- بریم تو.
اِبرو با هیجانی کم رنگ نگاهش کرد که بکتاش ماشین را دور زد و کنارش ایستاد.
- نگرانی؟
- نباشم؟
بکتاش دستانش را بالا آورد و صورتش را قاب گرفت، چشم در چشم با نگاه عمیقش گفت:
- به آخر نمیرسیم چون تا هستیم این راه ادامه داره. وقتی قبول کردی باهام ازدواج کنی، میدونستی که روزهای بعدش آسون هم نیست.
- آره، میدونستم؛ ولی از شدتش نه.
بکتاش او را به طرف خود کشاند و زیر گوشش لب زد.
- تو که این همه صبر کردی، چند روز دیگه هم روش.
- روزها گذشت بکتاش، داریم پیر میشیم.
بکتاش تکخندی زد و بدون اینکه فاصلهای ایجاد کند، گفت:
- پیر شدنت هم مال من.
اِبرو میان بغض و اشکهای جمع شده چشمانش لبخندی زد و دستانش را به دور کمرش حلقه کرد. خدا را همیشه و بیش از پیش شاکر بود که این مرد را به او هدیه داده.
بکتاش نه در حدی که تماس بدنهایشان قطع شود، فاصله گرفت و خیره چشمانش ماند. اِبرو عاشق این تیلههای رقصانش بود که تشنه و با ولع رویش میچرخید. آرام پرسید.
- چیه؟
بکتاش جوابی نداد، در عوض دست راستش را به کتفش رساند و آرام سر به سر نزدیک کرد. اِبرو متوجه منظورش شد و با تمام عطشی که داشت، نگاهش را روی لبهایش سر داد. منتظر بود که... .
- اهم عذر میخوام که خلوتتون رو به هم میزنم.
فوراً به خود آمدند و از هم جدا شدند. دنیز با لبخند به اِبرو نزدیک شد و گفت:
- سلام زن داداش.
اِبرو نیز متقابلاً لبخندی نثارش کرد و با برداشتن قدمی به طرفش او را در آغوش گرفت.
- خوش اومدی عزیزم.
- خوش ببینی.
بکتاش: بهتره بریم داخل، زیادی سرده.
با این حرفش به سمت ایوان رفتند. اِبرو خطاب به دنیز گفت:
- زینب داخله؟
دنیز: اوهوم، اتفاقاً اون هم منتظرت بود.
دنیز در را باز کرد و اجازه داد تا اول اِبرو وارد شود سپس به بکتاش نگریست؛ اما بکتاش با علامت چشم اشاره کرد به داخل برود.
دنیز با بهانه صدا زدن زینب آنها را ترک کرد. اِبرو همچنان که مشغول درآوردن پالتویش بود، به اطراف نگریست. صدای پمبه و عزیزه نظرش را جلب کرد. به طرفشان چرخید. پیش از اینکه بتواند جواب سلامشان را بدهد، بکتاش گفت:
- بی زحمت یک چایی بیارین.
عزیزه با لبخند ملیحش سرش را به تایید تکان داد. بکتاش دسته چمدانش را گرفت و به سمت پلهها رفت.
پمبه: خوش اومدین اِبرو خانوم.
اِبرو لبخند کم رنگی نثارش کرد و گفت:
- ممنون، خوش ببینین.
عزیزه: خیلی خوبه که اومدین، آقا اعصابش دیگه آرومه.
نگاه اِبرو به طرف پلهها رفت، فدای مردش میشد.
لبخند دوبارهای زد و گفت:
- من میرم بالا لباسهام رو عوض کنم.
چند پله را بالا رفت که با زینب مواجه شد، از دیدنش لبهایش را کش آورد. زینب با خوش رویی از دو پلهای که بینشان بود، پایین شد و گفت:
- سلام.
- سلام.
- خوش اومدی، جات واقعاً خالی بود.
اِبرو نفسش را آه مانند آزاد کرد. حداقل دلش به این استقبال گرم بود. کاش خانواده خودش هم این چونین مردش را تحویل گیرند!
***
کم مانده بود از فک زدنهایش جان به جان آفرین تسلیم کند، عصبی رو به او گفت:
- اَه بس کن دیگه!
- چرا بس کنم؟ احمق به خودت بیا.
- میگی چی کار کنم؟ هان؟ میگی چی کار کنم؟ هی دم گوشم وز وز وز وز روانیم کردی.
و با حرص روی گرفت و چند گامی برداشت. مثلاً آمده بود در کنار ساحل خلوت کند، جان همچو کنهای مرگ بار به او چسبید.
جان خشمگین از پشت یقهاش را گرفت و او را رخ به رخش کرد، مصر گفت:
- باید باهاش حرف بزنی!
