از مهمت صدایی شنیده نشد، این دفعه حتی هازل هم سکوت کرده بود. اِنگین کنجکاو بود بداند چه شده. پدرش چندان رو به راه به نظر نمیرسید، در واقع هیچ کس خوش نبود.
بولوت از دیدن اِنگین اخم کم رنگی کرد و با غیظ نگاه از او گرفت. بر این مرد لـعنت بفرستد؟ یک لحظه با به یادآوردن زینب دوباره به اِنگین چشم دوخت. مطمئن بود او و زینب همدیگر را دیدهاند، نگران حال زینب بود؛ اما نمیتوانست این جمع را ترک کند.
اِبرو کمی از روی مبل به جلو خزید و گفت:
- بابا میخواین این بحث رو بذاریم واسه بعد؟
مهمت تنها نگاهش کرد، یک نگاه پر از حرف و کلام؛ ولی افسوس که اِبرو متوجه کلامش نمیشد.
محمد زیر لب (لا اله الله)ی گفت و دوباره تسبیحش را دانه کرد. بولوت لبه کتش را کمی به سمت بدنش کشید و گفت:
- مثل اینکه حال مهمت خان چندان هم روبهراه نیست، اگه صلاح میدونید بذاریم واسه بعد.
مهمت چشمانش را بست، پس از مکثی با اخمی کوچک لب زد.
- لازم نیست.
هازل با نگرانی گفت:
- فردای خدا رو که نگرفتن.
مهمت: تا فردا معلوم نیست زنده باشم یا نه.
این حرف چندان به مذاق هازل خوش نیامد که گفت:
- نچ توبه توبه!
محمد: خب چی میگی؟
مهمت عمیق به بکتاش نگریست. از اینکه دخترش را به این مرد بسپرد، مردد بود، هیچ اطمینانی نداشت، با اینکه شرطش را پذیرفته بود؛ ولی آن حرفش از صد رد کردن درخواستش بدتر بود. غرورش اجازه نمیداد که حرفش را درباره طلاق نامه پس گیرد، بهتر دید اصلاً درموردش حرف نزد.
- دلیلی نداره اِبرو اینجا بمونه.
اِبرو با اینکه منتظر چنین لحظهای بود؛ اما توقع نداشت پدرش به این سرعت رضایت بدهد. با حیرت به مهمت چشم دوخت، بقیه هم حالی کمتر از او نداشتند.
هازل جا خورده صدایش زد؛ ولی مهمت بدون نگاه کردن به کسی خطاب به اِبرو گفت:
- میتونی بری، همین امشب؛ ولی یادت باشه پای همه چیز رو امضا کردی. اگه اتفاقی افتاد، فقط یقه خودت رو بگیر.
اِبرو غم زده نگاهش کرد، منتظر جواب مثبت بود؛ ولی نه به گونهای که طعنه و سرکوفتها خط خطیش کنند. با لحنی متاسف لب زد.
- نمیرم، لازم باشه واسه همیشه اینجا میمونم؛ اما (چشم در چشمان مهمت) من اگه میخواستم بدون در نظر گرفتن شما برم، تا حالا میرفتم. من نمیخوام چند سال دیگه به بچههام بگم شما نه پدربزرگی دارین و نه مادربزرگی، من همهتون رو با هم میخوام، درکش اینقدر سخته؟
مهمت در سکوت خیرهاش ماند، لحظهای تصور کردن بچههایش حالش را دگرگون کرده بود؛ اما فقط برای یک لحظه.
بکتاش خطاب به مهمت گفت:
- میخوام باهاتون حرف بزنم.
هازل با ترش رویی لب باز کرد حرفی بزند؛ ولی با چشم غره محمد مواجه شد و اجباراً لب دوخت. مهمت پس از مکثی از روی مبل بلند شد. راه رفتن سختش بود؛ ولی هیچ گونه تن به عصا نمیداد، شده بود سینه خیز میرفت؛ ولی کمر خم نمیکرد.
اِنگین با رفتنشان پوزخندی زد و زمزمه کرد.
- پس مبارکه!
اِبرو عصبی چشم بست و هیچ نگفت؛ اما هازل رو به محمد گفت:
- دست شما درد نکنه، شما رو خبر کردیم که بزرگی کنین، سنگ رو یخمون کردین؟
محمد عصبی؛ ولی با لحنی آرام لب زد.
- زن داداش... بس کن.
بولوت دیگر بیشتر از این نماند و جمع را به قصد حیاط ترک کرد. بایستی از زینب مطمئن میشد، نباید تنهایش میگذاشت. او این روزها بیشتر از هر کسی به توجه نیاز داشت؛ اما همگی روی نقطه دیگری تمرکز کرده بودند، گویا هیچ اتفاقی میان این دختر و آن مرد ملعون نیوفتاده.
