قبل از اینکه حرفی بزند، دوباره گفت:
- لطفاً بابا رو در جریان نذار، یک کم استراحت کنم حل میشه. جان رو هم حتماً زنگ بزن.
سپس زیر چشمان از حدقه درآمده و مبهوتش به طرف پلهها رفت. نیاز به تنهایی داشت، با اینکه گفته بود یک تصادف کوچک نیازی به جنگولک بازی ندارد؛ ولی همان برخورد ساده جان کسی را گرفته بود، شخصی که آرزوی مرگش را داشت؛ اما مرگش در زمان درستی نبود.
قدمهایش آرام بود و نمیتوانست به خاطر وضعیت بدنش محکم و تند حرکت کند. دستگیره را کشید و وارد اتاق شد. میل زیادی برای خوابیدن داشت، بخوابد تا از این موضوع پیش آمده فراموش کند. پریشانیش از در هم آمیختن احساساتش بود، گیج بود و نمیدانست الآن بایستی خوشحال باشد؟ افتخار کند؟ خشم گیرد که نتوانست بیشتر از این زجرش بدهد یا هم متاسف؟
به آرامی روی تخت دراز کشید که دوباره از درد چهرهاش مچاله شد. نفسش را آه مانند آزاد کرد. برای چندمین بار صحنه تصادف جلوی چشمانش حلقه وار چرخید، انگار آن اتفاق همین یک ثانیه پیش برایش افتاد که هنوز هم صدای جیغ وحشت زده و گوش خراش زینب در سرش پخش میشد.
به خاطر درد زیادش ناچاراً دو مسکن خورد تا بلکه آرام شود، با خوردنشان کمی کسل و خواب آلود شد؛ ولی برای خوابیدن مقاومت کرد، بایستی حتماً جان را میدید، از بعد همان بحثی که کردند، دیگر خبری از او نشد.
ساعتی از غروب گذشت، در این مدت نه اجازه ورود به کسی را داد و نه خودش اتاقش را ترک کرد. به تاریکی که برای اتاق لالایی میخواند، عادت کرده بود، هر چند جایی را نمیدید تا متوجه خاموشی اطرافش شود، تماماً غرق در افکارش بود.
با کشیده شدن دستگیره عصبی و بی حوصله چشمانش را به آن سمت چرخاند، بالاخره جان راضی به دیدنش شده بود.
اخمی کرد و به سختی نشست.
- کدوم گوری رفتی؟
جان با پوزخند محوش تکیه زده به دیوار از او روی گرفت. اِنگین اجباراً ایستاد، به سمت در رفت و آن را بست تا کسی متوجه حرفهایشان نشود.
- با اون چی کار کردی؟
- ... .
- بردنش سردخونه؟
از سکوتش نفسش را پر فشار از دهان خارج کرد و گفت:
- نمیتونستم تموم بیمارستان رو به دنبالش بگردم.
- میپرسیدی بهت میگفتن، تو نمیخواستی که دنبالش بگردی.
اِنگین عصبی چشمانش را بست، حوصله سرکوفتهایش را نداشت.
- چی کارش کردی جان؟
- فرستادیش به درک، دیگه چی کارش داری؟ نکنه میخوای از تو گور درش بیاری و جنازهاش رو نشون خونوادهاش بدی؟ هه نگران نباش برادر من، همین که قبرش رو هم نشون بدی، واسهشون کافیه، به قدری جلز ولز میکنن که دل سنگ تو آروم بگیره.
- لا اله الله... .
جان عصبی به میان حرفش پرید.
- تو خدا رو هم میشناسی مگه؟
- خیلی خب، خیلی خب، تو خدا شناس و مسلمون، خواهشاً دست از سر کچل ما بردار!
جان با تاسف سرش را تکان داد.
- میخواستی اینها رو بگی؟ دیگه وقت واسه این چرندیاتت ندارم.
خواست به طرف در برود که اِنگین گفت:
- میدونم به این سرعت دفنش نکردن، لااقل باید یک سری چیزها مشخص بشه.
- ... .
- من کاری به این کارها ندارم، فقط... .
از نگاه سرزنش بارش حرفش را قطع کرد و در عوض گفت:
- چیه؟ من که مقصر نیستم، نزدیک بود خودم هم بمیرم... فکر کنم خود خدا هم به مرگش راضی بود.
- بی خود گند خودت رو به قسمت اون دختر بیچاره گره نزن.
اِنگین آهی کشید و لب زد.
- گفتم بیای اینجا تا بهت بگم در این مورد حرفی به بقیه نزنی.
جان از حیرت خندید که کلافه ادامه داد.
- نمیخوام فعلاً چیزی از این ماجرا بفهمن.
- چرا؟ مگه نقشه تو همین نبود؟
اِنگین دندان به روی هم فشرد و حرفی نزد.
- تو کی اینقدر عوضی شدی؟
اِنگین با او چشم در چشم شد؛ اما همچنان سکوت کرد. جان تکیهاش را از دیوار گرفت و لب زد.
- نمیدونم اگه پلیس سر این ماجرا یقه من رو بگیره، میتونم ساکت وایسم یا نه؟
پس از مکثی با لحنی غم زده دوباره گفت:
- دیگه ما رو شریک کارت ندون داداش، عزت زیاد!
اِنگین همانطور به در نیمه باز خیره ماند. خود را مقصر نمیدانست زیرا در آن لحظه فقط قصدش ترساندن زینب بود؛ ولی با این حال آنطور که باید آرامش نداشت.
دوباره روی تخت دراز کشید. اینبار میخوابید؛ اما دردی که دوباره بیدار شده بود، چندان راحتش نمیگذاشت، گویا مسکنها این درد را از یاد برده بودند، خودش هم منشأش را نمیدانست تا آن را به غل و زنجیر بکشد، نه از بیرون بود و نه از درون.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