اِنگین محکم چشمانش را بست و با فشردن دندانهایش پرههای بینیش را گشاد کرد. جان دوباره گفت:
- نمیتونی اینجوری جا بزنی و بری.
- تو رو سننه؟
جان سکوت کرد، اِنگین یقهاش را آزاد کرد و گفت:
- پسر عمومی، داداشمی، هوام رو داشتی، دمت گرم؛ ولی از این به بعد رو نمیخوام، میخوام تنها باشم، حالیته؟
- تو هیچ وقت هم کسی رو نخواستی، همیشه یک دنده.
اِنگین عصبی سرش را به تایید تکان داد تا بلکه رهایش کند؛ ولی مگر کنه جدا شدنی بود؟
- اِنگین، برادرِ من فقط یک دیدار، نذار تا عمر داری مدیون باشی، اون دختر حقشه. (صدا بالا برد) بابا به زور عقدش کردی، تو هر فرصت خوار و خفیفش کردی، حالا میخوای بذاری بری؟
دندانهای اِنگین درد گرفته بود، باز هم اعصابش به دندانش کشیده بود. در حالی که با انگشتهای اشاره و شستش پوستش را به دندانهایش میفشرد، لب زد.
- بسه.
- نه داداش، بس نیست، بس نیست!
اِنگین پوفی کشید و دستش را مشت کرد. آخ که فک لرزان جان را نیازمند همین مشت میدانست. بکوبد تا لحظهای لالمانی بگیرد؟
اِنگین: میدونی چیه؟ من و تو هیچ وقت به جایی نمیرسیم، همیشه سر همین نقطهایم.
- ... .
- من تا سر توی منجلابم، بالا کشیده هم نمیشم، خودت رو خسته نکن. مرام خرج کردی؟ ایولالله؛ ولی... هر چهقدر تقلا کنی، فقط خودت کثیف میشی.
***
اِبرو ظرف میوه را از پمبه گرفت و وارد آلاچیق شد. بکتاش روی کاناپه نشسته و خیره به فواره خالی روبهروش بود. ظرف را روی میز گذاشت که توجه بکتاش جلبش شد. بی هیچ حرفی پتو را روی شانههایش انداخت، خودش هم در کنارش نشست و زیر پتو خزید. بکتاش دستش را بالا برد تا در آغوشش گیرد سپس گونهاش را روی سرش گذاشت.
چندی در سکوت گذشت که اِبرو گفت:
- میخوای چی کار کنی؟
- بابت؟
- مادرت.
بکتاش اخم درهم کشید و جوابی نداد که اِبرو سرش را از روی شانهاش برداشت و نگاهش کرد، بکتاش اجباراً رو به روبهرو گفت:
- من مادری ندارم.
- به دیدنش نمیری؟
- تو دیگه این حرف رو نزن.
سپس دلخور نگاهش کرد و گفت:
- تو که میدونی باهامون چی کار کرده، نکنه بخشیدیش؟
بخشش؟ نه، هرگز! هیچ وقت نمیتوانست او را ببخشد. دوباره سرش را روی شانهاش گذاشت و گفت:
- با ریحان چی کار کنیم؟
- تصمیم با توئه.
اِبرو آهی کشید و گفت:
- فکر میکنم اون واقعاً چارهای نداشته.
- میخوای رضایت بدی؟
اِبرو با درنگ زمزمه کرد.
- آره.
- خانوم گوشیتون.
از صدای پمبه جفتشان به عقب چرخیدند. اِبرو با کنجکاوی گوشیش را از او گرفت. از دیدن نام قمر متعجب نیم نگاهی به بکتاش انداخت که بکتاش لب زد.
- جواب بده.
اِبرو تماس را برقرار کرد؛ اما پیش از اینکه حرفی بزند، گریه قمر حیرتش را بیشتر کرد.
- خانوم فوراً بیاین.
- چی شده؟
صدای گریهاش اِبرو را عصبی میکرد.
- گفتم چی شده؟!
- این چند روزی که شما نبودین، مادرتون مدام گریه میکرد و با آقا بحث داشت، الآن هم حالشون خوش نیست.
اِبرو شوکه شده از روی کاناپه بلند شد و گفت:
- چی شده؟!
- بیاین اینجا.
- خیلی خب، خیلی خب، فعلاً حواست بهش باشه. من تا چند دقیقه دیگه اونجام.
بلافاصله تماس را قطع کرد. بکتاش با حرکات چهره از او سوال پرسید که عصبی گفت:
- مامان حالش بد شده.
بکتاش نیز ایستاد و گفت:
- باشه، آماده شو تا ببرمت.