اِنگین زیر چشمی متوجه رفتن بولوت به حیاط شد. زینب هم بیرون بود، یعنی قرار بود او را ببیند؟ پس از مکثی به افکارش پوزخند محوی زد. اصلاً به او چه؟ با ظاهری بیخیال و خونسرد پا روی پا انداخت و دستانش را روی دستههای مبل گذاشت؛ اما سنگینی نگاه جان آزارش میداد. قصد نداشت با او چشم در چشم شود، میدانست چه در نگاهش دارد. زینب، زینب، زینب!
مهمت روی صندلی راحتیش نشست و گفت:
- خب؟
بکتاش لب بالاییش را به دندان گرفت و با درنگ روی صندلی مقابلش جای گرفت. آهی کشید و گفت:
- مهمت خان من میدونم که ازدواجم با اِبرو طبق رسم و رسوم پیش نرفته؛ ولی اصلاً پشیمون نیستم. راه درست رو انتخاب کردیم، شاید به مذاق شما خوش نیاد؛ اما... .
- ... .
- ازتون میخوام به خاطر اِبرو هم که شده بیخیال گذشته بشین. همونطور که گفتین، این مسئله به ما مربوط نمیشه. این موضوع اگه ادامه پیدا کنه، نسل به نسل هم پیش بره، مقصرش شماهایین.
- هوم میخوای نصیحتم کنی؟
بکتاش با جدیت نگاهش کرد و گفت:
- مهمت خان اِبرو تقاص کینه شما رو پس داده، من هم تاوان دل چرکین زنی که حتی نمیتونم بهش بگم مادر.
- ... .
- اون روز اِبرو خواست اینجا بیاد تا کدورتها رو از بین ببره... نذارین سه سالی که گذشت، هدر بره.
- پس تمام تقصیرها گردن منه؟
- نه، لعیمه سلطان و اون خواهرش هم گناهکارن، دارن تقاص کارهاشون رو هم پس میدن، بی کم و کاست... من اومدم بگم دست گذشته رو نمیشه به امروز پیوند داد.
- بچه جون هر کاری بکنی، میگذره. امروزت فردا میشه دیروز، این حرفها میشه خاطره پس نباید بهشون توجه کرد؟
- ما توی گذشته بودیم؟ چه نقشی داشتیم؟
حق بود که مهمت سکوت کرد؟ بکتاش از روی صندلی بلند شد و با نفسی که کشید، گفت:
- اِبرو همین جا خوبه، میخوام اگه برگرده، مثل یک دختر که پدر داره برگرده... خداحافظ.
از کتابخانه خارج شد. امیدوار بود حرفهایش تاثیرش را بگذارد، دیگر از این همه کش و مکش خسته شده بود.
به طرف بقیه رفت، فضا را سکوتی خفقان آور گرفته بود.
- ما دیگه میریم.
اِبرو فوراً ایستاد و با پریشانی لب زد.
- چی شد؟
بکتاش آرام پلکی زد تا به آرامش دعوتش کند. به محمد نگریست سپس هازل و در آخر چشم در چشم یک رفیق نا رفیق شد. اِنگین و هازل همچنان روی مبل نشسته بودند، انگار نه انگار اتفاقی افتاده و کسی که آمده قصد رفتن دارد.
خداحافظی مختصری کردند و به سمت خروجی سالن گام برداشتند. محمد و جان بهتر دیدند بدرقهشان نکنند، آخر ظاهراً اِبرو زیادی دلتنگ یک خلوت بود.
پلههای ایوان را که طی کردند، بکتاش رو به دنیز گفت:
- تو برو، من میام.
دنیز نگاهش را به اِبرو دوخت، با او دست داد و پس از خداحافظی که کرد، آنها را یکه گذاشت.
اِبرو نفسش را آه مانند آزاد کرد و منتظر به بکتاش زل زد. بکتاش متوجه نگاهش شده بود؛ ولی نمیتوانست جوابی که خودش هم از آن مطمئن نبود، بدهد.
دستش را روی شانههایش گذاشت و لب زد.
- بهت قول میدم آخرش ور دل خودم باشی.
با چکیدن قطره اشک اِبرو او را به سمت خود کشید، تشنه این آغوش بود.
- فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه!
بکتاش بوسهای روی موهایش کاشت و گفت:
- میگذره.
با اکراه از او فاصله گرفت و به سمت در رفت. بولوت و دنیز در کوچه ایستاده بودند، زینب را نمیدید. بولوت گرفته لب زد.
- رفته.
بکتاش متعجب پرسید.
- کی؟!
بولوت شانههایش را به معنای ندانستن بالا داد. اِبرو در چهارچوب در ایستاده بود، متاسف گفت:
- شرمندهاشم.
بکتاش اخم کوچکی کرد و گفت:
- این به تو مربوط نیست.
