل کرد سپس نزد اِبرو رفت و در آخر مقابل بکتاش ایستاد. بکتاش دست دراز کرد تا استکان را بردارد که صدای مهمت شنیده شد.
- تو یکیشون پودر ریخته شده.
دست بکتاش در هوا ثابت ماند. اِبرو متعجب به پدرش نگریست، منظورش از پودر چه بود؟ به سینی نگاه کرد، حال متوجه استکان اضافه شد. پس از قبل با قمر هماهنگ شده بود. از قمر توقع چنین کاری را نداشت، هر چند او را مقصر نمی‌دانست؛ ولی نباید او را در جریان می‌گذاشت؟
مهمت: نترس، کشنده نیست، شاید بستری بشی.
حتی هازل از حرفش بهت زده و شوکه شده بود. اِبرو عصبی رو به مهمت صدایش را بالا برد.
- این دیگه چه کاریه؟!
مهمت با آرامش ابروهایش را کمی بالا داد و گفت:
- یعنی اونی که ادعا داری شوهرته، این‌قدر جربزه نداره که به خاطرت چنین ریسکی کنه؟
- لطفاً این بازی مسخره رو تمومش کنید.
از فرط خشم به نفس نفس افتاده بود، ایستاد و رو به بکتاش گفت:
- بلند شو.
پلکش پرید که خبر از بغضش می‌داد، دوباره لب باز کرد.
- جای ما اول هم این‌جا نبود.
بکتاش؛ اما نگاه خیره‌اش را از رویش برداشت و به مهمت دوخت. امان از نگاهش! با زبان بی زبانی می‌گفت فقط دنبال یک بهانه است. آیا صلاح بود این بهانه را دستش بدهد؟
سرش را به سمت گلدان بزرگی که طرف راستش قرار داشت، کج کرد سپس یک استکان را برداشت و مقداری از محتویاتش را به داخل گلدان ریخت، از استکان دیگر به قدری داخل استکان نیمه چایی ریخت تا پر شود و در آخر آن را برداشت. با جدیت به چشمان منتظر مهمت نگریست و گفت:
- من نیازی به شانس و احتمال ندارم.
و در یک حرکت چند جرعه را داغِ داغ نوشید، گلویش سوخت؛ ولی سینه‌اش... نه، خنکِ خنک شده بود، یک تگرگ بزرگ!
اِبرو مات و مبهوت به بکتاش نگاه کرد، این مرد دیوانه شده بود؟ ناباور لب زد.
- بکتاش!
مهمت بلند خندید و با تکان دادن سرش تکرار کرد.
- خوبه... خوبه.
اِبرو ترس داشت، تمامش شده بود چشم و بکتاش را می‌کاوید که مهمت گفت:
- بشین دختر، من دستم رو به خون همچین آدمی کثیف نمی‌کنم.
اِبرو با دلخوری به پدرش نگاه کرد، یعنی حاضر شده بود دخترش بیوه شود؟ فوراً به سمت بکتاش رفت و گفت:
- بلند شو بریم بیمارستان.
صدایش لرز داشت، بغض داشت، دل شکسته شده بود، در این مهمانی در واقع به او بی حرمتی کرده بودند.
مهمت اخم درهم کشید و گفت:
- گفتم بشین... فقط یک چایی ساده بود.
اِبرو متعجب نگاهش کرد، بازی بود؟ نفسش را حرصی و پر فشار خارج کرد. رو به بکتاش بی صدا لب زد.
- خوبی؟
بکتاش با بستن چشمانش جوابش را داد. اِبرو از این‌که او برایش چنین فداکاری کرده بود، بغضش سنگین‌تر شد و حاله اشک دیدش را تار کرد. سست و بی حال کنار بکتاش نشست، آرنجش را روی دسته مبل گذاشت و پیشانیش را به کف دستش تکیه داد. بی این‌که نگاهش را بالا بیاورد، گفت:
- شما با این کارتون دارین به من بی احترامی می‌کنین.
سرش را بالا آورد و خطاب به مهمت ادامه داد.
- اگه بخواین این‌جوری پیش برین، چاره‌ای ندارم جز این‌که... از این‌جا برم.
هازل جا خورده نیم نگاهی به مهمت انداخت، از سکوتش ناچاراً به حرف آمد.
- یعنی چی؟ پدرت حق هم نداره دامادش رو امتحان کنه؟
اِبرو پوزخند تلخی زد و گفت:
- داماد؟ شما حتی قبولش ندارین.
بکتاش سعی کرد او را به آرامش دعوت کند و زمزمه کرد.
- اِبرو!
اِبرو با چشمانی که حال بارانی شده بود، گفت:
- چیه؟ تا کی صبر کنم؟ هی مراعات مراعات، انگار نه انگار ما هم آدمیم.
بینیش را بالا کشید و از او روی گرفت. اندکی در سکوت گذشت. به سمت میز شیشه‌ای خم شد و از داخل جعبه دستمال کاغذی، دستمالی بیرون کشید و با آن اشک‌هایش را پاک کرد و فینش را گرفت.
مهمت: ازدواجتون رو قبول ندارم چون راضی نبودم.
اِبرو پوزخندی زد و زمزمه کرد.
- شروع شد!
ولی از حرف بعدیش متعجب سرش را بالا آورد.
- باید بیای خاستگاری... با آداب و رسومش باید پیش بری.
گوش‌هایش درست شنیده بود؟ خاستگاری؟ اِبرو ناباور به بکتاش نگاه کرد، او نیز از سنگینی نگاهش سرش را به سمتش چرخاند. کسی بود که نگاهشان را معنی کند؟
هازل شاکی به مهمت نگاه کرد؛ ولی مهمت پیش از این‌که اجازه حرف زدن به او بدهد، گفت:
- فردا بعد از ظهر بیا، با این‌که بزرگ‌تری نداری؛ اما... حرف حساب من با توئه.
نیش که نبود، بود؟ طعنه‌اش مهم که نبود، بود؟ از نظر آن دلدادگان همین‌ که پیشنهاد خاستگاری مطرح شد، بهترین بود.
با رفتن بکتاش اِبرو خواست بدرقه‌اش کند؛ اما این دفعه مهمت با صدای جدیش مانعش شد. نکند خیال می‌کردند او واقعاً یک دختر است که منتظر خاستگارش ایستاده؟ گویا نسبت حقیقیشان را از یاد برده بودند. اِبرو با اکراه تنها رفتنش را نظاره‌گر شد. باز هم کسی به احترامش بیرون نرفت، آخ بمیرد برای این مرد که در دیارش هم به غربت افتاده بود. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.