- بکتاش!
- ... .
- من میرم، تو رو نبینه بهتره.
بکتاش اخم محوی کرد و گفت:
- نمیام داخل.
اِبرو شرمنده لب زد.
- خودم ماشین رو میرونم. باید باهاش حرف بزنم. شاید... شاید امشب نیام.
بکتاش نفسش را پر فشار از دهان خارج کرد و هم زمان سرش را به معنای (چه کنم؟) تکان داد.
اِبرو پس از آماده شدنش از عمارت خارج شد. گوشهایش یک فریاد کم داشت، فریاد چند ساله، دلش پر بود، لبالب.
فوراً ماشین را جلوی در متوقف کرد و پیاده شد. در نیمه باز بود، آن را به عقب هل داد و حیاط را با گامهای بزرگ و عجولش گذراند.
- مامان!
قمر از شنیدن صدایش پارچه دستش را روی میز تلوزیون گذاشت و به طرفش رفت.
- سلام. خوب شد اومدین!
اِبرو در جوابش سرش را تکان داد و گفت:
- تو اتاقشه؟
- بله، فکر کنم خوابیده باشن.
- گمون نکنم... بابا کجاست؟
- با اِنگین خان رفتن بیرون.
اِبرو دیگر چیزی نپرسید و با اعصابی ویران به طرف اتاق مادرش رفت. تقهای به در کوبید، جوابی نشنید که داخل رفت. با اینکه نزدیکهای ظهر بود؛ اما به خاطر آسمان ابری اتاق نیمه تاریک بود.
- بیداری؟
هازل خاموش روی تخت پشت به او دراز کشیده بود. اِبرو به سمت تخت رفت و روی زانوهایش نشست، دستش را روی بازویش گذاشت و لب زد.
- خوبی مامان؟
صدای نفسهای لرزانش مطمئنش کرده بود که بیدار است. دستش را رها کرد و آزادانه نشست، به تخت تکیه زد و گفت:
- اینقدر یک طرفه نرو.
نزدیک دقیقهای هر دو سکوت کرده بودند.
- برام آرزوها داشتی؟ میخواستی من رو توی لباس عروس ببینی؟
- ... .
- اما مامان، من به آرزوم رسیدم، داشتن یک آرامش بس نیست؟
- ... .
- ولی شماها نمیذارین.
- تو که کار خودت رو کردی، اومدی اینجا واسه چی؟
اِبرو چشمانش را بست و لبخند خستهای زد. دلخور بود دیگر، باید دلجویی میکرد.
- اومدم تا بهت بگم من سالمم، زندهام، آرومم، زندگی خودم رو دارم... آرامش دارم... آه میخوام شما هم سهیم باشین، باهام باشین، خیلی زیاده؟
- ... .
- مامان بچه خوبی نبودم؟ معذرت میخوام؛ ولی... .
به طرفش چرخید و ادامه داد.
- تو مادری کن، تو ببخش، بگذر.
هازل بالاخره نشست و رو به او شد.
- خواستم مادری کنم، نذاشتی.
اِبرو از دیدن چشمان سرخ و متورمش با شرمندگی روی تخت نشست. سر به زیر لب زد.
- اگه نباشه میمیرم.
از سکوتش چشم در چشم شد.
- خودت یک زنی، میدونی وقتی یک زن احساسش درگیر بشه تمامش درگیره... بکتاش اون غول بی شاخ و دم نیست مامان.
- آدم کُشه.
- نه، آدم کُش هم نیست.
هازل عصبی گفت:
- پس چرا دزدیدتت؟ چرا داغت رو به دلمون گذاشت؟
- اوف که من هر چی بگم شما باز هم حرف خودتون رو میزنین.
- مگه دروغه؟
- بله، بله دروغه، یک دروغ بزرگ که دستی دستی داره همهمون رو نابود میکنه.
- ... .
- بکتاش من رو میخواد، بازی هم نیست، زنشم، اگه میخواست کاری بکنه، میکرد.
- دیگه بدتر از این؟
اِبرو سرش را با تاسف تکان داد، به حق که نمیشد کسی که خود را به خواب زده بیدار کرد.
- خودت بگو چی کار کنیم؟ چی کار کنیم راضی بشی؟
- برو که نمیتونی سیاهم کنی.
- مامان!
- اِبرو ما صلاحت رو میخواستیم، خودت رو بدبخت نکن دختر.
- شما نمیشناسینش، نمیشناسینش.
- همین که بدونیم از کی زاییده شده کافیه.
- آه باور کن راضی نیستم اذیت بشین.
هازل پوزخندی زد و گفت:
- معلومه.