اِبرو: چرا... هست، همه چیز به خاطر منه.
دنیز: زن داداش خودت رو مقصر ندون.
اِبرو غم زده نگاهش کرد که بولوت عصبی گفت:
- آره چون همه چیز برمیگرده به اِنگین!
بکتاش نگاهش را از بولوت گرفت و خطاب به اِبرو زمزمه کرد.
- مواظب خودت باش.
اِبرو لبخند تلخی زد و هیچ نگفت.
***
- پسرهی عوضی!
قطره اشک بعدی روی اعصابش خط انداخت و خشن با پشت دست آن را پاک کرد. نیاز به یک مسکن داشت. بولوت بارها با او تماس گرفته بود؛ اما قصد نداشت جوابش را بدهد، هم میخواست با کسی حرف بزند و هم... فراری بود.
پیامکی به گوشیش که داخل کیفش بود، ارسال شد. از زمانی که به اتاقش آمده بود، خود را روی تخت ولو کرده بود. کیفش کنار دستش قرار داشت، با اکراه گوشیش را برداشت، لابد باز هم بولوت بود؛ اما از دیدن نام اصلان اخم کوچکی کرد و نشست.
- میتونیم حرف بزنیم؟
متعجب بود، زمان زیادی میگذشت که با او حرف نزده بود. بی معرفتی را به خود نسبت میداد، همین که جایش امن شد، او را از خاطر برده بود.
تماس گرفت، زیاد منتظر نماند که صدای اصلان به او آرامش داد. این شخص آرامش عجیبی داشت.
- جان بهم گفت چی شده.
بغضش گرفت، سرش را به تایید تکان داد؛ اما حرفی نزد.
- حالت خوبه؟
لبخند تلخی زد، دوباره اشکهایش قصد شستنش را کردند. همانطور ساکت گوش به حرفهایش سپرد، بغضش آنقدر بزرگ بود که مجال عبور صدایی را ندهد.
- خودت رو اذیت نکن، اِنگین لیاقتت رو نداشته و نداره.
با صدایی جانسوز لب باز کرد.
- هیچی نگفت!
- ... .
- حتی... حتی یک عذرخواهی.
- ... .
- باید میکرد.
- توقع زیادی داشتی.
پوزخندی زد. صدای اصلان دوباره در گوشهایش پخش شد.
- توقع عذرخواهی از اِنگین یک خیال خامه... اون خیلی کله شقه.
- زندگیم رو نابود کرد!
- فراموشش کن.
- چهطوری؟ رو خرابهها بشینم؟
- واسه ساختن یک زندگی جدید باید از خرابهها فاصله بگیری.
- خاطراتش رو چی کار کنم؟
اصلان جوابی نداد که گفت:
- از اونها هم فاصله بگیرم؟ دور بریزمشون؟
- ... .
آهی کشید و با صدایی که اندکی بهتر شده بود، گفت:
- هیچ وقت نمیبخشمش!
***
بی خواب شده بود و چایی هم که میخورد، بی خوابترش میکرد، البته بعید میدانست کسی در این عمارت خواب راحت داشته باشد.
اتاق به خاطر پنجره باز مثال یخچال را داشت. لمس و کسل شده بود؛ ولی ذهنش چنان فعال ورجه وورجه میکرد که با هر حرکتش تصویر زینب را جلوی دیدگانش به نقش درمیآورد.
با یادآوری آن روزی که او را روی زمین میکشاند و جیغهای گوش خراشش در گوشش پخش میشد، چشمانش را محکم بست و اخم درهم کشید.
روی صندلی کنار میز کارش نشسته بود و یک دستش روی میز استکان گرم را گرفته بود.
احساس پوچی میکرد، یک توپ خالی. از طرفی میخواست همچنان متنفر باشد و از طرفی نمیتوانست چنین کند، خالیِ خالی شده بود.
برای فرار از افکار بی رحمش سویچ موتورش را از روی میز که چندان مرتب هم نبود، برداشت و اتاق را ترک کرد. بی توجه به ساعت سه و ده دقیقه همانطور که گام برمیداشت تا از عمارت خارج شود، شماره جان را گرفت. چند بوقی خورد تا صدای خواب آلودش را شنید.
- تو خواب نداری؟
- میخوام ببینمت.
- پوف صبح رو ازت گرفتن؟
- طرفهای خونهام، منتظرم.
بلافاصله تماس را قطع کرد.
جان با چهرهای عبوس نزدیکش شد.
- چته زابهرام کردی؟
در کوچه کسی حضور نداشت، نسبتاً تاریک و خلوت. اِنگین تکیهاش را از موتور گرفت و بی هدف چند قدم برداشت.
- اِنگین!
