بخت سوخته : ۳

نویسنده: Albatross

طوبی آهی کشید و گفت:

- آقای محترم... .

به میان حرفش پرید.

- دکتر خواهش می‌کنم بهم بگید، من... من از یک برادر هم بهش نزدیک‌ترم، حالا بحث، بحثِ هم خونیه؟

- متوجه‌ام چی می‌گید؛ ولی من نمی‌تونم چنین کاری بکنم پس لطف کنید و با خونواده بیمار تماس بگیرید.

چه می‌کرد؟ چه کاری می‌توانست بکند؟ شرایط اصلاً طوری نبود که بشود به هر کسی اعتماد کرد. با این‌که خانواده بکتاش حقشان بود که از وضعیتش بدانند؛ ولی بهتر دانست که حتی برای آن‌ها هم چیزی نگوید چون موش‌های گوش دراز کم نبودند که در قلمرویشان پرسه بزنند. این امکان وجود داشت که در بیمارستان هم به آن‌ها حمله شود، طوری که هیچ کس حتی متوجه درگیریشان نشود، فقط کافی بود کسی بی اجازه وارد اتاق بکتاش میشد، آن وقت همه چیز تمام میشد برای همین چاره‌ای جز دروغ گفتن نداشت بلکه دکتر کوتاه می‌آمد.

آهی مصنوعی کشید و با لحنی متاسف به حرف آمد.

- دکتر، بکتاش کسی رو نداره، یعنی خونواده‌ای نداره که بخوان از حالش مطلع بشن.

طوبی ابروهایش بی اختیار بالا پرید، مشکوک پرسید.

- یعنی هیچ کس از اعضای خونواده‌اش در قید حیات نیستن؟

بولوت سر به زیر شد و جواب داد.

- خیر.

دوباره چشم در چشمش شد و گفت:

- حالا میشه بهم بگید چی شده؟

طوبی متفکر نگاهش کرد، بایستی به این میزان پریشانی اعتماد می‌کرد؟

نفسش را آزاد کرد و گفت:

- بسیار خب، متاسفانه باید بگم ایشون... .

از نگاه منتظر و نگرانش لب بالاییش را گاز گرفت و پس از مکثی حرفش را کامل کرد.

- ایشون به کما رفتن.

گویی حرف‌ها در مسیر رسیدن به گوش‌هایش درهم برهم شدند که متوجه کلامش نشد، گیج و منگ نگاهش کرد که طوبی ادامه داد.

- ما خیلی تلاش کردیم؛ اما فقط تونستیم تیرها رو از بدن بیمار خارج کنیم. در هر صورت ایشون خون زیادی رو از دست داده بودن و خب مسلماً... آه متاسفم!

نفسش همچو گوله‌ای آتشین از میان لب‌هایش به بیرون پرت شد که گویا باقیمانده انرژیش به آن گره خورده بود که سست و بی حال به طوبی خیره شد.

امشب قرار بود بمیرد؟ دنیا عهد کرده بود که او را از پا دربیاورد؟ آخر مگر می‌شود این همه اتفاق نحس؟

انگار کم کم داشت به خود می‌آمد، ذهنش حرف‌ها را درست می‌چید و با فشار به خود او را بیشتر آشفته می‌کرد.

به سمت لبه صندلی خزید و با تکیه به دسته‌اش ترسیده گفت:

- یع... یعنی چی؟ مگه نگفتین که تیرها رو از بدنش خارج کردین؟ خب... خب چرا اون باید... .

حرفش را نیمه تمام گذاشت و سرش را به معنای نفی تکان داد. خیره به میز شیشه‌ای ناباور لب زد.

- این امکان نداره!

خشن خطاب به او دوباره گفت:

- بکتاش مردی نیست که با دو دونه خار ببازه.

طوبی سعی کرد به آرامش دعوتش کند، برای همین با لحنی آرام گفت:

- هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده، من هم نگفتم که جناب میر نتونستن دووم بیارن، فقط فعلاً سطح هوشیاریشون در اون حد نیست که بشه فهمید باید چی کار کرد. لطفاً شما هم همه چیز رو به زمان بسپرید.

بولوت درمانده به سمت زانوهایش خم شد و با گذاشتن آرنج‌هایش به رویشان به صورتش دست کشید و با پیشروی دستانش انگشتانش را میان موهایش برد. چگونه می‌توانست همه چیز را به زمانی بسپرد که آن‌ها را به سمت مرگ می‌کشاند؟

طوبی چشم از بولوت برنمی‌داشت. با این‌که دکتر تازه واردی بود؛ اما کم با چنین موقعیت‌هایی مواجه نمیشد. با این‌که شوریده حالیش او را هم متاسف کرده بود؛ ولی دلیل نمیشد که کوتاهی کند. فامیلیش را نمی‌دانست به همین خاطر ناچاراً نامش را به زبان آورد.

- آقای بولوت، شما در حالی بیمار رو وارد بیمارستان کردید که ایشون خونریزی داشتند و از اون‌جایی هم که دلیل خونریزیشون چیز معمولی نبود، من موظفم که با پلیس تماس بگیرم.

بولوت شوکه شده سرش را بالا آورد. بد بیاری پشت بد بیاری؟ بایستی یک طوری او را منصرف می‌کرد، حضور پلیس می‌توانست اوضاع را وخیم‌تر کند.

- نیازی نیست، من... من خودم شکایت دارم، موقعش که بشه به این مورد رسیدگی می‌کنم. شما لطفاً حواستون به بکتاش باشه، (عاجزانه) اون نباید چیزیش بشه!

- شما می‌تونید هر وقت که خواستید از افرادی که شما رو به این‌جا کشوندن، شکایت کنید؛ ولی من باید این کار رو بکنم.

- ببینید دکتر، خودتون هم فهمیدین که دشمن‌های بکتاش فقط لب و دهن نیستن، افراد زیادی هستن که قصد جونش رو دارن. ازتون خواهش می‌کنم فعلاً مامورین رو دخالت ندین.

طوبی تکیه‌اش را به صندلی داد و با کمال خونسردی گفت:

- از کجا معلوم درگیریتون با خود پلیس‌ها نباشه؟

جا خورد که طوبی پوزخند کم رنگی زد و دوباره به سمت میز خم شد.

- فکر کنم متوجه حرفم شدید! ما نمی‌تونیم به هر کسی اعتماد کنیم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.