- مامان، مادرمی، بزرگم کردی... .
هازل به میان حرفش پرید و با دلخوری گفت:
- واسه همین جوابم رو اینجوری دادی؟ چون مادرتم گناه کردم؟
- مامان!
- ... .
- میگن مادرها از توی نگاه بچههاشون همه چیز رو میفهمن.
- ... .
- نگاهم کن، ببین من میتونم بدون بکتاش دووم بیارم یا نه؟ اگه جوابت مثبت بود، باشه، همین امروز طلاق میگیرم؛ ولی اگه نه، یک کم تو راه بیا، بابا که داره کوتاه میاد، یک کم نرمی خرج کن. لااقل سر و زندگیم رو ببینین، اگه به دلتون خوش نیومد، اون موقع شاخ و شونه بکشین.
هازل با تاسف گفت:
- عشق کورت کرده، کرت کرده، هیچی نمیفهمی.
اِبرو با حاضر جوابی گفت:
- مادرها هم عاشقن، عاشق بچههاشون، مهم نیست چهقدرشونه، پیرن؟ جوونن؟ همیشه میخوان کنارشون باشن. مامان به همون عشقی که همه میدونن پاکه، احساس من هم پاکه. شاید مادر نباشم؛ ولی یک همسرم! واقعاً میخوای بیوه بشم؟
هازل هیچ نگفت و تنها نگاهش کرد، نگاهی که پیامش نامعلوم بود.
- اینقدر هم خون خودت رو خشک نکن، باور کن من خوشبختم، اگه اجازه بدین من خوشبختم.
- ... .
- مامان!
هازل روی گرفت و سرش را با تاسف تکان داد.
اِبرو حال که از اوضاع هازل مطمئن شده بود، قصد نداشت زیاد بماند زیرا نمیخواست حرف پدرش را نادیده بگیرد. با سفارشاتی که کرد، اجباراً آنها را ترک کرد.
خوشحال بود. از اینکه توانست اندکی مادرش را نرم کند، احساس خوبی داشت. سوار ماشین شد و آن را روشن کرد. همانطور که فرمان را به دست داشت، با دست دیگرش به اِنگین زنگ زد، لازم بود با او چند کلمه حرف بزند.
- الو اِنگین؟
اِنگین بی حوصله جواب داد.
- چیه؟
- هیچ معلوم هست داری چی کار میکنی؟
- ... .
- مامان حالش خوب نیست.
- تقصیر منه؟
- باید حواست بهش باشه.
- تو خودت مسبب حالشی.
- مگه ندیدی بابا محترمانه پرتم کرد بیرون؟ نمیخواد ببینتم.
- خودت خواستی.
پر حرص گفت:
- اِنگین!
چندی در سکوت گذشت که اِنگین به حرف آمد.
- کاری نداری؟
- ... .
- پس خداحافظ.
تماس قطع شد. ابروهایش را بالا داد و سرش را با تاسف تکان داد. گوشیش را روی داشبورد گذاشت و خطاب به حیات گفت:
- دختر کجایی ببینی اِنگین دیگه نازکش نیست؟
***
دستانش را روی میز آرایشیش گذاشته کمی مایل به آینه مقابلش بود. برای دیدن بولوت تردید داشت. هنوز هم صفحه گوشیش روشن بود و پیام بولوت جلوی چشمش.
- میخوام ببینمت.
نمیدانست بولوت با چه رویی به او پیام داده. هرگاه به اتفاقی که بینشان افتاد، فکر میکرد، دلش میخواست زمین او را ببلعد.
نفسش را کلافه خارج کرد و از میز فاصله گرفت. موهای پریشانش را با دستانش به عقب راند. تمام بدنش به آتش نشسته بود و شرم داشت؛ ولی اگر نمیرفت، ممکن بود او به دیدنش بیاید. نباید خود را سست نشان میداد. با این افکار سرش را تکان داد؛ اما همچنان تردید داشت.
صدای دوباره گوشیش او را هیجانزده کرد، گویا بولوت دوباره به او پیامک داد. آب دهانش را قورت داد و گوشیش را برداشت.
- اگه نیای خودم میام عمارت. توی کافیشاپ هم رو ببینیم؟
انگار بولوت صدای افکارش را میشنید. نفسهایش تند و کوتاه شده بود. در عجب این زورگوییش بود، هرگز فکرش را نمیکرد بولوت اینطوری مجبورش کند.
لبهایش را به هم فشرد و اخم درهم کشید، زیر لب خطاب به خودش زمزمه کرد.
- اینقدر سر خم کردی که همه تو رو کنیزشون میدونن.
بلافاصله با غضب به صفحه خاموش گوشی نگریست و دوباره زمزمه کرد.