اِنگین نگاهش کرد. گویا جان متوجه دلیل کلافگیش شد، دوباره نزدیکش شد و گفت:
- از هر کی بتونی فرار کنی از خودت نمیتونی فرار کنی... بفهم چی میخوای، دست از اون غرور مسخرهات هم بردار، باید با خودش حرف بزنی.
اِنگین پوزخندی زد و گفت:
- زینب؟!
جان جدی نگاهش کرد که تمسخر از روی چهرهاش کنار رفت و روی گرفت.
- طلاقش میدم.
- این رو قبلاً هم گفته بودی، الآن چرا عین مرغ سر کندهای؟
- ... .
- میگی چی شده یا نه؟
اِنگین عصبی گفت:
- اَه ول کن دیگه، نگفتم بیای هی ور بزنی.
- پس چرا گفتی بیام؟
- اشتباه کردم!
جان دستانش را داخل جیبهای پالتویش کرد و گفت:
- نه داداش، اشتباه تو اینه که چشمهات رو بستی، گوشهات رو گرفتی، وقتی به خودت میای که... خیلی دیر شده!
اِنگین تلخ گفت:
- هیچ وقت نفهمیدینم، هیچ کدومتون.
- آره، زخمت عمیق بود؛ اما حتی خودت هم خودت رو درک نکردی، رفتی و بیخود و بی جهت زخم زدی.
- مرگ حیات الکی بود؟
- ولی زینب هدف درستی نبود.
اِنگین چهره عبوس کرد و دوباره چند قدمی برداشت. حال نصیحت شنیدن نداشت، جان هم همیشه زبانش برای پند و اندرز میچرخید.
حرف زدن با او در عوض اینکه آرامش کند، بیشتر پریشانش میکرد. فراری بود، آری، اعتراف میکرد فراریست و یک گریزپا هیچگاه قصد ایستادن نداشت. نمیدانست چگونه به جان بفهماند که برایش دلیل و منطق نیاورد که یک جا نشین شود؟
خود را به قبرستان رساند، آرامشش در اینجا خفته بود، زندگیای که چند سال بود زیر مشت مشت خاک دفن شده بود.
- نگو بی معرفت، مجبورم این کار رو بکنم.
- ... .
- تنها زندگیم تویی که ازم گرفتنش، بعد تو دلیلی نداره باشم، داره؟
- ... .
- باید برم، اومدم واسه خداحافظی. (لبخند تلخ) مسخرهست آخه همیشه کنارمی؛ ولی... این آرامش رو ندارم، حتی خاک سردت هم یک آغوش گرمه.
- ... .
- کسی درکم نکرد حیات، لااقل تو میدونی من چی کشیدم، نه؟
آهی کشید که سینهاش بالا و پایین شد. سرش را متمایل به عقب کرد و خیره آسمان شد. روز زده بود، نمیدانست از چه زمانی سرگردان است.
به سمت سنگها خم شد و بوسهای روی یکیشان زد، سیر نشد، دوباره بوسید، دوباره و دوباره، بغضش گرفت، همچنان با چشمانی بسته سنگ را میبوسید، دست خانمش باز هم سفت و سرد بود. قطره اشک غلتید؛ ولی قصد باز کردن چشمانش را نداشت. از همه بیشتر دلتنگ این قسمت میشد. کاش میشد این حجم از خاک و سنگ را کول میکرد؛ ولی همیشه با او بود.
- زندگیمی، میدونی که دوسِت دارم!
پیشانیش را از روی سنگ برداشت و گفت:
- هیچ وقت کسی جات رو نمیگیره، (لبخند تلخ) بهت قول میدم.
با اکراه از روی زمین بلند شد، پایین تنهاش درد گرفته بود، زمان زیادی میشد که نشسته بود. خاکهای پشتش را تکاند و رو به مزار لب زد.
- نمیدونم چهقدر طول میکشه؛ اما... دلتنگت میشم!
نفس عمیقی کشید و بازدمش آه مانند خارج شد. به اطراف نگریست، طبق معمول تنها نفری بود که در قبرستان حضور داشت. آخر ساعت پنج و نیم صبح چه کسی به این مکان میآمد؟ غیر از دیوانگان شخص دیگری هم پیدا میشد؟
گامهایش سنگین شده بود، انگار آن حجم قبر از پاهایش آویزان بود، حس میکرد حیاتش راضی به رفتنش نیست؛ اما باید میرفت، کجا را نمیدانست؛ ولی میرفت. شاید نبودش، ندیدنش، حالش را به جا میآورد، بعد طلاق میرفت... میرفت!
برای زنگ زدن به اصلان دودل بود؛ اما بی معرفتی نبود اگر بی خداحافظی برود؟ به غرورش برمیخورد که او را میدید یا شرم داشت؟ اما بهتر دید تنها با یک تماس حرفش را بزند. حرفها عین یک غده سرطانی گلویش را آزار میداد، حداقل از این یکی خود را خلاص میکرد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