- لااقل اجازه نمیدم تو بهم زور بگی.
انگشتش برای روشن کردن گوشی جلو رفت؛ ولی لحظهای مکث کرد. بهتر دید اصلاً جوابش را ندهد، بی توجهای را بهترین عکس العمل میدانست. با نفس عمیقی که کشید، گوشی را روی میز گذاشت و فوراً با گامهای بزرگش از اتاق خارج شد.
رسیده به سالن چشمش به اِبرو افتاد، ظاهراً روبهراه نبود. با کنجکاوی اخم محوی کرد و خود را به او که وارد آشپزخانه شد، رساند.
اِبرو با صدایی نه چندان سرحال همانطور که به سمت میز میرفت، خطاب به پمبه که مشغول پختن شام بود، گفت:
- یک مسکن بیار.
پمبه در جوابش سری تکان داد و زمزمه وار لـ*ـب زد.
- چشم.
زینب با نگرانی از چهارچوب در فاصله گرفت و گفت:
- زن داداش!
اِبرو متوجهاش شد و نگاهش را جوابش کرد. زینب کنارش روی صندلی نشست و پرسید.
- خوبی؟
اِبرو آهی کشید و به نگاهش عمق بخشید، در عوض جوابش لـ*ـب زد.
- زینب!
- ... .
- حس میکنم من و تو خیلی شبیه همیم.
زینب از تلخی حرفش منظورش را فهمید. روی گرفت و به نقشهای رو میزی زل زد، اِبرو نیز سرش را چرخاند و خیره به افق ادامه داد.
- نمیدونم باید یقه کی رو بگیرم. از طرفی میگم ستم دیده این مهلکهام و از طرفی به خاطر تو و اِنگین احساس گناه میکنم.
زینب نفسش را آه مانند آزاد کرد و رو به او گفت:
- هر چی بوده تموم شده.
- نه... هیج وقت تموم نمیشه، نه تا وقتی که زخم دل خوب نشه.
- واسه من تموم شده زن داداش... من هیچ کینهای نسبت به اِنگین ندارم و... تو هم بهتره اینقدر خودت رو اذیت نکنی.
اِبرو لبخند تلخی زد و گفت:
- این رو میگی تا دل من آروم بگیره؛ اما بیشتر از چیزی که تصورش رو بکنی دلم آشوبه.
- زن داداش من واقعاً هیچ حسی نسبت به اِنگین ندارم. دروغ چرا؟ (روی گرفت) شاید تا چند وقت پیش ازش متنفر بودم و دلخور؛ اما الآن (چشم در چشم) خالیِ خالیم، باور کن.
- زینب!
- بهتره به فکر خودت و داداش باشی که کم توی این مدت اذیت نشدین، من و اِنگین خودمون میدونیم باید چی کار کنیم.
اِبرو دیگر حرفی نزد و تنها به نگاه کردن غم بارش بسنده کرد. زینب نماند که زیر نگاهش له شود. او دیگر خالی شده بود، دلیلی نداشت دلش آزرده باشد، هر چه بود و نبود با همان چای قورت داده شد.
دستش را روی شانهاش گذاشت و با نرم فشردنش او را به آرامش دعوت کرد سپس از پشت میز بلند شد و آشپزخانه را ترک کرد.
هرگز تصورش را هم نمیکرد که بخشش اینگونه آرامش کند، کاش زودتر آن چایی را میخورد. باورش شده بود که اصلان واقعاً بی نظیرست. مدیونش بود، مدیون نبوغ و سیاستش.
روی کاناپه مقابل تلوزیون نشست، در این بیکاری تماشای فیلم و سریال تنها سرگرمی ممکن بود. کنترل دستش بود و مدام شبکهها را بالا و پایین میکرد، در آخر روی یک فیلم سینمایی که آن را چند دفعهای دیده بود، مکث کرد.
نزدیک به ساعتی میشد که خیره تلوزیون بود و فیلم رو به پایان؛ اما متوجه هیچ یک از صحنههایش نشد چرا که بولوت بی شرمانه افکارش را به سلطه گرفته بود.
صدای زنگ خانه نظرش را جلب کرد. دست از خوردن پوست انگشت شستش برداشت. از روی کاناپه بلند شد و به سمت آیفون رفت تا در را باز کند.
تصویر دنیز روی صفحه آیفون افتاد، بدون برداشتن گوشی کلید را زد و از آنجا فاصله گرفت. حوصله اینکه بیهوده جلوی تلوزیون بنشیند را نداشت، بهتر دید به اتاقش برود.
با باز کردن در اتاقش نگاهش بی اختیار به سمت گوشیش رفت. نمیدانست بولوت باز هم پیامی به او داده یا نه، میل زیادی برای بررسی کردن داشت؛ اما تن نمیداد.
در را بست و به طرف قفسه کتابهایش که به دیوار و بین تخت و میز آرایشیش نصب بود، رفت و کتابی برداشت. روی صندلی نشست و بی هدف صفحات را ورق زد. چندی بعد تقهای به در خورد، نگاهش به آن سمت رفت و لب زد.
- بله؟
دستگیره کشیده شد، یک لحظه از دیدن بولوت جا خورد.
- سلام.
آب دهانش را قورت داد و با چشمانی گرد شده از روی صندلی بلند شد. زبانش نمیچرخید تا حرفی بزند؛ اما بولوت با ظاهری خونسرد در را بست و نزدیکش شد.
تیلههای زینب به پایین سر خورد و روی گامهایش نشست، بولوت داشت به سمت او میآمد؟ لحظهای گر گرفت و هیجان زده سرش را بالا آورد و چشم در چشم شد.
- چرا جواب پیامهام رو نمیدی؟
زینب باز هم حرفی نزد و از گوشه چشم به گوشی نگاه کرد، حال چه بگوید؟
- زینب!
زینب بدون اینکه نگاهش کند، با اخمی کم رنگ لب زد.
- لطفاً برو.
بولوت گستاخانه سینه سپر کرد و گفت:
- من تا حرفم رو نزنم جایی نمیرم.
زینب چشمانش را محکم به هم فشرد، بولوت به حق که کله شق بود. عصبی خواست از کنارش عبور کند که بولوت با برداشتن قدمی مانعش شد.
- کجا؟
زینب دندان به روی هم فشرد و خشمگین نگاهش کرد.
- باهات حرف دارم.
- ولی من حرفی ندارم.
- فقط بشنو.
- نمیخوام، برو کنار.
بولوت هیچ نگفت و تنها نگاهش کرد. زینب اخمش را غلیظتر کرد و خواست دوباره از کنارش رد شود؛ ولی بولوت دوباره جلویش را گرفت.
- برو کنار.
- بشین.
زینب عصبی شده صدایش را بالا برد.
- نمیخوام!
بولوت از نگاه خشمگینش کجخند کوچکی زد و با لذت نگاهش کرد، حتی عاشق همین نگاههایش هم بود، اصلاً همین گویهای تاریک دلبری کرده بودند.
بولوت دگر بار حرفش را تکرار کرد که زینب با بی طاقتی پرده از واقعیت کنار کشید و گفت:
- من حرفی با تو ندارم، اصلاً چهطور روت شد بیای اینجا؟ تو برام مثل بکتاش بودی.
سرش را با تاسف به چپ و راست تکان داد و بغض آلود ادامه داد.
- حق نداشتی با من اون کار رو بکنی.
- ولی تو برام یک خواهر نبودی.
- ... .
بولوت نیمچه قدمی نزدیکش شد که فوراً گفت:
- برو عقب.
- زینب!
- از اینجا برو.
- میخوام برم، نه تنها از اینجا، واسه یک مدتی قراره ازمیر باشم. وقتی برگشتم، جوابم رو ازت میگیرم.
- ... .
- نامرد نیستم، میدونم احساست نسبت به اِنگین چیه. اگه فقط یک درصد احتمالش بود که دوستش داشته باشی، بی شرفم اگه نزدیکت میشدم. خواهرم نبودی و نیستی؛ ولی... میزدم رو هر چی احساسه. میدونم که نمیخوایش، میدونم رابطهای بینتون نیست و اگه هم بوده به زودی باطل میشه. زینب احساس من واسه امروز و دیروز نیست.
خشم زینب خوابید، آتشش خاموش شد. بولوت دیگر حرفی نزد و تنها چشم در چشمش ماند.
***
بکتاش پتو را روی جفتشان کشید و رو به او چرخید. اِبرو نیز آرام به سمتش خزید و اجازه داد حرارت بدنش او را هم گرم کند.
- بکتاش!
- جانم؟
اِبرو سرش را روی بازویش جابهجا کرد، در تاریکی اتاق به چشمانش زل زد و گفت:
- اِنگین میخواد طلاق بگیره.
تغییری در حالت چهرهاش ندید، ادامه داد.
- قراره چند روز دیگه از اینجا بره.
- طلاقشون کیه؟
- نمیدونم؛ اما احتمالش هست که همین فردا_ پس فردا طلاقنامه فرستاده بشه.
- ... .
- حرفی نداری؟
- چی بگم؟ بالاخره که باید این اتفاق میافتاد.
اِبرو آهی کشید و خیره به سینه بکتاش زمزمه کرد.
- یک دفعه چی شد؟!
با خمیازهای که کشید، میان پلکهایش را باز کرد، بکتاش هنوز هم خواب بود. لبخند محوی نثار چشمان خفتهاش کرد و آرام به سمت لبهایش خم شد.
بدون اینکه او را بیدار کند، از تخت پایین شد. امروز بایستی به همراه بکتاش به کلانتری میرفت تا خیالش بابت ریحان آسوده شود. آن پیرزن را مستحق این مجازات نمیدانست.
پس از دوشی که گرفت، روبهروی آینه مشغول خشک کردن موهایش شد. تکان خوردن بکتاش از آینه توجهاش را جلب کرد.
- نمیخوای بیدار شی؟
بکتاش با چند بار پلک زدن از آینه نگاهش کرد و لب زد.
- حموم بودی؟
اِبرو حوله کوچک و یاسی رنگ را روی میز آرایشیش گذاشت و به عقب چرخید.
- آره. باید امروز بریم کلانتری.
بکتاش اخم محوی کرد و روی آرنجش تکیه زد.
- چرا؟
- واسه رضایت دیگه.
- امروز میخوای بری؟
اِبرو دوباره به سمت آینه چرخید و همانطور که مقداری کرم روی انگشتش میریخت، گفت:
- نمیخوام بیشتر از این اون تو باشه.
کرم را روی گونههایش مالید و ادامه داد.
- بیشتر از این حقش نیست.
بکتاش نشست و موهایش را مرتب کرد که گفت:
- زود باش آماده شو، تا صبحانه بخوریم دیر میشه.
بکتاش با بد عنقی گفت:
- لازم به این همه عجله نیست، اون پنبه پاک هم نیست.
- به خاطر اون نمیگم که، باید اِنگین رو هم ببینم.
بکتاش پوفی کشید و همانطور که پتو را کنار میزد تا از تخت پایین آید، غر زد.
- امون به دل یک روز بی دغدغه میمونم.
اِبرو لبخندی زد و از آینه به او خیره شد. درکش میکرد، میدانست با تمام امیدهایی که میداد، خودش بیشتر از او محتاج بود.
متوجه نارضایتی بکتاش شده بود، حدس میزد به خاطر لعیمه سلطان باشد چون بدون شک در کلانتری از آن زن پلید بی بحث نمیماندند.
بکتاش با ظاهری بی تفاوت ماشین را کنار جاده متوقف کرد. قبل از اینکه پیاده شوند، اِبرو دست روی دستش گذاشت تا نگاهش را خریدار شود. پس از مکثی که با خیرگی نگاهشان گذشت، بکتاش لب زد.
- پیاده نمیشی؟
- بکتاش!
لحن صدایش به گونهای بود که بکتاش متوجه حرفهای ناگفتهاش شود.
- چیزی نیست... باید تنبیه بشه.
اِبرو نفسش را رها کرد و با درنگ از ماشین خارج شد. شانه به شانهاش از خیابان گذر کرد. احساس عجیبی داشت، شاید... شاید کمی دلتنگی، هر چه باشد ریحان روزی همه کسش بود.
هنگامی که کارهای مربوطه در اتاق سروان صورت گرفت، بکتاش نماند تا ریحان را ببیند و در ماشین منتظر اِبرو ماند.
سرباز با سلام نظامی که کرد، خبر آمدن ریحان را داد. اِبرو فوراً به در چشم دوخت. سروان با نیم نگاهی که حواله اِبرو کرد، رو به سرباز سری تکان داد تا اجازه ورود را بدهد.
با آمدن ریحان اِبرو حیرت زده از روی صندلی بلند شد. باورش نمیشد که ریحان این چونین پژمرده و رنجور شده باشد. زمزمه کرد.
- بیبی!
ریحان با چشمانی که زیرشان کمی پف کرده بود و رنگ چهرهاش تیرهتر از هر زمان دیگری به نظر میرسید، نگاهش کرد، او نیز از دیدنش جا خورده بود. طولی نکشید که بغض کند و با ناله اشک جاری سازد.
اِبرو چند قدم بزرگ برداشت و مقابلش ایستاد. حرفی نداشت که بزند، فقط با نگرانی به چهره شرمنده او نگریست.
- بیبی!
ریحان هقی زد و با بال روسریش دماغش را پاک کرد. اِبرو بازویش را گرفت و لب زد.
- بس کن.
ریحان حرفی نمیزد، در واقع توانش را نداشت. با چه رویی سر بلند کند و با او چشم در چشم شود؟
اِبرو دستش را رها کرد و گفت:
- رضایت دادم. نمیخوام از گذشته حرفی وسط بکشم، برو به امون خدا.
از سکوتش آهی کشید، به سمت سروان چرخید و گفت:
- ممنون، خداحافظ.
سروان بدون اینکه از روی صندلیش بلند شود، به تکان دادن سرش اکتفا کرد. اِبرو دوباره به ریحان نگریست، همچنان مشغول گریستن بود. نمیتوانست بیشتر از این اینجا بماند، هم دلخور بود و هم از دیدن حال اسف بارش رحمش میآمد.
اِبرو حتی از این فاصله هم میتوانست کلافگی را در چهره بکتاش ببیند، سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و خیره روبهرو بود. به چپ و راستش نگاه کرد تا مبادا ماشینی عبور کند سپس خود را به آن طرف خیابان رساند.
از صدای باز شدن در، بکتاش سرش را بلند کرد. اِبرو سوار ماشین شد و در را بست. دقایقی هیچ یک حرفی نزد. اِبرو گوشیش را از داخل کیفش بیرون آورد و به اِنگین پیام داد.
- کجایی؟
چندی گذشت که بالاخره اِنگین به انتظارش خاتمه داد.
- چی کار داری؟
- میخوام ببینمت.
- ساحلم.
- منتظرم باش.
از صدای بکتاش سرش را بالا آورد.
- با کی اینقدر مشغولی؟
- اِنگین، ساحله.
بکتاش همانطور که رانندگی میکرد، سرش را به سمتش چرخاند و پرسید.
- الآن میخوای ببینیش؟
- اوهوم.
- داره زمستون میشه، میخواین ساحل هم رو ببینین؟
- اِنگین اونجا آروم میشه، میدونم جای دیگهای نمیاد.
بکتاش دنده را جابهجا کرد و با تکان دادن سرش به چپ و راست متاسف گفت:
- کاری کرده که نه رُو داره و نه برگشت.
اِبرو آهی کشید و هیچ نگفت. بکتاش فرمان را به طرف جادهای که به ساحل ختم میشد، چرخاند. با گذشت ربع ساعتی به مقصد رسیدند.
- تو برو، من خودم رو میرسونم.
بکتاش نگاهش را از او گرفت و به اِنگین که لب دریا دراز کشیده بود و امواج تا زانوهایش هم پیشروی میکردند، نگریست.
- دیوونهست.
اِبرو نیز خیره اِنگین شد و لب زد.
- اولش نبود.
از ماشین پیاده شد و به طرف اِنگین رفت. میدانست اِنگین متوجه حضورش شده؛ ولی حرکتی به خود نمیداد و همانطور دستانش بالش سرش بود.
- احمق شدی؟ هوا سرده، چرا توی آبها دراز کشیدی؟
- ... .
بالای سرش ایستاد و گفت:
- بلند شو، سرما میخوری.
اِنگین چشم بسته و کوتاه گفت:
- گرمه.
- گرمه؟! زده به سرت؟ بلند شو ببینم.
بلافاصله خم شد و بازویش را گرفت؛ ولی اِنگین همچنان بی حرکت بود. اِبرو روی پنجههایش نشست و گفت:
- اِنگین سرده، بلند شو.
- چی کارم داشتی؟
اِبرو در عوض جوابش دستش را به سمت پیشانیش برد، درست حدس زده بود، داغِ داغ بود. عصبی گفت:
- تب داری!
- حرفت رو بزن و برو.
اِبرو با درنگ نشست و گفت:
- حرف؟ فکر کنم تو باید حرف بزنی.
- ... .
- اِنگین!
- شرمنده، چیزی واسه گفتن ندارم.
اِبرو غم زده گفت:
- برگرد.
- ... .
- دلم واسهات تنگ شده، واسه خندههات، واسه بودنهات.
اِنگین چشمانش را باز کرد و پس از مکثی خیره به افق لب زد.
- آدرس میدم، برو دنبالشون.
- ... .
- قبرستون، بغل دست حیات.
- داداش!
اِنگین دوباره چشمانش را بست و سرش را روی دستانش جابهجا کرد، با لحنی بی تفاوت گفت:
- حرفهات رو زدی؟
- بهت نیاز دارم.
- ... .
- اهل جا زدن نبودی.
- ... .
- آه بلند شو داداش، تبت بالاست.
از سکوتش با کلافگی گفت:
- اِنگین!
- ... .
دوباره صدایش زد؛ ولی اِنگین همچنان سکوت کرده بود، گویا واقعاً حضور نداشت. اِبرو حرف زدن را بی فایده میدانست. اِنگین خود را گم کرده بود و فقط هم خودش میتوانست منجیش باشد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